14 اذر
دیشب خواب همسایمون رو میدیدم...دوباره میخواست مهمونی بگیره(انقدر که من هر اخر هفته استرس مهمونیای اینو دارم.بدبختی مهمونیم که میگیره انقدر م.س.ت میکنن که دم خونه بالا میارن یا تو کوچه عربده میکشن)بعد رفته بودم ازش بپرسم رشته ات خوبه یا بده(اخه رزیدنت سال 3 هست و رشته ایه که من خیلی دودل شده بودم تو تکمیل ظرفیت بزنم یا نه)بعد هی میگفتم من درس میخونم تا انقدر صدا نکنن
(از بس این چند روز از دست طبقه بالایی حرص خورم.اخه بیشعور ادم ساعت 3 شب وسیله تو خونه جابجا میکنه؟یا با دمپایی ابری رو پارکت راه میره؟یا هی تق وتق در کمد رو میکوبه...از مردم شهر محل طرح هست و انقدر بیشعور و دعوایی هست که حتی مدیر ساختمونم جرات نداره بهش حرف بزنیم.هرچند خودمون چند بار رفتیم در خونش که بابا بچت بچه اس نمیفهمه دیگه خودت چرا انقدر خری ولی کلا یاسین تو گوش خر خوندنه)
پی نوشت:راستی یه جایی خوندم اگه سعی کنید خواب هاتون رو به یاد بیارید حافظتون تقویت میشه
پی نوشت:امروز از سر صبح دلم میخواد بشینم زار زار گریه کنم...تو کتابخونم هی اشکامو قورت میدم