روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۱آبان
-سیگار میکشی؟ -نه...سیگاری نیستم -تو دیگه چه دیوونه ای هستی که سیگار نمیکشی مرد با لباس سبز به سمت بخش به راه می افتد...نگاهش میکنم...خمیده است...ظاهرش پیر ولی مطمئن هستم جوان است...اینجا همه همینطور هستند بلندگو اسمم را اعلام میکند که به پیش روانپزشک بروم...لخ لخ کنان به راه می افتم از حیاط بزرگ تیمارستان میگذرم از پله ها بالا میروم و وارد بخش میشوم... -بیا تو اقای محمدی وارد میشوم...خانم دکتر و دانشجوهایش نشسته اند...دختر های پر افاده...پسر های مغرور...سالهای اخر پزشکی...دختر جوانی را از بینشان شناختم...همکلاسیم بود...6 سال پیش...در همان دو ماهی که به دانشکده پزشکی رفته بودم...گفته بود که ساز میزند...نگاهم را میدزدم...نگاهش کنجکاوانه است...اگر مرا میشناخت چه... -خب خانم دکتر شرح حال بگیر... دکتر دقیقا به دختری که روزی هم کلاسیم بود اشاره میکند...سرم راپایین می اندازم -سلام اقای محمدی -سلام خانم دکتر -چند سالتونه -26 -مجردید؟ -نه -چندتا بچه دارید؟ -خانمم حاملست -چقدر درس خوندید؟ -دیپلم -دانشگاه نرفتید؟ از سوالش معلوم است که شاید مشکوک شده -چرا دوماه رفتم دیگه پول نداشتم ولش کردم -چی شد که اومدید دکتر؟ -اعصابم خرابه -میشه بیشتر توضیح بدید چند ماه پیش یه تصادف داشتم...بعدش رفتم تو کما...چند روزی تو کما بودم...بعدش همش حالم بد میشد...با موتور رفته بودم زیر کامیون...خدایی بود که زنده موندم...بعد از اون دیگه از هر ماشین بزرگی میترسم...قلبم میزنه...انگار داره میاد تو دهنم...عرق میکنم ...نفسم میگیره...میخوام بمیرم...روزی چند بار اینجوری میشم...با زنم دعوام میشه...یبار زدمش...کار نمیتونم بکنم...مغزم داره میترکه میگویم و میگویم...میپرسد و میپرسد...بعد استادشان سوالهایی میپرسد چیزایی در پرونده ام مینویسد و میگوید میتونی بری...سرم را می اندازم پایین و به راه میافتم...به ابتدای بخش که میرسم صدای دویدن کسی را از پشت سر میشنوم...هم کلاسی ام است -اقای محمدی؟ -بله؟ -میشه بریم تو حیاط صحبت کنیم؟ سری تکان میدهم و پشت سرش راه می افتم...اولین صندلی حیاط را انتخاب میکند و مینشینیم...مضطرب است...با فاصله زیادی از من مینشیند...مثل تمام دانشجو ها از بیماران میترسد...شاید حق هم دارد -حیاط سرسبزیه .... -شما دانشجوی چه رشته ای بودید؟ -فرقی میکنه؟ -چهرتون برام خیلی اشناست -پزشکی...ورودی 88...دانشگاه... بهت زده نگاهم میکند... -علی محمدی؟بالاترین رتبه کلاس؟یه دفه رفتی...بچه ها گفتن مرخصی هستی...ولی دیگه ندیدیمت -نتونستم بخونم -چرا؟ -از سربازی که برگشتم فکر کردم میتونم هم کار کنم هم درس بخونم...اما چیزی نگذشت که برادر بزرگم مرد...یکم بعدشم یه از خدا بیخبر ماشین قسطی بابامو که باهاش مسافر کشی میکرد رو دزدید...هر چی داشتیم همون ماشین بود...بابامم اش و لاش شده بود...لگنش شکسته بود و خونه نشین شد...مجبور بودم کار کنم تا خرج خونواده رو بدم -خب بعد از مرخصی چرا نیومدی سر درست؟ اه میکشم و به پاهایم نگاه میکنم...خاک را با نوک دمپایی هایم جابجا میکنم... -یه مدت توی یه مکانیکی کار کردم...شدم کارگر...از دانشجوی پزشکی سابق حالا یه کارگر دراومده بود...باید خرج خودمو و 4 تا خواهر کوچکترو میدادم...مادرم پابه پای من کار میکرد...شب و روز کار گری کردم به امید اینکه روزی برگردم دانشگاه...اوضاع داشت بهتر میشد که تنها عمم با دوتا دخترش به ما پناه اورده ...شوهر معتادش هرچی داشتن و نداشتن فروخته بود و از خونه بیرونشون کرده بود...حالا تعدادمون بیشتر شده بود...خرجمون بیشتر...عمم کلفتی میکرد مادرم خیاطی ولی راه به جایی نمیبردیم...دیگه قید دانشگاهو زدم... -کی ازدواج کردی؟ -چرا میپرسی خانم دکتر؟ -پرستار گفت خونوادت زنگ زدن گفتن عصری میخوان بیان ببرنت -اینجا موندنم چه فایده ای داره؟ -باید درمان بشی...اسم بیماریت پانیکه باید بمونی تا درمان بشی نگاهش میکنم...ظاهر مرتبش معلوم است که ازندگی من و امسال من چیزی نمیداند -یکی دوسالی که گذشت...گفتن پسر عذب و دختر عمه...پنبه واتیش نباید زیر یه سقف باشن...تا چشممو باز کنم...زنم شده بود...من هنوز سودای دکتر شدن داشتم و حالا سالها بود که توی چاه میکانیکی دفن شده بودم...حالا یه زن داشتم که فقط تو فکر بچه دار شدن و پولدار شدن بود...مجبور بود بیشتر کار کنم...یه شب که تا صبح کار کرده بودم...صبح هوا گرگ و میش با موتور داشتم میرفتم میکانیکی...داشتم از بیخوابی هلاک میشدم...بادسردی میومدم فقط یه لحظه خوابیدم...وقتی بیدار شدم یه هفته بود که تو کما بودم...زنم بالای سرم گریه میکرد...طول کشید تا خوب شدم...بدبختی از سر و کولمون بالا میرفت...یه بچه دیگه رو هم به این دنیا دعوت کردم تا بدبختی ما رو ببینه...اونموقع نمیدونستم زنم حالمس چند وقت بعدش فهمیدیم...یه ماه طول کشید تا مرخص بشم...یه هفته رفتم سر کار...ولی هر روز حالم بدتر شد...هر لحظه حس میکردم الانه که بمیرم ...بی نظم میرفتم سر کار...با زنم دعوام میشد با همه دعوا میکردم...از همه جور ماشینی میترسم...سوار تاکسی و اتوبوس نمیونم بشم -پس بمون تا اینجا درمان بشی -یه ماهی هست سر کار نرفتم...هیچی پول ندارم و یه بچه تو راه دارم...خانم دکتر شما از فقر و بدبختی چی میدونی؟من هنوزم میخوام دکتر بشم...من الان باید با شما سال اخرمو میگذروندم...ولی غرق شدم تو بدبختی...من اینجا بمونم کی خرج اون بچه رو میده؟کی خرج اون همه ادمومیده...کی خرج بیمارستانو میده؟تو از فقر چی میدونی؟ بهت زده نگاهم میکند...میدانم که بد حرف زده ام...این دختر که در بدبختی من نقشی نداشت...سرش را پایین می اندازد...بلند میشوم وبه سمت بیماری که در حال سیگار کشیدن است میروم...دلم سیگار میخواهد...دلم میخواهد فراموش کنم باید حالا به من هم اقای دکتر میگفتند... پک اول را که میزنم گلویم میسوزد...نگاهش میکنم...با روپووش سفیدبه من خیره شده است...من هرگز نمیتوانم روپوش سفید بپوشم...دهانم مزه زهر مار میدهد...تلخ است اما نه تلختر از زندگی...پک بعدی را عمیقتر میزنم...در پشت دود سیگار تار میبینمش...بلند شده و به سمت بخش میرود...حتما با خود خدا را شکر میکند که جای من نیست...که بد بخت نیست که فقیر نیست...حتما خدا را شکر میکند که پزشک میشود...زبانم تلخ است...اما شیرین تر از زندگیم
