فرهنگ ها
هی میخواستم ننویسم چون طولانیه و وقت ندارم ولی انقدر کلامات تو مغزم دارن رژه میرن که باید بنویسم
دیشب شب خیلی بدی بود
من از نوجوانی عادت دارم برای خودم موقع خواب قصه بگم...دیشبم اخرای قصه ام بود و تو خواب و بیداری بودم که صدای جیغ ها و گریه های همسایه بالایی با وحشت منو از خواب بیدار کرد...طبقه بالایی از مردمان محل طرحه...و مرد سالاریه سفت و سخت و بی حق و حقوق بودن زن توی جامعه اونها چیزی خیلی عادی حساب میشه...معمولا زنش رو کتک میزنه بسیار ثروتمنده و چند وقت قبل جشن ختنه سورون پسر اخرش بود(انگار 3 تا بچه داره)ساعت از یک شب گذشته بود که صدای جیغ های زنه و گریه های بچه منو با وحشت از خواب بیدار کرد...یکم بعد صدای گرومب گرومب خونواده دخترو شنیدم که از پله ها میرفتن بالا...موقع پارک کردن تو کوچه ماشینشونو دیدم...پدر زن هم مثل دامادش ماشین خارجی داشت و زن و دختری بسیار شیک داشت و هرسه نفر خیلی قوی هیکل بودن...رفتن بالا صدا یکم کمتر شد...ولی دعوا و داد و گریه تا یک ساعت بعد که خونواده دختر برن ادامه داشت...این زن خیلی ریزه میزه است و با صورت کبود زیاد دیده شده...یبار دیگه که دعوا شده بود و پدر زنه اومده بود و با مشت به در میکوبید و کمی بعد مدیر ساختمون ازش پرسید چی شده و به یه جمله به شما مربوط نیس دعوا خانوادگیه اکتفا کرده بود درصورتی که دختر خودش بود که داشت کتک میخورد...مدیر ساختمونم پله اضطراری رو نشون پدر زنه داد تا از اونور بره به داد دخترش برسه...
با صدای جیغ از خواب بیدار شدنم خیلی بد بود...در اتاق مامانم اینا باز بود و سرک کشیدم ببینم اونا هم شنیدم که دیدم مامان بابام بیدارن منم رفتم تو تختشون و گفتن هفته ای دوسه بار این صدا از بالای اتاق ما میاد حتی یبار 4 صبح گرفته زدن زنه...هی بابام میگفت پاشو خودتو جمع کن دختر ...منم عصبانی شدم گفتم دارم سکته میکنم من بچتونم وبال گردنتون باید ازم مراقبت کنید...خلاصه که همون موقع ها هم خواهرم چندتا فیلم از بچه هاش فرستاد و من بهش گفتم چی شده...و اصرار میکرد که باید زنگ بزنی پلیس...وهرچی من میگفتم بابا اینجا ایرانه...شهرستانه...چیزی عوض نشده مثل قبله همیچی پلیس که نمیاد...تو محل طرح یه دخترو سر چیزای ناموسی کشتن پدر و برادراش ولی پلیسم هیچ کاری نکرد...دوبار اومدد و رفت فقط که بترسن خونواده دختره نرن پسره رو بکشن...خبرشم نه تو روزنامه اومد نه تو اینترنت...میگفت نه اگه بچه رو بکشه از بس بزنش چی...مثل اون خبرای تو اینستا...بش گفتم اونا هم خبرش پخش شد چون توسط خونواده کشته نشده بودن...
خلاصه من ساعت 3 تونستم بالاخره یکم دیگه جیغ و دادا که خوابید بخوابم و ظهر برادرم اومد خونه...میگه ببین اگه من میگم حق طلاق داشته باش واسه همین چیزاس...
بهش نگفتم اره حق طلاق داشتن عالیه متدمدن بودن عالیه ولی شما هم میخواین متمدن باشین هم مهریه بذارین...بهش نگفتم یه تنه که نمیشه با جامعه جنگید...بهش نگفتم اینکه تو بدون اینکه نظر منو بخوای منو مجبور میکنی این حقو داشته باشم خودش نشون میده که توهم مثل سایر مردهای این مملکت فکر میکنی من ناقص العقلم...بهش نگفتم متمدن خودت چرا همچین حقی برای زنت قایل نیستی...بهش نگفتم همه چیزایی که توی این دوسال اتفاقافتاده منو خواسته یا ناخواسته سوق داده به سمت طرز فکر نوجوونیم که درد و رنج همیشه تنها بودن کمتر از درد و رنج همیشه زیر سلطه بودنه...نگفتم من همون زنیم که کتک نخوردم ولی تموم روح زنونم رو کشتم تا شاید بتونم زندگی ارومتر و بهتری داشته باشم...انگار که یه عضوی از بدنم رو قطع کرده باشم...بهش نگفتم زنی که مونده و کتک میخوره شاید مشکلش طلاق نیست و حق طلاق...شاید از این میترسه که بچه هاش چجوری زندگی خواهند کرد...شاید از این میترسه که چجوری زندگی مادی بچه هاشو تامین کنه...شاید جایی نداره بره...وقتی پدرش همه اینها رو میبینه و کاری نمیکنه...وهزار تا شاید دیگه واسه موندن تو این جهنم داره اون زن...انقدر که درد کتک خوردن کمتر از درد مبارزه باشه...مبارزه ای که تو روح هر کسی نیست
فقط سکوت کردم و نگفتم که میخوام از این خونه برم و زندگیه خودم رو بسازم و هرگز ازدواج نکنم و 5 سال بعد یه دختر بچه زشت رو به فرزندی قبول کنم...واونجا جنگ من با شما شروع میشه
پی نوشت:این روزها دوست دارم بیام و مدام بنویسم