30 اذر
دیشب انقدر خواب دیدم مردم...اول خوابم خونه خالم اینا بودیم و دختر خاله بزرگم بودش و حرف دختر خاله کوچیکمو میزد.بعد مامانم حالش بد شد بردیمش بیمارستان...بعد که حالش خوب شد میخواستیم از بیمارستان برش گردونیم بابام تاکسی گرفته بود مامانمو یه کلی دورتر از خونمون از تاکسی پیاده کرد بعد بش میگم این بیچاره میتونه انقدر راه بیاد اخه.میگه اخه تا خونه خیلی تاکسی گرون میشد دیگه اینجا پیدا شدیم بعد من عصبانی شدم و گفتم همونجا بمونن تابرم ماشین بگیرم بعد تاکسی گیرم نمیومد...بعد هی تصاویر بین خونه اولی و خونه سومی بچگیم میچرخید خلاصه مامانمو بردیم خونه و هی خلاصه میهمون میومد برای عیادت ...بعد اون وسط شاعر زنگ زد که دارم میام عیادت بعد من کلی ذوق کردم زنگ زد رفتم درو باز کردم دیدم کلی خوش تیپتر شده و موهاش سفیدتر شده و وسط یه گروه 4 نفره از دافای دانشگاه ایستاده و میگه من بالاخره خواننده شدم و دارم میرم تو اون اتاق شعر ضبط کنم...خب دیگه نگم که مردم از حسودی...بعد همسایه شهر غریبم اومد سربزنه...گفت که شوهرش معتعادش کرده و همین الان از دزدی از یه جایی اومده و این اقایی که پشت سرشه پلیس نامحسوسه...منم خواستم فراریش بدم بردمش تو خونه اولیمون گفتم از رو دیوار در رو...پول بهش دادم...بعد وقتی اومد از رو دیوار بپره خورد زمین پلیس گرفتش...خونه ماهم پلیس محاصره کرد...بعد یکی از پلیسا خانم ر از بالایی هامون بود بهش گفتم مگه تو رزیدنت بیهوشی نیستی چرا الان پلیسی؟گفت اره دیگه یه پسر دوساله و یدونه یه ساله دارم مریض شدن دیگه انصراف دادم پلیس شدم...بهش گفتم بیهوشی خوبه...گفت بستگی به خودت داره که دوس داشته باشی یا نه...
بعد اون وسطا که مامانم مریض بود داداشمم زن گرفته بود زنش یه موجودی بود بین حشره و خزنده...مثل مارمولک سبز بود و مثل سنجاقک بال داشت رنگشم سیاه بود...هی میگفت این زنمه بعد من هی میترسیدم میگفتم مامان بیا اینو بکش...بعد مامانمم تو حال مریضیش که اونو دید ترسید باهم رفتیم تو اتاق قایم شدیم...بعد دادشم اومد این خزنده حشره رو که زنش بود گرفت رودوشش گذاشت(این وسط یبار از ترس حشره خزنده عروس از خواب پریدم)بعد اون وسطا مادربزرگ خدا بیامرزم با سام درخشانی!هم اومدن به مامانم سر زدن....این خلاصه خوابم بود وگرنه کل شبو داشتم خواب میدیدم