بازنشستگی
خب بعد از متن های ناامید کننده قبلی یه چیزی بگم بخندین
شما هم دیدین پدر مادرا چه تلاشی میکنن برای ازدواج بچه هاشون؟من چند بار حتی جلو روم پیش اومده که البته تو اون لحظه خیلی حرص خوردم ولی بعدش کلی خندیدم.
بابام بعد از سکته اش اوقات بیکاریش بیشتر شده و دوستای دوران دبیرستانشو پیدا کرده و دوستای دانشگاهشو هر چند وقت یبار یه گله پیرمرد میشن میرن یه وری...جمعه هم یکی از همون روزا بود که یکی از دوستاش با کلی اصرار میبرتش بیرون با چند نفردیگه...این دوست بابام یه دختر داره همسن من یه پسر داره هم سن داداشم...رفته بودن بیرون هی عکسا دختر پسرشو نشون بابام میداده هی میگفته دختر خوب سراغ نداری برا پسرم...پسره هم انگار مهندسه حالا نمیدونم چه ایرادی داشته که بابام اب پاکی رو ریخته رو دستش بش گفته یکی از همون کارشناسا بهداشتو بگیر واسه پسرت خوبه...
بابام شب اومده بود خونه داشت اینا رو واسه مامانم میگفت...بعد هی میگفت منظور این اقا دختر من بوده و من تو دلم گفتم پسر فلانی من دختر ندادم بهش به پسر شهردار ندادم حالا بیام به تو بدم...حالا جالب ماجرا اونجاس که پسر فلانی چون خیلی باباش زنباره بوده اصلا نذاشته من ببنیمش و پسر شهردارم چندسال بعد دچار یه بیماری ژنتیکی شد ...
بعد اون وسط مامانم میگفت تو چه ساده ای اون داشته اینجوری میگفته که تو هم بگی زن برا پسرم سراغ نداری که دختر خودشو بگه...خلاصه من مرده بودم از بحث و اعتماد به نفس مامان بابام از خنده...
یبارم خیلی سال پیشا من رفته بودم مطب بابام کار اموزی ...بعد یکی از دوستا بابام اومده بود ویزیت بشه بابام حالا مگه ویزیتش میکرد.اونوقتا تازه خواهرم از ایران رفته بود و پسر این اقا هم داشت میرفت همون جا...مجرد هم بود...مهندسم بود که بابای من دوس داره...هی من و معرفی میکرد هی میگفت پسرت چکار میکنه...وای من از عصبانیت کبود شده بودم...بعدم که رفت کلی با بابام دعوام شد که اگه موندم رو دستت بگو برم از خونت و اینا...خلاصه ولی الان یادش میوفتم کلی خندم میگیره...
اینجور وقتا کلا خنده داره اوضاع...یا شوهر خالم پیشنهاد داده بود داداشم بره دختر خالمو بگیره...یا من پرس و جو میکردم درباره یکی از کارشناسا بهداشت واسه داداشم...
ولی خدایی تو این جمعای پیرزن پیرمردا بشینین کلی کر کر خنده اس از تلاششون برای شوهر دادن دختراشون یا زن دادن پسراشون...البته حق دارن منم جای اونا بودم همین کارو میکردم
چند روز پیشا با یکی از دوستام حرف میزدم میگفتم بابا بکش بیرون از این عشق چند ساله(پسره بش گفته با من ازدواج کنی بدبخت میشی ولی من از عشق تو ازدواج نمیکنم دختره هم گفته تا تو زن نگیری من شوهر نمیکنم)بابا یکی دیگه پیدا کن ...این دوست من خیلی دوس داره شوهر کنه البته که درستم فکر میکنه ولی خب پیش نیومده دیگه...بعد که کلی بش گیردادم گفتم بابا حالا کو یکی دیگه؟هست تو بگو من از این میکشم بیرون...بعد مرده بودم از خنده که بابا راستم میگه بیچاره...گفتم بابا اصلا بیخیال مرد برو درستو بخون کارتو بکن تفریحتو بکن...این چیزا یکمشم قسمته به هر حال...تا دیگه راضی شد ولی سر این جریانم کلی خندیدم...کلا تو رسم و رسومات ما ازدواج گاهی خیلی خنده دار میشه
والا خب شاید یه دختری خواست ازدواج کنه ولی اون پسر به هر دلیلی نرفت سمتش چرا دختره نباید بره بهش بگه و پسره خیلی راحت بگه اره یانه بجای اینکه بخواد کار دختره رو خوب بدکنه ...خب تو کشور ما ارتباط دخترو پسرا که محدوده جایی برای اشنایی نیست...دوستی هم که زشته تو خیابونم که گشت میگیره تو خونه هم که شیطون هست...پس مردم چکار کنن؟؟گرده افشانی؟؟؟
تا جوون بودیم بهمون میگفتن یکی ازت خواستگاری کرد بگو نه...زشته دختر خودش بگه اره...بعد گفتن بگو با خونوادم حرف بزن...حالا هم که میگن هر کی خواستگاری کرد بگو اره ولی نگو من میخوام شوهر کنم چون زشته یا شوهر نیست چون شانت میاد پایین...
به نظرم کم کم دیگه وقتشه رسم و رسومات و قوانین رو عوض کرد