روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۰۳آذر
سالای اول دانشگاه بود...دوران علوم پایه بود...یه روز سرماخورده بودم و خیلی بدحال بودم...ضعف داشتمو...بهش زنگ زدم گفتم حالم بده...گفت بیام دنبالت بریم بیمارستان؟...گفتمخودم میرم اگه مشکلی بود بهت زنگ میزنم...گفت تعارف نکنی...تابعداز ظهرصبر کردمتنهایی و مریضی به این دختر ته تغاری خیلی فشار اورد...زنگ زدم به همخونه...اون موقعا همخونه خوابگاه بود و من با یکی دیگه از بچه ها خونه داشتم...خلاصه قرار گذاشتیم و بعداز ظهرباهم رفتیم بیمارستان...دکتر برام سرم نوشت...داشت غروب میشدو از وقت ورود خروج خوابگاه میگذشت...به همخونه گفتم تو برومن زنگ میزنم بهش بیاد دنبالم...همخونه رفت و من تنها زیر سرم موندم...بهش پیام دادم...جواب نداد...سرم که تموم شد هرچی پرستار رو صدا زدم نیومد تا سرم رو از دستم دربیاره...دراز کشیده بودم رو تخت اورژانس بهش زنگ زدم...جواب نداد...یکم دیگه هم صبر کردم دلم میخواست کسی مراقبم باشه...کسی بیاد دنبالم...تنهایی سخت بود...مامانم هم ایران نبود...تو بحبحه طلاق اجی بود....تو شهر زادگاه کسی از حالم خبر نداشتحالا من تو این شهر غریب تنهاو مریض بودم...سرم رو از جاش دراوردم و رفتم سمت استیشن بیماذستان....برانول رو از دستم دراورد و تصویه کردم و تونستم از بیمارستان برم بیرون......هوا سرد بود و تاریک...اولین باری بود که سرم میزدم...تا جایی که یادمه اخرین بارم بوداز در بیمارستان که اومدم بیرون. بازم بهش زنگ زدم....این بار رجکت کرد....بغض کردم...تاکسی گرفتم و رفتم خونه...شب همسایه اومد برام سوپ اورد و حالمو پرسید...تا دم درایستاده بود احوال پرسی کنه حالم بد شد و نتونستم سر پا بمونم...بیشتر از اینکه بیماری ازارم بده تنهایی اذیتم میکرد...اصرار کرد که با شوهرش ببرم بیمارستان...اینبار زنگ زدم به بابا و و اروم اروم براش گفتم حالم بده...سرم و داروهایی که گفت رو گرفتم...و رفتم یه مطب خصوصی...زمستون سردی بود.. هواسوز بدی داشت...توی مطب طبق معمول کسی نتونست ازم رگ بگیره...دکتر که نیدل رو کشید بیرون تا جای دیگه رو امتحان کنهخون فواره زد...تمام لباسم و تخت خونی شد....اه از نهادم براومد...بغضم شکست و بلند بلند گریه کردم و جیغ زدم بابا...تو همین حین و بین گوشیم زنگ خورد...همسایه که شماره رو دید اصرار کرد جواب بدم...ولی دیگه دیر شده بود.. رجکت کردم...من فقط بیست سالم بو...تنها بودم و خیلی ترسیده بودم...شاید خیلی بی منطق ولی من فقط بیست سالم بود...حالا هم شدم مثل اون روزا...دوباره اون دختر ته تغاری غرق شده تو سکوت و تنهایی...اینبار مثل اونموقعا سخت نیست...حالا بیست و پنج سالمه و یاد گرفتم چجوری باید با تنهایی کنار بیام...دیگه مثل اونموقعا دوست ندارم حرف بزنم...نمیدونم چی باید بگم...خجالت میکشم از حرف زدن...نق زدن...هرچندمن هنوز همون دختر ته تغاریم که گیر افتاده تو این شهر غریب...دلم میخواست اجی بود و. باهاش حرف میزدم...تا فحشم میداد و سرم داد میزد و میگفت تو یه ادم خودخواهی که خوشی زده زیر دلت...بهم میگفت که من فقط به فکر خودمم ومن گریه میکردم.... تو همهمه اورژانس اطفال...نمیدونم چرا یاد اون روزای خودم افتادم...نمیدونم چرا نشستم و این متن درهم برهمو نوشتم
زیرزمینی
۲۸آبان
