پیچیده
دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۰۶ ق.ظ
توی این مدت برخوردم با ادم های متاهل بیشتر شده و بیشتر پای درد دلشون نشستم...وبه طور اتفاقی چند تا مقاله و فیلم درباره روابط زناشویی خوندم...یکی از چیزایی که خوندم و نظرمو خیلی جلب کرد و اصلا نتونستم منظورشو بفهمم مضمونش این بود که میگفت زوج ها نباید اختلافاتشون و دعواها و قهر هاشونو توی رخت خواب ببرن
این جمله رو سالها قبل از یه ادمی که خیلی سنش بیشتر از من بود شنیدم...وچون اصولا ادمی هستم که عصبانی زیاد میشم ولی قهر نمیکنم اون موقع نمیفهمیدم یعنی چی
ولی حالا که به این جمله فکر میکنم نمیفهممش...خب مثلا چجوری میشه شما توی روز از همسرتون به یه دلیلی خیلی عصبانی هستین...نمیگم خیانت و چیزای خیلی بزرگ یه چیز کوچیکتر مثلا بی اعتنایی بی احترامی یا از این قبیل...عصبانی باشید و شب باهاش عشق بازی کنید؟خب نمیشه...تو اون لحظه عشق وجود نداره که فقط عصبانیته شاید حتی ته مایه نفرت باشه بعد شما بتونید ببوسیدش؟نمیشه میشه؟شاید اوایل زندگی که هنوز عشق غالبه بشه ولی بعدش نمیشه...من وقتی از کسی عصبانی باشم حتی نمیتونم کنارش بشینم چه برسه چیزای دیگه...یعنی واقعا کسایی هستن که میتونن اینجوری رفتار کنن؟
تو اون عصبانیت من نمیتونم بشنیم کنارش چه برسه مثلا بگه دوست دارم یا بغلم کنه چنان میزنم لهش میکنم که خودم پشیمون بشم...اون لحظه ادم عصبانی و ناراحته راحت که نمیتونه خودشو گول بزنه
یعنی هرچی جلوتر میرم بیشتر به یقین میرسم من ادم زندگی متاهلی نیستم...یه چیزایی رو درک نمیکنم و یه چیزایی رو قبول نمیکنم یه چیزایی رو هم خیلی سخت میگیرم
پینوشت:تو یه وبی دیدم نویسنده اش میاد خوابای بامزه اشو مینویسه.دیدم کار باحالبه گفتم منم بنویسم گاهی
دیشب خواب میدم دارم خونه رو تمییز میکنم راه اب اشپزخونه گرفته یه چوب میکنم تو راه اب میبینم یه پارچه گنده توش گیر کرده پارچه رو میزنم کنار یه کلی موش سیاه زشت تو اب راه میبینم...دوباره پارچه رو میچپونم تو راه اب که موشا نیان بیرون دورمو که نگاه میکنم میبینم 4 تا گربه سیاه دورمو گرفتن در سایز های مختلف...از بزرگه خوشم میاد دستمو میبرم نازش کنم یهو دستمو گاز میگیره محکم هی دوستم میگه بزنش تا دهنشو باز کنه...میگم ولش کن همون چوب تو دستمو میکنمتو دهنش دستمو در میارم...بعد اون وسط نمیدونم چرابه جای امپول هاری رفتم امپول کزاز بزنم با دوستم که از خونه رفتیم بیرون تو راه دوتا بچه ببر مامانی دیدم...انقدر ناز بودن...یکیشون قلاده داشت یکیشون باز بود...قلاده اون یکی رو که باز کردم پریدن رو سرم هی باهام بازی میکردن کوچولو و نرم بودن و بامزه هی دوستم میگفت گازت میگرن ول کن میگفتم نه اینا کوچولو هستن بین ادما هم بزرگ شدن بلد نیستن گاز بگیرن...بعدم بیدار شدم
۹۷/۰۵/۲۹