خواب
دیروز وقتی خواسته عصر بره سرکار میگفت یه جوری سفت بغلش کرده بودم که رجوری تکون میخورده من بیدار مشدم بعد از یه ساعت به زور و با تکونای ریز بدون اینکه بیدارم کنه از بغلم اومد بیرون و رفت سر کار
شب ساعت ۱۰.۵رسید خونه شام سریع خوردیم...از خستگی نا نداشت...منم خسته بودم ...پا درد یه هفته س که ولم نمیکنه و دیگه هیچ مسکنی موثر نیست...داشت خوابم میبرد که برم گردوند سمت خودش و گفت سه روزه نبوسیدیم...دیگه هیچوقت این کارو نکن
بغلش کردم و گفتم ببخشید از خستگیه...بوسیدم بغض کرد گفت لعنت به این زندگی...منم خیلی خستم...خیلی کم همو میبینیم...
به پنج دقیقه نرسید که دوتایی خوابمون برد...
زندگیمون شده فقط کار و خستگی ...و این انگار تمومی نداره
بمونید برای هم ... من خوشحالم برات رخساره جان !!!