روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۰۶تیر
مشکل اینجاس که انگار من با کتابای بزرگسال نشر افق نمیتونم ارتباط برقرار کنم...این کتابم نتونسم تا اخر بخونم
زیرزمینی
۰۵تیر
میگه:از معیارهات بگو میخندم و میگم یعنی چی...خیلی سوال مسخره ایه... خب تو بگو میگه من از دروغ بدم میاد خندم میخشکه چشمام گرد میشه مکث میکنم و میگم:ادمی که دروغ نگه دروغم نمیشنوه میگه من از خیانت متنفرم نمیدونم چی بگم...سکوت میکنم چند روز میگذره میگم نه میپرسه چرا میگم ادم پشت هر حرفی که میزنه فکری داره...چرا ادم باید اولین چیزی که میگه راجع به دروغ و خیانت باشه...مامیخوایم یه زندگی رو شروع کنیم...میخوایم با صداقت همه خوبیا و بدیهای همو بشناسیم...حرف دروغ از کجا میاد؟...ماتازه داریم شروع میکنیم... بوی خیانت چیه؟...فاتحه این رابطه خوندس دلیل و منطق میاره تا نه رو پس میگیرم و قرار میذاریم بیشتربه هم فرصت بدیم میپرسه گذشته چقدر برات مهمه میگم انقدری که تو حالم اثر نذاره...همه ادما عاشق شدن دوست داشته شدن...روابط کم و زیادی داشتن...دخترا سختتر پسرا راحتتر...من دلم عشق میخواد...دوست داشته شدن میخواد میپرسم تو چقدر گذشته برات مهمه میگه من نمیخوام زنم هر غلطی کرده باشه و من هزارمین نفرباشم...میگم چرا؟تو میتونستی عاشق بشی و هرکاری رو بذاری پای نیاز و عشق ولی یه دختر نه؟دیدت خیلی بده به ادما به دختره...بدبین... ماتازه اولین باره همو میبینیم...زنا و مردا حق مساوی دارن میگه اره ولی خوب نیس دختر با کسی بوده باشه چون حیاش میریزه ولی یه پسر اگه زنای دیگه رو امتحان کرده باشه بعد نمیره دنبال زنای دیگه چون میدونه همشون اخرش همین شکلن دو روز بیشتر نگذشته که میگه دوستش پیشنهاد هتل داده...سکوت میکنم...میخندم...شوخی میکنم...من کجای داستانم اون کجای داستان... تپل میگه بیخیالش شو لبخند میزنم و میگم چرا میگه این هر غلطی خواسته کرده حالا یه دختر افتاب مهتاب ندیده میخواد...تو سری...حیفی رومو میکنم به جاده... پامو میذارم روگاز و میگم:چه فرقی میکنه...چه سر بودنی؟چه حیف بودنی؟...اخر داستان همه ما زنا همینه...یه سال بعد یا ده سال بعد...چه فرقی میکنه...هیچ حرفی با این ادم ندارم عاشقش نیستم خودشم که از الان داره میگه همه کاری میکنه اینجوری تحملش راحتتره نه؟ میگه واسه پول بابات داره میاد...از حساب بانکیت خبر داره که اصرار میکنه...اشکام تو دلم میریزه...تپل از خیلی چیزاخبر نداره...همین ماسک محکم و رو صورتم دیده...اینجا رو هیچوقت نخونده با تمام قدرتم دنده رو جا میدم و میگم مهم نیست میگه اون درامدش از پول تو جیبی تو کمتره دندوناتو شمرده که اصرار میکنه میگم مهم نیس میگه پس چی مهمه میگم اینکه کسی کاری به کارم نداشته باشه و بچه داشته باشم چند روز میگذره...باز میرسه به فصل قاطی شدن هرمونا...خونواده اصرار میکنن که زودتر ردش کن...منم توان انقدر مبارزه سر هیچی رو ندارم اینبار میگم نه محکم ... اصرار نمیکنه...شروع میکنه حرف زدن...میگه من هیچیو راست بهت نگفتم...خواستم امتحانت کنم...میگه به جز من یه نفر دیگه هم بوده...وقتی اسمشو میبره عقم میگیره...سنکوپ میکنم...مسخره ترین ادم ممکن رو انتخاب کرده واسه اینکه هم تراز من کنه...