نخواه که به زبان بیاورم
شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۹ ب.ظ
اپیزود اول:فکر میکردم حرفایی رو که غیر مستقیم زدم فهمیده...وقتی همون موقع که پر از بغض و خشم حرفامو بهش زدم فکر کردم منظورمو فهمیده...ولی...
شایدم فهمیده بود ولی حالا میخواست دوباره بشنوه...اینبار مستقیم...بغضی قسمتای زندگی ادم پراز حقارته...نخواه دوباره بشنوی...اینجور وقتا فقط بغلم کن...بدون که راست میگم...توهمات ذهن مرضم نیست...بخشایی از زندگیمه
ایزود دوم:پرسید میتونی دوسم داشته باشی؟
فکر میکردم اینجوری بهش کمک میکنم و گفتم نه
سالها بعد...دستشو نگرفتم...بغلش نکردم...نگفتم هیچوقت اجازه نداشتم دوسش داشته باشم...پرسیدم دوسم داری؟
خندید و گفت تو که میدونی؟
خندیدم پر از بغض و گفتم خیلی دوسش داشتی؟
خندید پر از بغض ...سرشو انداخت پایین و گفت...تو که بهتر میدونی
نگفتم چقدر دلم تنگ شده واسه بستنی خوردنامون...واسه جسارتی که اون وقتا نداشتیم...واسه حسی که هیچوقت اجازه نداشتیم داشته باشیم
اپیزود سوم:پرسیدم هنوز عروس خوش قدمم؟
گفت هنوزم خوشقدمی
خندیدم و گفتم یعنی انقدر؟
گفت دقیقا همونجوری که خودت میگفتی
پرسیدم یعنی چجوری؟
گفت یعنی وقتی به تو فکر کردم از ناکجا اباد اومد تو زندگیم
گفتم این یعنی عمر من تموم شده
گفت ما دوستای خوبی هستیم
گفتم بودیم و حالا تو باید خوشبخت باشی
اپیزود بعد از اخر:تموم شدن دوستایی که باید تموم بشن هم سخته هم شیرین...ولی واسه من تاحالا سخت بوده فقط
پی نوشت:به زودی میرم بیان.باید وقت کنم نوشته هامو جابجا کنم
۹۷/۰۶/۲۴
خوشحالم که تصمیم گرفتی به بیان بیای.
زندگیتون به دور از " یه بلا و دو بلا" باشه...
یاعلی