روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۲بهمن
اینو نمینویسم که کسی رو قضاوت کنم...فقط مینویسم که یادم نره ممکنه منم توی این شرایط قرار بگیرم و نمیدونم ممکنه چکار کنمس یکی از دوستان نزدیک منه...این دوست ما توی یه خونواده مذهبی بزرگ شده...و خسیس از نظر مالی با وجودی که وضع مالیشون خوبه...شایدم نشه گفت خسیس ولی خب خرجش نسب به ما کمترهاین س یه دوست پسری داره که از اول دبیرستان باهاش دوسته...پسره ارشد یکی از رشته های مهندسی رو داره از یکی از دانشگاهای بیخودی...وکار بازاری و درامد خوب...ولی خب ما توشهر غریب  ودوست پسر تو شهر زادگاه...اینا قصد ازدواج دارن از سالها پیش .لی خب از اونجایی که یایای س میگه فقط دکتر باید باشه شوهرت تمام این 13 سال از خونواده دختره قایم کردن این دوستی رو...والبته پسره یه خونواده خیلی اپن داره....سربازی نرفته و کار بازاری داره...این خانم س خیلی خوش هیکل و خوش قیافه هست و همیشه ارایش داره...به همراه کلی خنده و عشوه والبته یه ادم بیخیاله...یا حداقل مثل من حرص خور نیستمن توی بیمارستان ارایش نمیکنم حجاب میکنم و با کسی بگو بخند نمیکنم...بالاخره بیمارستان دولتی همه جور سطحی از جامعه بهش مراجعه میکنه...برخلاف خانم ساز چند ماه پیش خانم س یه مزاحم تلفنی پیدا میکنه...کم کم بهش میگه که من دندون پزشکم و تورو توی بیمارستان دیدمت و میخوام باهات ازدواج کنم...چند باری قرار میذارن و همو میبینن...پسره کلی (از نظر من ) قپی میاد درمورد ثروتش...واین دوست ما هم میبینه طرف دکر پولدار ساکن شهر غریب...از اون ور دوست پسر بالاخره نه دکتر نه وضع مالی انقدر خوب ساکن زادگاه...قراراش با اقای دکتر بیشتر میشه...دودل تر میشه...بعد از اینهمه سال حالا فکر میکنه یه موقیت عالی...خودش که میگه خب شاید بابام با دوست پسر مخالفت کنه و چرا دکتر رو بپرونم...شروع میکنه مثل خواست دکتر رفتار کردن...دیدارهای بیشتر...خودش میگه که من بهش گفتم یه خواستگار!!!دیگه غیر از تو دارم و میخوام رو دوتاتون فکر کنم واسه همین پس کار بدی نمیکنم...میره پیش یه مشاوره ازدواج بهش میگه اونو دوست داری خب اینو ول کن یا اگه این بهتره اونو ول کن یا صبر کن ببین نتیجه هر دوتا چی میشهخلاصه این دوست ما جدیدن هر روز باگل میاد خونه...هر روز هر روز بیرونه...ومن کلی حسودیم میشهلبته حسوذی های دخترونه(یعنی زیاد جدی نیست و فقط به هر روز بیرون غذا خوردنش حسودی میکنم)جاهای مختلفی رفته با این دکتر...خارج از شهر...خب میگه ادم معقولی و من نمیترسم بلایی سرم بیارهبا خودم که فکر میکنماگه من تو این شرایط بودم چکار میکردم؟خب من هیچوقت تو همچین موقعیتی نبودن...نه خوشگل نه خوش هیکل نه خوش اخلاق...هیچوقت همزمان چند نفر دور من نبودن...یا اگه بودن یکی رو تموم میکردم و بعد یکی دیگه رو ادامه میدادم...نمیتونم فکر کنم حالا واسه اینکه یکی از من خوشش بیاد یه جور دیگه رفتار کنم...جز معیارای من نه پول هست نه مدرک...این چیزا فهم و شعور نمیارهولی اگه من جای اون بودم واقعا چجوری رفتار میکردم؟
زیرزمینی
۱۰بهمن
خب دوباره برگشتیم بخش اطفال...اگه متن اخراج از بخش اطفال رو از دوران استیجریم یادتون باشه...دوباره میخوام درمورد همون اتند بنویسم...اتندی که من خیلی عاشقشم و اون به من گفت رفتگر بیمارستان...این استاد ما دوماه پیش دچار ایتمی قلبی شد و مدتی بستری ومرخصی بود...بعد از اون دیگگه توی مورنینگ ها شرکت نمیکرد چون خیلی سختگیر بود و خیلی با اینترن ها حرص میخورد...مدل مورنینگ دادن با این استادمون هم فرق داره...شبی که انکاله باید همه کیس های بستری شده رو صبح معرفی کنیم و توضیح بدیم و اوون ازمون درس بپرسه...و...صد البته که جلوی بقیه اتند ها اینترن ها و دانشجو ها قهوه ایمون کنه....خلاصه من شب انکال دکتر پ کشیک بودم فقط 4 ساعت.... همه بچه ها سعی میکردن توی اون شب مریض ها رو به هم پاس بدن...از اونجایی که تایم من اخر شب بود این مساوی میشه با مریض های بد حال توی مدت کشیک من یه مشکوک به تشنج بستری شد یه اسهال استفراغ یه نومونی و....کیس اخر... بچه یک سال و سه ماهه با پنج کیلو وزن سرفه ده روزه...کاملاخشک حتی یه قطره اشک هم نداشت وبیماری زمینه ای... -بچم سیستینوزیس داره -چی؟ -سینستینوزیس -مطمئنی درست میگی؟....سیستیک فیبروزیس یا سینوزیت منظورت نیست... -مطمئنی که دانشجو پزشکی هستی؟ گر گرفتم مادر بچه یه زن دهاتی 19-20 ساله بود...بچه دومش بود...وحالا داشت اینو به من میگفت ....اسم بیماری رو تا حالا نشنیده بودم رفتم از ارشد اورژانس پرسیدم گفتم چکار کنم با مریض گفت یه چست براش بنویس سرپایی بگیره تا ببینیم چی میشه...فرستادیم عکسو بگیره بیاد ...خدا خدا میکردم بعد از تایم من بیاد ولی خیلی زود برگشت...چست نرمال بود ولی بیقراری بچه باعث شد نگهش داریم...رفتم و برای مادر توضیح دادم کهما اینجا امکانات اطفالمون کمه و بهتره ببرنش بیمارستان تخصصی اطفال...گفت-بستریش کن خودتون اعزامش کنیدچشمام چهار تا شد...کارای بستری رو انجام دادم ...مریض خشک خشک بود سرم گذاشتم ...رفتم و به ارشد اورژانس گفتم که تورگور پوستی مختله...اشک نداره انقدر سرم گذاشتم...حساب کرد و یه صد تایی از سرم من کم کرد...با وجود اینکه مریض خشک خشک بود نه به فکر من نه به فکر دوتا از باسوادای ارشد اورژانس رسید که دوز بولوس بذاریم...اکسیزژن . ازمایشا فرستاده شد...دوساعت بعد که جواب اولین ازمایشات اومد ساعت یک و نیم بعد از نصف شب بود ph=6.9   بیکربنات 3...همه رو به وحشت انداخت انقدر که ساعت یک و نیم شب بداخلاق ترین متخصص اطفال انکال  رو بکشونیم بیمارستان...دکتر پ که جدیدا به علت اریتمی بستری بوده و کلی از کارش کم کرده بود انکال بود...همه با ترس منتظر اومدن دکتر بودیم ...اومد و رفتیم بالای سر مریض...شرح حال گفتم...ازم پرسید چرا به DKAفکر نکردی گفتم دکتر با این سن؟علائم پلی دیپسی و پلی اوری مادر نمیده....تازه میگه نسبت به قبل کمر هم شده....گفت درسته ولی ببین که با وجود همه بی قراریش با اب اروم میشه و به دلیل بیماری زمینه ایش ممکنه بره تو نارسایی پانکراس....کاش این سرم رو بهش نمیدادین تا ببینیم از اول چی بودسرم بیمار عوض شد ....درمان از پنومونی رفت روی استیبل کردن همو دینامیک...یه ساعتی طول کشید تا جواب ازمایشات اومد...سدیم 120   پتاسیم 2.5   قند 211 همه رو بیشتر ترسوند....سور بستری توی PICUداده شد ولی هیچ جا توی شهر جا نمیداد...بخش اکیوت بیمارستان خودمونم پر بود....دستور سوند مانیتور وسایل احیا...داده شد...والبته اینترن فیکس....