مانع اخر
برگشتن به بیمارستان خیلی وحشتناک تر از چیزی بود که فکر میکردم...روز اولی که برگشتم کشیک هم بودم...فقط سعی میکردم گریه هامو رزیدنتا نبینن...سعی کردم گریه های سر راند خودم رو قورت بدم...حالا سال پایینی ها هم بهم زور میگن...هیچی نگفتم...من دیگه حق هیچ اعتراضی ندارم...البته توانش رو هم ندارم...کار سال پایینی ها خیلی کمتر از کار ماست زمانی که سال دو بودیم ولی چه میشه کرد...ظلم تموم نمیشه تو فقط سکوت کن
اون شب یه مریض کامپلیکه داشتیم ...تقریبا تا صبح نخوابیدم...مریض بدحالی بود...مدام اشک میریختم...صبح کیس معرفی شد...اقای گمبالو رزیدنت سال چهار بود...به من اعتماد نداشت مریض رو خودش دیدی با وجودی که بیمار تو شوک بود و ما شوک کاردیو ژنیک و سپتیک مطرح کرده بودیم بازم انتی بیوتیک بیمار رو کم کرد...تمام مدت گمبالو داشت به من تیکه مینداخت...چرا حرف نمیزنی ؟چرا ساکتی؟چته؟مورنینگ فردا چی میشه؟....خودش همه ماجرای منو میدونست ولی بازم به روم میاورد...اشکامو قورت دادم تا نبینشون...با نگاهم داد زدم ازش متنفرم...
اتندای مورنینگ صبح مدیر گروه...معاون مدیر گروه و اتند گوهباران بود...
کیس معرفی شد ...اتندا اعتقاد داشتن کلا تشخیص و درمان ما اشتباه بوده و بیمار شانس اورده که نمرده و شوک سپتیک و اسیدوز در زمینه اون برای بیمار مطرحه...بالا تا پایینمون یکی شد...خدا رو شکر که مریضو سال چهارم دیدده بود....استادا تشخیص ttpبرای بمیار گذاشتن ما شوک سپتیک و شوک کاردیو ژنیک...مشکل اینجا بود که با تغییر تشخیص درمان تغییر نمیکرد...گفتن انتی بیوتیکش کم بوده...البته که سال ۴ کم کرده بود ولی من که نباید حرف میزدم...
خلاصه بعد مورنینگ رفتیم بالای سر بیمار با ttp...لام کشیدیم شیستوسیت نداشت...کاردیو بیمار رو دید و با شوک سپتیک و شوک کاردیوژنیک درمان گذاشت برای بیمار
همه اینا یعنی تشخیص و درمان من درست بود و استادا اشتباه کردن
ولی من اشک ریختم...اشک ریختم و به خودم گفتم بیسواد...متنفر شدم از خودم
اون روز یکی از سال پایینی ها اومد باهام حرف زد...گفت تو که خودکشی کردیم ما گفتیم چه کار خوبی سختگیریا برداشته میشه ولی همه چی بدتر شد...
میدونم احتمالا منظوری نداشته ولی من دلم شکست...چه کار خوبی که خودکشی کردم!!!!
روزای خیلی بدی بود گریه هام بیشتر شده بود ...از بس اشک میریختم مدام سر درد داشتم...توی بخش چون سال یک و دو کارشون رو درست و کامل انجام نمیدادن فلو همه کارا رو به من میسپرد تا انجام بدم....یعنی کار من بیشتر از سال یک بود و هر بار که بهش التماس میکردم که تورو خدا سر کووید من هنوز این بخشو نگذروندم و این دفه اول و اخرمه بذار برم درمانگاه بخش به دردم نمیخوره...قبول نمیکرد تا توی بخش فالتی پیش نیاد منو نگه میداشت...ظهرم مشورتا رو میداد دستم در حالی که وظیه سال دوبود من میرفتم
بچه ها که شنیدن گفتن اعتراض نکردی؟...من؟اعتراض؟تمام مدت بیداریم اشک میریختم فقط من حق هیچ چیزی نداشتم و ندارم
کابوسای جدید اضافه شد...همش خودمو میدیدم که با یه چاقو شاه رگمو بریدم و تو خون غرقم که دندون موشی میرسه خونه و جنازه منو میبینه....تمام خوابام اینجوری بود که فکر میکردم چاقو رو کجا بزنم بهتره...چه قرصی بخورم بهتره...با چه سرعتی خودمو از ماشین پرت کنم بیرون حتما میمیرم...بازم زنگ زدم دکترم...باز قرصامو بیشتر کرد...کم کم اروم تر شدم....منتقل شدم یه بیمارستان دیگه...بیمارستان کووید....رسیدیم به پیک فعلی...بیمارستانی که تا دیروز هر رزیدنت ۳یا ۴ تا مریض میدید حالا دوباره تو پیک کووید من باید ۲۰ تا مریض کووید ببینم
ولی پرستارای اینجا خوبن ...خوشحالم که باهاشون دوستم...مریضامم همه پیرن و از مرگشون خیلی ناراحت نمیشم...حداقل عمر خودشونو کردن و علت اصلی مرگشون مشکلات قلبی یا کلیوی که از قبل داشتن
😢