روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۲۸مرداد
1 بعد از تو کلاف اندوهم را به هر سو میغلطانمتا مگر چیزی از ان کاسته شود2شکستن ظرف ها در اشپزخانه صدای تنهایی استبفهم لعنتی!زنی که بی دلیل زیر اواز میزندوبه یک پهلو میخوابدبی شک اندوه فراوانی دارد3شعرم را دوست داشته باشاگر با خودم کنار نمیاییاز من مهربان تر است نه مشغله ای دارد نه زنی..بچه ای نه بدهکاریهرجا که بخواهی با تو می ایدامادستی ندارد که تو را در اغوش بگیردودر گوش ات زمزمه کند:تابستان سال بعد تو را به قفقاز خواهم برد4توقعی ندارم که در خوشی یادم کنیدلم میخواست پس انداز مختصری بودمکه در تنگدستی یک باره به یادم می افتادی5برای زنانی که عاشق میشونددلتنگی از نان شب واجب تر استدست و دلشان به کار نمیرودگوشه گیر میشوندشمعدانی نقره را برق می اندازندو انگاه دلشان راکنج  دیوار به میخ می اویزند6این روزها انقدر تنهایمکه ارزو میکنممرگ ناگهاناز پشت سر بیاید و مرا بترساند7باید از همین لحظه که تنهایم میگذاری بترسیوقتی من با گوشه ی پرده رفتنت را از پنجره پاک میکنموقتی که تنهایم میگذاریومن گوشه لبم را میجوماز اینکه اندوه بلند این پل هوایی کار دستم بدهدباید بترسیاز ولگردی های منوقتی دستم را در جیب ام فرو میبرموقوطی حلبی را با پا لگد میزنمعزیزم از همین چیزهای سادهاز همین چیزهای ساده بترس8تو حتی خط قران رابه دقت پشت قرص های من نمیخوانیمن و قرص هایم در زمستانتو و لبخندت در بهارمن و تو و قرص هایم در پاییزکاش میشد این روزهااندوهم را مثل شال گردندر گنجه لباس بگذارموتاپاییز سال بعد فراموش کنم9نه راه گم کرده امنه بیرون..باران میبارددیگر برای مهمانی نیست که به خانه ات می ایمگمان میکنممرگ یکی از ما نزدیک استوباید در اخرین روزهابیشتر وقت مان اربا هم سپری کنیم10خدا خدای مهربان من!که چشم هایت را روی هم گذاشتیو اندوهم را ندیدیوخواهرم که مرد به تسلی خاطرم نیامدیوتنهایی گرده ام را دریدوباز نیامدیودنیا بزرگ بودوتو بزرگ بودی حتماکه باز نیامدیخداخدای مهربان منشاید همین حالاداری از چین عمق پرده هامرا نگاه میکنیجواد گنجعلیپی نوشت:جز کتاب شعرایی بود که خیلی دوست داشتمپی نوشت:اینجا نوشتن اصلا مثل شعر خوندن با یه ادم واقعی نیست ولی بالاخره کاچی بهتر از هیچیپی نوشت:اگه کسی اینجابلده با کیبورد لپ تاپ چجوری میشه کاما کذاشت یادم بده ممنون میشم
زیرزمینی
۲۳مرداد
دختر پرتقالی اثر یوستین گوردر رو به زور خوندم...هیچ جذابیتی برام نداشت...ولی خب زشته ادم یه سری از کتابا و یه سری از نویسنده ها رو نشناسه...دختر پرتقالی داستان عاشق شدن یه مرد به همسرشه که داره برای پسرش بعد از مرگش تعریف میکنه...درمورد این فلسفه حرف میزنه که ما چقدر حق داریم ادم جدیدی رو به این دنیا دعوت کنیم و اونو محکوم به مرگ و ترک این دنیا و دلبستگی هاش کنیم...میگه ما با  به دنیا اوردن یه نفر هر روز اونو به مرگ نزدیک تر میکنیم و اون هر روز به این دنیا دل بسته تر میشه و مرگ و ترک این دنیا براش سخت میشه...واصلا ادم جدیدی که به این دنیا دعوت کردیم اینو میخواسته یا نه؟خیلی سال پیش منم با این سوال درگیر بودم
