روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۲مرداد
عنوان اخرین کتابیه که خوندم...امروز ظهرتمومش کردم.خیلی جالب نبود...روزمرگی های سه تا دختر رو میگه که دواز شخصیاتاش انقدر شبیه هم بودن که من هی یادم میرفت کی به کیه...تنهایی و عشق های دخترهای جوون و اسیب دیده رو میگه...ادمایی که باوجوداینکه کنارهم هستن ولی دارن تنهایی روزگار میگذرونن...ادمایی که یادشون رفته چراباید خدارو شکر کنن...کتاب خیلی خوبی نبود ولی شخصیت هاش نزدیک بود به این روزهای من و خیلی دخترای دیگه...بعدا نوشت:تب دیوونگی من انگار تمومی نداره...ول نمیکنم این کتاب خوندن رو...از دیروز که درمورد داییم فهمیدم انقدراشفتم و هراسون که تا کی میخواد خواب هام تعبیر بشن که فقط کتاب خوندن ارومم میکنه...چشم و گوش به خیر گذشت خدا رادیولوژی پس فرداهم به خیر بگذرونه...تازه تمام زمستان مراگرم کن رو تموم کردم...داستان کوتاه و برنده جایزه گلشیری...ولی اینم دوس نداشتم باوجوداینکه برنده گلشیری بود ولی خب من خیلی کم پیش میاد داستان کوتاه دوست داشته باشم...به قول طاها نقاط سکتش!!!!!زیاد بود
زیرزمینی
۱۲مرداد
عنوان اخرین کتابیه که خوندم...امروز ظهرتمومش کردم.خیلی جالب نبود...روزمرگی های سه تا دختر رو میگه که دواز شخصیاتاش انقدر شبیه هم بودن که من هی یادم میرفت کی به کیه...تنهایی و عشق های دخترهای جوون و اسیب دیده رو میگه...ادمایی که باوجوداینکه کنارهم هستن ولی دارن تنهایی روزگار میگذرونن...ادمایی که یادشون رفته چراباید خدارو شکر کنن...کتاب خیلی خوبی نبود ولی شخصیت هاش نزدیک بود به این روزهای من و خیلی دخترای دیگه...بعدا نوشت:تب دیوونگی من انگار تمومی نداره...ول نمیکنم این کتاب خوندن رو...از دیروز که درمورد داییم فهمیدم انقدراشفتم و هراسون که تا کی میخواد خواب هام تعبیر بشن که فقط کتاب خوندن ارومم میکنه...چشم و گوش به خیر گذشت خدا رادیولوژی پس فرداهم به خیر بگذرونه...تازه تمام زمستان مراگرم کن رو تموم کردم...داستان کوتاه و برنده جایزه گلشیری...ولی اینم دوس نداشتم باوجوداینکه برنده گلشیری بود ولی خب من خیلی کم پیش میاد داستان کوتاه دوست داشته باشم...به قول طاها نقاط سکتش!!!!!زیاد بود
زیرزمینی
۱۱مرداد
مامانم همیشه وقتی میخواد صدام کنه بهم میگه گلابتون...اولین باری که به یه دختر بچه دیگه گفت گلابتون7سال پیش بود که دختر خالم با دختر اومده بود خونمون...چند ماهه بود دخترش...چند باری مامانم بهش گلابتون و من فقط برگشتم نگاش کردم...فکر کردم حسادت منو میفهمه...وقتی این گلابتون گفتن مامانم طولانی شد...موقع ناهار رفتم دنبالش توی اشپزخونه و بش گفتم:ماماااااااان...گلابتون منممممممم انقدر به اون نگو گلابتون!!!!چند روز پیشم که داشت به بچه اجی میگفت گلابتون...ماسر میز ناهاربودیم و بچه تو بغل مامانم داشت میخوابید...مامانم داشت قربون صدقه بچه میرفت...میخندید وباهاش بازی میکرد و میگفت گلابتون...از سر میز صدا زدم:مامااااااااان...گلابتون فقط منم...انقدر بهش نگو گلابتون...کلاهمون میره تو هم ها....همه خندیدن به این حس حسادت منولی خب گلابتون فقط منم
زیرزمینی
۱۱مرداد
مامانم همیشه وقتی میخواد صدام کنه بهم میگه گلابتون...اولین باری که به یه دختر بچه دیگه گفت گلابتون7سال پیش بود که دختر خالم با دختر اومده بود خونمون...چند ماهه بود دخترش...چند باری مامانم بهش گلابتون و من فقط برگشتم نگاش کردم...فکر کردم حسادت منو میفهمه...وقتی این گلابتون گفتن مامانم طولانی شد...موقع ناهار رفتم دنبالش توی اشپزخونه و بش گفتم:ماماااااااان...گلابتون منممممممم انقدر به اون نگو گلابتون!!!!چند روز پیشم که داشت به بچه اجی میگفت گلابتون...ماسر میز ناهاربودیم و بچه تو بغل مامانم داشت میخوابید...مامانم داشت قربون صدقه بچه میرفت...میخندید وباهاش بازی میکرد و میگفت گلابتون...از سر میز صدا زدم:مامااااااااان...گلابتون فقط منم...انقدر بهش نگو گلابتون...کلاهمون میره تو هم ها....همه خندیدن به این حس حسادت منولی خب گلابتون فقط منم
زیرزمینی
۳۱تیر