ادمی که حتی یه کلمه یا یه لحظه مشترک بینمون نیست...اون ماهه و من خورشید...هرچی بچربازم هیچ برخوردی با هم نداریم...بهش میگم ولی من همه چی رو راست گفتم...میگه غیر قابل باوره...دختری مثل تو با هیچکس نبوده باشه میپرسم تا حالا عاشق شدی؟ میگه نه میگم دعا میکنم عاشق بشی میگه عاشق تو؟ میگم مهم نیس عاشق کی مهم اینه که تو عاشق بشی اونوقته که خدا نشون میده خیلی دوست داشته...چه فرقی میکنه عاشق کی...هیچکس از شیرین و لیلی و ویس چیزی نمیدونه ولی همه مجنون و فرهاد و رامین رو میشناسن میگه من فقط عاشق زنم میشم میگم اشنایی من و تو انتخاب بوده ولی عشق خودش میاد نه به انتخاب ما...عشق دله اما ازدواج مغزه میگه من با مغزم تصمیم میگیرم میگم البته زندگی اینجوری راحتتر وشیرین تره...ولی ازخدا میخوام عاشق بشی چند روز بعد زنگ میزنه و کمک میخواد...میگه یکی از گندایی که زده بالا اومده و خونوادش فهمیدن...ازم کمک میخواد...عذر خواهی میکنه... شوکه میشم...میگم باور نمیکنم...نمیفهمم بااین حرفات چرا میخوای منو ازار بدی بین ما که همه چی تموم شده میگه تو دختر خوبی هستی خواستم باتو عوض بشم میگم همیشه خوب بودن کافی نیست نمیگم که دلم شکسته نمیگم همون یه ذره اعتمادم به زندگی به فنا رفت نمیگم از حالا به بعد عاشق نمیشم...اعتماد نمیکنم...کوتاه نمیام....نمیگم از حالا سرنوشتمو پذیرفتم...من باید با یک نفر باشم و مردم هرکاری خواست میتونه بکنه...نمیگم دیگه نمیدونم خدا کجای حق نشسته...نمیگم دیگه از خیالاتم دست نمیکشم...نمیگم دیگه عشقم جز از خونه قلب و خیالاتم بیرون تر نمیره...نمیگم که دیگه هیچوقت هیچ مردی رو دوست نخواهم داشت...
زیرزمینی
۰۵تیر
میگه:از معیارهات بگو میخندم و میگم یعنی چی...خیلی سوال مسخره ایه... خب تو بگو میگه من از دروغ بدم میاد خندم میخشکه چشمام گرد میشه مکث میکنم و میگم:ادمی که دروغ نگه دروغم نمیشنوه میگه من از خیانت متنفرم نمیدونم چی بگم...سکوت میکنم چند روز میگذره میگم نه میپرسه چرا میگم ادم پشت هر حرفی که میزنه فکری داره...چرا ادم باید اولین چیزی که میگه راجع به دروغ و خیانت باشه...مامیخوایم یه زندگی رو شروع کنیم...میخوایم با صداقت همه خوبیا و بدیهای همو بشناسیم...حرف دروغ از کجا میاد؟...ماتازه داریم شروع میکنیم... بوی خیانت چیه؟...فاتحه این رابطه خوندس دلیل و منطق میاره تا نه رو پس میگیرم و قرار میذاریم بیشتربه هم فرصت بدیم میپرسه گذشته چقدر برات مهمه میگم انقدری که تو حالم اثر نذاره...همه ادما عاشق شدن دوست داشته شدن...روابط کم و زیادی داشتن...دخترا سختتر پسرا راحتتر...من دلم عشق میخواد...دوست داشته شدن میخواد میپرسم تو چقدر گذشته برات مهمه میگه من نمیخوام زنم هر غلطی کرده باشه و من هزارمین نفرباشم...میگم چرا؟تو میتونستی عاشق بشی و هرکاری رو بذاری پای نیاز و عشق ولی یه دختر نه؟دیدت خیلی بده به ادما به دختره...بدبین... ماتازه اولین باره همو میبینیم...زنا و مردا حق مساوی دارن میگه اره ولی خوب نیس دختر با کسی بوده باشه چون حیاش میریزه ولی یه پسر اگه زنای دیگه رو امتحان کرده باشه بعد نمیره دنبال زنای دیگه چون میدونه همشون اخرش همین شکلن دو روز بیشتر نگذشته که میگه دوستش پیشنهاد هتل داده...سکوت میکنم...میخندم...شوخی میکنم...من کجای داستانم اون کجای داستان... تپل میگه بیخیالش شو لبخند میزنم و میگم چرا میگه این هر غلطی خواسته کرده حالا یه دختر افتاب مهتاب ندیده میخواد...تو سری...حیفی رومو میکنم به جاده... پامو میذارم روگاز و میگم:چه فرقی میکنه...چه سر بودنی؟چه حیف بودنی؟...اخر داستان همه ما زنا همینه...یه سال بعد یا ده سال بعد...چه فرقی میکنه...هیچ حرفی با این ادم ندارم عاشقش نیستم خودشم که از الان داره میگه همه کاری میکنه اینجوری تحملش راحتتره نه؟ میگه واسه پول بابات داره میاد...از حساب بانکیت خبر داره که اصرار میکنه...اشکام تو دلم میریزه...تپل از خیلی چیزاخبر نداره...همین ماسک محکم و رو صورتم دیده...اینجا رو هیچوقت نخونده با تمام قدرتم دنده رو جا میدم و میگم مهم نیست میگه اون درامدش از پول تو جیبی تو کمتره دندوناتو شمرده که اصرار میکنه میگم مهم نیس میگه پس چی مهمه میگم اینکه کسی کاری به کارم نداشته باشه و بچه داشته باشم چند روز میگذره...باز میرسه به فصل قاطی شدن هرمونا...خونواده اصرار میکنن که زودتر ردش کن...منم توان انقدر مبارزه سر هیچی رو ندارم اینبار میگم نه محکم ... اصرار نمیکنه...شروع میکنه حرف زدن...میگه من هیچیو راست بهت نگفتم...خواستم امتحانت کنم...میگه به جز من یه نفر دیگه هم بوده...وقتی اسمشو میبره عقم میگیره...سنکوپ میکنم...مسخره ترین ادم ممکن رو انتخاب کرده واسه اینکه هم تراز من کنه...ادمی که حتی یه کلمه یا یه لحظه مشترک بینمون نیست...اون ماهه و من خورشید...هرچی بچربازم هیچ برخوردی با هم نداریم...بهش میگم ولی من همه چی رو راست گفتم...میگه غیر قابل باوره...دختری مثل تو با هیچکس نبوده باشه میپرسم تا حالا عاشق شدی؟ میگه نه میگم دعا میکنم عاشق بشی میگه عاشق تو؟ میگم مهم نیس عاشق کی مهم اینه که تو عاشق بشی اونوقته که خدا نشون میده خیلی دوست داشته...چه فرقی میکنه عاشق کی...هیچکس از شیرین و لیلی و ویس چیزی نمیدونه ولی همه مجنون و فرهاد و رامین رو میشناسن میگه من فقط عاشق زنم میشم میگم اشنایی من و تو انتخاب بوده ولی عشق خودش میاد نه به انتخاب ما...عشق دله اما ازدواج مغزه میگه من با مغزم تصمیم میگیرم میگم البته زندگی اینجوری راحتتر وشیرین تره...ولی ازخدا میخوام عاشق بشی چند روز بعد زنگ میزنه و کمک میخواد...میگه یکی از گندایی که زده بالا اومده و خونوادش فهمیدن...ازم کمک میخواد...عذر خواهی میکنه... شوکه میشم...میگم باور نمیکنم...نمیفهمم بااین حرفات چرا میخوای منو ازار بدی بین ما که همه چی تموم شده میگه تو دختر خوبی هستی خواستم باتو عوض بشم میگم همیشه خوب بودن کافی نیست نمیگم که دلم شکسته نمیگم همون یه ذره اعتمادم به زندگی به فنا رفت نمیگم از حالا به بعد عاشق نمیشم...اعتماد نمیکنم...کوتاه نمیام....نمیگم از حالا سرنوشتمو پذیرفتم...من باید با یک نفر باشم و مردم هرکاری خواست میتونه بکنه...نمیگم دیگه نمیدونم خدا کجای حق نشسته...نمیگم دیگه از خیالاتم دست نمیکشم...نمیگم دیگه عشقم جز از خونه قلب و خیالاتم بیرون تر نمیره...نمیگم که دیگه هیچوقت هیچ مردی رو دوست نخواهم داشت...
