پاییزی
پست طیبه عزیزو جوابی که به کامنت من داد باعث شد یاد این بیوفتم یادم نیس قبلا نوشتم یانه.اگه قبلا خوندین پیش پیش شرمنده...
یه روز که توی مطب نشسته بودم یه پدر و مادر و مادر بزرگ سراسیمه اومدن داخل...درحالی که مادر بزرگه از شدت گریه دماغش و چشماش قرمز بود...مادره معلوم بود خیلی اضطراب داره و همینطور پدره...
وبچه اروم و ساکت تو بغل مادرش بود...
شرح حال:دوبار استفراغ بچه از دیشب...
معاینه کردم بچه خوشحالی بود و امروز چیزی نخورده بود پس استفراغم نکرده بود...قاه قاه زدم زیر خنده به مادر بزرگه گفتم خودت مگه چندتا زاییدی ؟گفت 4 بار...
دارو رو نوشتم و اطمینان دادم که بچه خوبه و پدر رفت دارو بیاره و من شروع کردم خاطره گفتن واسه مادر بزرگه و منشی...گفتم من یبار 5 سالم و خودم کامل یادمه...از صبح شروع کردم استفراغ کردن...بابام بیمارستان بود و تا اخر شب نمیومد...تلفنم نداشتیم ککه زنگ بزنیم بهش...دکترم نزدیکمون نبود...بیمارستانم دور بود...هیچی دیگه مامانم از صبح تا شب گذاشت استفراغ کردم...انقدر شدید بود که من که همیشه درحال استفراغم یادمه...اون موقعا که نه دکتر بود نه دارو نه ما پول داشتیم...بچه رو میذاشتن استفراغ کنه تا خودش خوب بشه ...
دیگه مادر بزرگه مرده بود از خنده...میگفت چمیدونم همین یدونه نوه رو هم ندارم ولی خیلی نگران شدم...
حالا طیبه جون بچه مال سرما خوردنه توپاییز...سرما بخوره تب کنه نق بزنه...طبیعیه...شما به عاشقیت برس