وقتی دکتر اومد از اورژانس بره گفت کیس مورنینگ همین باشه و دختر بچه مشکوک به faint و GE که از اقبال بلند هرسه مریض های من بودن....اون روز از صبح داشتم کیس های شایع بیمارستان خودمون رو میخوندم که اگه اومد اماده باشم و نخوابیده بودم ...حالا که کیس معلوم شده بود فیکس هم شده بودیم....قید درسو زدم رفتم و یه ساعتی خوابیدم دوباره 5 صبح تایم من شروع میشد...5 برگشتم و فیکس نشسم بالا سر بچه و چک علایم حیاتی همون جوری شروع کردم به خوندن مایع درمانی...هیچی نمیفهمیدم....مادر بچه هم بدتر...اجازه سوند نداده بود...اجازه رگ گیری مجدد نداده بود....حتی اجازه نمیداد فشار بچه رو بگیرم...با تاکی پنه 60 تایی بچه راحت گرفته بود خوابیده بود و بچه ونگ میزد....ساعت 7 دکتر اومد برای ویزیت مجدد...قند مریض داشت نرمال میشد ولی هنوز با این همه درمان سدیم شده بود 125 پتاسم 2.7   PH=6.98....همه مونده بودن چجوری این بچه زندس...دکتر گفت 7.30 با پرونده بیا برای مورنینگ...رفتیم برای مورنینگتمام کیس های دیشب معرفی شد و از من خواست همین کیس رو پرزنت کنم....رفتم بالا و شروع کردم شرح حال خوندن...این استاد به شرح حال مریض توی مورنینگ ها همیشه گیر میده....خوشبختانه مثل اینکه شرح حال من مورد قبولش واقع شد...ازم پرسید-بیماری زمینه بچه چی بوده؟-سینوستوزیس-سیستینوزیس خانم دکترخودم مردم از خنده....رفتم سر اوردر ها تا ازم درس نپرسه-چقدر سرم گذاشی؟-من انقدر گذاشتم دکتر ولی ارشد کمش کرد...یکی دوتا سوال پرسید دست و پاشکسته گفتم تا اینکه مکانیسم مایع درمانی رو ازم پرسید من که بیخوابی داش میکشتم اصلا نمیتونستم جواب بدم...از مسئول کشیک دیشب خواست که بیاد و بالا و توضیح بده...اومد و با من من...شروع کرد مکانیسم رو گفتن تا به نتیجه رسید...بعد هم برگشت به من گفت :اینم بلد نیستی ؟ حالا جلو اون همه ادم جلو این استاد وحشتناک پشت میکروفون من با پررویی تمام گفتم:بلد نیستم خب چکار کنمبین اینهمه سوالی که ازم پرسید و من بلد نبودم شروع کرد به توضیح دادن که خطاهای پزشکی این درمان کجاها بوده...اول هر جملش هم میگفت منظورم با شما نیست خانم دکتر منظورم با اون پزشک ارشدیه که اولین بار مریض رو دیده...صحبتای دکتر که تموم شد من با پررویی تمام اون بالا پرسیدم که دکتر تو این سن؟بدون علائم پلی دیپسی و پلی اوری چجوری شک میکردم به DKA?گفت برو بشن تا توضیح بدم...بعد از مورنینگ همه بچه ها میگفتن بابا تو دیگه چقدر اعتماد بنفس داری اون بالا سوال که جواب نمیدی سوالم میپرسیگفتم بابا وقتی دوتا دکتر با تجربه توی درمان اشتباه کرده بودن دیگه چه انتظاری از من میرهدکتر تمام مدت بحث رو به من توضیح میدادکیس بعدی همون مورد faint رو گفت پرزنت بشه...همخونه تقبل کرده بود کیس رو بخونه...من شرح حال بچه رو کامل نوشته بودم...بهش گفته بودم یبار از روش بخونه ببینه مشکلی نداشته باشه ولی این کارو نکرده بود ....یکی دوتا نکته رو جا انداخته بودم که حینی که اون اون بالا میخونده من نشسته روبرو استاد تکمیل میکردم...باز هم از شرح حالم ایراد نگرفت و گفت چرا تو میگی؟گفتم اخه مریض من بوده ولی خانم دکتر زحمت پرزنتشو کشیدنخلاصه دید دوتا سوال دیگه بپرسه و ما بلد نباشیم سکته میکنه...به همخونه گفت بشینه و خودش شروع کرد توضیح دادن...حالا استاد تو مورنینگ اون بالا به جای من توضیح میداد منم با کمال پروویی ازش سوال میپرسیدم...و خلاصه تمام مورنینگ استاد رو به من وضیح میداد و چقدر قشنگ هم توضیح میداد...بعد از مورنینگ مثل توپ تو بیمارستان صدا کرد که من با دکتر پ مورنینگ دادم و اصلا دعوام نکرده و کلی خوب باهام برخورد کردهواینجوری شد که من عاشق دکتر پ شدم
زیرزمینی
۱۰بهمن
خب دوباره برگشتیم بخش اطفال...اگه متن اخراج از بخش اطفال رو از دوران استیجریم یادتون باشه...دوباره میخوام درمورد همون اتند بنویسم...اتندی که من خیلی عاشقشم و اون به من گفت رفتگر بیمارستان...این استاد ما دوماه پیش دچار ایتمی قلبی شد و مدتی بستری ومرخصی بود...بعد از اون دیگگه توی مورنینگ ها شرکت نمیکرد چون خیلی سختگیر بود و خیلی با اینترن ها حرص میخورد...مدل مورنینگ دادن با این استادمون هم فرق داره...شبی که انکاله باید همه کیس های بستری شده رو صبح معرفی کنیم و توضیح بدیم و اوون ازمون درس بپرسه...و...صد البته که جلوی بقیه اتند ها اینترن ها و دانشجو ها قهوه ایمون کنه....خلاصه من شب انکال دکتر پ کشیک بودم فقط 4 ساعت.... همه بچه ها سعی میکردن توی اون شب مریض ها رو به هم پاس بدن...از اونجایی که تایم من اخر شب بود این مساوی میشه با مریض های بد حال توی مدت کشیک من یه مشکوک به تشنج بستری شد یه اسهال استفراغ یه نومونی و....کیس اخر... بچه یک سال و سه ماهه با پنج کیلو وزن سرفه ده روزه...کاملاخشک حتی یه قطره اشک هم نداشت وبیماری زمینه ای... -بچم سیستینوزیس داره -چی؟ -سینستینوزیس -مطمئنی درست میگی؟....سیستیک فیبروزیس یا سینوزیت منظورت نیست... -مطمئنی که دانشجو پزشکی هستی؟ گر گرفتم مادر بچه یه زن دهاتی 19-20 ساله بود...بچه دومش بود...وحالا داشت اینو به من میگفت ....اسم بیماری رو تا حالا نشنیده بودم رفتم از ارشد اورژانس پرسیدم گفتم چکار کنم با مریض گفت یه چست براش بنویس سرپایی بگیره تا ببینیم چی میشه...فرستادیم عکسو بگیره بیاد ...خدا خدا میکردم بعد از تایم من بیاد ولی خیلی زود برگشت...چست نرمال بود ولی بیقراری بچه باعث شد نگهش داریم...رفتم و برای مادر توضیح دادم کهما اینجا امکانات اطفالمون کمه و بهتره ببرنش بیمارستان تخصصی اطفال...گفت-بستریش کن خودتون اعزامش کنیدچشمام چهار تا شد...کارای بستری رو انجام دادم ...مریض خشک خشک بود سرم گذاشتم ...رفتم و به ارشد اورژانس گفتم که تورگور پوستی مختله...اشک نداره انقدر سرم گذاشتم...حساب کرد و یه صد تایی از سرم من کم کرد...با وجود اینکه مریض خشک خشک بود نه به فکر من نه به فکر دوتا از باسوادای ارشد اورژانس رسید که دوز بولوس بذاریم...اکسیزژن . ازمایشا فرستاده شد...دوساعت بعد که جواب اولین ازمایشات اومد ساعت یک و نیم بعد از نصف شب بود ph=6.9   بیکربنات 3...همه رو به وحشت انداخت انقدر که ساعت یک و نیم شب بداخلاق ترین متخصص اطفال انکال  رو بکشونیم بیمارستان...دکتر پ که جدیدا به علت اریتمی بستری بوده و کلی از کارش کم کرده بود انکال بود...همه با ترس منتظر اومدن دکتر بودیم ...اومد و رفتیم بالای سر مریض...شرح حال گفتم...ازم پرسید چرا به DKAفکر نکردی گفتم دکتر با این سن؟علائم پلی دیپسی و پلی اوری مادر نمیده....تازه میگه نسبت به قبل کمر هم شده....گفت درسته ولی ببین که با وجود همه بی قراریش با اب اروم میشه و به دلیل بیماری زمینه ایش ممکنه بره تو نارسایی پانکراس....کاش این سرم رو بهش نمیدادین تا ببینیم از اول چی بودسرم بیمار عوض شد ....درمان از پنومونی رفت روی استیبل کردن همو دینامیک...یه ساعتی طول کشید تا جواب ازمایشات اومد...سدیم 120   پتاسیم 2.5   قند 211 همه رو بیشتر ترسوند....سور بستری توی PICUداده شد ولی هیچ جا توی شهر جا نمیداد...بخش اکیوت بیمارستان خودمونم پر بود....دستور سوند مانیتور وسایل احیا...داده شد...والبته اینترن فیکس....وقتی دکتر اومد از اورژانس بره گفت کیس مورنینگ همین باشه و دختر بچه مشکوک به faint و GE که از اقبال بلند هرسه مریض های من بودن....اون روز از صبح داشتم کیس های شایع بیمارستان خودمون رو میخوندم که اگه اومد اماده باشم و نخوابیده بودم ...حالا که کیس معلوم شده بود فیکس هم شده بودیم....قید درسو زدم رفتم و یه ساعتی خوابیدم دوباره 5 صبح تایم من شروع میشد...5 برگشتم و فیکس نشسم بالا سر بچه و چک علایم حیاتی همون جوری شروع کردم به خوندن مایع درمانی...هیچی نمیفهمیدم....مادر بچه هم بدتر...اجازه سوند نداده بود...اجازه رگ گیری مجدد نداده بود....حتی اجازه نمیداد فشار بچه رو بگیرم...با تاکی پنه 60 تایی بچه راحت گرفته بود خوابیده بود و بچه ونگ میزد....ساعت 7 دکتر اومد برای ویزیت مجدد...قند مریض داشت نرمال میشد ولی هنوز با این همه درمان سدیم شده بود 125 پتاسم 2.7   PH=6.98....همه مونده بودن چجوری این بچه زندس...دکتر گفت 7.30 با پرونده بیا برای مورنینگ...رفتیم برای مورنینگتمام کیس های دیشب معرفی شد و از من خواست همین کیس رو پرزنت کنم....رفتم بالا و شروع کردم شرح حال خوندن...این استاد به شرح حال مریض توی مورنینگ ها همیشه گیر میده....خوشبختانه مثل اینکه شرح حال من مورد قبولش واقع شد...ازم پرسید-بیماری زمینه بچه چی بوده؟-سینوستوزیس-سیستینوزیس خانم دکترخودم مردم از خنده....رفتم سر اوردر ها تا ازم درس نپرسه-چقدر سرم گذاشی؟-من انقدر گذاشتم دکتر ولی ارشد کمش کرد...یکی دوتا سوال پرسید دست و پاشکسته گفتم تا اینکه مکانیسم مایع درمانی رو ازم پرسید من که بیخوابی داش میکشتم اصلا نمیتونستم جواب بدم...از مسئول کشیک دیشب خواست که بیاد و بالا و توضیح بده...اومد و با من من...شروع کرد مکانیسم رو گفتن تا به نتیجه رسید...بعد هم برگشت به من گفت :اینم بلد نیستی ؟ حالا جلو اون همه ادم جلو این استاد وحشتناک پشت میکروفون من با پررویی تمام گفتم:بلد نیستم خب چکار کنمبین اینهمه سوالی که ازم پرسید و من بلد نبودم شروع کرد به توضیح دادن که خطاهای پزشکی این درمان کجاها بوده...اول هر جملش هم میگفت منظورم با شما نیست خانم دکتر منظورم با اون پزشک ارشدیه که اولین بار مریض رو دیده...صحبتای دکتر که تموم شد من با پررویی تمام اون بالا پرسیدم که دکتر تو این سن؟بدون علائم پلی دیپسی و پلی اوری چجوری شک میکردم به DKA?گفت برو بشن تا توضیح بدم...بعد از مورنینگ همه بچه ها میگفتن بابا تو دیگه چقدر اعتماد بنفس داری اون بالا سوال که جواب نمیدی سوالم میپرسیگفتم بابا وقتی دوتا دکتر با تجربه توی درمان اشتباه کرده بودن دیگه چه انتظاری از من میرهدکتر تمام مدت بحث رو به من توضیح میدادکیس بعدی همون مورد faint رو گفت پرزنت بشه...همخونه تقبل کرده بود کیس رو بخونه...من شرح حال بچه رو کامل نوشته بودم...بهش گفته بودم یبار از روش بخونه ببینه مشکلی نداشته باشه ولی این کارو نکرده بود ....یکی دوتا نکته رو جا انداخته بودم که حینی که اون اون بالا میخونده من نشسته روبرو استاد تکمیل میکردم...باز هم از شرح حالم ایراد نگرفت و گفت چرا تو میگی؟گفتم اخه مریض من بوده ولی خانم دکتر زحمت پرزنتشو کشیدنخلاصه دید دوتا سوال دیگه بپرسه و ما بلد نباشیم سکته میکنه...به همخونه گفت بشینه و خودش شروع کرد توضیح دادن...حالا استاد تو مورنینگ اون بالا به جای من توضیح میداد منم با کمال پروویی ازش سوال میپرسیدم...و خلاصه تمام مورنینگ استاد رو به من وضیح میداد و چقدر قشنگ هم توضیح میداد...بعد از مورنینگ مثل توپ تو بیمارستان صدا کرد که من با دکتر پ مورنینگ دادم و اصلا دعوام نکرده و کلی خوب باهام برخورد کردهواینجوری شد که من عاشق دکتر پ شدم
زیرزمینی
۲۸دی
دو جلدی بعدی امیلی رو هم خوندم...به قشنگی ان شرلی نبود ولی دوست داشتنی بود...فقط یه نقطه اریک برای اوایل قرن 19 وجود داره...اینکه زن های این داستان ها بعد از ازدواج محو میشن...حل میشن توی شوهر و بچه هاشون
زیرزمینی
۲۸دی
دو جلدی بعدی امیلی رو هم خوندم...به قشنگی ان شرلی نبود ولی دوست داشتنی بود...فقط یه نقطه اریک برای اوایل قرن 19 وجود داره...اینکه زن های این داستان ها بعد از ازدواج محو میشن...حل میشن توی شوهر و بچه هاشون
زیرزمینی
۲۷دی
شاید درمورد رضا امیر خانی و کتاب هاش نشه خیلی نوشت...ولی این نوشته نظر شخصیه من نه نقد این نوسنده....بعد از سال ها شنیدن اسم این نوسنده و کتاب هاش بالاخره تصمیم گرفتم که یکی از کتابا شو بخونم...از فروشنده خواستم یکی از کتابای خوبشو بهم معرفی کنه...ارمیا کتابی که تجدید چاپای متعدد داشته رو معرفی کرد...خریدم و شروع کردم به خوندنکتابی(از دید من ) اغراق امیز درمورد جنگ و ادمهای مذهبی...غیر قابل باور...مثل چیزی که توی خیلی از فیلما میبینیم...باب طبع من نبود...حتی با وجودی که هر چند صفحه یبار میپریدم تا حداقل بتونم تمومش کنم...بیشتر از 200 صفحشو نخوندم...در مورد جنگ و انقلاب کم نخوندم...بعضی ها رو با ولع خوندم...باور کردم...مثل کتاب های بزرگ علوی مثل کتاب دا...ولی این کتاب حداقل برای من قابل باور نبود
زیرزمینی
۲۷دی
شاید درمورد رضا امیر خانی و کتاب هاش نشه خیلی نوشت...ولی این نوشته نظر شخصیه من نه نقد این نوسنده....بعد از سال ها شنیدن اسم این نوسنده و کتاب هاش بالاخره تصمیم گرفتم که یکی از کتابا شو بخونم...از فروشنده خواستم یکی از کتابای خوبشو بهم معرفی کنه...ارمیا کتابی که تجدید چاپای متعدد داشته رو معرفی کرد...خریدم و شروع کردم به خوندنکتابی(از دید من ) اغراق امیز درمورد جنگ و ادمهای مذهبی...غیر قابل باور...مثل چیزی که توی خیلی از فیلما میبینیم...باب طبع من نبود...حتی با وجودی که هر چند صفحه یبار میپریدم تا حداقل بتونم تمومش کنم...بیشتر از 200 صفحشو نخوندم...در مورد جنگ و انقلاب کم نخوندم...بعضی ها رو با ولع خوندم...باور کردم...مثل کتاب های بزرگ علوی مثل کتاب دا...ولی این کتاب حداقل برای من قابل باور نبود
زیرزمینی
۲۳دی
یادم نمی اید چند سال پیش بود...ولی همین جایی که الان نشسته ام نشسته بودم...همراه با تو...ماتنها خواهرهایی بودیم که در این جمع هیچ شباهتی به هم نداشتیم...هیچکس نمیتوانست حدس بزند خواهر هستیم...نزدیکی های عید نوروز بود...هرسال تو برایم نوبت میگرفتی تا با هم به ارایشگاه برویم...تو موهایت را رنگ کردی و من کوتاه کردم.. ان زمان ها هنوز ایران بودی...هنوز قرار های کودکی هایمان را داشتیم...خواهر بودیم...تمام رمز و راز هایمان باخم بود...دعواهایمان باهم بود...غم و شادی هایمان با هم بود...تقریبا چیز خصوصی بینمان نبود...دعوا میکردیم... یکدیگررا می ازردیم ولی همیشه خواهر بودیم...همیشه باهم بودیم...فرقی نمیکرد مرهم زخم یا نمک روی زخم...هر دواش شیرین بود...قرار گذاشته بودیم شب خواستگاری ام باشی با شکم حامله...قرار گذاشته بودیم دربارداری دومت من ازدواج کنم...قرار گذاشته بودیم هر سال عید نوروز کنار هم باشیم...خواهرانه...خالگی کنیم برای فرزندانمان...قرار گذاشته بودیم برای فرزندانمان داستانها تعریف کنیم و همدیگر را لو بدهیم... خلاف های کودکی ها را رو کنیم...قرار بود اگه فرزندانمان خاله هایشان را دوست نداشتند پشت دست بخورد...قرار بود هرسال به فرزاندان هم عیدی بدهیم.. قرار بود تو برایم برقصی درشب عروسی ام...قرار بودم دستم را بگیری درحین زایمان...قرار بود قربان صدقه بچه های یکدیگر برویم...همه قراری گذاشتیم جز اینکه تو بروی...جز اینکه دختر دار بشوی ولی دخترت حتی نداند خاله چیست...قرار بود عاشق دخترت شوم ولی نه با فیل هایی که از ان سمت کره زمین میفرستادی...قرار نبود بروی...قرار نبود تنهایم بگذاری...قرار بود کنارهم خوشبخت شویم و شاد زندگی کنیم...اما تو خوشبختی را جایی خیلی دورتر یافتی...انقدر دور که موقع رفتنت اشک هایم را ندیدی...انقدر دور که بی تاثیر شدیم در زندگی هم...روزی که برگردی هنوز هم خواهر هستیم...اما نه مثل قبل...وقتی برگردی دیگر ان ادم های قدیم نیستیم...روزگار تغییرمان داده.. اینها را ننوشتم که بگو یم برگرد...نوشتم که بگویم دوستت دارم...دلتنگت هستم و با تک تک سلول های احساس نیاز میکنم
زیرزمینی
۲۳دی
یادم نمی اید چند سال پیش بود...ولی همین جایی که الان نشسته ام نشسته بودم...همراه با تو...ماتنها خواهرهایی بودیم که در این جمع هیچ شباهتی به هم نداشتیم...هیچکس نمیتوانست حدس بزند خواهر هستیم...نزدیکی های عید نوروز بود...هرسال تو برایم نوبت میگرفتی تا با هم به ارایشگاه برویم...تو موهایت را رنگ کردی و من کوتاه کردم.. ان زمان ها هنوز ایران بودی...هنوز قرار های کودکی هایمان را داشتیم...خواهر بودیم...تمام رمز و راز هایمان باخم بود...دعواهایمان باهم بود...غم و شادی هایمان با هم بود...تقریبا چیز خصوصی بینمان نبود...دعوا میکردیم... یکدیگررا می ازردیم ولی همیشه خواهر بودیم...همیشه باهم بودیم...فرقی نمیکرد مرهم زخم یا نمک روی زخم...هر دواش شیرین بود...قرار گذاشته بودیم شب خواستگاری ام باشی با شکم حامله...قرار گذاشته بودیم دربارداری دومت من ازدواج کنم...قرار گذاشته بودیم هر سال عید نوروز کنار هم باشیم...خواهرانه...خالگی کنیم برای فرزندانمان...قرار گذاشته بودیم برای فرزندانمان داستانها تعریف کنیم و همدیگر را لو بدهیم... خلاف های کودکی ها را رو کنیم...قرار بود اگه فرزندانمان خاله هایشان را دوست نداشتند پشت دست بخورد...قرار بود هرسال به فرزاندان هم عیدی بدهیم.. قرار بود تو برایم برقصی درشب عروسی ام...قرار بودم دستم را بگیری درحین زایمان...قرار بود قربان صدقه بچه های یکدیگر برویم...همه قراری گذاشتیم جز اینکه تو بروی...جز اینکه دختر دار بشوی ولی دخترت حتی نداند خاله چیست...قرار بود عاشق دخترت شوم ولی نه با فیل هایی که از ان سمت کره زمین میفرستادی...قرار نبود بروی...قرار نبود تنهایم بگذاری...قرار بود کنارهم خوشبخت شویم و شاد زندگی کنیم...اما تو خوشبختی را جایی خیلی دورتر یافتی...انقدر دور که موقع رفتنت اشک هایم را ندیدی...انقدر دور که بی تاثیر شدیم در زندگی هم...روزی که برگردی هنوز هم خواهر هستیم...اما نه مثل قبل...وقتی برگردی دیگر ان ادم های قدیم نیستیم...روزگار تغییرمان داده.. اینها را ننوشتم که بگو یم برگرد...نوشتم که بگویم دوستت دارم...دلتنگت هستم و با تک تک سلول های احساس نیاز میکنم
زیرزمینی
۱۹دی
دلتنگت که میشوم مینشینم روبروی کتابخانه...خیره میشوم به کتابهایی که با وجود تمام تفاوت هایمان باهم خواندیم...فکر میکنم به لحظاتی که مجبورت میکردم برایم شعر بگوییی...به شعر هایی که بی علت با یاد تو میخواندم...دلتنگت که میشوم سرم را می اندازم پایین ویادت میکنم...اینکه برایت مهم نبودم...یا شاید خیلی مهم نبودم...یا شاید انقدر که میخواستم مهم نبودم...دلتنگت که میشوم فکر میکنم به مشکلاتت...به نگرانی هایم برای تو...دلتنگت که میشوم نوشته هایت را میخوانم...تصورت میکنم در همان خانه کوچک با پله های زیاد....سرد...تاریک...شومینه کوچک دیوار جنوبی...دلتنگت که میشوم میروم و کتابی را که به تو هدیه داده بودم میخرم...در اغوش میکشم...لبخند میزنم و فکر میکنم شاید من هم روزی شاعر شومدلتنگت که میشوم فکر میکنم به اینکه چقدر از من بزرگتر بودی...اینکه چقدر بچه بودم...فکر میکنم عشق جوانی چقدر هیجان انگیز است...دلتنگت که میشوم یاد دفتری می افتم که دوسال بعد از اخرین دیدارمان سوزاندمش...سوزاندمش چون خیال میکنم تا هست هر بار باشنیدم اسمت سرم را برمیگردانم...داخل تمام ماشین های شبیه ماشین تو را جستجوگرانه نگاه میکنم...دلتنگت تو و دفترم که میشوم...یاد شب عروسیت می افتم...یاد اولین سیگاری که کشیدم...نقطه ضعفم را به یاد داری ؟...بعد از تو دلتنگی هایم کمتر شد...اما هنوز هم اگر کسی اسمم را صدا کند دلم میرزد...نگران میشوم...بی سلاح میشوم و هرچه بگوید دهانم بسته می ماند...دلتنگت که میشوم دعا میکنم کاش دفترم را نسوزانده بودم...خود عاشقم را دوست داشتم...حتی اگر اشتباه بود...تو مهم نیستی...پر و بال من در دوران عاشقی مهم استدلتنگت که میشوم یاد گل هایت میافتم...دلتنگت که میشوم یاد جعبه پر از گل های خشک شده ات می افتم که ته کمد لباس هایم پنهانش کرده ام تا فنگ شویی اتاق بهم نخورد...دلتنگت که میشوم یادم می افتد که بچه بودی...کوچک بودی...برای من کم بودی...دلتنگت که میشوم لبخند میزنم...دیگر دلم نمیخواهد از تو چیزی برای دخترم بگوویم...داستانمان عاشقانه نبود...شاید حتی دوست داشتن هم نبود...دستان ما داستان دو جوان تنها بود...که میخواستند زندگیشان را تغییر دهند...در داستان ما تو لجبازی ها و بچه بازی هایش را میساختی...و من دل شکستن هایش را...یادت که می افتم لبخند هم نمیزنم...اما اخم هم نمیکنم...یادت که می افتم به تفاوت هایمان فکر میکنم...به اینکه در کنارت چقدر تنها بودم
زیرزمینی