زیرزمینی
۳۰خرداد
http://s7.picofile.com/file/8256517434/seda.aac.ht...
زیرزمینی
۳۰خرداد
http://s7.picofile.com/file/8256517434/seda.aac.ht...
زیرزمینی
۳۰خرداد
میگه میدونی دکتر...بهم پیشنهاد داده؟ میگم چی؟اونکه زن داره میگه اره میگم اونکه تازه زنش زاییذه میگه میدونم میگم خیلی باشخصیت به نظر میاد میگه اره خب دلم میگیره...چرا ما ادما اینجوری شدیم...چرااینجوری زندگی میکنیم...ساکت میشم... میپرسه ناراحت شدی میگم نه انگار این منم که فرق دارم...انگار این منم که جدا افتادم از این دنیا و ادماش... تنها موندم...شاید من اشتباه میکنم...کاش منم مثل بقیه میتونستم باشم...کنار بیام با این چیزا...خیلی چیزا برام مهم نباشه...انقدر فکر نکنم...بپذیرم جامعه و ادمایی رو که نمیتونم تغییرچراصدات اینجوریه میگم چجوری مبگه عین پسرا دورگس میگم خب چجوری باید باشه میگه با ناز و عشوه و لوس میگم ببخشید که اینجوری نیست میگه میدونی دوست دارم میخندمو سرمو پایین میندازم...میگم دوس داشتن هرکسو باور کنم دوست داشتن تورو باور نمیکنم... میگم تو یه دختر لوس میخوای یکی که مدام به خودش برسه بخنده دلبری کنه...حرفای عادی بزنه و عادی رفتار کنه...من انقدر فرق دارم که گاهی خودمم خسته میشم میگه تو اولین دختری هستی که جلوش کم میارم همیشه من سر بودم...حالا تو سری میگم این حرفا چیه میگم من ارامش میخوام ازادی میخوام...تو هرکاری بخوای میتونی بکنی...عادت میکنم که بی تفاوت باشم نسبت به مردم میگم اخرش که اتفاق میوفته چه فرقی میکنه زود دل ببری یا دیر چه فرقی میکنه مهم اینه که من اونجوری که میخوام زندگی کنم...مهم اینه که من دکتر بشم. مهم اینه که من درسمو بخونم مهم اینه که من کمک کنم به ادما دیگه چه فرقی میکنه مردم کی باشه...چی فرقی میکنه کی دل ببرم میگه تو با اینهمه حسودی چجوری میخوای تحمل کنی میگم چه فرقی میکنه اول و اخرش همینه میگه همه که اینجوری نیستن براش نام میبرم تک تک ادمایی که براشون اتفاق افتاده نام میبره برام ادمایی رو که براشون اتفاق نیوفتاده... میگم اونا هم یه روزی اتفاق میوفته میگه این حرفا رونگو سرت میادد میگم چه فرقی میکنه میگه تو یه بغل سفت و محکم میخوای تا این فکرای خریتی از سرت بیوفته میگم یادم رفته بغل چجوری بوده محکم و یهویی بغلم میکنه... یخ میکنم...قلبم میزنه...کم کم اروم میشم...صدای قلبش تو گوشم زنگ میزنه...چه فرقی میکنه اخرش چی میشه وقتی از حالا معلومه....زود و دیر داره فقط...اشکام میریزه...تو دلم میریزه...خیلی وقته از چشمام نمیریزه...فقط از دلم میریزه
زیرزمینی
۳۰خرداد