مینویسم تا به این فکر نکنم که کسی نیست که دلم بخواد باهاش حرف بزنم...دیشب از بیمارستان مینوشتم وامشب از داخل اتوبوسی که داره منو از تهران فراری میده...این دو روز خیلی سخت گذشت دیشب که خوابیدیم طرفای 4 صبح با صدای پرستاری که برای چک علایم حیاتی اجی اومده بود از خواب بیدار شدیم...وقتی از روی زمین سنگ مرمر و یخ زده کف اتاق بیمارستان بیدار شدم پرستار گفت که یه زائو داریم که دست همه رو به خودش بند کرده واسه همین مجبوریم کار بقیه مریض ها رو زودتر انجام بدیمصدا های فریاد های درمانده زن بیچاره توی تمام بخش پیچیده بود...طرفای ساعت 5 بخش خدمات اومداتاق رو مرتب کرد  وگفت دیگه بیدار بشین...هنوز صدای  فریاد های زن  از ته بخش هر ازگاهی شنیده میشد در صورتی که ما با بخش لیبر فاصله زیادی داشتیم و در اتاق هم بسته بود...هر از گاهیکه زن صداش قطع میشد ما فکر میکردیم خب به سلامتی فارغ شده ولی بعد از یه ربع دوباره صدای زن بلند میشد وما فکر میکردیم حتما مثل دیشب اجی دردش قطع و وصل میشه ...حدودای 7 صبح که میخواستن بخش رو تحویل بدن ...برای تحویل بخش همراه ها باید بیرون برن ...وقتی بیرون بخش پیش بقیه همراه ها ایستاده بودم دیدم که میگفتن دختر بیچاره از 2 صبح داره جیغ میزنه وهر از گاهی بین دردهاش از هوش میره ....خواهر ومادرش هم کنارش بودن که مادر با غصه فراوانی که داشت میگفت این نوه چیه!دوسش ندارم که داره انقدر بچه منو اذیت میکنه ...همون موقع خانم دکتر که رئیس  بخش زنان بیمارستان هم بود رسید وخواهر دختر رو از اتاق لیبر بیرون کرد تا مریض رو معاینه کنه ....دستور سزارین اورژانس رو داد...و مریض برای رفتن به اتاق عمل اماده کردنخواهر دخترک که بیرون اومد گفت  ماما های بخش هر یک ربع دختر رو معاینه داخلی میکردن که هرچی روی شکم دختر فشار اوردن باز هم سر بچه کمی پایین میومده با ول کردن فشار باز هم بچه به بالا برمیگشته که هر ماما یه راهکار واسه زایمان می داده  یکی میگفته روی توالت بشین یکی میگفته روی تخت بشینن یکی میگفته پایین تخت بشین یکی میگفته ...خلاصه که خانم دکتر دستور سزارین اورژانسی رو میده ...بالاخره  ماماهای شیفت جدید اجازه میدن که پدر بچه بیاد بالای سر خانمش و ازن بیچارش رو که از درد زیادش قیافه در هم شکسته ای داشت ومثل ابر بهار اشک میریخت کمی اروم کنه....دخترو با اه ناله فراوون با برانکار به اتاق عمل بردند ....توی همین فاصله همه مادر ها به سمت من اومدن که نذار خواهرت زایمان طبیعی کنه ببین چجوریه.همون موقع ها بود که درد اجی ده دقیقه یبار شروع شده بود و دل من عین سیر وسرکه میجوشید برای یدونه خواهرم...که نمیتونستم ببینم خواهرم اینهمه درد رو تحمل کنه...چجوری بچه ای که انقدر باعث دردخواهرم شده بود رو میتونستم دوست داشته باشم؟؟؟بعد از بردن دخترک به اتاق عمل اجی رو بردن به اتاق لیبر ...و بخش خوشبختانه از اون ماما های مزخرفش تحویل داده شده بود به یه سرپرستار عالی... اتاق لیبر خونی بود واجی فوق العاده از خون میترسه . من به همه گفتم که اتاق لیبر  رو تمییز کنید بعد اجی بره توی اتاق ولی این کارو نکردن وما رو فرستادن توی اتاق ...  یکم خودم اتاق لیبر رو مرتب کردم ویکم از خون های در دید رو شستم که اجی کمتر ببینه تا کمتر بترسه...خانم ب اومد وبرخلاف تمام ماما ها اجی رو بدون اینکه اذیت کنه معاینه داخلی کرد...صدای قلب بچه رو هم گوش کرد ورفت...همه چیز داشت خوب پیش میرفت . دهانه رحم 5 سانتی متر باز شده بود...فاصله دردهای اجی کوتاه تر شده بود تا اینکه اجی هراسون گفت دارن میگن مرد بچه خانمه مرد من رفتم بیرون واز پرستار ها پرسیدم که گفتن نه بچه سالمه وتوی nicu هست هرچی به اجی گفتم باور نکرد تا خاله بچه رو دیدم وپرسیدم و گفت بچه رو ندیده ولی گفتن سالمه...درد اجی مدام بیشتر میشد و من دست تنها بالای سرش بودم...اره من دکترم ولی این که داشت درد میکشید خواهرم بود ومن توی این بیمارستان هیچ کاری از دستم برنمیومد...واین ترسناک بود...فقط به شوهرش گفتم که زودتر خودشو  برسونه دیگهامروز فهمیدم هیچ مردی هیچ درکی از 9 ماه بارداری. درد زایمان وعلاقه ای که باید اول به زنش داشته باشه بعد بچش نداره....این مرد انگار نمیفهمید این زن داره از دردی به خودش میپیجه که بخاطر بچه اونه...که میخوام نباشه بچه ای که انقدر باعث ازار شده .این مرد چطور میتونست ضجه های خواهر منو ببینه و باز هم به فکر بچه باشهداماد مدام از من میخواست بخوابم که غذا بخورم که نگران نباشم ومن نمیفهمیدم چطور دو روزه با درد اجی این مرد تونسته عین سنگ بخوابه و همچنان به خوردنش ادامه بده و در جواب حرف من میگفت : اجی که خوبه و ما باهم تصمیم به زایمان طبیعی گرفتیم....