برای شادی ام کمی شعر بخوان
يكشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۲۱ ق.ظ
مشکلی براش پیش اومده و نظرمو میخواد...میگم نمیدونم هرجور خودت میدونی...من شرایط تو یا طرف مقابلتو کامل نمیدونم...میگه و میگه و میگه...میپرم وسط حرفش و میگم...
ماجرا رو که تعریف میکنم شده کل 96...همه ماجرا ها روی توی چند خط براش تعریف میکنم...با بهت نگاهم میکنه...لبخند میزنم و سرمو میندازم پایین
میگه چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
میگم چی میگفتم...تا سر حد مرگ تحقیر شدنمو؟تا خرد شدن تمام لحظه لحظه روحمو؟
میگه کی؟
میگم شهریور و مهر
میگه و بعد؟
میگم بعدی نداشت...فقط بهت و بهت و بهت بود...چند ماهی طول کشید ولی کنار اومدم
میگه حتما باز با رفیق حرف زدی؟
میگم نه اون خودش مشکلاتش زیاد بود
میاد و بغلم میکنه...میگه نترکیدی؟
خودمو از بغلش میکشم بیرون و میگم مزخرف ترش اونجاییه که خواهرت حامله باشه و ویارش این باشه که از اون سر دنیا هرروز زنگ بزنه و تمام اون مزخرفاتیو که نمیدونه توی صورتت بالا بیاره
دستمو میگیره و میگه تو وبت نوشتی؟
میگم چیو بنویسم؟این حجم از تحقیرو؟این حجم از دروغای تهوع اورو؟این حجم از اتفاقات مزخرف پشت سر همو؟نه ننوشتم...فقط هرروز بیشتر متنفر شدم از ادمای اطرافم هر روز بی حوصله تر و هر روز تلاش سختتر واسه قبولیم...تاشاید چیزیو عوض کنم...هیچ فکر کردی چرا داخلی؟پول که نداره فقطم کار سخته...ولی وسعت علمش منو کمک میکنه تا از یه درصدی از تحقیر ها جلو گیری کنم...تا توی خیلی بیماریا صاحب نظر بشم حداقل
میخندم و نمیزنم زیر گریه و میگم من دارم برای چیزی تلاش میکنم که میدونم خوشحالم نمیکنه...
هنوز نشسته و نگاهم میکنه...میگم هنوزم از من نظر میخوای؟
میگه پس اونهمه عوض شدن نظرت درباره همه چی...
میگم من فقط دروغ شنیدم...هر روز و هر روز و هر روز...تنها واقعیت زندگیم همون کتابا و جزوه هاس....
وسایلمو جمع میکنم و میرم به سمت خونه...تنها راه چاره من واسه تغییر دادن اوضاع همون درس خوندنه
۹۷/۰۱/۰۵
دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست