روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۹دی
دلتنگت که میشوم مینشینم روبروی کتابخانه...خیره میشوم به کتابهایی که با وجود تمام تفاوت هایمان باهم خواندیم...فکر میکنم به لحظاتی که مجبورت میکردم برایم شعر بگوییی...به شعر هایی که بی علت با یاد تو میخواندم...دلتنگت که میشوم سرم را می اندازم پایین ویادت میکنم...اینکه برایت مهم نبودم...یا شاید خیلی مهم نبودم...یا شاید انقدر که میخواستم مهم نبودم...دلتنگت که میشوم فکر میکنم به مشکلاتت...به نگرانی هایم برای تو...دلتنگت که میشوم نوشته هایت را میخوانم...تصورت میکنم در همان خانه کوچک با پله های زیاد....سرد...تاریک...شومینه کوچک دیوار جنوبی...دلتنگت که میشوم میروم و کتابی را که به تو هدیه داده بودم میخرم...در اغوش میکشم...لبخند میزنم و فکر میکنم شاید من هم روزی شاعر شومدلتنگت که میشوم فکر میکنم به اینکه چقدر از من بزرگتر بودی...اینکه چقدر بچه بودم...فکر میکنم عشق جوانی چقدر هیجان انگیز است...دلتنگت که میشوم یاد دفتری می افتم که دوسال بعد از اخرین دیدارمان سوزاندمش...سوزاندمش چون خیال میکنم تا هست هر بار باشنیدم اسمت سرم را برمیگردانم...داخل تمام ماشین های شبیه ماشین تو را جستجوگرانه نگاه میکنم...دلتنگت تو و دفترم که میشوم...یاد شب عروسیت می افتم...یاد اولین سیگاری که کشیدم...نقطه ضعفم را به یاد داری ؟...بعد از تو دلتنگی هایم کمتر شد...اما هنوز هم اگر کسی اسمم را صدا کند دلم میرزد...نگران میشوم...بی سلاح میشوم و هرچه بگوید دهانم بسته می ماند...دلتنگت که میشوم دعا میکنم کاش دفترم را نسوزانده بودم...خود عاشقم را دوست داشتم...حتی اگر اشتباه بود...تو مهم نیستی...پر و بال من در دوران عاشقی مهم استدلتنگت که میشوم یاد گل هایت میافتم...دلتنگت که میشوم یاد جعبه پر از گل های خشک شده ات می افتم که ته کمد لباس هایم پنهانش کرده ام تا فنگ شویی اتاق بهم نخورد...دلتنگت که میشوم یادم می افتد که بچه بودی...کوچک بودی...برای من کم بودی...دلتنگت که میشوم لبخند میزنم...دیگر دلم نمیخواهد از تو چیزی برای دخترم بگوویم...داستانمان عاشقانه نبود...شاید حتی دوست داشتن هم نبود...دستان ما داستان دو جوان تنها بود...که میخواستند زندگیشان را تغییر دهند...در داستان ما تو لجبازی ها و بچه بازی هایش را میساختی...و من دل شکستن هایش را...یادت که می افتم لبخند هم نمیزنم...اما اخم هم نمیکنم...یادت که می افتم به تفاوت هایمان فکر میکنم...به اینکه در کنارت چقدر تنها بودم
زیرزمینی
۱۴دی
عاشقم شو و به یادم ار که دوست داشتن چیست...در اغوشم بگیر و اطمینان به قلبم ببخش...به من بقبولان کع مرگ جزیی از زندگی است...کمک کن تا باور کن دست های بی خاصیتم را...بپذیرم زندگی را مرگ را...باید کنارم باشی وبمانی تا به یاد بیاورم چقدر در تمام عمر عاشقت بودم...به یادم بیاور که چه شیرین است این عشق سخت...میخواهم زندگی را با این عشق شیرین و شور تجربه کنم...میخواهم اثری از من در دنیا باقی بماند...نیازمندم به تو برای ارامش...نیازمندم به تو تا تنها نمانم...زندگی کنم...باور کنم که لایق این زندگی هستم.. میخواهم بیای و دستم را بگیری...روزهارا کنارم سپری کنی...ارامشم باشی.. عشقم باشی...عاشقم شو تا ارام شوم...تا بر زبان بیاورم این نیاز را...
زیرزمینی
۱۴دی
عاشقم شو و به یادم ار که دوست داشتن چیست...در اغوشم بگیر و اطمینان به قلبم ببخش...به من بقبولان کع مرگ جزیی از زندگی است...کمک کن تا باور کن دست های بی خاصیتم را...بپذیرم زندگی را مرگ را...باید کنارم باشی وبمانی تا به یاد بیاورم چقدر در تمام عمر عاشقت بودم...به یادم بیاور که چه شیرین است این عشق سخت...میخواهم زندگی را با این عشق شیرین و شور تجربه کنم...میخواهم اثری از من در دنیا باقی بماند...نیازمندم به تو برای ارامش...نیازمندم به تو تا تنها نمانم...زندگی کنم...باور کنم که لایق این زندگی هستم.. میخواهم بیای و دستم را بگیری...روزهارا کنارم سپری کنی...ارامشم باشی.. عشقم باشی...عاشقم شو تا ارام شوم...تا بر زبان بیاورم این نیاز را...
زیرزمینی
۳۰آذر
انقدر اشک ریختم...انقدر هرچی که نخورده بودم رو بالا اوردم که حس میکنم حتی یه قطره اب تو بدنم نیس...یلدای هرکسی یه شکله مال ماهم این شکلی... بعدا نوشتصحنه اول:مطب روانپزشک:-یه فکر جدید اضافه شده...قبلا فکر میکردم اگه مریضم بمیره چی میشه...حالا فکر میکنم اگه یکی از اعضای خانواده بمیره چی میشهقاه قاه میخنده و شروع میکنه به نوشتن نسخهصحنه دوم:پاویون بیمارستانی:خانم دماغ عملی:شین رو که میشناسی؟-اره همشهریمه خوابگاهم که بودیم اتاق جفتیمونبود-رفته شهر زادگاه...پدرش بدون هیچ سابقه ای شب یهو م میگه قفسه سینم درد میکنه...تا بلند میشن برن بیمارستان تو خونه ارست میکنه...شین هم سی پی ار رو شروع میکنه تا امبولوس بیاد پدرش زیر دستش میمیرهصحنه سوم:خونه:همخونه:انفلونزا گرفتی؟-نه سرما خوردم امشبم کشیکمصحنه چهارم:بیمارستان:با استاد میرم سر راند تا مریض هایی که بستری کردم رو معرفی کنم...حالمو میبینه میگه:تو که خودت داری میمیری نمیخواد بمونی برو من مریضا رو میبینمصحنه پنجم:بیمارستان:کشیک خیلی شلوغی بود کلی بچه بد حال بستری کرده بودم بخش اطفال نو زادان و اورژانس پر بود....ساعت 4 صبح امبولانس مریضی با خروسک میاره...کاراش تو درمونگاه انجام شده اردر میذارم و اکسیژن...دارم برای پدر توضیح میدم که تخت نداریم بهتره مریضشو ببره...بهش میگم که انفلونزا تو بخش هست ممکنه بچش بگیره...بهش میگم کسی از خروسک طوریش نمیشه ولی از انفلونزا ممکنه طوریش بشه...پرخاش میکنه توهین میکنهصحنه ششم:بعد از امتحان اطفال...پاویون:همه بچه ها اصرار میکنن برنامه کشیک ها رو من بچینم ولی با وجودی که حال خیلی بدمو میبینن کسی داوطلب نیس بهم کمک کنهصحنه هفتم:شب...خونه:شروع میکنم به سرفه....انقدر که سیاه میشم...انقدر که احساس میکنم دارم خفه میشم...از چشمام مدام اشک میاد...به زور هم خونه ساعت 12 شب میریم بیمارستان...از بس بد نفس میکشم سرگیجه میگیرم...برام ویلچر میاره و میزارم زیر اکسیژن...بچه هایی که کشیکن میان حالمو میپرسن...خانم پرحرف میاد می ایسته بالا سرم که منم پام شکسته دارم میمیرم...کشیکا منو اینجور بذار...اتندامو اونجور بذار...یک ساعت بعد مرخص میشم با دو روز استعلاجیصحنه هشتم:خونه ساعت3شب:خانم پرحرف باز شروع میکنه توی تلگرام پیام دادن که کشیکای من اینجور و اونجور باشه بقیه اینجور و اونجورصحنه نهم:خونه:روز یلدا:کشیکارو چیدم و تحویل دادم...از خونه زنگ میزنن...داداشمه شرح حال سکته بابای دوستشو میده...