زیرزمینی
۱۸مرداد
خدایا دلم از اون خرس گندالو ها نرما نازا خوشگل مامانیا 150تومنیا میخواد...خدایا یه کاری کن یکی برام بخره...دستت درد نکنه
زیرزمینی
۱۸مرداد
خدایا دلم از اون خرس گندالو ها نرما نازا خوشگل مامانیا 150تومنیا میخواد...خدایا یه کاری کن یکی برام بخره...دستت درد نکنه
زیرزمینی
۱۵مرداد
میخندیمنگاهم میکنه میگه:عاشق شدمنگاهش میکنم و لبخند میزنم...روشو برمیگردونه و به ته پارک نگاه میکنه...میخندم و نگاهش میکنمتوی پارک مورد علاقه من نشستیم...کنار یه حوض بزرگ...روی یه نیمکت...زیر یه درخت بزرگ...افتاب دقیقا وسط نیمکت افتاده و مجبورمون کرده با فاصله بشینیم...سعی میکنه نگاهم نکنه...به پشت سرش نگاه میکنم...بعد از این همه سال...موهاش سفید شدن و کم پشت...برمیگرده و دستمو میگیره-باید ببینیش...مثل خودمه...میخندم و سرمو پایین میندازم...نگاه دستش میکنم...زبر شده...ولی هنوز هم یه جور قشنگیه-همه چی داره درست میشه...کارم بهتر شده...اوضاع مالی میزون شده...حالا یکم خیالم راحتترهسرمو میارم بالا...با صدایی که انگار صدای من نیست میشونم:-بهش گفتی؟رنگ به رنگ میشه...ارومه...دستمو فشار میده-میدونهسرشو میندازه پایین ...هنوز نگاهش میکنم...هنوز لبخند میزنم-چرا با خودت این کارو میکنی؟نگاهم میکنه...چشماش برق میزنه...انگار داره از تو چشمام میره به تمام وجودم...اینبار منم که رومو برمیگردونم سمت حوض...دستمو از دستش میکشم بیرون...دختر و پسر جوونی دارن میان سمتمون...دست هم دیگه رو محکم گرفتن...مثل روزای اول اشنایی...میخندن...شادن...شوخی میکنن...یاد جوونی خودم میوفتم...لبخند میزنم...اشک توی چشمام جمع میشه...این روزا این اشک لعنتی نمیخواد دست از سرم برداره...میگم:-چکار؟-باید ببینیش...خیلی خوبه...ازش خوشت میاد-خوشحالم برات...دیگه باید بری...باید به کارات برسی-اومدم تورو ببینممیخندم و توی چشماش نگاه میکنم:-دیدی دیگه...چقدر میخوای ببینی...تموم میشماز جام بلند میشم...حس غریبی دارم...هم خوشحال هم ناراحت...خوشحال بخاطر این خبر خوب و ناراحت بخاطر اجبار سرنوشت...ولی بیشتر از هم حسادت و خودخواهی وحشتناکم اوج گرفته...دستامو میکنم تو جیب مانتوم-دیدی حرف من درست از اب در اومدبهش چشمک میزنم...تا میخواد چیزی بگه میخندم میزنم روی شونش...-من برم دیگه ...توهم برو به کارات برسی...مراقب خودت باشنه دست میدم نه بغلش میکنم نه میبوسمش...نمیذارم حرفی بزنه...برمیگردم و میرم...پشتم رو بهش میکنم...پشتم رو به خودخواهیم میکنم و از خدا تشکر میکنم...ازش میخوام خوشحال باشهبعدا نوشت:بزرگترین حس های من توی زندگی همیشه حسادت بوده و خود خواهی...حسادت به اینکه هیچوقت دوست نداشتم ادمایی رو که عاشقشونم و دوسشون دارم کسی جز من هم دوس داشته باشه و خودخواهی بخاطر اینکه همیشه دوست داشتم این ادمها رو فقط برای خودم نگه دارم...مال خود خودم باشن...و من هرروز مجبورم با این دوتا حسم بجنگم...من حتی میتونم به موبایل توی دست یه نفر یا اسمی که از دهن خارج میشه حسادت کنم
