انسانی زیادی انسانی
قرار بود بهش کمک کنم که بفهمه اضطرابش بیمارگونه هست یا نه...
صدای موزیک زنده خیلی بلند بود و تقریبا با داد باهم حرف میزدیم
گفتم من خودم وقتی دارو خوردم تازه فهمیدم زندگی سیاه نیست...تازه فهمیدم میشه یه جور دیگه زندگی کرد...نمیدونم از یه روانپزشک مشورت بگیر هرچند میدونم با دارو مخالفی ولی توهم مثل من زمینه قوی ارثی داری
گفت میدونی من چقدر دلم میخواست جای تو باشم؟
گفتم اتفاقا منم دوس دارم جای لاله باشم
گفت چرا
گفتم میدونی طرز فکر مین چجوری؟فکر میکنم خب درس بخونم که چی؟اگه قبول نشم چی؟دکتر بشم که چی؟برم تو بهداشت کار کنم که چی؟یه مدت پازل درست میکردم که فکرم درگیر بشه بعد گفتم خب که چی چه کار مفیدی؟کتاب خوندم گفتم که چی خوندن رمان چه سودی به کسی میرسونه؟بافتنی کردم گفتم فایدش چیه؟ورزش کردم گفتم که چی؟همه چی برام بیفایدس ولی فکر میکنم برم تخصص و بعدش تو بیمارستان کار کنم شاید فکر کنم گاهی دارم یه کار مفید انجام میدم
گفت تو فلسفه زندگیت فقط وقتی معنا پیدا میکنه که مرگ بغل گوشت و جلوی چشمت باشه....دیوونه...اباشه....دیوونه...اره مثلا انیشتینم میگفت این فرمولو کشف کنم که چی
گفت تو چرا مثل بقیه دکترا نیستی؟
گفتم یعنی چجوری؟
گفت مثل فلانی...انگار دکتر شده سقف اسمونو شکافته...ولی تو یه جوری حرف میزنی انگار هیچ کار خاصی نکردی
گفتم خب نکردم فقط من از چند نفر بیشتر درس خوندم...بعدم اون ادمی که تو میگی از دبیرستانم همینجوری بود
گفت فلانی بهمنانی...مثل اونا هم نیستی
میگم خب خرن اونا مگه چه کار خارق العاده ای کردن دکتر شدن...خندیدم و گفتم اصلا شاید من خرم...چمیدونم
خدیدیم و اون از ترس هاش گفت از ضعف های روحیش...من گفتم ...درد دل کردم
گفتم باورت نمیشه من سال اول دانشگاه رژ صورتی اکلیلی میزدم با رژ گونه اکلیلی با خط چشم ابی اکلیلی و سایه ابرو سفید اکلیلی بعد رفیق یه پنکیک اکلیلی داشت هرچی بش میگفتم بده بزنم نمیداد
انقدر خندیدیم که اشکام سرازیر شد...
اونم میگفت جوونی خیلی محجبه بوده...میترسیده پسری نزدیکش بشینه حامله بشه
انقدر خندیدم که رد اشکام کرم پودر برنزمو پاک کرد که دیدم همون موقع وارد رستوران شد...بازنش بود...من که چشمم خوب نمیبینه دوره مطمین نبودم خودش باشه ولی دهنم اندازه قورباغه باز بود و از شدت خنده اشکم سرازیر بود و ریسه میرفتم با مشت روی میز میزدم...اون از دیدن من بیشتر شوکه شد و به زنش گفت برن جای دیگه بشینن که زنش دستشو کشید و اوردش میز کنار ما نشست...به دوستم گفتم کیه و بلند شو بریم
زدیم بیرون از رستوران
گفتم یادته اول دبیرستان...اون موقع ها تو انقدر دختر خفنی بودی برام که فک .میکردم نگاه منم نمیکنی چه برسه دوستم بشی...یه دختر قوی خنده رو باهوش با اعتماد به نفس و شاد...اون موقعا واقعا چیزی از هم نمیدونیستیم
گفت نه اون موقع ها شاد ..تر بودم واقعا نه فکر کار بودم نه درس نه شوهر نه مهاجرت
گفتم نه زندگی من هیچ تغییری نکرده..سال 87 واسه کنکور گریه میکردم و سهمیه جنسیتی سال 97 هم واسه کنکور گریه میکنم و سهمیه رزمندگی...کلا زندگی من به امتحان های بزرگ ختم میشه
گفت تو همه چی رو داری تو زندگیت... کار پول درس عاشقانه هایی که خیلیا تجربه نکردن...همه ما دخترای دهه شصتی اینجوری بزرگ و تربیت شدیم...حالا تو بابات دکتره یه جور میزد تو دهنت ما یه جور دیگه...
از خنده ریسه میره و میگه من همیشه فکر میکنم چرا یه پسری باید به من توجه کنه
از خنده ریسه میرم و میگم من همیشه تورو جز دخترایی دسته بندی میکردم که هیچ پسری نمیتونه از کنارش بی توجه رد بشه
میخنده و میگه واقعا؟گفتم اره من یه دسته از دخترا هستن که اینجوری دربارشون فکر میکردم
میگه خب مثلا کیا؟
گفتم مثلا تو بخاطر چیزایی که گفتم...خانم خوشگل بخاطر خوشگلی و مهربونیش
از خنده ریسه میره و میگه دیوونه
اروین یالوم...روانپزشکی امریکایی که کتابهاش وقتی نیچه گریست و درمان شوپنهاور هردو کتاب هایی هستن که یه پزشک روانپزشک مقابل یه فیلسوف قرار میگیره...وفیلسوف و پزشک همدیگه رو برای درک بهتر زندگی ..وانسان کمک میکنن...این روزها چقدر دوست داشتم منم فیلسوفی جلوم قرار میگرفت تا فلسفه زندگیمو یادم بیاره
پی نوشت:دیشب این متنو تو خواب و بیداری نوشتم.حال ندارم فعلا ویرایششو ندارم.