باهم؟؟؟؟من نمیدونم اونم داشت درد زایمان رو تحمل میکرد؟باچیزهایی که اتفاق افتاده بود من خواستم که با اجی درمورد سزارین صحبت کنه و حتما کاری کنه که توی این بیمارستان مزخرف رایگان!!!متخصص بالای سر خواهرم بیاد ودامادبرگه های سزارین رو درخواست کنهدکتر و ماما بالای سر  اجی اومدن ونظر هردو این بود که میتونه زایمان طبیعی کنه ولی اجی که مدام میگفت بچه مرده میگفت که دیگه نمیخواد درد بکشه...بالاخره دستور سزارین داده شد واجی درحاله که ضجه میزد میگفت بچه اون زن مرده و بچه منم میمیره... سوند برای اجی گذاشتم گان به تنش کردن و گذاشتنش روی برانکار ...تا اتاق عمل اماده بشه واجی رو ببرن یکم توی بخش موندیم من رفتم وخاله اون بچه کذایی رو اوردم تا خودش ه اجی بگه  که حال بچه خوبه و داماد هم پدر بچه رو اورد وهردو به اجی گفتن که بچه حالش خوبه تا گریه اجی قطع شداجی رو به اتاق عمل بردن ویه ربع بعد بچه رو اوردن وداماد بابچه به بخش نوزادان رفت.یه ربع بعد هم متخصص زنان از اتاق عمل بیرون اومد ولی تا دوساعت بعد اجی از اتاق عمل خارج نشد وتوی این مدت داماد بخش نوزادان موند ونکرد که  دوباره بیاد دم اتاق عمل و منتظر سلامت بیرون اومدن زنش بشه...اقا با بچه رفته بود بعد هم رفته بود ناهار بخره!!!بعد هم رفته بود توی بخش که استراحت کنه!!چطور میتونست وقتی خواهر من حالش خوب نبود به خوردن فکر کنه به کل کل کردن با من که چجوری باید خبر سزارین اورژانس خواهرم رو به یه دکتر دیگه که بابام باشه و 1000کیلومتر باما فاصله داره بدم ...چجوری میتونست انقدر بی خیال باشه؟؟؟صدای ناله کمک کمک  اجی از اتاق عمل تا اخر بخش که من ومامان ایستاده بودیم میومد من رفتم دم اتاق عمل که دیدم اجی از درد و سرما تمام بدنش داره میلرزه جیگرم اتیش گرفت وقتی باهاش حرف زدم فهمیدم که گیجه وسزارین با بی حسی اسپاینال نبوده بلکه با بیهوشی عمومی بودههمگی رفتیم توی بخش داماد وبچه هم اونجابودن اجی هنوز ناله میکرد ومیلرزید و داماد خیلی بی تفاوت وبا ارامش توی بخش راه میرفت تا یه سری کارهارو که بهش گفتمو بکنه ولی وقتی دیدم انقدر خونسرده خودم بدو بدو کارها رو انجام دادم...با تمام وجودم میتونستم ازش متنفر باشم...چی فکر میکرد با خودش؟؟؟که توی بیمارستان مجانی همه دست به سینه ایستادن تا ببینن این چی امر میکنه؟؟؟بچه رو گذاشتم روی سینه اجی تا هم بچه اروم بشه هم اجی ...بخاطر اموزش هایی که توی بخش نوزادان به مادر ها میدادیم بلد بودم که چکارکنم تا بچه صورتشو بچرخونه به سمت سینه اجی چکار کنم تا رفلکس مکیدنش تحریک بشه وچجوری بفهمم چیزی خورده یانه...بچه سالم وقوی بود وخیلی زود شیر خوردطرفای 2 مارو از بخش بیرون کردن ومن دم استیشن پرستاری نشسته بودم  .ماما ها داشتن شرح حال بچه صبح زود رو میخوندنمکونیوم اسپیریشن...هایپر ونتیلیشن....هماتوم سفال وبعد هم هایپو ونتیله شده بود که تشخیص نداده بودن وبچه الان توی ان ای سی یو بود!!!فقط خدا به این بچه کمک کنه که سالم بمونه واسیب غیر قابل برگشت نداشته باشهچطور با وجود دو روز تحمل همه اینا من میتونستم بخوابم اروم باشم یا غذا بخورم؟؟؟برای ساعت ملاقات که رفتیم پیش اجی بچه تکون میخورد واجی کم کم داشت به خودش میومد .وقتی داشتم فونتانل های بچه رو چک میکردم داماد صد بار برگشت و گفت اذیتش نکن با تمام بغضی که این دو روز داشتم برگشتم وباغیض نگاهش کردم و گفتم بردار بچتو من واسه خواهرم اومدم ونشستم پیش اجی ودستشو گرفتم وباهاش حرف زدم تا کم کم چشماشو باز کرد ازم خواست که بچشو نشونش بدم و بذارم روی سینش  وبهش بگم چجوری باید شیرش بده وقتی ازش پرسید م چه حسی داری گفت هیچی من خندیدم وگفتم یادت میاد چقدر فلانی رو مسخره کردی که میگه هیچ حسی به بچم ندارم گفت هرکی انقدر درد بکشه هیچ حسی ندارهلحظه ای که خداحافظی کردم که برم وقتی ساعت ملاقات تموم شده بود اجی که کلی خون ازش رفته بود وبا کمک تونسته بود بشینه و حاضرنبود  بچه رو از بغلش جدا کنه برگشت نگاهم کرد و درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت دوسش دارمولی من میتونم دوسش داشته باشم؟بچه ای رو که حتی گردن گرفتنش رو نمیبینم... بچه ای رو که هیچ وقت نمیفهمه خاله یعنی چی ...هیچ حسی به من نخواهد داشت ومهمتر از همه نمیفهمه من چه عشقی نسبت بهش داشتم ...چون قراره 4-5 ماه دیگه دقیقا بره اونطرف کره زمین