نظر منو میخواد...میگم اوضاعش خرابه...میگه یه عکس برات میفرستم...قطع میکنه....عکس اول تابلو بالا سر یه مریضه که با اسم بابای من یکیه...عکس دوم تابلو به همراه مریض خوابیده رو تخت سی سی یو...بابامه....جیغ میزنم...همخونه میاد...اشکا سرازیر میشه...سرم گیج میره...صدا و نفسم میگیره...زنگ میزنم خونه...گریه گریه گریه...اشک اشک اشک....صحنه دهم:در مسیر بیمارستان بلافاصله بعد از قطع تلفن داداش:چیف بهم زنگ میزنه...درمورد کشیکا میپرسه...میگم اکی شده...میگم من یه ماه مرخصی میخوام...میگه نمیشه...میگم بابام سکته کرده من باید برم شهر زادگاه...نمیام ببینم میخوان چکار کنن...اشک اشک اشکصحنه دهم:توراه برگشت از بیمارستان به خونه بعد از دریافت یک ماه مرخصی:باز گوشیم زنگ میزنه...بعد از صد باری که امروز زنگ زده اینبار جواب میدم...-میخوام ببینمتداد میزنم:تو گوه میخوری من نمیخوام ببینمت-اگه اتفاقی دیدمت چی؟-اونوقت یکی میخوابونم تو گوشت تا بی حساب بشیمتلفن رو قطع میکنم و اشک اشک اشکصحنه یازدهم:خونه:پیام میده:دارم از شهر غریب میرم تا راحت باشی-باچی میری-هواپیما-کی بلیط گرفتی-الان-از کجا؟-بلیط میخوای؟-اره-میگیرم براتبلیط من ساعت 9 شبه و مال اون 6 عصر...باهم میریم فرودگاه شاید بتونیم بلیطامونو جابجا کنیم...-هنوزم دیدن چشمات مستم میکنهاشک-بازم یلدا بازم ما...همیشه یلداهای ما با جدایی همراه بودهاشکبلیطامونو نمیتونیم جابجا کنیم...میره و سوار هواپیما میشه...بهش پیام میدم-خیلی دیر اومدی...بعد از دوسال...اخر میل تو شو...همدیگه رو دیدیم...ولی این اخرین دیداره...منو فراموش کن وبذار به زندگیم ادامه بدمانقدر از نگرانی بابام اشک ریختم که حس میکنم تمام اب بدنم از چشمام خارج شده...دوروزه چیزی نخوردم...میشینم تو هواپیما کنار دختر جوونی و برای یک ماه از شهر غریب خدافظی میکنم و میرم به سمت بابام و میترسم که اتفاقی بیوفته و من کاری ازم بر نیاد...اشک اشک اشک...یه فوق تخصص قلب نتونسته سکته بابا رو تشخیص بده...اونوقت من...
زیرزمینی
۳۰آذر
انقدر اشک ریختم...انقدر هرچی که نخورده بودم رو بالا اوردم که حس میکنم حتی یه قطره اب تو بدنم نیس...یلدای هرکسی یه شکله مال ماهم این شکلی... بعدا نوشتصحنه اول:مطب روانپزشک:-یه فکر جدید اضافه شده...قبلا فکر میکردم اگه مریضم بمیره چی میشه...حالا فکر میکنم اگه یکی از اعضای خانواده بمیره چی میشهقاه قاه میخنده و شروع میکنه به نوشتن نسخهصحنه دوم:پاویون بیمارستانی:خانم دماغ عملی:شین رو که میشناسی؟-اره همشهریمه خوابگاهم که بودیم اتاق جفتیمونبود-رفته شهر زادگاه...پدرش بدون هیچ سابقه ای شب یهو م میگه قفسه سینم درد میکنه...تا بلند میشن برن بیمارستان تو خونه ارست میکنه...شین هم سی پی ار رو شروع میکنه تا امبولوس بیاد پدرش زیر دستش میمیرهصحنه سوم:خونه:همخونه:انفلونزا گرفتی؟-نه سرما خوردم امشبم کشیکمصحنه چهارم:بیمارستان:با استاد میرم سر راند تا مریض هایی که بستری کردم رو معرفی کنم...حالمو میبینه میگه:تو که خودت داری میمیری نمیخواد بمونی برو من مریضا رو میبینمصحنه پنجم:بیمارستان:کشیک خیلی شلوغی بود کلی بچه بد حال بستری کرده بودم بخش اطفال نو زادان و اورژانس پر بود....ساعت 4 صبح امبولانس مریضی با خروسک میاره...کاراش تو درمونگاه انجام شده اردر میذارم و اکسیژن...دارم برای پدر توضیح میدم که تخت نداریم بهتره مریضشو ببره...بهش میگم که انفلونزا تو بخش هست ممکنه بچش بگیره...بهش میگم کسی از خروسک طوریش نمیشه ولی از انفلونزا ممکنه طوریش بشه...پرخاش میکنه توهین میکنهصحنه ششم:بعد از امتحان اطفال...پاویون:همه بچه ها اصرار میکنن برنامه کشیک ها رو من بچینم ولی با وجودی که حال خیلی بدمو میبینن کسی داوطلب نیس بهم کمک کنهصحنه هفتم:شب...خونه:شروع میکنم به سرفه....انقدر که سیاه میشم...انقدر که احساس میکنم دارم خفه میشم...از چشمام مدام اشک میاد...به زور هم خونه ساعت 12 شب میریم بیمارستان...از بس بد نفس میکشم سرگیجه میگیرم...برام ویلچر میاره و میزارم زیر اکسیژن...بچه هایی که کشیکن میان حالمو میپرسن...خانم پرحرف میاد می ایسته بالا سرم که منم پام شکسته دارم میمیرم...کشیکا منو اینجور بذار...اتندامو اونجور بذار...یک ساعت بعد مرخص میشم با دو روز استعلاجیصحنه هشتم:خونه ساعت3شب:خانم پرحرف باز شروع میکنه توی تلگرام پیام دادن که کشیکای من اینجور و اونجور باشه بقیه اینجور و اونجورصحنه نهم:خونه:روز یلدا:کشیکارو چیدم و تحویل دادم...از خونه زنگ میزنن...داداشمه شرح حال سکته بابای دوستشو میده...نظر منو میخواد...میگم اوضاعش خرابه...میگه یه عکس برات میفرستم...قطع میکنه....عکس اول تابلو بالا سر یه مریضه که با اسم بابای من یکیه...عکس دوم تابلو به همراه مریض خوابیده رو تخت سی سی یو...بابامه....جیغ میزنم...همخونه میاد...اشکا سرازیر میشه...سرم گیج میره...صدا و نفسم میگیره...زنگ میزنم خونه...گریه گریه گریه...اشک اشک اشک....صحنه دهم:در مسیر بیمارستان بلافاصله بعد از قطع تلفن داداش:چیف بهم زنگ میزنه...درمورد کشیکا میپرسه...میگم اکی شده...میگم من یه ماه مرخصی میخوام...میگه نمیشه...میگم بابام سکته کرده من باید برم شهر زادگاه...نمیام ببینم میخوان چکار کنن...اشک اشک اشکصحنه دهم:توراه برگشت از بیمارستان به خونه بعد از دریافت یک ماه مرخصی:باز گوشیم زنگ میزنه...بعد از صد باری که امروز زنگ زده اینبار جواب میدم...-میخوام ببینمتداد میزنم:تو گوه میخوری من نمیخوام ببینمت-اگه اتفاقی دیدمت چی؟-اونوقت یکی میخوابونم تو گوشت تا بی حساب بشیمتلفن رو قطع میکنم و اشک اشک اشکصحنه یازدهم:خونه:پیام میده:دارم از شهر غریب میرم تا راحت باشی-باچی میری-هواپیما-کی بلیط گرفتی-الان-از کجا؟-بلیط میخوای؟-اره-میگیرم براتبلیط من ساعت 9 شبه و مال اون 6 عصر...باهم میریم فرودگاه شاید بتونیم بلیطامونو جابجا کنیم...-هنوزم دیدن چشمات مستم میکنهاشک-بازم یلدا بازم ما...همیشه یلداهای ما با جدایی همراه بودهاشکبلیطامونو نمیتونیم جابجا کنیم...میره و سوار هواپیما میشه...بهش پیام میدم-خیلی دیر اومدی...بعد از دوسال...اخر میل تو شو...همدیگه رو دیدیم...ولی این اخرین دیداره...منو فراموش کن وبذار به زندگیم ادامه بدمانقدر از نگرانی بابام اشک ریختم که حس میکنم تمام اب بدنم از چشمام خارج شده...دوروزه چیزی نخوردم...میشینم تو هواپیما کنار دختر جوونی و برای یک ماه از شهر غریب خدافظی میکنم و میرم به سمت بابام و میترسم که اتفاقی بیوفته و من کاری ازم بر نیاد...اشک اشک اشک...یه فوق تخصص قلب نتونسته سکته بابا رو تشخیص بده...اونوقت من...
زیرزمینی
۲۱آذر
همیشه فکر میکردم خیلی زشته که این کتاب رو نخوندم...یه کتاب معروف از یوستین گودر...میدونستم درمورد تاریخ فلسفه است اما نمیدونستم چجوری یه رمان میتونه درمورد تاریخ باشه...توی این کتاب سوفی دوستی پیدا میکنه که تاریخ فلسفه رو براش شرح میده...در کنار اون قسمت های کوچیکی از زندگی خود سوفی نقل میشه....خوندنش بد نیست اما خیلی زور زدن میخواد
زیرزمینی
۲۱آذر
همیشه فکر میکردم خیلی زشته که این کتاب رو نخوندم...یه کتاب معروف از یوستین گودر...میدونستم درمورد تاریخ فلسفه است اما نمیدونستم چجوری یه رمان میتونه درمورد تاریخ باشه...توی این کتاب سوفی دوستی پیدا میکنه که تاریخ فلسفه رو براش شرح میده...در کنار اون قسمت های کوچیکی از زندگی خود سوفی نقل میشه....خوندنش بد نیست اما خیلی زور زدن میخواد
زیرزمینی
۲۱آذر
احتمالا اگه یادتون باشه اسم سریالشو به خاطر میارین...نویسندش ال ام مونتگومری از جزیره پرس ادوارد کاناداست...نویسنده ان شرلی و قصه های جزیره...این داستان ها و این نوسنده به قلب هر دختری نفوذ میکنه...داستان هایی پر از خیال و سرزندگی یه دختر بچه که توی همشون شخصیت اصلی داستان میخواد نویسنده یا شاعر بشه....میتونید این کتاب ها رو امتحان کنید...شما رو به دوران سرزنده جوانی و کودکی میبره...توی یه جایی که همیشه هوای مطبوعی داره...درخت های سرسبز و اقیانوس...یکی از ارزو های من دیدن جزیره پرنس ادواردهامیلی درنیومون جلد اول یه سه گانست که توسط انتشارات قدیانی چاپ شدهمن با وجود دوتا امتحان و ساب چیفی اطفال این کتاب رو چند روزه تموم کردم
زیرزمینی
۲۱آذر
احتمالا اگه یادتون باشه اسم سریالشو به خاطر میارین...نویسندش ال ام مونتگومری از جزیره پرس ادوارد کاناداست...نویسنده ان شرلی و قصه های جزیره...این داستان ها و این نوسنده به قلب هر دختری نفوذ میکنه...داستان هایی پر از خیال و سرزندگی یه دختر بچه که توی همشون شخصیت اصلی داستان میخواد نویسنده یا شاعر بشه....میتونید این کتاب ها رو امتحان کنید...شما رو به دوران سرزنده جوانی و کودکی میبره...توی یه جایی که همیشه هوای مطبوعی داره...درخت های سرسبز و اقیانوس...یکی از ارزو های من دیدن جزیره پرنس ادواردهامیلی درنیومون جلد اول یه سه گانست که توسط انتشارات قدیانی چاپ شدهمن با وجود دوتا امتحان و ساب چیفی اطفال این کتاب رو چند روزه تموم کردم
زیرزمینی
۲۱آذر
این چند وقته زیاد کتاب نخوندم...اخریش خانه خاموش از اورهان پاموک نویسنده ترک بود که جدیدا خیلی اسمشو میشنیدم...بعضی قسمت ها که زندگی یک نواخت ادم ها رو میگفت خسته کننده بود...زندگی ادم هایی که عقده گشایی میکن و عقده هاشون رو سر کسایی خالی میکنن که هیچ نقشی توی بدبختیاشون نداشتن...داستان امروز ما ادم هاست...همدیگه رو ازار میدیم به جرم اینکه فکر میکنیم بقیه از ما خوشبخت ترن و فکر میکنیم حق ما از زندگی رو خوردن....داستان مجازات نسل ها به خاطر اشتباهات پیشینیانشون....خیلی از این کتاب خوشم نیومد...تایپ ریزش ...تکراری بودن بعضی قسمتاش و خیلی اهسته پیش رفتن داستان خستم کرد
زیرزمینی