روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۷شهریور
-اعتقادات مذهبی بین پزشک ها چجوریه؟-اعتقادات مذهبی که ربطی  به رشته تحصیلی ادما نداره-ببخشید منظورم خودتون بودید نمیدونستم چجوری بپرسم-بستگی داره منظورتون از مذهب چی باشه-شما چجوری تفسیرش میکنید؟-اگه منظورتون دختر تو خونه و چادر چاقچوره...نه من اینجوری نیستم...اگه منظورتون از مذهب اصول دین و نماز و روزه و قرانه...روزه رو میگیرم نماز و قران رو هم میخونم-احسنت...خب دین همینه دیگه-نه دیگه دین یه قسمت اصلی داره و یه سری فرعیات که ادمها باعقل خودشون انتخاب میکنن-شما سنی هستید؟-نه-پس بین شیعه ها که همه م.ر.ج.ع ت.ق.ل.ی.د ها یه چیز میگن-نه دیگه یکیشون میگه حتی خواهر برادر با هم روبوسی نکنن چون ممکنه به خطا بیوفتن ولی یکی میگه دختر 13 ساله نماز بخونه...اینها خیلی فرقشونه...اینجاهاست که ادما با عقل خودشون انتخاب میکنن-خب پس تو قران نوشته درمورد ح.ج.ا.ب که-بله نوشته جلباب ها رو به خودتون نزدیک کنی...که جلباب جزئی از لباس اون زمان بود ولی جز لباس الان من نیست که چ.اد.ر کنم سرم...چ.ا.د.ر کنم سرم بعد هر کاری خواستم بکنم...ح.ج.ا.ب ادم به یه تیکه پارچه سیاه که پیامبر میگه مکروهه نیست-شما چرا تا حالا ازدواج نکردی؟-شما مطمئنی 31 سالته؟-چطور؟-اخه سوالاتون در حد یه پسر بچه 18 سالس...یعنی چی تا حالا ازدواج نکردم؟-اخه شما چهره زیبا و جذابی داشتید پوست خوب و سفیدی داشتید چطور تا حالا مجرد موندی؟-اها...اقا پسر مذهبی...فکر نمیکنی نباید انقدر چشم چرونی میکردی؟مگه خدا نگفته چشم های خود رو بپوشین؟قبل از ایه ح.ج.ا.بم اینو گفته ولی از نظر شما مردهای ایرانی اصولا دین و ایمان و ح.ج.ا.ب یعنی یه تیکه پارچه تو سر زناتون-نه من ....-نه شما یه نظر دیدی و یه نظر حلاله نه؟-من میتونم شما رو به شام دعوت کنم؟رو در رو حرف بزنیم؟-نه من دلیلی نمیبینم که دعوت شما رو قبول کنم-شما از حرف من هی برداشت هایی میکنید...-خب ادم پشت هر حرفی میزنه فکری داره دیگه-من میتونم شما رو دعوت کنم محل کارم؟-شما باشی میذاری خواهرت به یه ادمی که نمیشناستش اعتماد کنه؟-خب پس من شما رو چجوری بشناسم؟اعتمادتون رو چجوری جلب کنم-ما انقدر متفاوتیم که دلیلی برای ادامه نداره-شما خیلی دختر پاک و محجوبی هستین فکر نمیکردم دخترایی مثل شما هم هنوز پیدا بشه...ولی ما فقط نیم ساعته حرف زدیمتو دلم میخندم و میگم واقعا فکر نمیکنی برای خر کردن یه خانم دکتر 25 ساله یکم باید بیشتر تلاش کنی و این حرفا جواب نمیده-شما لطف داری ولی دخترایی مثل من زیاد هستن...-خب شما چه شناختی از من پیدا کردی؟-شما خواهر داری؟-اره دوتا از شما هم کوچیکترن بچه هم دارن-خب یه نصیحت خواهرانه....ادم وقتی میخواد با کسی اشنا بشه اولین بحثی که میکنه بحث دینی نیست...این چیزا خیلی شخصی و خیلی متفاوته توی ادمها-خب درمورد چی حرف  بزنم-کارت... درست ....اب و هوا- خب من چه حرفی میتونم با خانم دکتر بزنم من که از کار شما سر درنمیارم شما هم که از معماری چیزی بلد نیستی-خب من یاد میگیرم شما یاد میگیری بعدم اینکه مثلا من بگم دیشب کشیک بودم دوتا مریض داشتم یکیش بد حال بود نگرانشم که فهمیدنش خیلیم سخت نیست هست؟همینطور شما میتونید از معماری حرف بزنید-من چکار کنم شما با من راه بیاید؟-شما میتونید یه دوست معمولی برای من باشید-دوست معمولی؟اینا که همش حرفه مطمئن باش هیچ پسری نمیتونه دوست معمولی برای یه دختر باشه مطمئن باش یکم که بگذره پسره فکرش س.ک.س.ی میشه-خب ببین اینا همین تفاوت هایی که میگم بین من و شما هست-دو تا دوست معمولی وقتی بخوان جدا بشن شاید پسره اسیب نبینه ولی شما دختری لطیف تری حتما اسیب میبینیسکوت میکنم...فکر میکنم...اره...شاید اسیب دیدم...دلتنگ شدم...ولی انتخاب خودم بوده-اسیبم ببینم انتخاب خودم بودم درسته؟شایدم اصلا شما درست میگی...پس ما نمیتونیم دوست معمولی باشیم....بیشتر از اونم که اصلا سنخیتی با هم نداریم
زیرزمینی
۱۵شهریور
بچه اول...کشیک دوم زایشگاهمو میگذروندم ر حالی که هنوز حتی یه زایمانم نگرفته بودم...بدترین تایم شب به من افتاده بود...درحالی که به زور چشمامو باز میکرم در اسانسور که باز شد از پشت در های زایشگاه صدای جیغ زائو رو که شنیدم اخمام رفت توی هم...همراها که پشت در نشسته بودن به قیافه در هم من خندیدن و من در حالی که در زایشگاهو هل میدادم به ساعت نگاه کرددم...2 صبح بود...تمام چراغای زایشگاه روشن بود...معمولا وقتایی که مریض نباشه چراغا رو نصفه روشن میذارن ولی اون شب مثل روز روشن بود و چشمای خواب الود من اذیت میشد...با شنیدن جیغ اول سریعتر لباس عوض میکنم و میرم توی زایشگاه...در اتاق زایمان رو که فشار میدم ماما داد میزنه لباس بپوش و بیا...درحالی که تمام بدنم داره میلرزهشروع میکنم به دست شستن و لباس پوشیدن وچکمه پا کردن...میرم بالا سر زائو...-زووووووووووووووور بده...بدههههه ....بدهههههههه...ولش نکن...ادامه بده...بگیرش خانم دکتر سرشو بگیر...لیز نخوره...کلامپش کن...بگیر بچه رو...بچه لیز و لزش توی دستامه...رنگش تیرس...هنوز دارم میلرزم...زائو دیگه جیغ نمیزنه...شروع میکنه دعا کردن...میگن توی لحظه زایمان هر دعایی کنی براورده میشه...ماما دوم به بچه میرسه و ما میریم دوباره سراغ مادر...خونریزی شدیدی داره و پارگی شدید...خروج جفت و بقیه کارهارو انجام میدیم...ماما کارها رو به من سپرده و رفته و برگشته...اروم دم گوشم میگه خونریزیش زیاده گفتم خانم دکتر بیاد...سعی میکنه بفهمه خونریزی از کجاست و کلامپ میکنه...خون روشن همینجوری از جای زخم میزنه بیرون و حالا ساعت 3 رو نشون میده...کمک ماما کلامپ ها رو گرفتم ولی نمیتونیم خونریزی رو بند بیاریم...حالت تهوع پیدا میکنم...به خودم میگم میتونم...سرگیجه هم اضافه میشه...باید بتونم...چشمام سیاهی میره...شوک وازوواگاله...قبل از اینکه پخش زمین بشم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که به ماما بگم کلامپ ها رو از دستم بگیره وگرنه رحم رو موقع افتادن با خودم در میارم....بچه دوم...-خسته نباشی خانم دکتر...بچه ای داری که تو تایم من دنیا بیاد؟-دوست داری دنیا بیاد یا نه؟-بدم نمیاد ...هنوز درست و حسابی نتونستم زایمان بگیرم6 تا زائو داریم که احتمال زاییدنشون توی تایم من زیاده...اولی دختری 23 سالس زایمان دوم وارایش کرده روی تخت دراز کشیده و ریز ریز درد میکشه...معاینش میکنم خوبه...یکم که میگذره ماما میگه پاشو بیا رو تخت زایمان...قبل از اینکه بیای لبه تخت بایست و دوتا زور محکم بزن...خانم دکتر مریض رو بیار و لباس بپوشمریض رو میبرم روی تخت...جیغ میزنه-بخدا بچه اومد..در همون حالت ایستاده سر بچه رو بین پاهای زن میبینیم...به زوردستکشو دستم میکنم و ماما با عجله بدون دستکش میدوه سمت زائو و سر بچه رو میگیره و میگه برو بالا...بدو خانم دکتر...سریع میدوم سمت تخت زایمان...بچه یهو پرت میشه بیرون...بند ناف دو دور دور گردن بچه تابیده...بازش میکنم و شروع میکنم کارای بچه رو کردن...گریه میکنه وهمه خوشحال میشنبچه سوم...-خانم دکتر بارداری دوم...سابقه زایمان طبیعی دوسال پیش...بچه ترم...ولی ضربان قلب افت میکنه-دستکش و هوک بیاریندکتر شروع میکنه معاینه و میگه مکونیوم...فایده نداره ببرید روی تخت زایمان و وکیوم رو اماده کنید...بند ناف تابیده...مریضو میبرم روی تخت زایمان و با خانم دکتر لباس میپوشم...وکیوم رو اماده میکنیم و خانم دکتر شروع میکنه...این مریض خیلی منو نگران کرده بود...سرمشو کامل خودم وصل کرده بودم و نگران بودم نکنه اشتباهی کرده باشم...خدا خدا میکردم مریض سزارین بشه ولی خانم دکتر مخالف بود...بچه خیلی راحت با وکیوم اومد بیرون و من کاراشو کردم...گریه کرد و من خدا رو شکر کردمبچه چهارم...زائو خانم چاقی بود که بارداری اول واجازه معاینه به هیچ کس نمیداد...نصف شب بود که خانم دکتر اومد بالای سرش...بعد از سرم و کلی معاینه...دکتر گفت با وکیوم بره رو تخت زایمان...تخت زایمان زیر مریض میشنه و و سط زاسمان مجبور میشیم روی تخت دیگه مریض رو بخوابونیم...وکیوم شروع میشه...ولی بچه تکونی نمیخوره...در عوض وکیوم جدا میشه وخانم دکتر پرت میشه...وکیوم بزرگتری میارن...بعد از کلی تلاش  من و خانم دکتر و ماما ها بچه با مکونیوم خیلی غلیظ و بند نافی که دور گردنش پیچیدهسیاه و بی حرکت دنیا میاد...حالا زائویی که از صبح تمام زایشگاه رو روی سرش گذاشته بود ساکت شده ولی بچه هم گریه نمیکنه...مادر اجازه معاینه به هیچ کس نداده بود...هیچ کس نمیدونست وضعیت بچه چطوره...همه فقط جیغ میزدن...بچه قلب داشت ولی نفس نمیکشید...ساکشن و اکسیژن...سی پپ...دارم نگاه این بچه میکنم که هر از گاهی چشماشو باز میکنه...گریه نمیکنه...تکون نمیخوره ...من هرگز زنان نمیخونم هرگز زنان نمیخونم هرگز زنان نمیخونم...بعد از حدود نیم ساعت بچه گریه خفیفی میکنه...منتقل میشه و ماما سر من داد میزنه بیابالای سر زائو...پاهام به فرمان من نیستن-بچم چی شد خانم دکتر...نمیدونم چی باید بگم...جفت خارج نمیشه وباز دکتر میاد....سرتا پا پر از خون شدیم...باز شروع میشه...تهوع...سرگیجه..سبکی سر...لبه تخت زایمان رو میگیرم...برای فرار از اونجا به ماما میگم میرم دستگاه فشار خونو بیارم...خانم دکتر توی استیشن میبینتم و میگه...تو که حالت از زائو بدتره...نمیخواد بمونی برو...مکونیوم اولین مدفوعیه که بچه میکنه...اگه تحت زجر تنفسی توی شکم مادر قرار بگیره این مکونیوم وارد ریه جنین میشه و مشکلات ریوی ایجاد میکنه بخاطر همین انقدر ترسناکهوکیوم دستگاهیه مثل جاروبرقی که وقتی رحم و مادر خسته میشن و توانایی خروج بچه رو ندارن ازش استفاده میشهپی نوشت:میدونم بد نوشتم ولی فقط به اصرار دوستان اومدم که نوشته باشم...بخش زنان کشیک هاش زیاد و پر از استرس هستنپی نوشت:امروز یه نفر که از اینجا بی خبر بود خیلی اصرار داشت که من حتما مینویسم...ومن خیلی مصرانه تر اصرار میکردم که نه هرگز ننوشتم چراشو خودمم نمیدونم...شاید چون بعد از یه کشیک سخت خسته بودم از توضیح دادن و اینکه اخرش متهم بشم به فخر فروشی درمورد رشتم
زیرزمینی
۰۹شهریور
ین اون کتاب غیر منتظره ای که گفته بودم نیست...این داستان اثر سیامک گلشیریه...داستان از دعوای دوتا نامزد شروع میشه که پسره با یاد اوری عشق گذشتش نامزدشو ول میکنه...حالا دوتا دزد با اسم و کارت پلیس برای جستجوی مواد مخدر وارد خونه مرده میشن...تو همین حین زن و شوهر سرایدار خونه سر اینکه مرده زن گرفته دعواشون میشه...اخر داستانم کلا بازه...معلوم نمیشه مرد سرایدار واقعا زن گگرفته یا  نه...پسره واقعا بخاطر عشق قدیمیش نامزدشو ول کرده یا نه...وسایل دزدی پیدا میشه یانه....خلاصه زیاد جذاب نبودمهمتر از همه این بود که من بالاخره نفهمیدم چهره پنهان عشقش کجاش بود
زیرزمینی
۰۵شهریور
کتابی از تا اس واتسون و ترجمه شقایق قندهاری...توی نمایشگاه پارسال بود که ناشر به زور این کتاب رو به دستم داد...اون لحظه خیلی حس خوبی نداشتم و خوندشم بخاطر کتابای زیاد نخونده ای که روی دستم مونده به تعویق افتاد...ولی این کتاب...عالیییییییییییی بود...هرچقدر بگم این کتاب رو دوست داشتم و تمام لحظاتشو با تموم وجودم درک کردم کم گفتمم...کتاب در مورد خانمیه که هر روز با فراموشی از خواب بیدار میشه و شوهرش هر روز صبح باید تمام زندگیشو براش تعریف کنه...ولی کی میدونه شوهرش یا مردی که هر روز صبح کنارش از خواب بیدار میشه چه راست و دروغ هایی براش می بافه...یه کتاب روانپزشکی جنایی خیلی جالبه...توصیه میکنم بخونیدش...البته فیلمش بابازی نیکول کیدمن ساخه شده یا در حال ساخته شدنه...نمیدونم چرا منو خیلی زید یاد کتاب استخوان های دوست داشتنی من انداخت که سالها پیش خوندم...پی نوشت:منتظر یه کتاب غیر منتظره باشد...
زیرزمینی
۰۴شهریور
پارت اولمکان:پاویون بیمارستان زمان:عصر روزی که صبحش 80 تا مریض رو تنهایی دیدم و مدام در حال فکر کردن به این بودم که باید انصراف بدم و از ظهر تا عصر توی زایشگاه در حال معاینه خانم های حامله و زائو بودم وتازه ساعت استراحتم شروع شده بودافراد:چند دختر خود داف پندار (وبعضا واقعا داف)و در حال فارغ التحصیل شدن دور میز استراحت پاویون و مسلما متنفر از جنس مخالف!!!موضوع بحث:طبق معمول شوهر!!!من:در حال درست کردن قهوه ومثلا بی توجه به حرفای جمع ترم بالایی هاخانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:خانم (س) رو که میشناسید؟بقیه:خب؟خانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:رفته با اقای (ب) رزیدنت ارتوپدی دوست شده....بهش گفتم بابا این (ب)پسر نادرستیه...با همه دخترا بوده چرا رفتی باهاش دوست دوست شدی (با لحن تمسخر امیز بخونید)گفته نه عزیزم اون منو برای ازدواج میخواد ورابطمون رسمی و جدیه بش گفتم اخه این پسره چاق کوتوله چی داره؟گفته نه منو دوست داره و ادم خوبیه(ناز و عشوه و همه اداهای یه دختر خود داف پندار رو به این جلات اضافه کنید)بقیه با چشم های مثلا از حدقه در اومده و با حالت تحسین امیز:خب؟خانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:هیچی دیگه منم چیزی بش نگفتم اخه کدوم دکتر بدبختیه که بره با همچین پسر چاق کوتوله ای دوست بشه...اخه یمی نیست بش بگه بیچاره فردا که رفت بهت خیانت کرد ببینم چکار میخوای بکنییکی از بقیه خود داف پندار های پشت میز:اره بابا(ب)‌ رو همه میشناسنش...رزیدنت من بود...ثبات روحی نداره که...تو بگو یه دفه به من محل گذاشت همش سرم داد میزد یبارم جواب پیامامو نداد...دیده بودین وقتی میاد توی اورژانس چجوری داد میکشید؟... اینا رو به (س) گفتم ولی گفته نه با من اینجورینیست...(با حالت چندش حرف زدن یه دختر خود داف پندار بخونید)اخه یکی نیست بهش بگه دختره بیچاره این حرفا چیه مگه یه پسر سی ساله میشه با بقیه یه جور باشه با بقیه یه جور دیگه...برو بابا کی باور میکنه...اه اه من نمیفهمم اون پسره چاق رو چطوری تحمل میکنه اصلابقیه با چشم های از تحسین دراومده:خب؟هیچی دیگه هفته دیگه قراره برن تهران حلقه بخرن...ایشششش مگه تو همین شهر حلقه نیست اخهیکی از بقیه:بابا همه پزشکای مرد ادمای فاسدینخانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:بگو همه مردا همیننیکیاز بقیه:ولی خب پزشک ها محیط برای خیانتشونم فراهمه بالاخره مهندس ها محیط کاریشون مردونه تره بهترهخانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:مهندس!!!(با چشم های از حدقه در اومده و باز هم ناز و عشوه فراوان)مهندس اصلا در شان ما نیست...بالاخره مهندس ها از  ما کمترن...وای فکر کن یه روز یه مهندس بیاد بشه شوهرت بعد بهت خیانت کنه...چقدر زشتیکی از بقیه:خب فوق لیسانسخانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:چی؟؟؟(با همون حالت قبلی حرکات چشم و ابرو هم اضافه کنید)تو بگو پی اچ دی...بالاخره اونا از ما خیلی پایین ترن...اونا مگه کشیک میدن...یا اصلا مگه درساشون سخته که بدونن سختی یعنی چی...من خودم کلی خاستگار پی اچ در داشتم ولی همه رو رد کردم...شوهر ما فقط باید پزشک باشهمن:مگه انسانیت ادمها توی تحصیلاتشونهخانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:(نگاه تحقیر امیزی به من میکنه)بی اعتنا ادامه حرفشو میگیره:فقط یه پزشک در شان منه ...شوهر من باید پزشک باشه...فقط پزشکا یکم درک دارنمن:تحصیلات هیچوقت شعور نمیارهاین بار خانم خود داف پندار و مثلا متنفراز جنس مذکر حتی زحمت به خودش نمیده که با نگاهش منو تحقیر کنه ادامه میده:فکر کن بری خونه نتوتی با شوهرت درمورد مریض هات حرف بزنی...یا نفهمی اون داره چی میگه از کارش(همون حالت لب و دهن وچشم و ابرو و ناز و عشوه رو اضافه کنید)سکوتمن دارم قهموم میخورم و زیر چشمی به خانم خود داف پندار  و مثلا متنفر از جنس مخالف نگاه میکنم میببینم که با حرکت سر و صورت رو به بقیه به من اشاره میکنه و با حرکت لب هاش میگه که این دختره چاق احمق کیه؟شوهر کرده؟شوهرش مهندسه؟نمیدونم چرا جای اینکه ناراحت بشم از خنده میخوام منفجر بشمپارت دوممکان همونزمان صبح ساعت 4 که من از تایم شب زایشگاهم برگشتمافراد خانم خود داف پندار مثلا متنفر از جنس مذکر و اون یکی خانم خود داف پندارمن:در حال تعویض لباس و اماده شدن برای خوابخانم خود داف پندار مثلا متنفر از جنس مذکر:اره بابا دکتر (ج)رزیدنت سال دو قلب به من پیشنهاد داد و بهم کگفت که تو چقدر خوشگلی هیچی دیگه الان هی بهم پیام میده یکی دوبارم رفتم دیدمش بیچاره فکر میکنه من به این سیاه زشت اهمیت میدم...(ف)رزیدنت داخلی هم یه دوباری منو تا حالا برده شام...بهم گفته من از تو خوشم میاد چون با هیچکس دیگه ای نیستی دیدی که چقدر چاقه...اون روزم رزیدنت(ع)بهم زنگ زدمیدونی که رزیدنت چشمه...والا من نمیدونم اینا شماره منو از کجا گیر میارن...ولی در هر صورت من که از مردا بدم میاد...بالاخره ما پزشک و کشیک !!!میدیم شوهرمون حتما باید پزشک باشه تا ما رو درک کنه...اه اه باز این دختره چاق زشت اومداستدلال و شخصیتش از پهنا تو حلقم ...قضاوتشم با شمانمیفهمم چرا مثل این اکثریت نه میتونم رفتار کنم نه فکر کنم...ولی گاهی فکر میکنم اگه غیر از پزشک ها بقیه رو ادم حساب نمیکردم و دنبال پول وقیافه بودم زندگیم راحتتر بودهرچی نباشه من یه دکتر بدبخت چاق زشتم
زیرزمینی
۰۴شهریور
پارت اولمکان:پاویون بیمارستان زمان:عصر روزی که صبحش 80 تا مریض رو تنهایی دیدم و مدام در حال فکر کردن به این بودم که باید انصراف بدم و از ظهر تا عصر توی زایشگاه در حال معاینه خانم های حامله و زائو بودم وتازه ساعت استراحتم شروع شده بودافراد:چند دختر خود داف پندار (وبعضا واقعا داف)و در حال فارغ التحصیل شدن دور میز استراحت پاویون و مسلما متنفر از جنس مخالف!!!موضوع بحث:طبق معمول شوهر!!!من:در حال درست کردن قهوه ومثلا بی توجه به حرفای جمع ترم بالایی هاخانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:خانم (س) رو که میشناسید؟بقیه:خب؟خانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:رفته با اقای (ب) رزیدنت ارتوپدی دوست شده....بهش گفتم بابا این (ب)پسر نادرستیه...با همه دخترا بوده چرا رفتی باهاش دوست دوست شدی (با لحن تمسخر امیز بخونید)گفته نه عزیزم اون منو برای ازدواج میخواد ورابطمون رسمی و جدیه بش گفتم اخه این پسره چاق کوتوله چی داره؟گفته نه منو دوست داره و ادم خوبیه(ناز و عشوه و همه اداهای یه دختر خود داف پندار رو به این جلات اضافه کنید)بقیه با چشم های مثلا از حدقه در اومده و با حالت تحسین امیز:خب؟خانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:هیچی دیگه منم چیزی بش نگفتم اخه کدوم دکتر بدبختیه که بره با همچین پسر چاق کوتوله ای دوست بشه...اخه یمی نیست بش بگه بیچاره فردا که رفت بهت خیانت کرد ببینم چکار میخوای بکنییکی از بقیه خود داف پندار های پشت میز:اره بابا(ب)‌ رو همه میشناسنش...رزیدنت من بود...ثبات روحی نداره که...تو بگو یه دفه به من محل گذاشت همش سرم داد میزد یبارم جواب پیامامو نداد...دیده بودین وقتی میاد توی اورژانس چجوری داد میکشید؟... اینا رو به (س) گفتم ولی گفته نه با من اینجورینیست...(با حالت چندش حرف زدن یه دختر خود داف پندار بخونید)اخه یکی نیست بهش بگه دختره بیچاره این حرفا چیه مگه یه پسر سی ساله میشه با بقیه یه جور باشه با بقیه یه جور دیگه...برو بابا کی باور میکنه...اه اه من نمیفهمم اون پسره چاق رو چطوری تحمل میکنه اصلابقیه با چشم های از تحسین دراومده:خب؟هیچی دیگه هفته دیگه قراره برن تهران حلقه بخرن...ایشششش مگه تو همین شهر حلقه نیست اخهیکی از بقیه:بابا همه پزشکای مرد ادمای فاسدینخانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:بگو همه مردا همیننیکیاز بقیه:ولی خب پزشک ها محیط برای خیانتشونم فراهمه بالاخره مهندس ها محیط کاریشون مردونه تره بهترهخانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:مهندس!!!(با چشم های از حدقه در اومده و باز هم ناز و عشوه فراوان)مهندس اصلا در شان ما نیست...بالاخره مهندس ها از  ما کمترن...وای فکر کن یه روز یه مهندس بیاد بشه شوهرت بعد بهت خیانت کنه...چقدر زشتیکی از بقیه:خب فوق لیسانسخانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:چی؟؟؟(با همون حالت قبلی حرکات چشم و ابرو هم اضافه کنید)تو بگو پی اچ دی...بالاخره اونا از ما خیلی پایین ترن...اونا مگه کشیک میدن...یا اصلا مگه درساشون سخته که بدونن سختی یعنی چی...من خودم کلی خاستگار پی اچ در داشتم ولی همه رو رد کردم...شوهر ما فقط باید پزشک باشهمن:مگه انسانیت ادمها توی تحصیلاتشونهخانم خود داف پندار و مثلا متتنفر از جنس مذکر:(نگاه تحقیر امیزی به من میکنه)بی اعتنا ادامه حرفشو میگیره:فقط یه پزشک در شان منه ...شوهر من باید پزشک باشه...فقط پزشکا یکم درک دارنمن:تحصیلات هیچوقت شعور نمیارهاین بار خانم خود داف پندار و مثلا متنفراز جنس مذکر حتی زحمت به خودش نمیده که با نگاهش منو تحقیر کنه ادامه میده:فکر کن بری خونه نتوتی با شوهرت درمورد مریض هات حرف بزنی...یا نفهمی اون داره چی میگه از کارش(همون حالت لب و دهن وچشم و ابرو و ناز و عشوه رو اضافه کنید)سکوتمن دارم قهموم میخورم و زیر چشمی به خانم خود داف پندار  و مثلا متنفر از جنس مخالف نگاه میکنم میببینم که با حرکت سر و صورت رو به بقیه به من اشاره میکنه و با حرکت لب هاش میگه که این دختره چاق احمق کیه؟شوهر کرده؟شوهرش مهندسه؟نمیدونم چرا جای اینکه ناراحت بشم از خنده میخوام منفجر بشمپارت دوممکان همونزمان صبح ساعت 4 که من از تایم شب زایشگاهم برگشتمافراد خانم خود داف پندار مثلا متنفر از جنس مذکر و اون یکی خانم خود داف پندارمن:در حال تعویض لباس و اماده شدن برای خوابخانم خود داف پندار مثلا متنفر از جنس مذکر:اره بابا دکتر (ج)رزیدنت سال دو قلب به من پیشنهاد داد و بهم کگفت که تو چقدر خوشگلی هیچی دیگه الان هی بهم پیام میده یکی دوبارم رفتم دیدمش بیچاره فکر میکنه من به این سیاه زشت اهمیت میدم...(ف)رزیدنت داخلی هم یه دوباری منو تا حالا برده شام...بهم گفته من از تو خوشم میاد چون با هیچکس دیگه ای نیستی دیدی که چقدر چاقه...اون روزم رزیدنت(ع)بهم زنگ زدمیدونی که رزیدنت چشمه...والا من نمیدونم اینا شماره منو از کجا گیر میارن...ولی در هر صورت من که از مردا بدم میاد...بالاخره ما پزشک و کشیک !!!میدیم شوهرمون حتما باید پزشک باشه تا ما رو درک کنه...اه اه باز این دختره چاق زشت اومداستدلال و شخصیتش از پهنا تو حلقم ...قضاوتشم با شمانمیفهمم چرا مثل این اکثریت نه میتونم رفتار کنم نه فکر کنم...ولی گاهی فکر میکنم اگه غیر از پزشک ها بقیه رو ادم حساب نمیکردم و دنبال پول وقیافه بودم زندگیم راحتتر بودهرچی نباشه من یه دکتر بدبخت چاق زشتم
زیرزمینی
۳۰مرداد
1 در میانسالی با من مهربانتر حرف بزنمن کودکی های خوبی نداشته امو دغدغه مرگ خوابم را پاره کرده حال تازه واردی را دارمکه به هر طرف نگاه میکند اشنایی نمیبینددر میانسالی با من ارامتر حرف بزنمن سال ها اموزگار بوده اممهربان و ساده دل با کودکانو توقع دارم با من مهربان باشیوقتی خوب یاد نمیگیرموقتی در باران می ایمو به اشتباه زنگ خانه ات را میزنم2میخواستم شغلم را عوض کنممتصدی مرده شور خانه ای باشم در هرمزگانیا کارگر ساده کشتی یا هر چیز دیگرتا وقتی که از من فرار کردی و به جنوب رفتیبا صورت دیگرم سر راهت بیایماز مردهای بگویمکه سرش زیر کامیون له شده بودوما سه بار کفنش را عوض کردیمبعد به من نگاه کنیانگشتت را در هوا تکان بدهیو مرتب بگویی تو مرا یاد کسی می اندازیتو مرا یاد کسی می اندازی!3تصور کن جای من باشیروبروی بیمار افسرده بنشینی شرح حال بگیریصدای قمری تنهایی را به یاد بیاوردیاد غلامرضا بیوفتی..مرده باشدبه گذشته ام نریاداوری عشق هایی که داشته امغمگین ات میکنددستت را روی پیشانی ام بگذارمیخواهم ببینم چگونه فکر میکنممیخواهم بفهمی که چرا گاهی تورا فراموش میکنم4زندگی در اتاقم قدم میزنددماغم را میخارانددسشتش را زیر چانه ام میگذاردوبه تو فکر میکندکه چگونه با این همه اندوهشادمانی من هستی5به این اپارتمان کوچک عادت میکنیبه چهره مردگان در صورت همسایه هابه اینکه در این مساحت کمبه رویایی بزرگ فکر کنیبه صدای محزون موزیکدر هدفن عادت خواهی کردو یک روز گلدانی را به خانه میبریکه به هوا و نور کمتری نیاز دارد6امروز برای مردن روز خوبی استغم مثل مورچه از در و دیوار خانه بالا میرودو تنها توییکه حوصله میکنی در این بارانبه تشییع من بیایی
زیرزمینی
۳۰مرداد
1 در میانسالی با من مهربانتر حرف بزنمن کودکی های خوبی نداشته امو دغدغه مرگ خوابم را پاره کرده حال تازه واردی را دارمکه به هر طرف نگاه میکند اشنایی نمیبینددر میانسالی با من ارامتر حرف بزنمن سال ها اموزگار بوده اممهربان و ساده دل با کودکانو توقع دارم با من مهربان باشیوقتی خوب یاد نمیگیرموقتی در باران می ایمو به اشتباه زنگ خانه ات را میزنم2میخواستم شغلم را عوض کنممتصدی مرده شور خانه ای باشم در هرمزگانیا کارگر ساده کشتی یا هر چیز دیگرتا وقتی که از من فرار کردی و به جنوب رفتیبا صورت دیگرم سر راهت بیایماز مردهای بگویمکه سرش زیر کامیون له شده بودوما سه بار کفنش را عوض کردیمبعد به من نگاه کنیانگشتت را در هوا تکان بدهیو مرتب بگویی تو مرا یاد کسی می اندازیتو مرا یاد کسی می اندازی!3تصور کن جای من باشیروبروی بیمار افسرده بنشینی شرح حال بگیریصدای قمری تنهایی را به یاد بیاوردیاد غلامرضا بیوفتی..مرده باشدبه گذشته ام نریاداوری عشق هایی که داشته امغمگین ات میکنددستت را روی پیشانی ام بگذارمیخواهم ببینم چگونه فکر میکنممیخواهم بفهمی که چرا گاهی تورا فراموش میکنم4زندگی در اتاقم قدم میزنددماغم را میخارانددسشتش را زیر چانه ام میگذاردوبه تو فکر میکندکه چگونه با این همه اندوهشادمانی من هستی5به این اپارتمان کوچک عادت میکنیبه چهره مردگان در صورت همسایه هابه اینکه در این مساحت کمبه رویایی بزرگ فکر کنیبه صدای محزون موزیکدر هدفن عادت خواهی کردو یک روز گلدانی را به خانه میبریکه به هوا و نور کمتری نیاز دارد6امروز برای مردن روز خوبی استغم مثل مورچه از در و دیوار خانه بالا میرودو تنها توییکه حوصله میکنی در این بارانبه تشییع من بیایی
زیرزمینی
۲۸مرداد
دلم برایت تنگ شده است...دلم برای خنده هایت تنگ شده است...دلم میخواهد باز هم برف بیاید بیایی دستم را بگیری و ببری کوه...مدام در مسیر شوخی کنی که پیر شده ای دیگر...مدام غر بزنم که از سر بالایی متنفرم و تو بیشتر دستم را بکشی...دیوانه بازی دربیاوریم بدون انکه فکر کنیم دیگران چه فکری درمورد ما میکنند...جیغ بزنیم و گلوله برفی به سمت هم پرتاب کنیمدلم تنگ شده است برای دیوانه بازی هایت...برااینکه شب امتحان صدای موزیک بندری را تا ته زیاد کنی و بگویی 10 دقه میرقصیم تا خوابمون بپرهدلم برای سادگی و بی دغدغه بودنت تنگ شده است...هرچه بیشتر میگذرد بیشتر از این روزها متنفر میشوم...بیا و باز مرا پیدا کن...دستم را بگیر و دنبال خودت به تمام جاهای خوبی که میشناسی بکش...بیا و دوباره یاداوریم کن که باید خندید باید اخم نکرد...باید گریه نکرد...باید با زندگی ساخت...دلم تنگ است برای نگرانی هایت...برای مادر بودنت...برای تلاشت...برای اینکه میخواستی تمام خواسته هایت را از دنیا بستانی...بیا و تنهایم نگذار که این تنهایی همچون یک سیاهچاله فضایی هر لحظه بیشتر مرا در خود فرو میبرد...بیا و دستم را بگیر...بگذار تا دوباره صدای خنده هایمان گوش اسمان را کر کند...باو این حسادت و این خودخواهی را از من بگیر...بیا و دستم را بگیر...نگذار تنها بمانممستانه عزیزم...بسیار دلتنگت هستم...برگرد...از روزی که رفته ای سالها میگذرد...حالا به بودنت نیازمندم
زیرزمینی
۲۸مرداد
دلم برایت تنگ شده است...دلم برای خنده هایت تنگ شده است...دلم میخواهد باز هم برف بیاید بیایی دستم را بگیری و ببری کوه...مدام در مسیر شوخی کنی که پیر شده ای دیگر...مدام غر بزنم که از سر بالایی متنفرم و تو بیشتر دستم را بکشی...دیوانه بازی دربیاوریم بدون انکه فکر کنیم دیگران چه فکری درمورد ما میکنند...جیغ بزنیم و گلوله برفی به سمت هم پرتاب کنیمدلم تنگ شده است برای دیوانه بازی هایت...برااینکه شب امتحان صدای موزیک بندری را تا ته زیاد کنی و بگویی 10 دقه میرقصیم تا خوابمون بپرهدلم برای سادگی و بی دغدغه بودنت تنگ شده است...هرچه بیشتر میگذرد بیشتر از این روزها متنفر میشوم...بیا و باز مرا پیدا کن...دستم را بگیر و دنبال خودت به تمام جاهای خوبی که میشناسی بکش...بیا و دوباره یاداوریم کن که باید خندید باید اخم نکرد...باید گریه نکرد...باید با زندگی ساخت...دلم تنگ است برای نگرانی هایت...برای مادر بودنت...برای تلاشت...برای اینکه میخواستی تمام خواسته هایت را از دنیا بستانی...بیا و تنهایم نگذار که این تنهایی همچون یک سیاهچاله فضایی هر لحظه بیشتر مرا در خود فرو میبرد...بیا و دستم را بگیر...بگذار تا دوباره صدای خنده هایمان گوش اسمان را کر کند...باو این حسادت و این خودخواهی را از من بگیر...بیا و دستم را بگیر...نگذار تنها بمانممستانه عزیزم...بسیار دلتنگت هستم...برگرد...از روزی که رفته ای سالها میگذرد...حالا به بودنت نیازمندم
زیرزمینی