زیرزمینی
۱۵مرداد
میخندیمنگاهم میکنه میگه:عاشق شدمنگاهش میکنم و لبخند میزنم...روشو برمیگردونه و به ته پارک نگاه میکنه...میخندم و نگاهش میکنمتوی پارک مورد علاقه من نشستیم...کنار یه حوض بزرگ...روی یه نیمکت...زیر یه درخت بزرگ...افتاب دقیقا وسط نیمکت افتاده و مجبورمون کرده با فاصله بشینیم...سعی میکنه نگاهم نکنه...به پشت سرش نگاه میکنم...بعد از این همه سال...موهاش سفید شدن و کم پشت...برمیگرده و دستمو میگیره-باید ببینیش...مثل خودمه...میخندم و سرمو پایین میندازم...نگاه دستش میکنم...زبر شده...ولی هنوز هم یه جور قشنگیه-همه چی داره درست میشه...کارم بهتر شده...اوضاع مالی میزون شده...حالا یکم خیالم راحتترهسرمو میارم بالا...با صدایی که انگار صدای من نیست میشونم:-بهش گفتی؟رنگ به رنگ میشه...ارومه...دستمو فشار میده-میدونهسرشو میندازه پایین ...هنوز نگاهش میکنم...هنوز لبخند میزنم-چرا با خودت این کارو میکنی؟نگاهم میکنه...چشماش برق میزنه...انگار داره از تو چشمام میره به تمام وجودم...اینبار منم که رومو برمیگردونم سمت حوض...دستمو از دستش میکشم بیرون...دختر و پسر جوونی دارن میان سمتمون...دست هم دیگه رو محکم گرفتن...مثل روزای اول اشنایی...میخندن...شادن...شوخی میکنن...یاد جوونی خودم میوفتم...لبخند میزنم...اشک توی چشمام جمع میشه...این روزا این اشک لعنتی نمیخواد دست از سرم برداره...میگم:-چکار؟-باید ببینیش...خیلی خوبه...ازش خوشت میاد-خوشحالم برات...دیگه باید بری...باید به کارات برسی-اومدم تورو ببینممیخندم و توی چشماش نگاه میکنم:-دیدی دیگه...چقدر میخوای ببینی...تموم میشماز جام بلند میشم...حس غریبی دارم...هم خوشحال هم ناراحت...خوشحال بخاطر این خبر خوب و ناراحت بخاطر اجبار سرنوشت...ولی بیشتر از هم حسادت و خودخواهی وحشتناکم اوج گرفته...دستامو میکنم تو جیب مانتوم-دیدی حرف من درست از اب در اومدبهش چشمک میزنم...تا میخواد چیزی بگه میخندم میزنم روی شونش...-من برم دیگه ...توهم برو به کارات برسی...مراقب خودت باشنه دست میدم نه بغلش میکنم نه میبوسمش...نمیذارم حرفی بزنه...برمیگردم و میرم...پشتم رو بهش میکنم...پشتم رو به خودخواهیم میکنم و از خدا تشکر میکنم...ازش میخوام خوشحال باشهبعدا نوشت:بزرگترین حس های من توی زندگی همیشه حسادت بوده و خود خواهی...حسادت به اینکه هیچوقت دوست نداشتم ادمایی رو که عاشقشونم و دوسشون دارم کسی جز من هم دوس داشته باشه و خودخواهی بخاطر اینکه همیشه دوست داشتم این ادمها رو فقط برای خودم نگه دارم...مال خود خودم باشن...و من هرروز مجبورم با این دوتا حسم بجنگم...من حتی میتونم به موبایل توی دست یه نفر یا اسمی که از دهن خارج میشه حسادت کنم
