روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

پذیرش

سه شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۹:۱۷ ب.ظ
چقدر از ایرادات خودتون رو پذیرفتین؟چقدر سعی کردین تغییرش بدین؟چقدر به نظرتون تغییر میکنه؟ بذارید مثال بزنیم مثلا شما شونه های باریک و باسن بزرگی دارید و با وجود وزن متناسب ولی بنظرتون زشته چقدر میتونید تغیرش بدید؟ مثلا چقدر میتونید رنگ پوستتون رو تیره تر یا روشن تر کنید؟ مثلا شما ادم منظمی هستید که ممکنه باعث خستگی خودتون یا دیگران بشه بذارید یکم مثال های بدتری بزنم مثلا شما ادم عجولی هستید...چقدر میشه عوضش کرد؟چقدر میشه صبور شد؟ مثلا شما ادم تند خو یا زیادی مهربون یا زیادی شوخ یا زیادی کم حرف زیادی لوس زیادی گریون یا هزار تا زیادی دیگه هستید...انقدر که ویژگی بارز شما شده...مثلا شما رو با فلان اخلاقتون میشناسند...شما هم قبول دارید...به نظرتون چقدر میشه تغییرش داد. و تا چه سنی؟ من سعی میکنم کم کم خودمو قبول کنم و نقاط ضعفم رو بهتر کنم ولی توی 28 سال زندگیم فهمیدم تا حدی میشه تغییر کرد نه اونقدری که بقیه ازت میخوان نه در حد ایده ال...حتی اگه اون خصوصیت شما باعث ازار بقیه یا حتی خودتون بشه... مثلا من بیشتر از این نمیتونم صبور باشم...بیشتر از این نمیتونم مهربون باشم...بیشتر از این نمیتونم پرحرف باشم...بیشتر از این نمیتونم اروم باشم و تند خو نباشم و پذیرفتم این ادمی که اسمش خانم دکتر تمام وقته پر از ایراداتیه که من اعتقاد دارم ذاتشه و همه ادم ها همینجورند...حالا بعد از مدتها در کنار ادم هایی قرار گرفتم که ایرادات منو بیشتر از خوبی هام یاداور میشن...انقدر که من حرفاشونو اینجوری میشنوم...تو بدی تو بدی تو بدی...و این تو بدی ها انگار تا ابد ادامه دارن انگار هیچ خوبی وجود نداره و من این وجود خاکستری خودمو سعی میکنم دوست داشته باشم......حتی اگر بارها و بارها خودمو توضیح بدم یا حتی اجازه توضیح بهم داده نشه...هیچ ادمی کاملا سیاه یا کاملا سفید نیست شنیدن این بد بودن ها اول اعتماد به نفس ادم رو میگیره...بعد ادم رو تنها میکنه و بعد به جایی میرسه که ادم مدام به خودش میگه من واقعا بدم...ولی گاهی این بدبودن ها رو نمیشه تغییر داد...ادم ها رو نمیشه رنگ پوستشونو عوض کرد نمیشه بیشتر از یه حدی مهربون تر شادتر صبورتر خنده رو تر و خیلی چیزای دیگه کرد... حرفاشو که بهم میزنه وقتی تمام این جوابها توی مغزم رژه میره وقتی از صمیم قلبم جایی که ته نداره دوسش دارم ولی اجازه نمیده که حرفامو بزنم...اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه من چند نفرو اینجوری زیر بار حرفام له کردم؟به چند نفر اجازه توضیح ندادم؟چند نفرو وا دار کردم از خودشون متنفر باشن؟ مطمئنم دارم تقاص تمام اون حرفامو و ادمایی که رنجوندمو میدم انقدر میگه و میگه و میگه که شروع میکنم بالا اوردن...تمام غذاهای خورده و نخورده ناهار رو بالا میارم...یاد همخونم میوفتم که وقتی ناراحت میشد شروع میکرد استفراغ کردن و من اونموقع با خودم فکر میکردم چقدر یه نفر ممکنه ضعیف باشه که از ناراحتی بالا بیاره...و همچنان به عق زدن ادامه میدم... تمام خودم و روح و روان خاکستری مایل به سیاهم رو بالا میارم و مدام این بد بودن توی ذهنم رژه میره...بد بودن هایی که تمامی ندارن... یادم میوفته وقتی چند ماه بعد از خودکشیش برگشتم بهش گفتم خدا ادم هایی که خودکشی میکنن رو دوس نداره و چشم های بی فروغش رو بهم دوخته بود و لبخند تلخی زد...ولی من تنها یه دختر 15 ساله بودم...دختری پر از شور زندگی که تلاش میکرد کسیو که دوس داره از مرگ و افسردگی نجات بده...حالا دارم تقاص اون لحظات رو پس میدم... یاد روزی افتادم که بهش گفتم مرگ من چیزیو تغییر نمیده ولی مرگ تو تغییر میده و اون اشک ریخت...هرچند هنوزم بعد از 10 سال نفهمیدم کجای حرفم ازارش داد...ولی حالا دارم تقاص تمام اون حرفا رو پس میدم... سکوت میکنم و به عق زدنم ادامه میدم تا حرفام...رفتارام اشکام و شاید حتی گاهی وجودم کسیو ازار نده...هر چند میده...برای سفید کردن شخصیت خاکستریم راهی بیشتر از سکوت بلد نیستم حتی اگر همین سکوتم ازار دهنده باشه هر روز و هر روز بارها با خودم میگم ادما رو دوس داشته باش حتی اگه خاکستریشون پررنگه ...بعضی خاکستریا بیشتر از این سفید نمیشن...ذات ادما عوض نمیشه...همینجوری دوسشون داشته باشیم...و سعی میکنم خودم رو دوست داشته باشم هر چند کم...هر چند بد بودن هام تا ابد ادامه داشته باشه...حالا مدتیه که دارم تمام حرف هام و بدی هام و کم بودن هام رو بالا میارم...هرچند توضیح پزشکی نداره ولی حالا علت تمام اون عق زدن ها رو میدونم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۱۹
زیرزمینی

نظرات  (۸)

سلام کاملا درک میکنم منم دقیقا توی یک خانواده ای هستم که دایم بهم میگن بدم وهمه اتفاقات هم تقصیر منه جوری شده که ازخودم متنفر شدم
پاسخ:
سلام.شنیدنش از خانواده شاید سختتر باشه.چون ادم نمیتونه از خانوادش ببره
ذات ما ادم ها ایرادگیری ِ
یکی اگر ده تا نکته ی مثبت داشته باشه مهم نیست اما اگر در کنار اون ده تا نکته ی مثبت یه نکته ی منفی داشت ,هزار بار باید به روش بیاریم .

من اما روش خاص خودمو دارم در برخورد با ایرادهایی که ازم می گیرن جوری که نه خودم ناراحت شم نه جلوی حرف دیگرانو میگیرم!
پاسخ:
ادم باید امید و روحیه جنگدشو حفظ کنه
سلام

آخرین سنگر سکوته، گرچه من اشتباها به عنوان اولین سنگر ازش استفاده کردم و حالا که دیر شده شمشیر رو از رو بستم
دوست داشتن همه آدم ها ممکن نیست، اول از همه و بیشتر از همه خودتون رو دوست داشته باشین که در نهایت خودتون هستید و خودتون...
این هم از بد قصه است که سیاه دیده میشیم نه خاکستری.

