کووید
امروز استادم داشت از اولین باری که کووید گرفت میگفت...که چه روزای سختی بود و دور از خونواده چجوری گذروندش...گفت هر لحظه این حس رو داشت که تمام استخوان هاش باهم خرد میشن...
این ماه من سانتر کووید هستم و ای سی یو...اینکه مریضها جوون و پیر چه شرایط بدی دارد بماند...اینکه تو اخبار میگن امار صفر شده ولی همون روز من خودم به تنهایی دوتا فوتی داشتم بماند...یه مریض بد حال دارم که خیلی گوگولیه و تمام دعام اینه که ائنتوبه نشه وهر وقت میرم ای سی یو بهش سر میزنم ولی حالا که مجبور شدم برای یه مریض که کووید بود جواز دفن غیر کووید بنویسم به خواسته استادم...داشتم فکر میکردم اگه خودم به زودی روی یکی از این تختا بستری بشم چی
یک ماهه خودم و دندون موشی رو قرنطینه کردیم بخاطر اینکه من سانتر کووید هستم و احتما اینکه به بقیه انتقال بدم زیاده اما امروز دندون موشی پا شد رفت خونه مامانش اینا...منم بهش گفتم میل خودته هر وی بگیره و بمیره یا هر چی دیگه تقصیر من نیست وقتی شما به هیچ صراطی مستقیم نیستین
اینم بماند...
داشتم فکر میکردم اگر بگیرم و بدحال بشم و بستری...چقدر لوس خواهم شد...چقدر هر لحظه گریه خواهم کرد...چقدر هر لحطه مامانم و دندون موشیو میخوام که کنارم باشن ولی نمیتونن...ولی فکر کردم با تموم اینا فکر نمیکمم جلوی مرگ وایسم...خیلی سریع میپذیرمش و احتمالن خیلی زودتر از اون چیزی که باید میمیرم
خستگی روزای رزیدنتی هم بی علت نیست...سال دو شدیم ولی حالا تا سال سکیا راه بیوفتن تمام مسیولیت اونا هم با ماستو انگار چیزی جز تعداد کشیکامون کم نشده...و من یه جور عجیبی توان بدنیمو از دست دادم و تحمل بسخوابی خیلی برام سخت شده...
عذاب بیشتر از اینکه پدرت با کووید فوت شده باشه، و تو هرروز مجبور باشی بالا سر مریض های کرونایی باشه؟ احیا کنی؟ برگه فوت بنویسی؟ و مجبور باشی ظاهرت رو حفظ کنی؟