گفتم:این همیشه عادت من بوده نگران بقیه باشم...تو اولین نفری هستی که بدون اینکه از دغدغه هات بگی فقط نگران منیگفت:من میخوام تو همیشه تو بخندی...خنده هاو دوست دارمگفتم:این خواسته زیادیه...برای تویی که میتونم باهات خود واقعیم باشم و نگم که خوبم و نخندمگفت:نه زیاد نیست...خنده هات قشنگنگفتم:یکم از خودت بگو...از مشکلاتت ...از زندگیت...بذار منم باور کنم که میتونم برات یه دوست باشمگفت:چی بگم اخهگفتم:هر چیگفت:پول میخوام...ندارم...کار میخوام...ندارم...زندگی من خلاصه شده توی نداشتن ها...چی بگم اخهگفتم:خب دیگه؟گفت:اوج دلداری دادنت همینه؟گفتم:راس میگی ...ببخشید...من یه احمقم...اخه هیچوقت از اینا گله نکردیگفت:نمیخوام برات بار اضافه باشم...تو عزیز دلمی...فقط بیشتر بخندگفتم:واقعا برات دوست نیستمگفت:تو مهربونیگفتم:تو منو یاد خودم میندازی...میدونم چرا میخوای حال یکی رو خوب کنی...میدونم چطور میتونی انقدر مهربونی کنی وقت بذاری و اهمیت بدی...به کسی که شاید هیچ چیزی برات ندارهگفت:تو هرچی هم بگی من میگم مهربونیگفتم:میخوام قرصامو شبا بخورم جای صبح...شاید اوضاع رو بهتر کنهگفت:چرا؟گفتم:شاید اینجوری عقلم سرجاش بمونهگفت:یه باار دلمونو خوش کردی کوفتش نکن دیگهگریه کردمگفت:گریه داره؟گفتم:ارهگفت:خب هرچی تو دلته بگو...سکوت کنی که من چیزی نمیفهممگفتم:اشکای من ربطی به تو ندارن...مال این قرصای کوفتیهگفت:من نمیخوام به دردات اضافه کنمگفتم:خدا بزرگه تو هم کار پیدا میکنیگفت:خدا با بزرگیش حال تورو خوب کنهگفتم:یادت رفته؟...به قول دوستمون من که چیزیم نیست فقط خوشی زده زیر دلمگفت:منم اولاش فکر میکردم ادا درمیاری...ولی حالا میبینم واقعا حالت بده...داره جدی تر هم میشهگفتم:کاش یکی مثل خودت داشتیگفت:یه بدبخت مثل خودمگفتم:یه دوست خوب مثل خودتگفت:توخوبیگفتم:من ویروونت میکنمگفت:چرا فکر میکنی غیرقابل تحملی؟گفتم:چون میدونم ادمایی مثل من توی ایندشون چه اتفاقایی میوفته...چقدر بقیه رو خسته میکنن...چقدر سیاهن...این سیاهی مسری روح تو رو هم میگیره...باید از من دور بمونی
زیرزمینی
۲۸آبان
گفتم:این همیشه عادت من بوده نگران بقیه باشم...تو اولین نفری هستی که بدون اینکه از دغدغه هات بگی فقط نگران منیگفت:من میخوام تو همیشه تو بخندی...خنده هاو دوست دارمگفتم:این خواسته زیادیه...برای تویی که میتونم باهات خود واقعیم باشم و نگم که خوبم و نخندمگفت:نه زیاد نیست...خنده هات قشنگنگفتم:یکم از خودت بگو...از مشکلاتت ...از زندگیت...بذار منم باور کنم که میتونم برات یه دوست باشمگفت:چی بگم اخهگفتم:هر چیگفت:پول میخوام...ندارم...کار میخوام...ندارم...زندگی من خلاصه شده توی نداشتن ها...چی بگم اخهگفتم:خب دیگه؟گفت:اوج دلداری دادنت همینه؟گفتم:راس میگی ...ببخشید...من یه احمقم...اخه هیچوقت از اینا گله نکردیگفت:نمیخوام برات بار اضافه باشم...تو عزیز دلمی...فقط بیشتر بخندگفتم:واقعا برات دوست نیستمگفت:تو مهربونیگفتم:تو منو یاد خودم میندازی...میدونم چرا میخوای حال یکی رو خوب کنی...میدونم چطور میتونی انقدر مهربونی کنی وقت بذاری و اهمیت بدی...به کسی که شاید هیچ چیزی برات ندارهگفت:تو هرچی هم بگی من میگم مهربونیگفتم:میخوام قرصامو شبا بخورم جای صبح...شاید اوضاع رو بهتر کنهگفت:چرا؟گفتم:شاید اینجوری عقلم سرجاش بمونهگفت:یه باار دلمونو خوش کردی کوفتش نکن دیگهگریه کردمگفت:گریه داره؟گفتم:ارهگفت:خب هرچی تو دلته بگو...سکوت کنی که من چیزی نمیفهممگفتم:اشکای من ربطی به تو ندارن...مال این قرصای کوفتیهگفت:من نمیخوام به دردات اضافه کنمگفتم:خدا بزرگه تو هم کار پیدا میکنیگفت:خدا با بزرگیش حال تورو خوب کنهگفتم:یادت رفته؟...به قول دوستمون من که چیزیم نیست فقط خوشی زده زیر دلمگفت:منم اولاش فکر میکردم ادا درمیاری...ولی حالا میبینم واقعا حالت بده...داره جدی تر هم میشهگفتم:کاش یکی مثل خودت داشتیگفت:یه بدبخت مثل خودمگفتم:یه دوست خوب مثل خودتگفت:توخوبیگفتم:من ویروونت میکنمگفت:چرا فکر میکنی غیرقابل تحملی؟گفتم:چون میدونم ادمایی مثل من توی ایندشون چه اتفاقایی میوفته...چقدر بقیه رو خسته میکنن...چقدر سیاهن...این سیاهی مسری روح تو رو هم میگیره...باید از من دور بمونی
زیرزمینی
۲۲آبان
چقدر دلم برای صدایت تنگ شده است...دلم میخواهم بیایی و برایم شعر بخوانی...دست سنگینت را روی شانه ام بگذاری...دستم رابگیری و از همان عاشقانه های تلخت برایم زمزمه کنی...چشمانم را ببندم و به صدایت گوش دهم...به عاشقانه هایت لبخند بزنم و پنهان کنم غمم را...بپرسی حالت چطور است... جواب دهم خوبم...لبخند بزنم دستت را فشار دهم و بپرسم حال تو چطور است؟...بگویی زندگی است دیگر...دستم را فشار دهی و بگویی عشق از لابلای انگشتان به وجود انسان جاری میشود... این روزها مدام خواب هستم...داروهای جدید...اتفاقات جدیدی در پی دارن...خواب الودگی طولانی...هذیان...درخواب هایم مدام حرف میزنم...خسته میشوم از این خواب الودگی های طولانی... البته بیداریم هم با خواب فرقی ندارد...روی تخت دراز میکشم تمام روز و به این سیاهی فکر میکنم...دلم میخواهد روزها بخوابم...فراموش کنم...فکر نکنم...نگران نباشم چشم هایم را میبندم و خیره میشوم به تاریکی...فکر میکنم به این سیاهی...به این بغض لعنتی که هر روز بزرگتر میشود...خفه ام میکند...اما نمیترکد...فکر میکنم به بیماری ام...به بیمارانی که هرروز میبطنم...فکر میکنم به ترس هرروزه ام...به امید بیمارانم...فکر میکنم به خودم...به این بیماری....فکر میکنم به پنهان کردنش...باید مدام بخندم...تا فراموش کنم...تا نگران نباشم...خسته نباشم از روزها...وقتی دیگران بجای تو میپرسند حالت چطور است...بغض میکنم میخندم و میگویم خوبم دلم نمیخواهد فکر کنم چقدر تلخ است این بیماری...چقدر مصری است... و چقدر طاقت فرسا برای پنهان کردن...اگر دیگران بفهمند شاید تحقیرامیز نگاهم کنند...شاید برایم دل بسوزانند...شاید هم مرا منع کنند از طبابت... چقدر دلم میخواهد بیایی دستم رابگیری...برایم شعر بخوانی...لبخند بزنی و حالم را بپرسی...لبخند بزنم... چشمانم را ببندم و به ساهی خیره شوم وبگویم خوبم...محکم دراغوشم بگیری و بگویی میدانم که خوب نیستی...بگویی که نگرانم هستی...بگویی که میتوانی درکنارم باشی
زیرزمینی
۲۲آبان
چقدر دلم برای صدایت تنگ شده است...دلم میخواهم بیایی و برایم شعر بخوانی...دست سنگینت را روی شانه ام بگذاری...دستم رابگیری و از همان عاشقانه های تلخت برایم زمزمه کنی...چشمانم را ببندم و به صدایت گوش دهم...به عاشقانه هایت لبخند بزنم و پنهان کنم غمم را...بپرسی حالت چطور است... جواب دهم خوبم...لبخند بزنم دستت را فشار دهم و بپرسم حال تو چطور است؟...بگویی زندگی است دیگر...دستم را فشار دهی و بگویی عشق از لابلای انگشتان به وجود انسان جاری میشود... این روزها مدام خواب هستم...داروهای جدید...اتفاقات جدیدی در پی دارن...خواب الودگی طولانی...هذیان...درخواب هایم مدام حرف میزنم...خسته میشوم از این خواب الودگی های طولانی... البته بیداریم هم با خواب فرقی ندارد...روی تخت دراز میکشم تمام روز و به این سیاهی فکر میکنم...دلم میخواهد روزها بخوابم...فراموش کنم...فکر نکنم...نگران نباشم چشم هایم را میبندم و خیره میشوم به تاریکی...فکر میکنم به این سیاهی...به این بغض لعنتی که هر روز بزرگتر میشود...خفه ام میکند...اما نمیترکد...فکر میکنم به بیماری ام...به بیمارانی که هرروز میبطنم...فکر میکنم به ترس هرروزه ام...به امید بیمارانم...فکر میکنم به خودم...به این بیماری....فکر میکنم به پنهان کردنش...باید مدام بخندم...تا فراموش کنم...تا نگران نباشم...خسته نباشم از روزها...وقتی دیگران بجای تو میپرسند حالت چطور است...بغض میکنم میخندم و میگویم خوبم دلم نمیخواهد فکر کنم چقدر تلخ است این بیماری...چقدر مصری است... و چقدر طاقت فرسا برای پنهان کردن...اگر دیگران بفهمند شاید تحقیرامیز نگاهم کنند...شاید برایم دل بسوزانند...شاید هم مرا منع کنند از طبابت... چقدر دلم میخواهد بیایی دستم رابگیری...برایم شعر بخوانی...لبخند بزنی و حالم را بپرسی...لبخند بزنم... چشمانم را ببندم و به ساهی خیره شوم وبگویم خوبم...محکم دراغوشم بگیری و بگویی میدانم که خوب نیستی...بگویی که نگرانم هستی...بگویی که میتوانی درکنارم باشی
زیرزمینی
۲۰آبان
چقدر دلم تنگ است...دل تنگ تویی که نیستی...اما مدام راه میروی...می ایی و میروی...خسته نمیشوی از تمام این راه رفتن ها...از تمام این بود و نبود ها...تلاش کردم ننویسم...تلاش کردم حالم بهتر شود...اما دلتنگی را چاره ای نیست...میخواهم فراموشت کنم...از یاد ببرم نبودت را...نیازم را... میشود نباشی؟...برای همیشه دیگر نیایی؟...یدانی دلتنگی چیست؟...از چه نوعی است؟...تا بحال دلتنگم شده ای؟...اصلا مرا به خاطر داری؟...روزهای خوش را به یاد می اوری؟...از یاد اوری اش لبخند میزنی؟ دلم میخواست ارام میگرفتم...دلم میخواست باز سکوت میکردم...سکوت که میکنم این لعنتی نمیگذارد...وادارم میکن به حرف زدن...حرف که میزنم...بی حوصلگی ها را بالا می اورم...دلم اشوب میشود...سکوت میخواهم...وتنهاییی...جایی تاریک و تنها برای چند روز...مثل یک سلول انفرادی که طول و عرضش 4 قدم هم نشود...تا سرم را بکوبم به دیوار های سیاهش... تا بحال شده است گیر کنی میان صدا و سکوت؟...حس مزخرفی است...تجربه اش نکن...می دانی چه دلم میخواهد؟ دراز بکشم وسط یک جنگل پاییزی...دور تا دورم را شمه روشن کنی...چشمانم را به ماه بدوزم...وتو برایم شعر بخوانی...و فراموش کنم...تمام روزها را ...تمام ادم ها را...وتو از من بپرسی حالم چطور است؟...ومن بگویم نمیدانم...دیوانه شده ام...باز هم برایم بخوان...برایم شعر بخوان...از من نپرس...از خودت بگو...روزهایت چگونه است؟...تا من گریه کنم در نبودنت...غرق شوم در نگرانی هایم...حس کنم اغوش گرم صدایت را چقدر دلم تنگ است حالم را بپرس...تا بگویمت که خوب نیستم...تا نخندم...همین امشب حالم را بپرس...خواب نمیرم تا حالم را نپرسی و شعر نخوانی
زیرزمینی
۲۰آبان
چقدر دلم تنگ است...دل تنگ تویی که نیستی...اما مدام راه میروی...می ایی و میروی...خسته نمیشوی از تمام این راه رفتن ها...از تمام این بود و نبود ها...تلاش کردم ننویسم...تلاش کردم حالم بهتر شود...اما دلتنگی را چاره ای نیست...میخواهم فراموشت کنم...از یاد ببرم نبودت را...نیازم را... میشود نباشی؟...برای همیشه دیگر نیایی؟...یدانی دلتنگی چیست؟...از چه نوعی است؟...تا بحال دلتنگم شده ای؟...اصلا مرا به خاطر داری؟...روزهای خوش را به یاد می اوری؟...از یاد اوری اش لبخند میزنی؟ دلم میخواست ارام میگرفتم...دلم میخواست باز سکوت میکردم...سکوت که میکنم این لعنتی نمیگذارد...وادارم میکن به حرف زدن...حرف که میزنم...بی حوصلگی ها را بالا می اورم...دلم اشوب میشود...سکوت میخواهم...وتنهاییی...جایی تاریک و تنها برای چند روز...مثل یک سلول انفرادی که طول و عرضش 4 قدم هم نشود...تا سرم را بکوبم به دیوار های سیاهش... تا بحال شده است گیر کنی میان صدا و سکوت؟...حس مزخرفی است...تجربه اش نکن...می دانی چه دلم میخواهد؟ دراز بکشم وسط یک جنگل پاییزی...دور تا دورم را شمه روشن کنی...چشمانم را به ماه بدوزم...وتو برایم شعر بخوانی...و فراموش کنم...تمام روزها را ...تمام ادم ها را...وتو از من بپرسی حالم چطور است؟...ومن بگویم نمیدانم...دیوانه شده ام...باز هم برایم بخوان...برایم شعر بخوان...از من نپرس...از خودت بگو...روزهایت چگونه است؟...تا من گریه کنم در نبودنت...غرق شوم در نگرانی هایم...حس کنم اغوش گرم صدایت را چقدر دلم تنگ است حالم را بپرس...تا بگویمت که خوب نیستم...تا نخندم...همین امشب حالم را بپرس...خواب نمیرم تا حالم را نپرسی و شعر نخوانی
زیرزمینی
۱۶آبان
دلم میخواست برم جایی...سال اخر رو میخوام حداکثر استفاده رو بکنم...تا خانم دماغ عملی پیشنهاد داد که بریم تهران قبول کردم...بدون چون و چرا...برای اولین جمعه برنامه ریختیم...شب با اتوبوس راه افتادیم...هوا ابری بود و اخبار گفته بود که بارون میاد...چند ساعتی تو اتوبوس حرف زدیم...خوشحال بودیم...صبح خیلی زود رسیدیم تهران...با میل خانم دماغ عملی رفتیم ترمینال جنوب...طبق معمول یه ساعتی موندیم توی ترمینال تا خانم ارایش کنه...بعد از خوردن صبحونه راه افتادیم به سمت جمعه بازاری که برای خرید قرار بود بریم...از 7.30 صبح تا 1 ظهر داشتیم خرید میکردیم...هرچی اصرار کردم به خانم دماغ عملی که بمونه بریم تئاتر و پل طبیعت راضی نشد...1 با مترو رفتیم سمت پل طبیعت...با عجله ناهار خوردیم و توی پارک نشستیم...از خرید زیادمون از کت و کول افتاده بودیم...دیگه نای راه رفتن نداشتیم...وقتم نبود که بریم روی پل...خانم دماغ عملی باید برمیگشت ترمینال...باهم برگشتیم به سمت مترو...خانم دماغ عملی که رفت من راه افتادم سمت پل...من عاشق پارکم...توی اون هوای ابری...درختای صد رنگ پارک برای من بهشت بود...رفتم روی پل...منظره خیلی قشنگ...درختای زیاد...ادمای زیادتر...همه شاد...پر انرژی...از روی پل رد شدم...اونور پل توی یه سراشیبی نشستم...منظرش فوق العاده بود...عاشق شدم...درختای بلند صد رنگ...ابرای بین کوه ها...چمن و باد های سرد...اهنگ خدا زمزمه میشد...میتونستم تموم عمرم اونجا بشینم و تکون نخورم...نگاه کنم و لذت ببرم...تنهایی سخته ولی گاهی میتونی خودتو نجات بدی...گاهی میتونی تا سر حد مرگ بترسی از ادمها...از تنهاییت...از زیباییرفتم کافی شاپی که نزدیک پل بود...پای سیب و قهوه سفارش دادم...ادمای اطرافم انگار شاد ترین ادمای دنیا بودن...بارون گرفت...عاشق شدم...عاشق بارون...زدم به دل بارون...برگشتم روی پل...سمت مترو...مدتی پیاده روی کردم...خوشی کل وجودم رو گرفته بود...بلیط تئاتر توی کیفم بود...سوار مترو شدم و راه افتادم به سمت محل تئاتر...پرسون پرسون رسیدم ...اسمون خونی بود . خیابون ها تاریک...بارون شدیدی میبارید...مامانم اینا فکر میکردن با خانم دماغ عملی هستم ولی حالا من تنها وسط این شهر درندشت...جای سرپوشیده برای ایستادن پیدا نکردم...رفتم داخل کافی شاپ...گشنم بود...گارسون به سمتم اومد-خوش اومدید...چند نفرید؟-تنهام-این طرف سیگار ازاده اون طرف نه...-میخوام سیگار بکشمنشستم...بارون قشنگی میبارید...هوا وهم الود بود...غذا سفارش دادم...نشستم به سیگار کشیدن...نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت...دوس داشتم تلخی سیگارو توی دهنمغذامو خوردم و رفتم به سمت سالن تئاتر...چند تا بازیگر توی سالن دیدم...کارت شناسایی رو نشون دادم و بلیطمو گرفتم...نشستم...تئاتر قشنگی بود...یعنی بد نبود...هتلی هاتا تئاتر تموم بشه شده بود نه و نیم...از سالن زدم بیرون...بارون نمیبارید ولی خیابون تاریک... اسمون خونی...وهم تنهایی و تاریکی...از سرما میلرزیدم...با عجله راه افتادم به سمت مترو...خدا خدا میکردم تو این تاریکی فقط دیگه کسی مزاحمم نشه وگرنه از ترس سکته میکنم...شلوارم تا زانو خیس شده بود...تو کفشام پر اب بود...تا برسم به ایستگاه مترو ده بار سکته کردم...