میگه میدونی دکتر...بهم پیشنهاد داده؟ میگم چی؟اونکه زن داره میگه اره میگم اونکه تازه زنش زاییذه میگه میدونم میگم خیلی باشخصیت به نظر میاد میگه اره خب دلم میگیره...چرا ما ادما اینجوری شدیم...چرااینجوری زندگی میکنیم...ساکت میشم... میپرسه ناراحت شدی میگم نه انگار این منم که فرق دارم...انگار این منم که جدا افتادم از این دنیا و ادماش... تنها موندم...شاید من اشتباه میکنم...کاش منم مثل بقیه میتونستم باشم...کنار بیام با این چیزا...خیلی چیزا برام مهم نباشه...انقدر فکر نکنم...بپذیرم جامعه و ادمایی رو که نمیتونم تغییرچراصدات اینجوریه میگم چجوری مبگه عین پسرا دورگس میگم خب چجوری باید باشه میگه با ناز و عشوه و لوس میگم ببخشید که اینجوری نیست میگه میدونی دوست دارم میخندمو سرمو پایین میندازم...میگم دوس داشتن هرکسو باور کنم دوست داشتن تورو باور نمیکنم... میگم تو یه دختر لوس میخوای یکی که مدام به خودش برسه بخنده دلبری کنه...حرفای عادی بزنه و عادی رفتار کنه...من انقدر فرق دارم که گاهی خودمم خسته میشم میگه تو اولین دختری هستی که جلوش کم میارم همیشه من سر بودم...حالا تو سری میگم این حرفا چیه میگم من ارامش میخوام ازادی میخوام...تو هرکاری بخوای میتونی بکنی...عادت میکنم که بی تفاوت باشم نسبت به مردم میگم اخرش که اتفاق میوفته چه فرقی میکنه زود دل ببری یا دیر چه فرقی میکنه مهم اینه که من اونجوری که میخوام زندگی کنم...مهم اینه که من دکتر بشم. مهم اینه که من درسمو بخونم مهم اینه که من کمک کنم به ادما دیگه چه فرقی میکنه مردم کی باشه...چی فرقی میکنه کی دل ببرم میگه تو با اینهمه حسودی چجوری میخوای تحمل کنی میگم چه فرقی میکنه اول و اخرش همینه میگه همه که اینجوری نیستن براش نام میبرم تک تک ادمایی که براشون اتفاق افتاده نام میبره برام ادمایی رو که براشون اتفاق نیوفتاده... میگم اونا هم یه روزی اتفاق میوفته میگه این حرفا رونگو سرت میادد میگم چه فرقی میکنه میگه تو یه بغل سفت و محکم میخوای تا این فکرای خریتی از سرت بیوفته میگم یادم رفته بغل چجوری بوده محکم و یهویی بغلم میکنه... یخ میکنم...قلبم میزنه...کم کم اروم میشم...صدای قلبش تو گوشم زنگ میزنه...چه فرقی میکنه اخرش چی میشه وقتی از حالا معلومه....زود و دیر داره فقط...اشکام میریزه...تو دلم میریزه...خیلی وقته از چشمام نمیریزه...فقط از دلم میریزه
زیرزمینی
۲۶خرداد
تا درمونگاه تموم میشه دیگه صبر نمیکنم...هر چی راجع به خنگی خودم و شوخی های مسخره که زن ها رو میکوبونه و خنده های احمقانه همگروهی هام شنیدم بسه...یه چیزی توی گلوم بالا پایین میره...زبونم چسبیده به سقف دهنم...احساس میکنم دیگه هیچوقت نمیتونم روی پاهام وایسم و مار گنده دوباره خودشو تو معده تکون میده...خیلی سریع لباسمو عوض میکنم و راه میوفتم به سمت خونه....ریمیکس جدید رادیو جوان رو تا ته زیادمیکنم و هندفون رو میچپونم تو گوشم...عینک افتابی جدید بزرگمو میزنم...کلاه افتاب گیرمو میذارم....راه میوفتم...