روزها
گفتم اگه ازدواج میکردیم جدا میشدیم حتما نه؟
سر تکون میده و صدایی از خودش درمیاره و میگه احتمال زیاد
میگم پس خوب شد ازدواج نکردیم
گفت چون جدا میشدیم؟
گفتم نه چون ازم متنفر میشدی
گفت متنفر نمیشدم
گفتم چطور
گفت تو واسه من یه تصویر داری...تصویر اولین باری که دیدمت...بادی که توی شال سیاهت و موهات میپیچید...دختری با بزرگترین خنده ای که میشدتوش غرق شد
گفتم از دست زبون تو...ادمو خوب خر میکنی
گفت زبون بازی نیس چیزیه که فکر و احساس میکنم
گفتم نمیفهمم ادمی که انقدر میتونه قشنگ حرف بزنه چرا نتونسته زندگیه خوبی داشته باشه
من میگم هر دختری باید تو 20 سالگی این حرفارو بشنوه...یکی باشه باهاش اینجوری حرف بزنه...حتی اگه دروغ باشه...هر دختری یه روزگاری باید باور داشته باشه شاهزاده با اسب سفید هست...هردختری باید خاطره های این شکلی داشته باشه برای دوران میانسالی و تنهاییش....یادش بخیر اون روزا چقدر این ماجراهام باعث حسادت دوستام میشد...چقدر سر همین چیزا رفیق با زید سابقش دعوا میکرد...همه اینا اون روزا واسه من که سخت ترین و سنگ ترین دختر عالم بودم پیش اومد...خشن ترین دختر دنیا رمانتیک ترین مرد دنیا جلوش ایستاده بود...دوتا ادم اسیب دیده و پر ازکمبود بودیم که گیر کرده بودیم بهم...گیر کردیم بهم...
پی نوشت:هر روز میخوام بهش زنگ بزنم پیام بدم...تا تو این شهر لعنتی زادگاه تنها نباشم...تا کسی باشه که گیر کنم بهش...وهر بار میگم28 سالگی خیلی زوده برای گیر کردن...میگم اونی که گیر میشه منم...اونی که یکی بهش قلاب میشه منم...اگه الان 100درصد هم زنم هم مرد اون موقع هم 50 درصد زنم و 30 درصد مرد...بازم چیز زیادی از بار زندگیم کم نمیشه...میگم سیو چند سالگی برای سنگ قلاب شدن بهتره...وهربار میدونم که اون دیگه نیست و میدونم ما دیگه اصلا اون ادم هانیستیم
(لازم نیست که بگم این نوشته از اوج گرفتن هرمون های زنانه توی خونم میاد...همون لحظه هایی که پر از هراس تنهایی میشم)