ایستگاه خلوت مترو ترسناک بود...اصلا نمیدونستم تو این ساعت مترو هم میاد یا نه...خداخدا میکردم یه پلیس بیاد تا ازش بپرسم...قبض روح شدم تا قطار رسید...راه افتادم به سمت ارژانتین...توی مترو فقط مرد بود...ترسناک...یه دختر تنها...چکار میکردم وسط اینهمه مرد؟...رسیدم ...پیاده شدم...با عجله پله ها رو رفتم بالا...اولین تاکسی که دیدم دربست گرفتم به سمت ارژانتین...چشمم به مسیر بود و دستم روی دستگیره...رسیدم به ارژانتین خیالم راحت شد...بلیط گرفتم و برگشتم...تا نشستم از خستگی تو اتوبوس خوابم برد...تا چند روزی پا درد داشتم...شلوار و کفش و جورابم خیس اب بودتا صبح که رسیدم شهر غریب
زیرزمینی
۱۶آبان
دلم میخواست برم جایی...سال اخر رو میخوام حداکثر استفاده رو بکنم...تا خانم دماغ عملی پیشنهاد داد که بریم تهران قبول کردم...بدون چون و چرا...برای اولین جمعه برنامه ریختیم...شب با اتوبوس راه افتادیم...هوا ابری بود و اخبار گفته بود که بارون میاد...چند ساعتی تو اتوبوس حرف زدیم...خوشحال بودیم...صبح خیلی زود رسیدیم تهران...با میل خانم دماغ عملی رفتیم ترمینال جنوب...طبق معمول یه ساعتی موندیم توی ترمینال تا خانم ارایش کنه...بعد از خوردن صبحونه راه افتادیم به سمت جمعه بازاری که برای خرید قرار بود بریم...از 7.30 صبح تا 1 ظهر داشتیم خرید میکردیم...هرچی اصرار کردم به خانم دماغ عملی که بمونه بریم تئاتر و پل طبیعت راضی نشد...1 با مترو رفتیم سمت پل طبیعت...با عجله ناهار خوردیم و توی پارک نشستیم...از خرید زیادمون از کت و کول افتاده بودیم...دیگه نای راه رفتن نداشتیم...وقتم نبود که بریم روی پل...خانم دماغ عملی باید برمیگشت ترمینال...باهم برگشتیم به سمت مترو...خانم دماغ عملی که رفت من راه افتادم سمت پل...من عاشق پارکم...توی اون هوای ابری...درختای صد رنگ پارک برای من بهشت بود...رفتم روی پل...منظره خیلی قشنگ...درختای زیاد...ادمای زیادتر...همه شاد...پر انرژی...از روی پل رد شدم...اونور پل توی یه سراشیبی نشستم...منظرش فوق العاده بود...عاشق شدم...درختای بلند صد رنگ...ابرای بین کوه ها...چمن و باد های سرد...اهنگ خدا زمزمه میشد...میتونستم تموم عمرم اونجا بشینم و تکون نخورم...نگاه کنم و لذت ببرم...تنهایی سخته ولی گاهی میتونی خودتو نجات بدی...گاهی میتونی تا سر حد مرگ بترسی از ادمها...از تنهاییت...از زیباییرفتم کافی شاپی که نزدیک پل بود...پای سیب و قهوه سفارش دادم...ادمای اطرافم انگار شاد ترین ادمای دنیا بودن...بارون گرفت...عاشق شدم...عاشق بارون...زدم به دل بارون...برگشتم روی پل...سمت مترو...مدتی پیاده روی کردم...خوشی کل وجودم رو گرفته بود...بلیط تئاتر توی کیفم بود...سوار مترو شدم و راه افتادم به سمت محل تئاتر...پرسون پرسون رسیدم ...اسمون خونی بود . خیابون ها تاریک...بارون شدیدی میبارید...مامانم اینا فکر میکردن با خانم دماغ عملی هستم ولی حالا من تنها وسط این شهر درندشت...جای سرپوشیده برای ایستادن پیدا نکردم...رفتم داخل کافی شاپ...گشنم بود...گارسون به سمتم اومد-خوش اومدید...چند نفرید؟-تنهام-این طرف سیگار ازاده اون طرف نه...-میخوام سیگار بکشمنشستم...بارون قشنگی میبارید...هوا وهم الود بود...غذا سفارش دادم...نشستم به سیگار کشیدن...نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت...دوس داشتم تلخی سیگارو توی دهنمغذامو خوردم و رفتم به سمت سالن تئاتر...چند تا بازیگر توی سالن دیدم...کارت شناسایی رو نشون دادم و بلیطمو گرفتم...نشستم...تئاتر قشنگی بود...یعنی بد نبود...هتلی هاتا تئاتر تموم بشه شده بود نه و نیم...از سالن زدم بیرون...بارون نمیبارید ولی خیابون تاریک... اسمون خونی...وهم تنهایی و تاریکی...از سرما میلرزیدم...با عجله راه افتادم به سمت مترو...خدا خدا میکردم تو این تاریکی فقط دیگه کسی مزاحمم نشه وگرنه از ترس سکته میکنم...شلوارم تا زانو خیس شده بود...تو کفشام پر اب بود...تا برسم به ایستگاه مترو ده بار سکته کردم...ایستگاه خلوت مترو ترسناک بود...اصلا نمیدونستم تو این ساعت مترو هم میاد یا نه...خداخدا میکردم یه پلیس بیاد تا ازش بپرسم...قبض روح شدم تا قطار رسید...راه افتادم به سمت ارژانتین...توی مترو فقط مرد بود...ترسناک...یه دختر تنها...چکار میکردم وسط اینهمه مرد؟...رسیدم ...پیاده شدم...با عجله پله ها رو رفتم بالا...اولین تاکسی که دیدم دربست گرفتم به سمت ارژانتین...چشمم به مسیر بود و دستم روی دستگیره...رسیدم به ارژانتین خیالم راحت شد...بلیط گرفتم و برگشتم...تا نشستم از خستگی تو اتوبوس خوابم برد...تا چند روزی پا درد داشتم...شلوار و کفش و جورابم خیس اب بودتا صبح که رسیدم شهر غریب
زیرزمینی
۱۱آبان
-سیگار میکشی؟ -نه...سیگاری نیستم -تو دیگه چه دیوونه ای هستی که سیگار نمیکشی مرد با لباس سبز به سمت بخش به راه می افتد...نگاهش میکنم...خمیده است...ظاهرش پیر ولی مطمئن هستم جوان است...اینجا همه همینطور هستند بلندگو اسمم را اعلام میکند که به پیش روانپزشک بروم...لخ لخ کنان به راه می افتم از حیاط بزرگ تیمارستان میگذرم از پله ها بالا میروم و وارد بخش میشوم... -بیا تو اقای محمدی وارد میشوم...خانم دکتر و دانشجوهایش نشسته اند...دختر های پر افاده...پسر های مغرور...سالهای اخر پزشکی...دختر جوانی را از بینشان شناختم...همکلاسیم بود...6 سال پیش...در همان دو ماهی که به دانشکده پزشکی رفته بودم...گفته بود که ساز میزند...نگاهم را میدزدم...نگاهش کنجکاوانه است...اگر مرا میشناخت چه... -خب خانم دکتر شرح حال بگیر... دکتر دقیقا به دختری که روزی هم کلاسیم بود اشاره میکند...سرم راپایین می اندازم -سلام اقای محمدی -سلام خانم دکتر -چند سالتونه -26 -مجردید؟ -نه -چندتا بچه دارید؟ -خانمم حاملست -چقدر درس خوندید؟ -دیپلم -دانشگاه نرفتید؟ از سوالش معلوم است که شاید مشکوک شده -چرا دوماه رفتم دیگه پول نداشتم ولش کردم -چی شد که اومدید دکتر؟ -اعصابم خرابه -میشه بیشتر توضیح بدید چند ماه پیش یه تصادف داشتم...بعدش رفتم تو کما...چند روزی تو کما بودم...بعدش همش حالم بد میشد...با موتور رفته بودم زیر کامیون...خدایی بود که زنده موندم...بعد از اون دیگه از هر ماشین بزرگی میترسم...قلبم میزنه...انگار داره میاد تو دهنم...عرق میکنم ...نفسم میگیره...میخوام بمیرم...روزی چند بار اینجوری میشم...با زنم دعوام میشه...یبار زدمش...کار نمیتونم بکنم...مغزم داره میترکه میگویم و میگویم...میپرسد و میپرسد...بعد استادشان سوالهایی میپرسد چیزایی در پرونده ام مینویسد و میگوید میتونی بری...سرم را می اندازم پایین و به راه میافتم...به ابتدای بخش که میرسم صدای دویدن کسی را از پشت سر میشنوم...هم کلاسی ام است -اقای محمدی؟ -بله؟ -میشه بریم تو حیاط صحبت کنیم؟ سری تکان میدهم و پشت سرش راه می افتم...اولین صندلی حیاط را انتخاب میکند و مینشینیم...مضطرب است...با فاصله زیادی از من مینشیند...مثل تمام دانشجو ها از بیماران میترسد...شاید حق هم دارد -حیاط سرسبزیه .... -شما دانشجوی چه رشته ای بودید؟ -فرقی میکنه؟ -چهرتون برام خیلی اشناست -پزشکی...ورودی 88...دانشگاه... بهت زده نگاهم میکند... -علی محمدی؟بالاترین رتبه کلاس؟یه دفه رفتی...بچه ها گفتن مرخصی هستی...ولی دیگه ندیدیمت -نتونستم بخونم -چرا؟ -از سربازی که برگشتم فکر کردم میتونم هم کار کنم هم درس بخونم...اما چیزی نگذشت که برادر بزرگم مرد...یکم بعدشم یه از خدا بیخبر ماشین قسطی بابامو که باهاش مسافر کشی میکرد رو دزدید...هر چی داشتیم همون ماشین بود...بابامم اش و لاش شده بود...لگنش شکسته بود و خونه نشین شد...مجبور بودم کار کنم تا خرج خونواده رو بدم -خب بعد از مرخصی چرا نیومدی سر درست؟ اه میکشم و به پاهایم نگاه میکنم...خاک را با نوک دمپایی هایم جابجا میکنم... -یه مدت توی یه مکانیکی کار کردم...شدم کارگر...از دانشجوی پزشکی سابق حالا یه کارگر دراومده بود...باید خرج خودمو و 4 تا خواهر کوچکترو میدادم...مادرم پابه پای من کار میکرد...شب و روز کار گری کردم به امید اینکه روزی برگردم دانشگاه...اوضاع داشت بهتر میشد که تنها عمم با دوتا دخترش به ما پناه اورده ...شوهر معتادش هرچی داشتن و نداشتن فروخته بود و از خونه بیرونشون کرده بود...حالا تعدادمون بیشتر شده بود...خرجمون بیشتر...عمم کلفتی میکرد مادرم خیاطی ولی راه به جایی نمیبردیم...دیگه قید دانشگاهو زدم... -کی ازدواج کردی؟ -چرا میپرسی خانم دکتر؟ -پرستار گفت خونوادت زنگ زدن گفتن عصری میخوان بیان ببرنت -اینجا موندنم چه فایده ای داره؟ -باید درمان بشی...اسم بیماریت پانیکه باید بمونی تا درمان بشی نگاهش میکنم...ظاهر مرتبش معلوم است که ازندگی من و امسال من چیزی نمیداند -یکی دوسالی که گذشت...گفتن پسر عذب و دختر عمه...پنبه واتیش نباید زیر یه سقف باشن...تا چشممو باز کنم...زنم شده بود...من هنوز سودای دکتر شدن داشتم و حالا سالها بود که توی چاه میکانیکی دفن شده بودم...حالا یه زن داشتم که فقط تو فکر بچه دار شدن و پولدار شدن بود...مجبور بود بیشتر کار کنم...یه شب که تا صبح کار کرده بودم...صبح هوا گرگ و میش با موتور داشتم میرفتم میکانیکی...داشتم از بیخوابی هلاک میشدم...بادسردی میومدم فقط یه لحظه خوابیدم...وقتی بیدار شدم یه هفته بود که تو کما بودم...زنم بالای سرم گریه میکرد...طول کشید تا خوب شدم...بدبختی از سر و کولمون بالا میرفت...یه بچه دیگه رو هم به این دنیا دعوت کردم تا بدبختی ما رو ببینه...اونموقع نمیدونستم زنم حالمس چند وقت بعدش فهمیدیم...یه ماه طول کشید تا مرخص بشم...یه هفته رفتم سر کار...ولی هر روز حالم بدتر شد...هر لحظه حس میکردم الانه که بمیرم ...بی نظم میرفتم سر کار...با زنم دعوام میشد با همه دعوا میکردم...از همه جور ماشینی میترسم...سوار تاکسی و اتوبوس نمیونم بشم -پس بمون تا اینجا درمان بشی -یه ماهی هست سر کار نرفتم...هیچی پول ندارم و یه بچه تو راه دارم...خانم دکتر شما از فقر و بدبختی چی میدونی؟من هنوزم میخوام دکتر بشم...من الان باید با شما سال اخرمو میگذروندم...ولی غرق شدم تو بدبختی...من اینجا بمونم کی خرج اون بچه رو میده؟کی خرج اون همه ادمومیده...کی خرج بیمارستانو میده؟تو از فقر چی میدونی؟ بهت زده نگاهم میکند...میدانم که بد حرف زده ام...این دختر که در بدبختی من نقشی نداشت...سرش را پایین می اندازد...بلند میشوم وبه سمت بیماری که در حال سیگار کشیدن است میروم...دلم سیگار میخواهد...دلم میخواهد فراموش کنم باید حالا به من هم اقای دکتر میگفتند... پک اول را که میزنم گلویم میسوزد...نگاهش میکنم...با روپووش سفیدبه من خیره شده است...من هرگز نمیتوانم روپوش سفید بپوشم...دهانم مزه زهر مار میدهد...تلخ است اما نه تلختر از زندگی...پک بعدی را عمیقتر میزنم...در پشت دود سیگار تار میبینمش...بلند شده و به سمت بخش میرود...حتما با خود خدا را شکر میکند که جای من نیست...که بد بخت نیست که فقیر نیست...حتما خدا را شکر میکند که پزشک میشود...زبانم تلخ است...اما شیرین تر از زندگیم
زیرزمینی