پایان
و بالاخره به خواستگار محترم گفتم نه...درحالی که خونواده خیلی اصرار داشتن که هنوز خیلی زوده و خودش میگفت که باید فرصت بدیم به خودمون و برخلاف من اون خیلی به این رابطه امیدواره ...ولی لنگه بابام بود و من نمیخواستم که زندگیمو با یکی مث بابام ادامه ادامه بدم
یه مرد سالار کامل...یه شلخته کامل که فکر میکرد حتی شخصی ترین کاراش وقتی قراره تو خونه انجام بشه فقط یه زن باید انجام بده و من دلم نمیخواد بقیه عمرم فکر کنم کلفت کسی هستم(هرچند کلفت بودن یکی از شغلای مورد علاقم بوده همیشه)
و بقیه اش که خیلی چیزای بزرگی ان ولی بخاطر اینکه منو خیلی ترسوند اینجا نمیتونم بنویسم
ولی وقتی بدون اینکه به خونه بگم رفتم و قاطعانه گفتم نه حس میکنم خیلی کار درستی کردم
ولی یه چیز جالبی داشت اتفاق میوفتاد ...جواب منفی من به این ادم و نیومدن اون پسری که بابام برای من خواستگاری کرده بود باعث شد خونه خیلی نگران شوهر کردن من بشن و بحث ادمای قدیمی زندگیم دوباره بیاد بالا...بابا گفت که سه سال پیش خیلی سر حق طلاق سخت گرفته و منو ناراحت کرده و دیگه نمیخواد تو زندگیم دخالت کنه...منم تو دلم گفتم چرا همون سه سال پیش نفهمیدی ناراحت شدم...بعد حرف پسری شد که توی ۲۰ سالگی عاشقش شدم...البته اون دیگه خیلی ربطی به خونواده نداشت...من نمیخواستم انقدر زود ازدواج کنم و اون میخواست زودتر متاهل بشه و یه سری مسایل دیگه که باعث شد اون منو ول کنه.... و البته جناب میم...مهمترین ادم زندگی من تا حالا...چقدر خونوادم ازش متنفرن و من تازه فهمیدم
خلاصه اینکه زندگی بازی های عجیبی میکنه با ادم...وقتی عادت کردی به تنهایی کاری میکنه که یادت بیوفته چقدر تنهایی...وقتی دلت رفتن میخواد مجبورت میکنه بمونی...من به تقدیر خیلی اعتقاد دارن...ادمها تلاش میکنن زندگیشونو بسازن ولی اتفاقایی که از دست ما خارجن و مسیر ما رو تغییر میدن سرنوشتی هستن که از دستای ما خارجه