زیرزمینی
۳۱تیر
مینویسم تا به این فکر نکنم که کسی نیست که دلم بخواد باهاش حرف بزنم...دیشب از بیمارستان مینوشتم وامشب از داخل اتوبوسی که داره منو از تهران فراری میده...این دو روز خیلی سخت گذشت دیشب که خوابیدیم طرفای 4 صبح با صدای پرستاری که برای چک علایم حیاتی اجی اومده بود از خواب بیدار شدیم...وقتی از روی زمین سنگ مرمر و یخ زده کف اتاق بیمارستان بیدار شدم پرستار گفت که یه زائو داریم که دست همه رو به خودش بند کرده واسه همین مجبوریم کار بقیه مریض ها رو زودتر انجام بدیمصدا های فریاد های درمانده زن بیچاره توی تمام بخش پیچیده بود...طرفای ساعت 5 بخش خدمات اومداتاق رو مرتب کرد  وگفت دیگه بیدار بشین...هنوز صدای  فریاد های زن  از ته بخش هر ازگاهی شنیده میشد در صورتی که ما با بخش لیبر فاصله زیادی داشتیم و در اتاق هم بسته بود...هر از گاهیکه زن صداش قطع میشد ما فکر میکردیم خب به سلامتی فارغ شده ولی بعد از یه ربع دوباره صدای زن بلند میشد وما فکر میکردیم حتما مثل دیشب اجی دردش قطع و وصل میشه ...حدودای 7 صبح که میخواستن بخش رو تحویل بدن ...برای تحویل بخش همراه ها باید بیرون برن ...وقتی بیرون بخش پیش بقیه همراه ها ایستاده بودم دیدم که میگفتن دختر بیچاره از 2 صبح داره جیغ میزنه وهر از گاهی بین دردهاش از هوش میره ....خواهر ومادرش هم کنارش بودن که مادر با غصه فراوانی که داشت میگفت این نوه چیه!دوسش ندارم که داره انقدر بچه منو اذیت میکنه ...همون موقع خانم دکتر که رئیس  بخش زنان بیمارستان هم بود رسید وخواهر دختر رو از اتاق لیبر بیرون کرد تا مریض رو معاینه کنه ....دستور سزارین اورژانس رو داد...و مریض برای رفتن به اتاق عمل اماده کردنخواهر دخترک که بیرون اومد گفت  ماما های بخش هر یک ربع دختر رو معاینه داخلی میکردن که هرچی روی شکم دختر فشار اوردن باز هم سر بچه کمی پایین میومده با ول کردن فشار باز هم بچه به بالا برمیگشته که هر ماما یه راهکار واسه زایمان می داده  یکی میگفته روی توالت بشین یکی میگفته روی تخت بشینن یکی میگفته پایین تخت بشین یکی میگفته ...خلاصه که خانم دکتر دستور سزارین اورژانسی رو میده ...بالاخره  ماماهای شیفت جدید اجازه میدن که پدر بچه بیاد بالای سر خانمش و ازن بیچارش رو که از درد زیادش قیافه در هم شکسته ای داشت ومثل ابر بهار اشک میریخت کمی اروم کنه....دخترو با اه ناله فراوون با برانکار به اتاق عمل بردند ....توی همین فاصله همه مادر ها به سمت من اومدن که نذار خواهرت زایمان طبیعی کنه ببین چجوریه.همون موقع ها بود که درد اجی ده دقیقه یبار شروع شده بود و دل من عین سیر وسرکه میجوشید برای یدونه خواهرم...که نمیتونستم ببینم خواهرم اینهمه درد رو تحمل کنه...چجوری بچه ای که انقدر باعث دردخواهرم شده بود رو میتونستم دوست داشته باشم؟؟؟بعد از بردن دخترک به اتاق عمل اجی رو بردن به اتاق لیبر ...و بخش خوشبختانه از اون ماما های مزخرفش تحویل داده شده بود به یه سرپرستار عالی... اتاق لیبر خونی بود واجی فوق العاده از خون میترسه . من به همه گفتم که اتاق لیبر  رو تمییز کنید بعد اجی بره توی اتاق ولی این کارو نکردن وما رو فرستادن توی اتاق ...  یکم خودم اتاق لیبر رو مرتب کردم ویکم از خون های در دید رو شستم که اجی کمتر ببینه تا کمتر بترسه...خانم ب اومد وبرخلاف تمام ماما ها اجی رو بدون اینکه اذیت کنه معاینه داخلی کرد...صدای قلب بچه رو هم گوش کرد ورفت...همه چیز داشت خوب پیش میرفت . دهانه رحم 5 سانتی متر باز شده بود...فاصله دردهای اجی کوتاه تر شده بود تا اینکه اجی هراسون گفت دارن میگن مرد بچه خانمه مرد من رفتم بیرون واز پرستار ها پرسیدم که گفتن نه بچه سالمه وتوی nicu هست هرچی به اجی گفتم باور نکرد تا خاله بچه رو دیدم وپرسیدم و گفت بچه رو ندیده ولی گفتن سالمه...درد اجی مدام بیشتر میشد و من دست تنها بالای سرش بودم...اره من دکترم ولی این که داشت درد میکشید خواهرم بود ومن توی این بیمارستان هیچ کاری از دستم برنمیومد...واین ترسناک بود...فقط به شوهرش گفتم که زودتر خودشو  برسونه دیگهامروز فهمیدم هیچ مردی هیچ درکی از 9 ماه بارداری. درد زایمان وعلاقه ای که باید اول به زنش داشته باشه بعد بچش نداره....این مرد انگار نمیفهمید این زن داره از دردی به خودش میپیجه که بخاطر بچه اونه...که میخوام نباشه بچه ای که انقدر باعث ازار شده .این مرد چطور میتونست ضجه های خواهر منو ببینه و باز هم به فکر بچه باشهداماد مدام از من میخواست بخوابم که غذا بخورم که نگران نباشم ومن نمیفهمیدم چطور دو روزه با درد اجی این مرد تونسته عین سنگ بخوابه و همچنان به خوردنش ادامه بده و در جواب حرف من میگفت : اجی که خوبه و ما باهم تصمیم به زایمان طبیعی گرفتیم....باهم؟؟؟؟من نمیدونم اونم داشت درد زایمان رو تحمل میکرد؟باچیزهایی که اتفاق افتاده بود من خواستم که با اجی درمورد سزارین صحبت کنه و حتما کاری کنه که توی این بیمارستان مزخرف رایگان!!!متخصص بالای سر خواهرم بیاد ودامادبرگه های سزارین رو درخواست کنهدکتر و ماما بالای سر  اجی اومدن ونظر هردو این بود که میتونه زایمان طبیعی کنه ولی اجی که مدام میگفت بچه مرده میگفت که دیگه نمیخواد درد بکشه...بالاخره دستور سزارین داده شد واجی درحاله که ضجه میزد میگفت بچه اون زن مرده و بچه منم میمیره... سوند برای اجی گذاشتم گان به تنش کردن و گذاشتنش روی برانکار ...تا اتاق عمل اماده بشه واجی رو ببرن یکم توی بخش موندیم من رفتم وخاله اون بچه کذایی رو اوردم تا خودش ه اجی بگه  که حال بچه خوبه و داماد هم پدر بچه رو اورد وهردو به اجی گفتن که بچه حالش خوبه تا گریه اجی قطع شداجی رو به اتاق عمل بردن ویه ربع بعد بچه رو اوردن وداماد بابچه به بخش نوزادان رفت.یه ربع بعد هم متخصص زنان از اتاق عمل بیرون اومد ولی تا دوساعت بعد اجی از اتاق عمل خارج نشد وتوی این مدت داماد بخش نوزادان موند ونکرد که  دوباره بیاد دم اتاق عمل و منتظر سلامت بیرون اومدن زنش بشه...اقا با بچه رفته بود بعد هم رفته بود ناهار بخره!!!بعد هم رفته بود توی بخش که استراحت کنه!!چطور میتونست وقتی خواهر من حالش خوب نبود به خوردن فکر کنه به کل کل کردن با من که چجوری باید خبر سزارین اورژانس خواهرم رو به یه دکتر دیگه که بابام باشه و 1000کیلومتر باما فاصله داره بدم ...چجوری میتونست انقدر بی خیال باشه؟؟؟صدای ناله کمک کمک  اجی از اتاق عمل تا اخر بخش که من ومامان ایستاده بودیم میومد من رفتم دم اتاق عمل که دیدم اجی از درد و سرما تمام بدنش داره میلرزه جیگرم اتیش گرفت وقتی باهاش حرف زدم فهمیدم که گیجه وسزارین با بی حسی اسپاینال نبوده بلکه با بیهوشی عمومی بودههمگی رفتیم توی بخش داماد وبچه هم اونجابودن اجی هنوز ناله میکرد ومیلرزید و داماد خیلی بی تفاوت وبا ارامش توی بخش راه میرفت تا یه سری کارهارو که بهش گفتمو بکنه ولی وقتی دیدم انقدر خونسرده خودم بدو بدو کارها رو انجام دادم...با تمام وجودم میتونستم ازش متنفر باشم...چی فکر میکرد با خودش؟؟؟که توی بیمارستان مجانی همه دست به سینه ایستادن تا ببینن این چی امر میکنه؟؟؟بچه رو گذاشتم روی سینه اجی تا هم بچه اروم بشه هم اجی ...بخاطر اموزش هایی که توی بخش نوزادان به مادر ها میدادیم بلد بودم که چکارکنم تا بچه صورتشو بچرخونه به سمت سینه اجی چکار کنم تا رفلکس مکیدنش تحریک بشه وچجوری بفهمم چیزی خورده یانه...بچه سالم وقوی بود وخیلی زود شیر خوردطرفای 2 مارو از بخش بیرون کردن ومن دم استیشن پرستاری نشسته بودم  .ماما ها داشتن شرح حال بچه صبح زود رو میخوندنمکونیوم اسپیریشن...هایپر ونتیلیشن....هماتوم سفال وبعد هم هایپو ونتیله شده بود که تشخیص نداده بودن وبچه الان توی ان ای سی یو بود!!!فقط خدا به این بچه کمک کنه که سالم بمونه واسیب غیر قابل برگشت نداشته باشهچطور با وجود دو روز تحمل همه اینا من میتونستم بخوابم اروم باشم یا غذا بخورم؟؟؟برای ساعت ملاقات که رفتیم پیش اجی بچه تکون میخورد واجی کم کم داشت به خودش میومد .وقتی داشتم فونتانل های بچه رو چک میکردم داماد صد بار برگشت و گفت اذیتش نکن با تمام بغضی که این دو روز داشتم برگشتم وباغیض نگاهش کردم و گفتم بردار بچتو من واسه خواهرم اومدم ونشستم پیش اجی ودستشو گرفتم وباهاش حرف زدم تا کم کم چشماشو باز کرد ازم خواست که بچشو نشونش بدم و بذارم روی سینش  وبهش بگم چجوری باید شیرش بده وقتی ازش پرسید م چه حسی داری گفت هیچی من خندیدم وگفتم یادت میاد چقدر فلانی رو مسخره کردی که میگه هیچ حسی به بچم ندارم گفت هرکی انقدر درد بکشه هیچ حسی ندارهلحظه ای که خداحافظی کردم که برم وقتی ساعت ملاقات تموم شده بود اجی که کلی خون ازش رفته بود وبا کمک تونسته بود بشینه و حاضرنبود  بچه رو از بغلش جدا کنه برگشت نگاهم کرد و درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت دوسش دارمولی من میتونم دوسش داشته باشم؟بچه ای رو که حتی گردن گرفتنش رو نمیبینم... بچه ای رو که هیچ وقت نمیفهمه خاله یعنی چی ...هیچ حسی به من نخواهد داشت ومهمتر از همه نمیفهمه من چه عشقی نسبت بهش داشتم ...چون قراره 4-5 ماه دیگه دقیقا بره اونطرف کره زمین
زیرزمینی
۳۰تیر
انقدر خستم که دارم میمیرم...هیچوقت انقدر خستگی رو تجربه نکرده بودم..میدونم الان باید بیشتر به پرو پوزالم فکر کنم تا هر چیز دیگه ای ولی انقدر از درون احساس تهی بودن میکنم که اومدم اینجا تابنویسم....واقعا نمیدونم چند روز دیگه که میخوام کشیک های 36 ساعته بیمارستان رو بدم چجوری هلاک انشم...امشب وقتی توی راه اومدن به بیمارستان بودم دیدم چقدر دلم میخوادبا تمام خستگی فوق العاده زیادی که دارم بزنم به دل شبهای تاریک وشلوغ تهران و برم خیابون گردی مسلما دلم نمیخواد تنها برم ولی یکی رو هم میخوام که حرف نزنه یا اگه حرف میزنه از بیمارستان وترس های من نگه... دیروز همین که من خواستم راه بیوفتم بیام ترمینال اجی درد زایمانش شروع شد...اولش ترسناک نبودباهاش شوخی میکردم وطبق معمول سعی میکردم با لودگی حال یه نفر روخوب کنم...از ساعت نه تا پنج صبح که برای چک کردن علایم حیاتی اجی اومدن بیدار بودیم واجی در د میکشید...تمام مدت یا راه میرفت یا خوابیده بود رو تخت وحرف میزد...الان که دارم مینویسم 27 ساعته که به طور مداوم روی یه صندلیه واقعا مزخرف کنار تخت اجی نشستم... دارم از کمر درد میمیرم و حس میکنم اسید لاکتیک توی تمام سلول های بدنم رسوب کرده...توی این بیمارستان همراه مریض هیج جایی جز یه صندلی بد فرم برای استراحت نداره و حتی غذا هم بهش نمیدن...از الان عزای فردا شب رو گرفتم که چجوری 7 ساعت توی اتوبوس بشینم وبرگردم شهر غریب...7 صبح دردش اروم شد واجی یکم خوابید منم صندلی رو اوردم کنار تخت اجی گذاشتم  وسرم رو تکیه دادم به تختش و یه چرتی زدم... تا ساعت 8 که دکترش بیاد با عبور پشه هم از خواب میپریدم که نکنه درد داره یا چیزی لازم داشته باشه...هیچوقت فکر نمیکردم کسی انقدر برام مهم باشهساعت 9 یه سرم رینگربا یه امپول اکسی توسین بهش تزریق کردن دردش بیشتر شد واز ساعت10 تا 11 درد داشت بعدش دوباره دردش تموم شد وخوابیدومن رفتم زنگ زدم به مامان وبابا و داماد که حال اجی رو گزارش بدم ... اجی میگفت خسته شدم ونمیتونم تلاش کنم واسه دنیا اومدن بجه ... هر بار که پرستار ضربان بچه رو میگرفت یکم پایین تر میومد منو نگران میکرد و نمیذاشت که یکم پلک هام روی هم بیادساعت 3 دوباره از لیبر به بخش منتقل شد وساعت 4 که شوهرش اومد وبه توصیه دکترش شروع کرد به راه رفتن من تونستم با بدترین وضعیت ممکن یکم روی تختش بخوابمساعت 5 که وقت ملاقات تموم شد شوهرش رفت و من موندم و اجی...یکم حرف زدیم ویکم اجی خوابید چون درد نداشت...ساعت 8 بالاخره مامان رسید وجاشو با من عوض کرد و من باداماد رفتم خونه توی راه یه نیم ساعتی توی ماشین خوابیدم ولی دیگه خوابم نبرد و نگران اجی بودم که اگه  حالش بد بشه یا درد داشته باشه مامانم نمیتونه کاری براش بکنه.11 داماد رو بیدار کردم و رفتم سمت بیمارستان ...دوباره جامو با مامان عوض کردم و اومدم روی این صندلی فوق العاده مزخرف...دارم از خستگی میمیرم ولی خوابمم نمیبره...از موقعیت سو استفاده کردم و لپ تاپ و مودمو اوردم بیمارستان تا حداقل یکم بنویسم
زیرزمینی
۳۰تیر
انقدر خستم که دارم میمیرم...هیچوقت انقدر خستگی رو تجربه نکرده بودم..میدونم الان باید بیشتر به پرو پوزالم فکر کنم تا هر چیز دیگه ای ولی انقدر از درون احساس تهی بودن میکنم که اومدم اینجا تابنویسم....واقعا نمیدونم چند روز دیگه که میخوام کشیک های 36 ساعته بیمارستان رو بدم چجوری هلاک انشم...امشب وقتی توی راه اومدن به بیمارستان بودم دیدم چقدر دلم میخوادبا تمام خستگی فوق العاده زیادی که دارم بزنم به دل شبهای تاریک وشلوغ تهران و برم خیابون گردی مسلما دلم نمیخواد تنها برم ولی یکی رو هم میخوام که حرف نزنه یا اگه حرف میزنه از بیمارستان وترس های من نگه... دیروز همین که من خواستم راه بیوفتم بیام ترمینال اجی درد زایمانش شروع شد...اولش ترسناک نبودباهاش شوخی میکردم وطبق معمول سعی میکردم با لودگی حال یه نفر روخوب کنم...از ساعت نه تا پنج صبح که برای چک کردن علایم حیاتی اجی اومدن بیدار بودیم واجی در د میکشید...تمام مدت یا راه میرفت یا خوابیده بود رو تخت وحرف میزد...الان که دارم مینویسم 27 ساعته که به طور مداوم روی یه صندلیه واقعا مزخرف کنار تخت اجی نشستم... دارم از کمر درد میمیرم و حس میکنم اسید لاکتیک توی تمام سلول های بدنم رسوب کرده...توی این بیمارستان همراه مریض هیج جایی جز یه صندلی بد فرم برای استراحت نداره و حتی غذا هم بهش نمیدن...از الان عزای فردا شب رو گرفتم که چجوری 7 ساعت توی اتوبوس بشینم وبرگردم شهر غریب...7 صبح دردش اروم شد واجی یکم خوابید منم صندلی رو اوردم کنار تخت اجی گذاشتم  وسرم رو تکیه دادم به تختش و یه چرتی زدم... تا ساعت 8 که دکترش بیاد با عبور پشه هم از خواب میپریدم که نکنه درد داره یا چیزی لازم داشته باشه...هیچوقت فکر نمیکردم کسی انقدر برام مهم باشهساعت 9 یه سرم رینگربا یه امپول اکسی توسین بهش تزریق کردن دردش بیشتر شد واز ساعت10 تا 11 درد داشت بعدش دوباره دردش تموم شد وخوابیدومن رفتم زنگ زدم به مامان وبابا و داماد که حال اجی رو گزارش بدم ... اجی میگفت خسته شدم ونمیتونم تلاش کنم واسه دنیا اومدن بجه ... هر بار که پرستار ضربان بچه رو میگرفت یکم پایین تر میومد منو نگران میکرد و نمیذاشت که یکم پلک هام روی هم بیادساعت 3 دوباره از لیبر به بخش منتقل شد وساعت 4 که شوهرش اومد وبه توصیه دکترش شروع کرد به راه رفتن من تونستم با بدترین وضعیت ممکن یکم روی تختش بخوابمساعت 5 که وقت ملاقات تموم شد شوهرش رفت و من موندم و اجی...یکم حرف زدیم ویکم اجی خوابید چون درد نداشت...ساعت 8 بالاخره مامان رسید وجاشو با من عوض کرد و من باداماد رفتم خونه توی راه یه نیم ساعتی توی ماشین خوابیدم ولی دیگه خوابم نبرد و نگران اجی بودم که اگه  حالش بد بشه یا درد داشته باشه مامانم نمیتونه کاری براش بکنه.11 داماد رو بیدار کردم و رفتم سمت بیمارستان ...دوباره جامو با مامان عوض کردم و اومدم روی این صندلی فوق العاده مزخرف...دارم از خستگی میمیرم ولی خوابمم نمیبره...از موقعیت سو استفاده کردم و لپ تاپ و مودمو اوردم بیمارستان تا حداقل یکم بنویسم
زیرزمینی
۲۷تیر
حالا که امتحان گوش رو دادیم نوشتن راحتترهمن منتظرم تا نی نی دنیا بیاد تا یکی دو هفته دیگه...نیومده انقدر عزیزه وای به روزی که بیاد...مریم مدام حرف از رفتن میزنه ومن نمیدونم اگه تا اخر امسال یا سال دیگه بچه اش رو ببره چی میشه...این بچه هیجچ وقت نمیفهمه که ما چقدر دوسش داریم وچقدر منتظرش بودیم...شکم مریم عین موج مکزیکی بالا پایین میشه...یه دفعه یه طرفش میره تو و یه طرفه دیگش میزنه بیرون...فکر عجیب غریبی میاد تو ذهنم.مثلا اینکه من کی حاضر میشم که اینهمه خودمو بندازم وتو زحمت و حاضر بشم وجود یکی دیگه رو درون خودم تحمل کنم...ولی الان دیگه دلم میخواد زندگی خودمو بسازم دیگه میخوام یه سری چیزا ثابت بشناین روزها وقتی میگم دوس دارم اینو بخرم واسه خودم یا اون کارو کنم یا دوس دارم خونم فلان شکل باشه یا توی فلان شهر باشه همه فکر میکنن دوس دارم شوهر کنم ولی من دوس دارم دیگه کامل مستقل بشم...خونه وشغل خودمو داشته باشم شاید این همون چیزیه که مریم به خاطرش داره از ایران میرهدوس دارم به خیلی چیزا برسم الان اولیش برام یه دکتر خوب شدنه...میخوام که خوب درس بخونم ودیگه هیچوقت خسته نشمشهریور پارسال بخش قلب بودیم و شهریور یعنی ماه خالی بودن بخش و نبودن اتند ها و اموزش صفر...با وجود همه اینا مدیر گروه اصرار داشت اخر بخش 4 تا شرح حال 14 صفحه ای بهش تحویل بدیم...یه روز ظهر بعد از راند باقی موندم تا شرح حال مریضم رو کامل کنم...اقایی 60-70 ساله که به علت unstabhe angina بستری بود...رسیدم به شرح حال خانوادگی ازش  پرسیدم چند تا بچه داره واون گفت 5 تا که 2 تاشون فوق شدنن...این مریض ما 5 تا هم اتاقی دیگه هم داشت که حال عمومی هیچکدوم بد نبود اون موقعی هم که من داشتم شرح حال میگرفتم همه داشتن به من وسوالایی که از بیمارم ودختر وپسرش میپرسیدم گوش میدادن...گفتم بچه هاتون تو چند سالگی مردن؟-پسر بزرگم 5 سالش بود که فوت کرد-علت مرگشون چی بود؟-والا خانم دکتر ما توی دهات زندگی میکنیم که از اصفهانم دوره توی روستامون هم درمونگاه نداشتیم خیلی سال پیش.یه دلاکی داشتیم که کار ختنه واینا رو میکرد...منم پسرم رو بردم پیشش که سر ک×ی×ر پسرم رو ببره ولی عوضش زد ک×ی×ر ش رو از بیخ برید ....حالا تمام این حرفارو با لهجه غلیظ اصفهانی تعریف میکرد من که جلوی اون همه مرد هم خندم گرفته بود هم داشتم از خجالت داشتم اب میشدم دست کردم توی جیبم  و الکی شروع کردم به گشتن که مثلا چیزی رو جا گذاشتم به همین بهمونه رفتم ازاتاق بیرون همین که به بیرون بخش رسیدم چنان زدم زیر خنده که دیگه کسی نمیتونست جلومو بگسره همون موقع فاطی اومد وپرسید که چی شده منم براش تعریف کردم ودوتایی مردیم ازخنده.بعد از یه ربع برگشتم به اتاق...تمام وسایلمو گذاشته بودم تو اتاق بعدم گفتم دیگه یادشون رفته...وارد که شدم دیدم نخیر انگار هنوز داشت حرف میزد برای هم اتاقیاش:-راه ما هم از شهر دور بود بجه افتاد به خونریزی منم ک×ی×ر بچه تو دستم تا بیایم بریم به بیمارستان بچه بیچاره از خونریزی تلف شدوای دیگه من روم نشد حرف بزنم جلو 6 تا مرد.زود گفتم حاج اقا دراز بکشید باید صدای قلبتون رو گوش کنم...حرف نزنین لطفاخب هم حرفاش غم انگیز بود هم طرز بیانش که خیلی عامی روش میشد واسه یه دختر جوون تعریف کنه خنده دار بود
زیرزمینی
۲۷تیر
حالا که امتحان گوش رو دادیم نوشتن راحتترهمن منتظرم تا نی نی دنیا بیاد تا یکی دو هفته دیگه...نیومده انقدر عزیزه وای به روزی که بیاد...مریم مدام حرف از رفتن میزنه ومن نمیدونم اگه تا اخر امسال یا سال دیگه بچه اش رو ببره چی میشه...این بچه هیجچ وقت نمیفهمه که ما چقدر دوسش داریم وچقدر منتظرش بودیم...شکم مریم عین موج مکزیکی بالا پایین میشه...یه دفعه یه طرفش میره تو و یه طرفه دیگش میزنه بیرون...فکر عجیب غریبی میاد تو ذهنم.مثلا اینکه من کی حاضر میشم که اینهمه خودمو بندازم وتو زحمت و حاضر بشم وجود یکی دیگه رو درون خودم تحمل کنم...ولی الان دیگه دلم میخواد زندگی خودمو بسازم دیگه میخوام یه سری چیزا ثابت بشناین روزها وقتی میگم دوس دارم اینو بخرم واسه خودم یا اون کارو کنم یا دوس دارم خونم فلان شکل باشه یا توی فلان شهر باشه همه فکر میکنن دوس دارم شوهر کنم ولی من دوس دارم دیگه کامل مستقل بشم...خونه وشغل خودمو داشته باشم شاید این همون چیزیه که مریم به خاطرش داره از ایران میرهدوس دارم به خیلی چیزا برسم الان اولیش برام یه دکتر خوب شدنه...میخوام که خوب درس بخونم ودیگه هیچوقت خسته نشمشهریور پارسال بخش قلب بودیم و شهریور یعنی ماه خالی بودن بخش و نبودن اتند ها و اموزش صفر...با وجود همه اینا مدیر گروه اصرار داشت اخر بخش 4 تا شرح حال 14 صفحه ای بهش تحویل بدیم...یه روز ظهر بعد از راند باقی موندم تا شرح حال مریضم رو کامل کنم...اقایی 60-70 ساله که به علت unstabhe angina بستری بود...رسیدم به شرح حال خانوادگی ازش  پرسیدم چند تا بچه داره واون گفت 5 تا که 2 تاشون فوق شدنن...این مریض ما 5 تا هم اتاقی دیگه هم داشت که حال عمومی هیچکدوم بد نبود اون موقعی هم که من داشتم شرح حال میگرفتم همه داشتن به من وسوالایی که از بیمارم ودختر وپسرش میپرسیدم گوش میدادن...گفتم بچه هاتون تو چند سالگی مردن؟-پسر بزرگم 5 سالش بود که فوت کرد-علت مرگشون چی بود؟-والا خانم دکتر ما توی دهات زندگی میکنیم که از اصفهانم دوره توی روستامون هم درمونگاه نداشتیم خیلی سال پیش.یه دلاکی داشتیم که کار ختنه واینا رو میکرد...منم پسرم رو بردم پیشش که سر ک×ی×ر پسرم رو ببره ولی عوضش زد ک×ی×ر ش رو از بیخ برید ....حالا تمام این حرفارو با لهجه غلیظ اصفهانی تعریف میکرد من که جلوی اون همه مرد هم خندم گرفته بود هم داشتم از خجالت داشتم اب میشدم دست کردم توی جیبم  و الکی شروع کردم به گشتن که مثلا چیزی رو جا گذاشتم به همین بهمونه رفتم ازاتاق بیرون همین که به بیرون بخش رسیدم چنان زدم زیر خنده که دیگه کسی نمیتونست جلومو بگسره همون موقع فاطی اومد وپرسید که چی شده منم براش تعریف کردم ودوتایی مردیم ازخنده.بعد از یه ربع برگشتم به اتاق...تمام وسایلمو گذاشته بودم تو اتاق بعدم گفتم دیگه یادشون رفته...وارد که شدم دیدم نخیر انگار هنوز داشت حرف میزد برای هم اتاقیاش:-راه ما هم از شهر دور بود بجه افتاد به خونریزی منم ک×ی×ر بچه تو دستم تا بیایم بریم به بیمارستان بچه بیچاره از خونریزی تلف شدوای دیگه من روم نشد حرف بزنم جلو 6 تا مرد.زود گفتم حاج اقا دراز بکشید باید صدای قلبتون رو گوش کنم...حرف نزنین لطفاخب هم حرفاش غم انگیز بود هم طرز بیانش که خیلی عامی روش میشد واسه یه دختر جوون تعریف کنه خنده دار بود
زیرزمینی