انگار تو هوا دارم راه میرم...پاهام به اختیار خودم نیستن...دلم میخواد زودتر برسم خونه و ولو بشم روی تخت....میرسم سوییچ رو بر میدارم و میزنم بیرون....اول کوچه پس کوچه ها....بعد اتوبان...جاهایی که بلند نیستم....شیشه هارو میدم بالا صدای اهنگ رو تا اخر زیاد مکنم امده ام امدن ای شاه امانم بده دور مرذن از درو راهم بده ماه رمضون امسان خیلی بد داره پیش میره...دردمعده کوفتی استاد مسخره ای که چون زورش میچربه همه کاری میکنه...فکر میکنه از تموم دنیا سرتره...درصورتی که یه رشته مسخره خونده ولی درموردهمه رشته ها اظهار نظر میکنه....از روز دوم دیگه به شوخیای احمقانش نمیخندم...هرچرت و پرتی که میگه با نگاهای چپ چپ من روبرو میشه بدون هیچ عکس العملی...هر سوالی میپرسه میگم بلد نیستم....وامروز که دیگه جلو همه منو میکوبونه و بهم میگه انقدر بیسوادم چطور میخوام برم و کار کنم......پامو میذارم رو گاز...ماشین کناری چیزی میگه که نمیشنوم....به راهم ادامه میدم....حالا افتادم تو جاده خارج شهر...تا نزدیک ترین شهر 3ساعت راهه...میزنم کنار...وایمیستم تو برق افتاب...زل میزنم به سراب جلوم...صداش توگوشم میپیچه: توچه مرگته هیچی نگو اینهمه رنج ادمارو میبینی بس نیست واسه اینکه شکر کنی گفتم هیچی نگو بقران تو خلی...اخه یه دلیل پیدا کن واسه این کارات احساس خفگی میکنم...گرمی صورتم...هوای داغ....در دهنتو ببین یه دقه زر نزن....بسه دیگه...اصلا به توچه...دلم میخواد روانی باشم...برا خودت تز میدی...بس کن...ولم کن اصلا منو نبین هیچوقت...چکارم داری میخوام همینجوری زندگی کنم به تو چه اخه میشینم تو ماشین...پامو میذارم رو گاز و راه میوفتم...صدای موزیکو تاته زیاد میکنم انگار پرده های گوشم دارخ پاره میشه...یبار قبلا این مسیرو اومدمراهو به سمت روستا کج میکنم...میرم سمت امامزاده روستا...میرسم...ماشینو پارک میکنم و چادر سر میکنم و میرم داخل...مردم میچرخن دور امامزاده...میشینم و چشمامو میبندم...کاش انقدر خودخواه نبودم...کاش انقدر مسخره نبودم...کاش ادم بهتری بودم...چادرو میکشم رو صورتم و توی همون امازاده نمور بو گندو میخوابم نمیدونم چقدر گذشته که صدای اذون میاد...هواتاریک شده...دیروقته...نماز میخونم و راه میوفتم... خندم میگیره به رفتار احمقانه خودم...ناراحت نیستم که از خودم روندمش...هرچی از من دورتر باشه به نفع خودشه.... عزا گرفتم واسه فردا دوباره و دیدن این استاد احمق
زیرزمینی
۲۶خرداد
