ترس یا بیکاری
جمعه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۳۶ ب.ظ
اینکه نمیام و نمینویسم علتش اینه که بیکارم.از هفته گذشته که طرحم تموم شده و این هفته که همش تعطیلی بود و هوا هم گرم شده.همش تو خونه از حالت عمودی به افقی تبدیل میشم و دیگر هیچ...
خیلی مزخرفه که ادم شخصیت مضطرب داشته باشه و مزخرف تر از اون اینه که نمیفهمم چرا روز به روز که سنم بالاتر میره جای اینکه کمتر بشه داره بیشتر میشه...و میترسم از روزی که کامل فلجم کنه...حقوق بهداشت که کم شد نگران شدم...بابا از مریضایی که با عارضه های کوچیک و بزرگ کلی دعوا راه میندازن میگه ...میترسم...از مریضی که احتمالا کانسر ریه داشت و من سعی کردم قانعش کنم که بره متخصص و سی تی بشه و نمیدونم بالاخره چکار کرد میترسم....از بچه ای که ای بی وی داشت و من گفتم میتونه مدرسه بره میترسم(تشخیصم درست بود ولی نباید میگفتم بره مدرسه)...از اینکه یه سال خونه بمونم و باز هم قبول نشم میترسم...از اینکه از لحاظ مالی وابسته باشم میترسم...از اینکه مامان واقعا بیماری داشته باشه میترسم واز اینکه فردا دوباره دکترش بهم وقت نده میترسم...تمام این ترس ها مسخره هستن از دید بقیهولی تونسته زندگی منو فلج کنه...
خیلی دوس دارم زودتر برم شهر غریب تا بتونم روانپزشک خودمو ببینم...
تو این یه هفته...مدام پازل درست کردم.یکم بافتنی کردم و یکمم درس خوندم...از فردا دوباره راهی کتابخونه میشم...
انقدر تنبل شدم که حموم کردن برام شده عذاب اکبر...از اخرین باری که رفتم ارایشگاه برای ابروهام بیشتر از 3 ماه میگذره.و برای کارای دیگه حدود 9 ماه...دلم میخواد همه چی همین جا متوقف بشه...
نمیدونم فردا برم بیمارستان برای نوبت یا برم کتابخونه یا برم ارایشگاه...مسلما که ارایشگاه اخرین گزینه است
ای بی اس هم که بدتر این دل و روده رو دوخته بهم...کافی چند سی سی شیر یا یکم شکلات یا قهوه یا یدونه لوبیا وارد دستگاه گوارشم بشه....اونوقته که تمام روز گلاب به روتون در حال عق(یا اوق)زدن هستم
پدر گرامی روزی 5 وعده بهم میگه چاق بدبخت...خواهر از اون سر دنیا کلا موجودیت ایران و توسری خور بودن زن های ایرانو میبره زیر سوال...و یادش میره که اینجا همیشه مردا فقط میفهمن و...مامان هم که فراموشی هاش هر روز بدتر وکوتاه تر میشه...و رفتارش هم کند تر میشه...و من هر لحظه اینجا میتونم بزنم زیرگریه...بشینم و مثل3 سال پیش که همین موقع ها نشستم و زار زار گریه کردم که من نمیخوام دکتر باشم...گریه کنم...هوم نمیدونم شاید ارومم کنه
همکلاسی ها و دوستای نزدیکم بیشتر از هروقت دیگه ای دنبال شوهر کردنن و هر بار که از من میپرسن میگم به هر چیزی فکر میکنم جز شوهر کردن واسه همین تلاشیم براش نمیکنم...چند سال پیش وقتی به دوستی گفتم همه مردا مثل همن...با یه لبخند گنده نگاهم کرد و گفت مجبور نبودی همشونو امتحان کنی...بماند که اون لحظه حس زنای ه.ر.زه بهم دست داد ولی منظور من مسلما این نبود...نمیدونم اون ادمم چقدر منو میشناخت...ولی اون موقع جز برادر دایی ها و پدرم و مردی که عاشقش شده بودم هیچ مرد دیگه ای رو از نزدیک نمیشناختم...ولی خب حرفش برام سنگین تموم شد ...انقدر که تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت درمورد این حرف نزنم
دبیرستانی بودم که تصمیم گرفتم خودم مرد باشم...یعنی کارای مردونه رو انجام بدم...یعنی چیزی تو خونه خراب میشد سعی میکردم بدون کمک اجناس مذکر یا تعمیرش کنم یا برم تعمیرکار بیارم...واسه همین هردوتا خونه ای که تو شهر غریب داشتم وقتی چیزی خراب میشد سعی میکردم درستش کنم یا وقتی تعمیرکار میومد وایسم بالا سرش که یاد بگیرم برای دفعه بعد...تا جایی که صاحبخونه هام و دوستام بارها بهم میگفتن تو خودت یه پا مردی...تا وقتی که اون اتفاق افتاد...دفه اول کسیو داشتم که بغلش کنم هرچند نمیدونستم من دارم به اون دلداری میدم یا برعکس...ولی دفه دوم خیلی سختتر شد که به جای همون بغل فقط سرزنش شنیدم...این همه چیو سختتر کرد...ولی خب زندگیه دیگه
اش شله قلمکار شد نوشتم...ولی خب دیگه فکر کنم بهتر بود یه چیزی مینوشتم
۹۷/۰۳/۱۸