زیرزمینی
۱۰آبان
یک دوست-دیگه نمیخوام برم روانپزشک-موافقم تو اصلا نیاز نداری-حس میکنم دیگه خوب شدم-خوبه-ولی توی کتابای ما نوشته حداقل دوره درمان 6-9 ماه نوشته شده- بابا ول کن این حرفا روهمخونه-چند روزی هست قرصامو نمیخورم-خخخخخ-به نظرت باز بداخلاق شدم-نه بابا تو هم دیگه خیلی سوسولی-ولی باز از فکر کشیک حالم بد میشه-خاک بر سرت برو یه دوست پسر پولدار پیدا کن-دلت خوشه ها...من حوصله خودمم ندارمخانم دماغ عملی-میخوام دیگه نرم روانپزشک-چرا؟-چه خبره انقدر به من قرص داده...بابا من خوبم چیزیم نیست که-حالا دیگه نمیترسی؟-نه کمتر شده-ولی خیلی وحشی شدیا حواست هست-انگار تویی که هر روز پاچه رزیدنتو میگیریا مه-من خودم از تو دیوونه ترمخانم فرمژه-میخوام باهات حرف بزنم و مشورت کنم کی هستی؟-بگو الان-یه هفتس قرصامو نخوردم دیگم نمیخوام برم روانپزشک-چرا-خوبم اخه-دیگه؟-این دارو هم ضد افسردگیه هم ضد اضطراب...یه هفس من لای هیچ کتابیو باز نکردم بس که بیخیالی طی میکنم-دیوونه بازی در نیار جای اینکه قرصتو قطع کنی همت کن درس بخون-اخه همه موافق که ادامه ندم-همه دککترن؟شدی عین ادمای عادی؟صغری و کبری خانم برات تجویز کنن؟تو خیر سرت دکتری میدونی حداقل 6 ماه دارو بخوری وگرنه همه چی بدتر باز برمیگرده...تو خودت رعایت نمیکنی فردا چطور میخوای مریضاتو راضی به درمان کنی-اخه خوبم-اره از بیخوابیا و خواب دیدنا و عرق ریختنات تو درمونگاه اورژانس معلومه...قول بده که درمانتو ادامه میدی؟-باشه-امروزم درس میخونی-باشه
زیرزمینی
۱۰آبان
یک دوست-دیگه نمیخوام برم روانپزشک-موافقم تو اصلا نیاز نداری-حس میکنم دیگه خوب شدم-خوبه-ولی توی کتابای ما نوشته حداقل دوره درمان 6-9 ماه نوشته شده- بابا ول کن این حرفا روهمخونه-چند روزی هست قرصامو نمیخورم-خخخخخ-به نظرت باز بداخلاق شدم-نه بابا تو هم دیگه خیلی سوسولی-ولی باز از فکر کشیک حالم بد میشه-خاک بر سرت برو یه دوست پسر پولدار پیدا کن-دلت خوشه ها...من حوصله خودمم ندارمخانم دماغ عملی-میخوام دیگه نرم روانپزشک-چرا؟-چه خبره انقدر به من قرص داده...بابا من خوبم چیزیم نیست که-حالا دیگه نمیترسی؟-نه کمتر شده-ولی خیلی وحشی شدیا حواست هست-انگار تویی که هر روز پاچه رزیدنتو میگیریا مه-من خودم از تو دیوونه ترمخانم فرمژه-میخوام باهات حرف بزنم و مشورت کنم کی هستی؟-بگو الان-یه هفتس قرصامو نخوردم دیگم نمیخوام برم روانپزشک-چرا-خوبم اخه-دیگه؟-این دارو هم ضد افسردگیه هم ضد اضطراب...یه هفس من لای هیچ کتابیو باز نکردم بس که بیخیالی طی میکنم-دیوونه بازی در نیار جای اینکه قرصتو قطع کنی همت کن درس بخون-اخه همه موافق که ادامه ندم-همه دککترن؟شدی عین ادمای عادی؟صغری و کبری خانم برات تجویز کنن؟تو خیر سرت دکتری میدونی حداقل 6 ماه دارو بخوری وگرنه همه چی بدتر باز برمیگرده...تو خودت رعایت نمیکنی فردا چطور میخوای مریضاتو راضی به درمان کنی-اخه خوبم-اره از بیخوابیا و خواب دیدنا و عرق ریختنات تو درمونگاه اورژانس معلومه...قول بده که درمانتو ادامه میدی؟-باشه-امروزم درس میخونی-باشه
زیرزمینی
۱۰آبان
از بزرگترین نعمتای خدا اینه که کسی از اینده خبر نداره...از نعمت های بزرگتر خدا اینه که ادم با ارامش بخوابه...ولی وقتی مدام خواب ببینی...دعا میکنی که هیچوقت دیگه نخوابی...وقتی مدام خواب هات تعبیر میشن...هر خوابی که ببینی برات ترسناک میشه...توی تمام خواب هات دنبال نشونه میگردی...دنبال تعبیر...دنبال چیزی که حاکی از خبر بدی توی اینده نباشه...دنبال یکم ارامش....وقتی خوابی ببینی که نشونه ای از مرگ داخلش باشه قلبت هری میریزه پایین...همه میگن دکترا دلشون سنگ میشه و عادت میکنن به مرگ...من میگم اگه عادت میکردیم هیچوقت راهی رو انتخاب نمیکردیم که جلوی مرگو بگیریم...با دیدن هر مریض هرچند سالم دلت هری نمیریخت پایین...من وبقیه دکترا به مرگ عادت نمیکنیم...هر روز ازش میترسیم...و هر روز بیشتر به عنوان جزئی از زندگی قبولش میکنیم...با تمام این حرفا...هنوزم مرگ برام ترسناکه...خوابی که خبر از مرگ کسی بده برام ترسناکه...خوابایی که تعبیر میشن برام ترسناکن...خدایا بهم ارامش بده...مراقب اطرافیانم باش
زیرزمینی
۱۰آبان
از بزرگترین نعمتای خدا اینه که کسی از اینده خبر نداره...از نعمت های بزرگتر خدا اینه که ادم با ارامش بخوابه...ولی وقتی مدام خواب ببینی...دعا میکنی که هیچوقت دیگه نخوابی...وقتی مدام خواب هات تعبیر میشن...هر خوابی که ببینی برات ترسناک میشه...توی تمام خواب هات دنبال نشونه میگردی...دنبال تعبیر...دنبال چیزی که حاکی از خبر بدی توی اینده نباشه...دنبال یکم ارامش....وقتی خوابی ببینی که نشونه ای از مرگ داخلش باشه قلبت هری میریزه پایین...همه میگن دکترا دلشون سنگ میشه و عادت میکنن به مرگ...من میگم اگه عادت میکردیم هیچوقت راهی رو انتخاب نمیکردیم که جلوی مرگو بگیریم...با دیدن هر مریض هرچند سالم دلت هری نمیریخت پایین...من وبقیه دکترا به مرگ عادت نمیکنیم...هر روز ازش میترسیم...و هر روز بیشتر به عنوان جزئی از زندگی قبولش میکنیم...با تمام این حرفا...هنوزم مرگ برام ترسناکه...خوابی که خبر از مرگ کسی بده برام ترسناکه...خوابایی که تعبیر میشن برام ترسناکن...خدایا بهم ارامش بده...مراقب اطرافیانم باش
زیرزمینی
۰۵آبان
دیروز که اومدم خونه بعد از بیمارستان دلم میخواست برم کافی شاپ....پس طبق معمول این چند وقته کتابمو برداشتم و راه افتاد...کافی شاپ دنج و خلوتیه...دوسش دارم...موقع برگشتن دیدم ماه کامل تو اسمون میدرخشه...با خودم گفتم یعنی اتفاق خوب این ماه چی میتونه باشه تا اینکه خانم دماغ عملی زنگ زد و قرار گذاشتیم بریم تهران برای خرید... با حرفای خواننده های وبلاگم یه فکری تو مغزم جرقه زد....من تا حالا پل طبیعت تهرانو ندیدم... خواننده های تهرانیم یا ساکن تهران...اگه دوست دارید...جمعه یه قرار بذاریم پل طبیعت...طرفای ساعت 2-3...حالا کسایی که پایه هستن دستاشون بالا بعدا نوشت:به دلیل استقبال گرم جمع کثیری از دوستان خواندده و به دلیل محبوبیت فوق العاده من...ترسیدم قرار ما به یا راهپیمایی بزرگ تبدیل بشه بخاطر همین تو یه روز بارونیه فوق العاده تنها رفتم تهران
زیرزمینی
۰۵آبان
دیروز که اومدم خونه بعد از بیمارستان دلم میخواست برم کافی شاپ....پس طبق معمول این چند وقته کتابمو برداشتم و راه افتاد...کافی شاپ دنج و خلوتیه...دوسش دارم...موقع برگشتن دیدم ماه کامل تو اسمون میدرخشه...با خودم گفتم یعنی اتفاق خوب این ماه چی میتونه باشه تا اینکه خانم دماغ عملی زنگ زد و قرار گذاشتیم بریم تهران برای خرید... با حرفای خواننده های وبلاگم یه فکری تو مغزم جرقه زد....من تا حالا پل طبیعت تهرانو ندیدم... خواننده های تهرانیم یا ساکن تهران...اگه دوست دارید...جمعه یه قرار بذاریم پل طبیعت...طرفای ساعت 2-3...حالا کسایی که پایه هستن دستاشون بالا بعدا نوشت:به دلیل استقبال گرم جمع کثیری از دوستان خواندده و به دلیل محبوبیت فوق العاده من...ترسیدم قرار ما به یا راهپیمایی بزرگ تبدیل بشه بخاطر همین تو یه روز بارونیه فوق العاده تنها رفتم تهران
زیرزمینی
۰۴آبان
به سمت پاویون به راه میوفتم...از حیاط بیمارستان عبور میکنم...ساعت 2صبح است...2صبح اول ابان...حالا مهر به پایان رسیده است...حالا من دیگر اینترن زنان نیستم...هوا سرد است...باران میبارد...خودم را جمع میکنم و به اسمان خونی رنگ خیره میشوم...مغزم درد میکند و قلبم ارام است...هنوز صدای چیغ زن زایو در گوشم است...حسن ختام بخش زنان شامل همه چیز بود...زایشگاه شلوغ...مریض های اورژانسی....زنی که دست از جیغ زدن بر نمیداشت...زنی که توی صورتم استفراغ کرد...دختری که همسن من بود و فرزند دومش برای اولین بار دراغوش من ارام گرفت....و من مسیولیت حمل جنین را برعهده داشتم...زنی که انقدر جیغ زدکه احساس میکنم کر شده ام....واز همه مهتر متخصص زنانی که تمام مدت بالای سز زایوها ایستاد....از کودکانش صحبت کرد....ازاینکه پسر ده ساله اش هربار بعداز کشیک مادرش تب میکند...از دختر 9ماهه اش که مدام گریه میکندو پدرتوان ارام کردن را ندارد و محتاج مادراست....این زن قد بلند که کنارم ایستاده است در پس تمام نگرانی هایش....درپس تمام بیماران بد حالش...یک مادر است....مادری که نیاز دارد فرزندش را دراغوش بکشد....ارام کند....کمی بخوابد....میمانم در کنار دکتر که در حالی که از نیمه شب گذشته است در حال وکیوم بچه بیمار اخر است.. درحال کمک کردن به مادر تا فرزندی سالم داشته باشد...مریضی که توی صورتم استفراغ کرد.... صدای زنگی میان فریادهای مادر و صدای دستگاه وکیوم میپیچد... -خانم دکتر گوشیرو از تو جیبم بردارببین کیه خجالت زده و عذرخواهانه دست درجیب دکتر میکنم....صدار مرد هراسان را از پشت تلفن میشنوم -من اینترن خانم دکترم...سر زایمان هستن...باهاتون تماس میگیرن صدای خسته و نگران مرد را میشنوم در پس زمینه صدای گریه کودکی را میشنوم حالا در پس این دکتر یک مادر میبینم...یک همسر... بعد از زایمان اصرار میکنم که دکتر زودتر برود...اصرارمیکنم که پرونده را مهر بزند و برود...اصرار میکنم که کارها را انجام میدهم...حالا که میداند کارها را درست انجام میدهم مهر میزند و با عجله بخش را ترک میکند... اسمان خونی رنگ است و من دیگر اینترن زنان نیستم...دلم نمیخواهد بخوابم...دوست دارم زیر باران قدم بزنم...عاشق بشوم و دوست بدارم این bloody business را اول ابان 94/شب تاسوعا/ساعت 2:30بامداد د
زیرزمینی
۰۴آبان
به سمت پاویون به راه میوفتم...از حیاط بیمارستان عبور میکنم...ساعت 2صبح است...2صبح اول ابان...حالا مهر به پایان رسیده است...حالا من دیگر اینترن زنان نیستم...هوا سرد است...باران میبارد...خودم را جمع میکنم و به اسمان خونی رنگ خیره میشوم...مغزم درد میکند و قلبم ارام است...هنوز صدای چیغ زن زایو در گوشم است...حسن ختام بخش زنان شامل همه چیز بود...زایشگاه شلوغ...مریض های اورژانسی....زنی که دست از جیغ زدن بر نمیداشت...زنی که توی صورتم استفراغ کرد...دختری که همسن من بود و فرزند دومش برای اولین بار دراغوش من ارام گرفت....و من مسیولیت حمل جنین را برعهده داشتم...زنی که انقدر جیغ زدکه احساس میکنم کر شده ام....واز همه مهتر متخصص زنانی که تمام مدت بالای سز زایوها ایستاد....از کودکانش صحبت کرد....ازاینکه پسر ده ساله اش هربار بعداز کشیک مادرش تب میکند...از دختر 9ماهه اش که مدام گریه میکندو پدرتوان ارام کردن را ندارد و محتاج مادراست....این زن قد بلند که کنارم ایستاده است در پس تمام نگرانی هایش....درپس تمام بیماران بد حالش...یک مادر است....مادری که نیاز دارد فرزندش را دراغوش بکشد....ارام کند....کمی بخوابد....میمانم در کنار دکتر که در حالی که از نیمه شب گذشته است در حال وکیوم بچه بیمار اخر است.. درحال کمک کردن به مادر تا فرزندی سالم داشته باشد...مریضی که توی صورتم استفراغ کرد.... صدای زنگی میان فریادهای مادر و صدای دستگاه وکیوم میپیچد... -خانم دکتر گوشیرو از تو جیبم بردارببین کیه خجالت زده و عذرخواهانه دست درجیب دکتر میکنم....صدار مرد هراسان را از پشت تلفن میشنوم -من اینترن خانم دکترم...سر زایمان هستن...باهاتون تماس میگیرن صدای خسته و نگران مرد را میشنوم در پس زمینه صدای گریه کودکی را میشنوم حالا در پس این دکتر یک مادر میبینم...یک همسر... بعد از زایمان اصرار میکنم که دکتر زودتر برود...اصرارمیکنم که پرونده را مهر بزند و برود...اصرار میکنم که کارها را انجام میدهم...حالا که میداند کارها را درست انجام میدهم مهر میزند و با عجله بخش را ترک میکند... اسمان خونی رنگ است و من دیگر اینترن زنان نیستم...دلم نمیخواهد بخوابم...دوست دارم زیر باران قدم بزنم...عاشق بشوم و دوست بدارم این bloody business را اول ابان 94/شب تاسوعا/ساعت 2:30بامداد د
زیرزمینی
۰۴آبان
از اوریانا فالاچی قبلا کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ رو خونده بودم...نوع نثرش و داستان تلخش دلم رو زد...ولی اسم این کتاب خیلی برام جذاب بودهمیشه فکر میکردم اگه روزی بچه دار بشم و بچم با تشر ازم بپرسه کی ازت خواست منو به دنیا بیاری چی باید بگم...فکر میکردم شاید این کتاب دلیل قانع کننده ای بهم بده...این کتاب هیچ دلیلی نمیده...ولی بازم قشنگه...تعمل برانگیزه...دوسش داشتم و قشنگ بود...
زیرزمینی