بازهم صبحی دگر
جمعه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۰۲ ب.ظ
میگه تا حالا چند نفربهت گفتن شوهر کن؟
میزنم زیرخنده تا حالش عوض بشه و میگم بستگی داره از نظر کی بگی
میگه یعنی چی؟
میگم خواهرم فکر میکنه من هم.جن.سگ.را.م که دوس پسر ندارم...بابام فکر میکنه من یه ترشیده بدختم...داداشم فکر میکنه باید یکیو برای من پیدا کنه و مادرم فکر میکنه بالاخره همای سعادت روی دوش منم میشینه
میگه چندتا دوستای مجردت بهت میگن شوهر کن؟
میگم هیچ کدوم...اخه هرکی دنبال شوهر کردن خودشه.دوست ترشیدم تویی که 35 سالته و شوهر نکردی
بغض میکنه...میگم بیخیال بابا...بیخیال همه...شوهر کیلو چند...فکر نکن نفهمیدم خودت چشمات پر اشکه صدات پر بغض
اشکاش که دونه دونه سرازیر میشه میگه...میدونی چند وقته باکسی حرف نزدم
دستشو میگیرم و میگم حالا که من اینجام حرف بزن
مامانمو که دیدی...حالش خوب نیس...راضی نمیشه بره دکتر یه ماهه هر روز میرم مطب دکترش ولی وقت نمیده...نمیدونم پیش کی ببرمش...میترسه از دکتر و دوا...بهش میگم فلان دارو بخور راضی نمیشه گفتم حداقل منو قبول نداره شاید یه متخصص رو قبول کنه
دستشو فشار میدم میگم میفهمم...تنهایی و همه بار زندگی رو دوش تو مونده
میگه بخدا ناراحت نیستم از کارایی که براشون میکنم که دلم میخواد از ایران برم و بخاطر اونا موندم...ناراحت نیستم که چقدر تنهام که انتخاب خودم بوده ولی حرف بقیه دلمو میسوزونه...
میگم چی شده مگه؟
میگه خواهرم از اون سر دنیا زنگ زده که خاک بر سر بدبختت کنن پاشو بیا اینجا...یعنی هردفه همینا رو میگه ولی خب من هیچی نمیگم...بهش نگفتم که اون معتاد کثافت اذیتم کرده که ازش میترسم ولی چکار کنم...سر پیری به مادرم بگم نرو بچه خواهرتو ببین...خودش به اندازه کافی حالش خوب نیس خب منم با این حرفام بشم قوز بالا قوز
میگم خب کاریم کرد؟
میگه نه در اون حد ولی خب ازش میترسم...یبار اومد سمتم تونستم از خودم دفاع کنم...
اشکاشو پاک میکنه...از حرص دستمال توی دستشو ریز ریز میکه باز چشماش پر اشک میشه...به لبخند تلخ میچسبونه روی صورتش میگه از اون سر دنیا زنگ زده بهم میگه گفتن من افسرده ام باید دارو بخورم هر هفته برم روانکاو...یکی نیس بهش بگه خب به درک...مارو ول کردی رفتی پی زندگیت...خودت خواستی مگه نه دست بچه ها و شوهرتو گرفتی رفتی...اگه تو اینا رو بهت گفتن حداقل تحت نظری...من چی بگم منی که دوبار بستری شدم...نمیتونم پامو از خونه بذارم بیرون...هرساعتم باگریه میگذره...اگه تو فقط کم خونی من هزارتا بیماری دارم
میگم ول کن بابا خواهرت همیشه همینجوری بود...دفه اولش نیس که
میگه بدبخت منو توییم...حداقل اون یکیو داره کنارش باشه بغلش کنه مردش باشه نصف مسئولیت زندگی رو برعهده بگیره...من و تو چی
میخندم و میگم بیخیال بابا ترشیدگی هم عالمی داره...
سعی میکنم بهش بفهمونم شاید خیلیم بعد نیس اوضاعمون...شاید میشه تحملش کرد
میگه...تازه ناراضیم هست که من با اون سابقه درخشان پدرشوهرم چجوری به پسرش اعتماد کنم؟یکی نیس بش بگه مگه مجبورت کرده بودن بهش شوهر کنی؟مگه از قبل نمیدونستی؟
میگم والا مردم خوب پررو ان اون سر دنیا داری عشق و حالتو میکنی از ما بیشتره شوهرتو داری بچه اتو داری کارتو داری چته دیگه
گفت دیگه بریدم هربار زنگ میزنه هر دری وری به فکرش میرسه میگه...ایندفه برگشت گفت اگه تو یا مامان بلایی سرتون بیاد من که سلامت روحی ندارم که بتونم تحمل کنم...خواستم بهش بگم بیشعور اخه مگه فقط خودتی...خب من چرا نرفتم از ایران...اگه تو رفتی کارگری من که راحت میتونستم تحصیلی یا کاری برم...نمیتونی تحمل کنی و ده ساله برنگشتی؟؟؟چرا فکر میکنی فقط خودتی...شوهرت که نمیخواست بره تو مجبورش کردی...نمیتونی تحمل کنی ولی رفتی منم نمیتونم تحمل کنم ولی نمیرم...
بغلش میکنم...گریه میکنه...بهش میگم ابمیوه بخور نشی لااقل...بهش نمیگم چه ماجاراهای مسخرهای دارهمیوفته...فکر کنم بدترین کار اینه که به دختری که از تنهایی خسته شده بگی که ممکنه ازدواجی در شرف وقوع باشه...سعی میکنم کمکش کنم تا حرفاشو بزنه و خالی بشه...حرفاش که تموم شد اشکاش که بند اومد...میزنم زیر گریه...
میگه دیوونه شدی؟
میگم نه یه دختر خوشگل نشسته جلوم گریه میکنه...خب من نباید براش ناراحت بشم...
خسته تر از اونه که منم با حرفام دردشو بیشتر کنم...من یه جایی پیدا میکنم که بعدها دردمو خالی کنم
۹۷/۰۳/۱۸
از گوشه و کنار از صحبتهای خانمها و و یا حتی از فیگورهای پروفایلها میل به ازدواج ،دیده میشود و این در حالی است که واقعا درصد بالایی از پسران امروزی قابل اتکا نیستند و شاید تجرد برای خیلی از خانمها لطف خداوند باشد تا از چاه به چاله نیوفتند و لکن به نظرم فشار از خانواده و اجتماع و ...و فطرت و حتی هورمونها به خانمها نسبت به اقایان بیشتر است.