تا درمونگاه تموم میشه دیگه صبر نمیکنم...هر چی راجع به خنگی خودم و شوخی های مسخره که زن ها رو میکوبونه و خنده های احمقانه همگروهی هام شنیدم بسه...یه چیزی توی گلوم بالا پایین میره...زبونم چسبیده به سقف دهنم...احساس میکنم دیگه هیچوقت نمیتونم روی پاهام وایسم و مار گنده دوباره خودشو تو معده تکون میده...خیلی سریع لباسمو عوض میکنم و راه میوفتم به سمت خونه....ریمیکس جدید رادیو جوان رو تا ته زیادمیکنم و هندفون رو میچپونم تو گوشم...عینک افتابی جدید بزرگمو میزنم...کلاه افتاب گیرمو میذارم....راه میوفتم...انگار تو هوا دارم راه میرم...پاهام به اختیار خودم نیستن...دلم میخواد زودتر برسم خونه و ولو بشم روی تخت....میرسم سوییچ رو بر میدارم و میزنم بیرون....اول کوچه پس کوچه ها....بعد اتوبان...جاهایی که بلند نیستم....شیشه هارو میدم بالا صدای اهنگ رو تا اخر زیاد مکنم امده ام امدن ای شاه امانم بده دور مرذن از درو راهم بده ماه رمضون امسان خیلی بد داره پیش میره...دردمعده کوفتی استاد مسخره ای که چون زورش میچربه همه کاری میکنه...فکر میکنه از تموم دنیا سرتره...درصورتی که یه رشته مسخره خونده ولی درموردهمه رشته ها اظهار نظر میکنه....از روز دوم دیگه به شوخیای احمقانش نمیخندم...هرچرت و پرتی که میگه با نگاهای چپ چپ من روبرو میشه بدون هیچ عکس العملی...هر سوالی میپرسه میگم بلد نیستم....وامروز که دیگه جلو همه منو میکوبونه و بهم میگه انقدر بیسوادم چطور میخوام برم و کار کنم......پامو میذارم رو گاز...ماشین کناری چیزی میگه که نمیشنوم....به راهم ادامه میدم....حالا افتادم تو جاده خارج شهر...تا نزدیک ترین شهر 3ساعت راهه...میزنم کنار...وایمیستم تو برق افتاب...زل میزنم به سراب جلوم...صداش توگوشم میپیچه: توچه مرگته هیچی نگو اینهمه رنج ادمارو میبینی بس نیست واسه اینکه شکر کنی گفتم هیچی نگو بقران تو خلی...اخه یه دلیل پیدا کن واسه این کارات احساس خفگی میکنم...گرمی صورتم...هوای داغ....در دهنتو ببین یه دقه زر نزن....بسه دیگه...اصلا به توچه...دلم میخواد روانی باشم...برا خودت تز میدی...بس کن...ولم کن اصلا منو نبین هیچوقت...چکارم داری میخوام همینجوری زندگی کنم به تو چه اخه میشینم تو ماشین...پامو میذارم رو گاز و راه میوفتم...صدای موزیکو تاته زیاد میکنم انگار پرده های گوشم دارخ پاره میشه...یبار قبلا این مسیرو اومدمراهو به سمت روستا کج میکنم...میرم سمت امامزاده روستا...میرسم...ماشینو پارک میکنم و چادر سر میکنم و میرم داخل...مردم میچرخن دور امامزاده...میشینم و چشمامو میبندم...کاش انقدر خودخواه نبودم...کاش انقدر مسخره نبودم...کاش ادم بهتری بودم...چادرو میکشم رو صورتم و توی همون امازاده نمور بو گندو میخوابم نمیدونم چقدر گذشته که صدای اذون میاد...هواتاریک شده...دیروقته...نماز میخونم و راه میوفتم... خندم میگیره به رفتار احمقانه خودم...ناراحت نیستم که از خودم روندمش...هرچی از من دورتر باشه به نفع خودشه.... عزا گرفتم واسه فردا دوباره و دیدن این استاد احمق
زیرزمینی
۲۵خرداد
http://s6.picofile.com/file/8255970392/%D8%B6%D8%A...
زیرزمینی