واقعیت یا مجازی
اینکه کسی توی دنیای واقعی نفوذ کنه به وجود مجازیتو بخواد نوشته هاتو بخونه بد نباشه...ولی وقتی اون ادم تو رو از قبل بشناسه و شروع کنه مدام درباره نوشته هات حرف بزنه یا با اونا تو روقضاوت کنه یا دربارشون ازت سوال بپرسه رقت انگیزه...من مینویسم تا مغزمو خالی کنم از فکر و حرفایی که نمیتونم به کسی بزنم...کسایی تو رو میخونن که نظرشونو بهت اعلام نمیکنن یا اگه حرفی بزنن که ناراحتت کنه یا قضاوتت کنن یا هرچی برای ادم مهم نیس...چون ادمهای مجازی نقشی تو زندگیت ندارن...ولی وقتی ادهای واقعی شروع میکنن به خوندن انگار که یه دوربین گذاشتن تو مغزت...انگار یه حلقه تنگ و ازار دهنده کشیدن دورم...انگار که باید سعی کنم تا ادم خوبی باشم...ولی من نمیخوام ادم خوبی باشم تا دوست داشتنی تر باشم...من میخوام عاشق این خانم دکتر تمام وقت باشم...چه وقتی که میخنده چه وقتی استفراغ میکنه...چه وقتی فحش میده و عصبانیه چه وقتی که مهربون ترین ادم دنیاس...من نمیخوام ادم خوبه دنیا باشم...میخوام خودمو دوست داشته باشم به همه کاستی هام...نمیخوام کسی از حرفام سو استفاده کنه...نمیخوام کسی خصوصی ترین احساساتم رو مثل پتک توی سرم بکوبه
اینجا یه خانم دکتری داره مینویسه که یه ادم خاکستریه مثل همه ادم ها...حرفای دلش رو به گوشه شما ها میرسونه که زندگی براش قابل تحمل تر باشه...این ادمو قضاوت کنید محکوم کنید متنفرباشید ازش...ولی گاهیم دوسش داشته باشید
فکر میکردم قبل از شروع دوره رزیدنتی قراره روزای جذابی رو بگذرونم ولی خب اینطور نشد...البته بی ربط به اینم نیست که من همیشه کلا ادم ناراضی هستم...واسه همین دوباره رفتم گردن ارزوهامو چسبیدم...با خودم فکر میکنم توی خونه خودم جایی دور از این شهر زادگاه زندگی میکنم...جایی که اشپزخونش مال خودمه...جایی که میتونم غذا بپزم یا هر کاری کنم بدون اینکه کسی نگاهم کنه یا نظر بده...این روزا بدجور نیازمند تنهایی شدم...بازم خواب همون خیابونه و همون هتی یا خونه توی تهرانو میبینم...جایی که منتظر کسی که نمیاد تنهایی رو میگذرونم...ولی کنار همه اون دلمشغولی انتظار لذت میبرم از تنهایی
میدونم این حس نیاز به تنهایی یا عاشق تنهایی بودن شاید حداکثر تا ۴ سال دیگه ادامه پیدا کنه و اون موقع توی سی و چند سالگی متنفرم باشم از تنهایی و لعنت بفرستم به خودم که چرا وقتی شانس اینو داشتم که همسری انتخاب کنم نکردم و ترجیح دادم تنها بمونم...ولی این روزا که شدم مرکز توجه تعدادی از پسرای مناسب یا نامناسب برای ازدواج و موندگار شدم برای ۴ سال اینده بین مردمی که دوسشون ندارم بیشتر حسرت تنهایی رو میخورم...تنهایی اعتیاد اوره بدجور
اون اوایل تو اوج جوونی تو شهر غریب تو خونه که بودم تنهایی بدجور اذیتم میکرد و من فراری بودم ازش و تلاشام ی فایده بود...و بعد عادت کردم بهش و کم کم عاشقش شدم... و حالا که میخوامش ندارمش...زندگی داستان عجیبیه گاهی که فقط باهاش ساخت
ای ادم های واقعی که این روی این خانم دکتر مجازی رو میخونید با همه ایرادهای روانیش...اینجارو براساس اون خانم دکتر واقعی قضاوت نکنید...این جا اون رویی از منه که دنیا یا جامعه یا حتی خودم اجازه بروز بهش ندادن...بذارید ازاد بمونم و این حس مزخرف جنس دوم بودن و حق انتخاب نداشتن رو ازم نگیرید...حتی شاید بهتر باشه دیگه اینجا رو نخونید...فکر من و شماها گاهی فرقش زمین تا اسمونیه که هیچ تصوری از هم ندارن