زیرزمینی
۱۱مرداد
-اینترن جراحی ...اورژانس احیا...هنوز ننشستم که پیج میشم...خسته سرم رو بالا میارم و راه میوفتم به سمت اوژانس احیا...نگاه ساعتم میکنم...دو و ربع صبحه...اه عمیقی میکشم و تو دلم میگم اخه این وقت شب رزیدنت وقت گیر اورده واسه راند کردناز در که وارد میشم...ته اورژانس رزیدنت وایساده در حال سی پی ار کردن...با عجله میرم سمت استیشن و دستکش برمیدارم و میرم سمت مریض...تا وقتی که نرسیده بودم کنار مریض نفهمیدم کیه...خشکم میزنه...اول کشیکم بود...طرفای 6 عصیرپرستار پرونده رو میگیره سمتم و میگه:ارجاع به جراحی اینترن جراحیپرونده رو میگیرم و توی اون اورژانس شلوغ دنبال مریض میگردم-سلام حاج اقا-سلام خانم دکتر...دخترم خسته نباشی...-چی شده؟-دخترم تورو خدا نذار من بمیرممیخندم بهش...مرد شصت و چندساله لاغری که معلومه موهاشو رنگ کرده از بس مشکین...با لهجه لری حرف میزنه-حاج اقا خدا نکنه اگه قراربود بمیری که نمیوردنت اینجا...-خانم دکتر...خانم دکتر...بیا سریع جای منو بگیر تازه فهمیدم کجام...مریضی که داریم احیا میکنیم کدومه...اولین باره که یه ادم واقعی رو میخوام احیا کنم...رزیدنت بدون اینکه همراها بشنون میگه:-دستاتو بذار روی هم...با کف دستت فشار بده...قلبم تازه شروع کرده به زدن...رزیدنت داره امبو میده...با فشار دوم سوم اولین دنده مریض زیر دستم میشکنه...گوشی دور گردن مدام تکون میخوره...به صورتش خیره میشم...ماتم میبره...با چشمای نیمه بازش داره نگاهم میکنه...گر میگیرم...خیس عرق شدم...چشمام پر از اشک میشه...نباید گریه کنم...همراه های مریض نمیدونن مریضشون ارست کرده...نمیدنن ادمای کمی با سی پی ار برمیگردن...نباید گریه کنم...چشمامو میبنم...همه جا سیاه میشه...عرق از سر و صورتم میچکه...همه جا رو سکوت میگیره...دیگه هیچ صدایی نمیاد...فقط منم که بالا و پایین میرم...فشار... اسخوان...شکستن دنده...فشار ...جناغ شکستن دنده...این سکل داره تکرار میشه-خانم دکتر..خانم دکتر...دست رزیدنت رو دور بازوم حس میکنم...چشمامو باز میکنم...موهام از زیر مقنعه در اومده و چسبیده به صورتم...نگاه رزیدنت میکنم...-بیا کناربی اختیار دستوراتشو اجرا میکنم...نگاه مینیتور میکنم...خط های نا منظم...بوق میزنه...نگاه پرستار میکنم...رزیدنت های مختلف یکی یکی میان داخل اورژانس...از دور نگاهی به مریض میکنن و میرن...-بیا جای منباز میرم جای رزیدنت...شروع میشه...فشار -برو رو چهار پایهچهار پایه رو میذاره جلوی پاهام و میرم بالا...حالا نیروم بیشتر میشه...حالا با هر فشار یه دنده میشکنه...حالا با هر فشار شکم پر باد میشه...حالا دیگه خودم نیستم-تا کی ادامه بدم- تا وقتی که بفهمم چجوری به خونوادش بگم مریضشون مردهاز دقه اول میدونستم که برنمیگرده...حالا دارم تک تک دنده هاشو میشکنم...حالاکه دنده ها از دو طرف شکسته فشار دادن سخت تر شده...حالا توانم کمتر شده...گوشی دور گردنم تکون میخوره...عرق از صورتم میچکه...روپوش خیسم به تنم چسبیده...سرمو میارم بالا...ایستاده روبروم...با همون لباس اتاق عمل...با تعجب نگاه خودش میکنه...میاد طرفم...سرمو میندازم پایین...چشمامو میبندم و از خدا میخوام دیگه هیچوقت هیچی نبینم...نفس نفس میزنم همه چیزدوباره تو سکوت فرو میره...سرم گیج میره و همچنان اورژانس دور سرم میچرخه-زمان مرگ:2.57 چشمامو باز میکنم همه چی برق میزنه...از پشت اشکام...با حداکثر سرعتی که دویدن نباشه میرم سمت دراورژانس...دستکشامو که پرت میکنم توی سطل...پسر  و برادر مریض رو میبینم...سرمو میندازم پایین...خط نارنجی به پاویون میرسه...چشمامو میبندمپنج سالمه:-خانم کوچولو میخوای چکاره بشی...دکترچشمامو باز میکنم...خط نارنجی ادمه داره...اشکم میریزه کف بیمارستانچشمامو میبندم...اول راهنماییم:-دایی یعنی میشه من یه روز دکتر بشم؟چشمامو باز میکنمخط نارنجی تموم شده...توی اون حاله محوی که جلوی چشممه دکمه اسانسورو میزنم...تغییری نمیکنه...چند بار تند تند فشار میدم...تغییره نمیکنه...سفتی جناغ رو هنوز زیر دستم حس میکنم...اه کثافتمیدوم سمت راه پله...طبقه اول رو رد میکنم...چشمامو میبندم:چرا انقدر درس میخونی؟باید دکتر بشمچشمامو باز میکنم...طبقه دومم...اشکام حالا تند تند میاد...به هق هق میوفتم...کسی تو راه پله نیست دستمو جلوی صورتم میگیرم...یه دستم به نرده های پله...چشمامو میبندم:-نه...یه سال دیگه کنکور میدم ...باید پزشکی قبول بشمرسیدم به پشت در پاویون...سعی میکنم اروم گریه کنم...انگشتم رو میذارم تا در برام باز بشه..چشمامو میبندم:نوزده سالمه...بدو بدو از پله ها میرم بالا...مامان قبول شدم...قبول شدم...دیگه میشم خانم دکتر...صدای بوق ارور دستگاهو میشنوم...چشمامو باز میکنم:اه...اه...کثافت...کثافت...لعنت به من که این رشته رو انتخاب کردم-خانم دکتر؟خشکم میزنه...گریم بند میاد...صدا از پشت سرم میاد...با لباس اتاق عملی که پوشیده بود ایستاده روبروم...داشتیم میبردیمش اتاق عمل که ارست کرد...بهم لبخند میزنه...دستشو به سمتم دراز میکنه...-میخوای دکتر نباشی؟ماتم برده...قلبم نمیزنه...-میخوای گذشته رو تغییر بدی؟پی نوشت:عنوان مطلب از مسابقه میهن بلاگ با همین عنوان میاد...شاید دنباله ای براش نوشتم...نویسنده نیستم...ولی عنوانش منو به فکر وا داشت
زیرزمینی
۱۱مرداد
-اینترن جراحی ...اورژانس احیا...هنوز ننشستم که پیج میشم...خسته سرم رو بالا میارم و راه میوفتم به سمت اوژانس احیا...نگاه ساعتم میکنم...دو و ربع صبحه...اه عمیقی میکشم و تو دلم میگم اخه این وقت شب رزیدنت وقت گیر اورده واسه راند کردناز در که وارد میشم...ته اورژانس رزیدنت وایساده در حال سی پی ار کردن...با عجله میرم سمت استیشن و دستکش برمیدارم و میرم سمت مریض...تا وقتی که نرسیده بودم کنار مریض نفهمیدم کیه...خشکم میزنه...اول کشیکم بود...طرفای 6 عصیرپرستار پرونده رو میگیره سمتم و میگه:ارجاع به جراحی اینترن جراحیپرونده رو میگیرم و توی اون اورژانس شلوغ دنبال مریض میگردم-سلام حاج اقا-سلام خانم دکتر...دخترم خسته نباشی...-چی شده؟-دخترم تورو خدا نذار من بمیرممیخندم بهش...مرد شصت و چندساله لاغری که معلومه موهاشو رنگ کرده از بس مشکین...با لهجه لری حرف میزنه-حاج اقا خدا نکنه اگه قراربود بمیری که نمیوردنت اینجا...-خانم دکتر...خانم دکتر...بیا سریع جای منو بگیر تازه فهمیدم کجام...مریضی که داریم احیا میکنیم کدومه...اولین باره که یه ادم واقعی رو میخوام احیا کنم...رزیدنت بدون اینکه همراها بشنون میگه:-دستاتو بذار روی هم...با کف دستت فشار بده...قلبم تازه شروع کرده به زدن...رزیدنت داره امبو میده...با فشار دوم سوم اولین دنده مریض زیر دستم میشکنه...گوشی دور گردن مدام تکون میخوره...به صورتش خیره میشم...ماتم میبره...با چشمای نیمه بازش داره نگاهم میکنه...گر میگیرم...خیس عرق شدم...چشمام پر از اشک میشه...نباید گریه کنم...همراه های مریض نمیدونن مریضشون ارست کرده...نمیدنن ادمای کمی با سی پی ار برمیگردن...نباید گریه کنم...چشمامو میبنم...همه جا سیاه میشه...عرق از سر و صورتم میچکه...همه جا رو سکوت میگیره...دیگه هیچ صدایی نمیاد...فقط منم که بالا و پایین میرم...فشار... اسخوان...شکستن دنده...فشار ...جناغ شکستن دنده...این سکل داره تکرار میشه-خانم دکتر..خانم دکتر...دست رزیدنت رو دور بازوم حس میکنم...چشمامو باز میکنم...موهام از زیر مقنعه در اومده و چسبیده به صورتم...نگاه رزیدنت میکنم...-بیا کناربی اختیار دستوراتشو اجرا میکنم...نگاه مینیتور میکنم...خط های نا منظم...بوق میزنه...نگاه پرستار میکنم...رزیدنت های مختلف یکی یکی میان داخل اورژانس...از دور نگاهی به مریض میکنن و میرن...-بیا جای منباز میرم جای رزیدنت...شروع میشه...فشار -برو رو چهار پایهچهار پایه رو میذاره جلوی پاهام و میرم بالا...حالا نیروم بیشتر میشه...حالا با هر فشار یه دنده میشکنه...حالا با هر فشار شکم پر باد میشه...حالا دیگه خودم نیستم-تا کی ادامه بدم- تا وقتی که بفهمم چجوری به خونوادش بگم مریضشون مردهاز دقه اول میدونستم که برنمیگرده...حالا دارم تک تک دنده هاشو میشکنم...حالاکه دنده ها از دو طرف شکسته فشار دادن سخت تر شده...حالا توانم کمتر شده...گوشی دور گردنم تکون میخوره...عرق از صورتم میچکه...روپوش خیسم به تنم چسبیده...سرمو میارم بالا...ایستاده روبروم...با همون لباس اتاق عمل...با تعجب نگاه خودش میکنه...میاد طرفم...سرمو میندازم پایین...چشمامو میبندم و از خدا میخوام دیگه هیچوقت هیچی نبینم...نفس نفس میزنم همه چیزدوباره تو سکوت فرو میره...سرم گیج میره و همچنان اورژانس دور سرم میچرخه-زمان مرگ:2.57 چشمامو باز میکنم همه چی برق میزنه...از پشت اشکام...با حداکثر سرعتی که دویدن نباشه میرم سمت دراورژانس...دستکشامو که پرت میکنم توی سطل...پسر  و برادر مریض رو میبینم...سرمو میندازم پایین...خط نارنجی به پاویون میرسه...چشمامو میبندمپنج سالمه:-خانم کوچولو میخوای چکاره بشی...دکترچشمامو باز میکنم...خط نارنجی ادمه داره...اشکم میریزه کف بیمارستانچشمامو میبندم...اول راهنماییم:-دایی یعنی میشه من یه روز دکتر بشم؟چشمامو باز میکنمخط نارنجی تموم شده...توی اون حاله محوی که جلوی چشممه دکمه اسانسورو میزنم...تغییری نمیکنه...چند بار تند تند فشار میدم...تغییره نمیکنه...سفتی جناغ رو هنوز زیر دستم حس میکنم...اه کثافتمیدوم سمت راه پله...طبقه اول رو رد میکنم...چشمامو میبندم:چرا انقدر درس میخونی؟باید دکتر بشمچشمامو باز میکنم...طبقه دومم...اشکام حالا تند تند میاد...به هق هق میوفتم...کسی تو راه پله نیست دستمو جلوی صورتم میگیرم...یه دستم به نرده های پله...چشمامو میبندم:-نه...یه سال دیگه کنکور میدم ...باید پزشکی قبول بشمرسیدم به پشت در پاویون...سعی میکنم اروم گریه کنم...انگشتم رو میذارم تا در برام باز بشه..چشمامو میبندم:نوزده سالمه...بدو بدو از پله ها میرم بالا...مامان قبول شدم...قبول شدم...دیگه میشم خانم دکتر...صدای بوق ارور دستگاهو میشنوم...چشمامو باز میکنم:اه...اه...کثافت...کثافت...لعنت به من که این رشته رو انتخاب کردم-خانم دکتر؟خشکم میزنه...گریم بند میاد...صدا از پشت سرم میاد...با لباس اتاق عملی که پوشیده بود ایستاده روبروم...داشتیم میبردیمش اتاق عمل که ارست کرد...بهم لبخند میزنه...دستشو به سمتم دراز میکنه...-میخوای دکتر نباشی؟ماتم برده...قلبم نمیزنه...-میخوای گذشته رو تغییر بدی؟پی نوشت:عنوان مطلب از مسابقه میهن بلاگ با همین عنوان میاد...شاید دنباله ای براش نوشتم...نویسنده نیستم...ولی عنوانش منو به فکر وا داشت
زیرزمینی
۳۰تیر
-میدونی تو چجور زنی میخوای؟+هوم؟-یه زنی که هم ارایش کنه و به خودش برسه هم وقتایی که بش میگی پاشو بزنیم بیرون گیر ناخن شکستنش و ارایش کردن نباشه+میدونی تو چجور شوهری میخوای؟-پولدار باشه؟+نه-خوشگل باشه؟+نه...مردی که درکت کنه...نه کامل هم...همین که یه سری چیزای اساسی رو بفهمه و درک کنه برات کافیه...-پس من چقدر قانعم+بستگی داره به چی بگی قانع-چرا ما مثل بقیه ادما نیستیم؟+یعنی چجوری؟-عادی و راحت دنبال پول باشیم...دنبال یه ادم پولدار...مثل (س)+خب ما زیر دست ادمای درس خونده بزرگ شدیم-خب (س) هم خونوادش همه دکتر مهندسن...کمتر از ما نیستن...نه دلیل چیز دیگس+خب ما چشم و دل سیریم-(ف) رو میشناسی؟+خب؟ـاون خیلی باباش از ما پولدارتره...همیشه ماشین شاسی بلند سوار بوده هروقت هرچی خواسته اماده شده براش...ولی بازم اول که میخواد دوست پسر پیدا کنه جیبشو میبینه...پس من چرا اینجور نیستم؟تازه اون خونوادشم تحصیل کردن+خب ذات ادما مهمه....بیبین مثلا من 2 سال پیش نمیتونستم زن بگیرم چون دستم تو جیب بابام بود...ولی االان میتونم چون دیگه خودم درامد دارم-وای اره منم از این گزینه متنفرم...شاید روم بشه به مامانم بگم یه لباس برام بخره ولی قطعا روم نمیشه بگم یه چیز گرون بخره+(م)رو که میشناسی؟-خب؟+خودش بیکار زنش دهه هفتادی بیکار دوساله عقدن بعدم هر دو اپل دارن-از دست این دهه هفتادیا...چجوری که همشون ازدواج کردن ما دهه شصتیا همه عذب موندیم+شاید چون ماها خونوادمون از فقر به این ثروت رسیدن قدر پول رو بهتر میدونیم چون دوران بی چیزی رو هم یادمون میاد-اره من تا موقعی که بستنی 250 تومن بود بابام سه تا برامون میخرید ولی وقتی شد 300 دیگه مجبور بود دوتا برای سهتامون بخره+خب ببین دلیلش همینه دیگه-نه اینم نیست...خواهر من از همون موقع بچگیش که باید همه چیز بهترینش رو میداشت چون احساس کمبود میکرد جلو بقیه...ولی من برام مهم نبود که دفتر مشقم از این معمولیا باشهیا مداد شعمی ندونم چیه؟پی نوشت:اخرش هرچی بحث کردیم نفهمیدیم چرا ما انقدر غیر عادی هستیم
زیرزمینی
۳۰تیر
-میدونی تو چجور زنی میخوای؟+هوم؟-یه زنی که هم ارایش کنه و به خودش برسه هم وقتایی که بش میگی پاشو بزنیم بیرون گیر ناخن شکستنش و ارایش کردن نباشه+میدونی تو چجور شوهری میخوای؟-پولدار باشه؟+نه-خوشگل باشه؟+نه...مردی که درکت کنه...نه کامل هم...همین که یه سری چیزای اساسی رو بفهمه و درک کنه برات کافیه...-پس من چقدر قانعم+بستگی داره به چی بگی قانع-چرا ما مثل بقیه ادما نیستیم؟+یعنی چجوری؟-عادی و راحت دنبال پول باشیم...دنبال یه ادم پولدار...مثل (س)+خب ما زیر دست ادمای درس خونده بزرگ شدیم-خب (س) هم خونوادش همه دکتر مهندسن...کمتر از ما نیستن...نه دلیل چیز دیگس+خب ما چشم و دل سیریم-(ف) رو میشناسی؟+خب؟ـاون خیلی باباش از ما پولدارتره...همیشه ماشین شاسی بلند سوار بوده هروقت هرچی خواسته اماده شده براش...ولی بازم اول که میخواد دوست پسر پیدا کنه جیبشو میبینه...پس من چرا اینجور نیستم؟تازه اون خونوادشم تحصیل کردن+خب ذات ادما مهمه....بیبین مثلا من 2 سال پیش نمیتونستم زن بگیرم چون دستم تو جیب بابام بود...ولی االان میتونم چون دیگه خودم درامد دارم-وای اره منم از این گزینه متنفرم...شاید روم بشه به مامانم بگم یه لباس برام بخره ولی قطعا روم نمیشه بگم یه چیز گرون بخره+(م)رو که میشناسی؟-خب؟+خودش بیکار زنش دهه هفتادی بیکار دوساله عقدن بعدم هر دو اپل دارن-از دست این دهه هفتادیا...چجوری که همشون ازدواج کردن ما دهه شصتیا همه عذب موندیم+شاید چون ماها خونوادمون از فقر به این ثروت رسیدن قدر پول رو بهتر میدونیم چون دوران بی چیزی رو هم یادمون میاد-اره من تا موقعی که بستنی 250 تومن بود بابام سه تا برامون میخرید ولی وقتی شد 300 دیگه مجبور بود دوتا برای سهتامون بخره+خب ببین دلیلش همینه دیگه-نه اینم نیست...خواهر من از همون موقع بچگیش که باید همه چیز بهترینش رو میداشت چون احساس کمبود میکرد جلو بقیه...ولی من برام مهم نبود که دفتر مشقم از این معمولیا باشهیا مداد شعمی ندونم چیه؟پی نوشت:اخرش هرچی بحث کردیم نفهمیدیم چرا ما انقدر غیر عادی هستیم
زیرزمینی