پاسخ:
سلام.بله نمیشه همه ادما رو دوست داشت ولی میشه از کسی متنفر نبود.منم اخرین صلاحم سکوته. انقدر رسمی حرف نزنی بهتره ها
خب من ازوضعیت فیزیکی خودم راضی نیستم. بصورت کلی اصلا دوسش ندارم اما خب
قد رو که نمیشه بلندتر کرد
عرض شونه رو یه کم میشه تغییر داد
سه ماهه ورزش میکنم میخواستم وزنم رو کم کنم اما زهی خیال باطل...وزنم بیشتر شد که کمتر نشد تف
.
.
.
.
.
مساله ی خودکشی
خیلی به این فکر میکنم که اگه هیچوقت به دنیا نیومده بودم شاید خیلی راحت تر بودم اما اینم نمیشه کاریش کرد من مهربانم در حالی که پیر میشم و به مرگ نزدیک هنوز زندگی نکردم و ازش راضی نیستم
خودکشی؟ بهش فکر کردم
اقدام ؟ نه
اون آسنترای من کو؟
از این ادمایی که هویت و شخصیتت رو زیر سوال می برن دوری کن یا حداقل باهاشون هم کلام نشو! ببین تو به بوته گل یا نهالی که تازه می خواد سری تو سرا پیدا کنه اب نده، ببرش یه جایی که نور بهش نرسه و.... می بینی که رشد نمی کنه و می میمیره! نمی دونم چقدر با خدات دوستی؟ ولی یه جایی از قرانش می گه کبوتر با کبوتر.... (نور 26)می گه قانون خدا یه طوریه که ادما هم سنخ و هم فکر خودشون رو جذب می کنن( من وقتی مدام به نقاط منفی خودم فکر کنم مطمئنا و یقینا یکی یا دهها نفر پیدا می شن که نقاط منفی خودم رو بهم یاداوری کنن! اینکه مهربونی! نعمت کمی نیست باور کن خیلیا این رو ندارن! می دونی چیه؟ باور کن برای یه بیمار در درجه اول خوش اخلاقی و مهربانی پزشک در اولویته! پس پزشک خوبی می شی! این ایه رو خیلی تکرار کن: حسبنا الله و نعم الوکیل: وکالت تمام کارهایم را به خدا می دهم و خدا! وکیل خوبیه!
پاسخ:
مرسی از کامنتتون.کاش اسمتونم مینوشتین.رابطم باخدا خوبه ولی با دین خدا نه متاسفانه.من بیشتر ذکر یا حول ولاقوه الابلااله رو میگم برای زیاد شدن صبرم ولی مرسی از ذکری که برام فرستادین
سلام خانوم دکتر بسیار جوون
می دونی چندبار این پست رو خوندم...خیلی زیاد
زیاد خودت رو اذیت می کنی.دوس دارم حرفای خوب بزنم.انرژی مثبت داشته باشم به عنوان یه خواهر بزرگتر ولی می ترسم هر حرفی می زنم توش یه ناپختگی و خطایی باشه.
دوست دارم بهت بگم تو هم خیلی خوبی.همه ی ما خوبیم و نمی خواهیم و از قبل تصمیم نمی گیریم کسی رو برنجونیم اما نمی دونم چی بنویسم که بهتر حرف زده باشم.
باید باز هم این پست رو بخونم تا بتونم حرف بزنم.
پاسخ:
سلام.قبول دارم .سخت میگیرم.واقعا حرفت تاثیر گذار بود.تاحالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم
سلام. عزیزم در خوب بودن تو همین بس که به کرده و نکرده خودت اعتراف می کنی و می پذیری که هم خوبی داری و هم بدی. آدمها همانطور که خودت گفتی خاکستری هستند و بهترین کاری که داری می کنی همین است که خودت را دوست داشته باشی. در ضمن خانم دکتر تمام وقت خیلی سخت است که عادت کنی در دلت از حرف دیگران گریه نکنی و بر لبت بخندی. رسد روزی که بتوانی با لبخند حرفهایت را بزنی به جای اینکه معده ات محتویاتش را برگرداند.
پاسخ:
سلام.این معده من کلا دیگه کارایی نداره باید بندازمش دور
داستانی که مثنوی نقل کرده معروف است که یک آخوند مکتبی بود که‏
بچه‏های زیادی را درس می‏داد . ( در قدیم بچه‏ها را خیلی اذیت می‏کردند ) .
بچه‏ها دلخوشی شان این بود که روزی از چنگ این آخوند خلاص و آزاد بشوند .
بچه‏های زرنگ با خود گفتند که ما چکار کنیم که آخوند ما را رها کند .
نقشه‏ای کشیدند . فردا یکی از بچه‏ها که اول آمد - و آخوند نشسته بود -
گفت : جناب آخوند خدا بد ندهد ، مثل اینکه مریض هستید ، کسالتی دارید
. گفت نه کسل نیستم برو بنشین . رفت نشست . نفر بعد آمد و گفت :
جناب آخوند رنگ رویتان امروز پریده . آخوند کمی آرامتر گفت : برو
بنشین سرجایت . سومی آمد و همین را گفت ، و آخوند صدایش کمی شل‏تر شد .
تردیدش برداشت که شاید من مریض هستم . هر بچه‏ای که آمد همین را گفت .
سرانجام آخوند گفت : بلی کسلم ، خیلی ناراحتم ، و از او اقرار گرفتند که‏
ناخوش است . گفتند اجازه بدهید برایتان شوربائی بپزیم ، و کم کم آخوند
مریض شد و رفت دراز کشید ، شروع کرد به ناله کردن و به بچه‏ها گفت‏
بروید منزل که من ناخوش هستم . بچه‏ها هم همین را می‏خواستند .
غرض اینکه این بچه‏ها در اثر تلقین ، این بدبخت را انداختند و مریض‏
کردند .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی