جواب
همیشه فکر میکردم جواب مثبت دادن به پیشنهاد ازدواج کسی کار سختیه ولی حالا فهمیدم جواب منفی دادن هم همونقدر سخت میتونه باشه...برای فردا با جناب خواستگار قرار گذاشتم که خیلی ملایم بگم ما خیلی فرق داریم..اخرشم تیر خلاصو بزنم و از طلاق خواهرم بگم و شرط حق طلاقو براش بذارم و اینکه من حتما میخوام از شهر غریب برم...امیدوارم دیگه خودم خیلی شاد و خوشحال به من جواب منفی بده...انقدر استرس دارم که از وقتی که زنگ زد دارم عق میزنم...اصلا درکش نمیکنم که داره ذوق چیو میکنه...دقیقا از چی من خوشش اومده؟...چند تا فرضیه دارم مطرح میکنم...اولیش اینکه خیلی ذوق زده اس که داره تو سی و چند سالگی دامادمیشه... که فکر نمیکنم من اولین خواستگاری بودم که رفته باشه...دوم اینکه ساقی محلشون خیلی خوبه دمش گرم...دلیل دیگه ای واقعا ندارم برای کاراش...بهش گفتم ببخشید من سفر بودم نشد حرف بزنیم گفت بله ما که افتادیم تو دام صیاد و صیاد ول کرد رفت!!!خداییش ساقیش خوبه نه؟فازت چیه خب؟من الان یه دخر ۱۵ ساله تو دهه هفتادم که اینجوری بخواب مخمو بزنی؟خدایی نگین از موقعیت مالی و اجتماعی وتحصیلیت که صدتا بهتر از من اطرافش ریخته...درکش نمیکنم واقعا
میرسیم به قرار فردا...هنوز به خونواده نگفتم که فردا باش قرار گذاشتم...بعد از ماجرا های سه سال پیش واقعا حقم هست انقدر خودم برای زندگیم بتونم تصمیم بگیرم که جواب رد رو خودم بدم...گاهی حس میکنم واقعا سهم خودم از تعیین سرنوشتم حداقل تو مورد ازدواج بدجوری ازم گرفته شده
همه بهم میگن نباید انقدر استرس فردا رو داشته باشم و بهم دلداری میدن و میگن باید برای سرنوشتم بجنگم...تو این یه قسمت بدجوری ضعیفم فکر میکردم با رفتن از شهر زادگاه اوضاعم بهتر بشه که پا بنده همین جا شدم باز...نمیدونم جنگیدن واسه این یه مورد حق انتخاب مردب که بخوام ایندمو باهاش بسازم انقدر برام سخته که همیشه تنها موندنو انتخاب کردم به جای جنگیدنه...فکر کنم تنها جاییه که کاملا شکستو قبول کردم و خودمو قانع کردم که همینجوری شادم
دلم میخواست امشب مینشستم زار زار گریه میکردم...یا تو تنهایی مطلق تو خونه خودم یا تو بغل کسی که دوسم داره و فقط به حرفم گوش میده و چیزی نمیگه...هروقت به این چیزا فکر میکنم بیشتر و بیشتر از زن بودن خودم متنفرمیشم
پی نوشت:یه چیز جدید کشف کردم...وقتی نمیدونستم چجوری به مامانم بگم با خواستگار قرار گذاشتم با کلی ترس و مقدمه چینی که گفتم منو دعوا نکن...گفت کار خوبی کردی...سریع نگو نه...جالبه که بابام و داششم هم همینو میگن...حالا دیگه علاوه بر اینکه جناب خواستگارو نمیفهمم خونواده خودمم نمیفهمم که از چیه جناب خواستگار خوششون میاد؟