روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۲۳تیر
فردا امتحان گوشه ومن جای اینکه درس بخونم الان دارم اینجا مینویسم.یاد یه خاطره چند ماه پیش افتادم گفتم تا یادم نرفته بیام وبنویسم.توی بخش اطفال بودیم .دو هفته با یکی از استادای فوق العاده از خود مچکر بودیم ولی خوبیش این بود که 6 صبح میومد واسه خودش ویزیت میکرد ساعت 8-8.30 یه مبحثو واسه ما میگفت ومیرفت.ما هم فکر کردیم که به به اطفال عجب کویتیه...دوهفته دوم قرار بود با دکتر پ باشیم.که کلی به ریخت وقیافه خودش میرسید و کلا جنس مونث رو ادم حساب نمیکرد.البته خدا وکیلی تنها کسی که توی بخش اطفال سعی میکرد چیزی به ما یاد بده همین دکتر پ بود واسه همینم من عاشقش شدم...خبرها بهمون رسیده بود که دکتر سخت گیره و کلی ضایع میکنه وبا دخترا بده.چون وسط راندش یه تعطیلی بود و من میخواستم برم شهر خودم اولین روزراند رفتم ومثل یه گربه چشامو جلوش گشاد کردم وکلی ناله کردم که ما بدبختیم بذار بریم خونه....تورو خدا...اونم نه گذاشت نه برداشت گفت:نه استاجر که مرخصی ندارهخلاصه منم کمرهمت رو بستم ورفتم از مدیر گروه نامه گرفتم که یه روز غیبت کنم...روزی که فرداش میخواستم برم نامه رو بهش دادم ویه لبخند پیروزمندانه زدم که هه هه اقای دکتر ما که رفتنی شدیم....نامه رو گرفت و جلوی 5 تا اینترن  و 6 تا استاجر گفت که یادت باشه شنبه تمام مبحث انمی اطفالو 7 صبح تو بخش باید برام بگی...منم لبخند زیبایی زدم وگفتم چشششششمچون از اونجایی که هماتو مبحث مورد علاقه منه بچه ها همیشه هماتو رو میدن من کنفرانس بدم...وصد البته که دوهفته قبلش همین مبحثو کنفرانس داده بوده پس خیالم تخت بود.پشت سر من تنها اقای گروه که استاجر میباشند فرمودن که اقای دکتر منم نمیام(اخه تو گروه 6 نفره ما استاجر ها همه شهرستانی هستیم)اقای دکترم که ضایع شده بود گقت پس کلا راند چهار شنبه کنسله و رو به من کرده وغضب ناک فرمودن:ولی توباید انمی رو بگیخلاصه شد شنبه و ما برگشتیم شهر غریب...صبح کله سحر یعنی 6.30 به بخش ورود کردیم وسعی نمودیم یک بیمار خوش خیم واسه شرح حال برداریم.شرح حال گرفتم در حد توپ.بیماری مریض هم بلد بودم ...انمی رو هم بلد بودم پس دیگه حرفی نمیمونددکتر اومد و رفتیم سر مریض اول...استاجر شروع به خوندن شرح حال تقریبا یه صفحه ای کرد واستادم نت برای مریض گذاشت وبدون هیچ بحثی رفتیم سر مریض بعدی که مریض اینجانب بود...گفت بخون ومنم با اعتماد به نفس کامل شروع کردم به خوندن شرح حال 14 صفحه ایم!!!!بعد یه ده دقه ای که شرح حال خوندنم تموم شد استاد فرمودن:قد و وزن الان مریض؟من که یهو شوکه شدم گفتم ای دل غافل دیدی یادم رفت...گفتم اقای دکتر من قد و وزن بچه مو قع تولد رو پرسیدم...امروز یادم رفت اندازه بگیرم!!!!استاد گران قدر هم با اون مو های سشوار کشیده برگشتن ونگاهی تحقیر امیز فرمودن به بنده حقیر و گفتن:کاری رو که تو کردی سوفور بیمارستانم میتونه بکنه الان خوشحالی که مثلا!!!دانشجویی؟؟؟؟ماهم که پوستمان بعد از گذراندن داخلی وجراحی خوب کلفت شده بود فقط قدری سرخ وسفید شدیم وحتی بدون عذر خواهی به دنبال دکتر راه افتادیم به اتاق بعدیفقط ناراحت بودم که جلو مریض خیلی ضایع شدم وگرنه انترن واستاجر ها که عادت دارن...خبر داشتم که شب پیش دکتر انکال بوده وانترن ها بدجوری گند زدن و مجبور شدن دکتر رو 3 شب بکشونن بیمارستان...وصد البته که دکتر یک روز انترن ها رو از بخش کردن بیرون...حالا همون انترن پر رو برمیگرده به من میگه این چه شرح حالی بود؟چرا قد و وزن رو نگرفتی؟والا شما که همش از زیر کار در میرین زمان ما اینجور نبودخلاصه به میمنت و مبارکی رفتیم اتاق ایزوله...مریض fuoبود ورفیق ما دیر اومده بود ویه شرح حال الکی گرفته بود...یه دو خطی خوند واستاد دید داره چرت وپرت میگه دیگه هیچی ازش نپرسید و نت گذاشت و دوباره رو فرمودن به من و که همتون مثل همین پس تو توی بخش چکار میکنی؟ول گردی؟ ساعت 8 تازه یواش یواش میای توی بخش؟چرا گوشیت دور گردنته؟ باید توی جیبت باشه...فرق شما با اون سفوری که طی میکشه بیمارستانو چیه؟...اصلا امروز راند نمیکنم...برین از بخش اخراجین...ما هم که ککمون نگزیده بود به اینترن گفتیم حالا کجا میره که گفت میره مامایی...مامایی  هم که کلا اموزش خاصی واسه ما نداشت...ماهم خوشحال وخندان از بخش زدیم بیروناز بخش اخراج شدن استاجر و اینترن چیز جدیدی نبود ولی نمیدونم چی شده بود که تا ظهر کل بیمارستان خبر دار شدن که دکتر پ دانشجوهاشو از بخش اخراج کرده...هرکی هم اونروز به من میرسید میخواست این خبرو به من بده که منم در جواب همه باید میگفتم:بله میدونم.خودم بودم که اخراج شدم...
زیرزمینی
۲۳تیر
فردا امتحان گوشه ومن جای اینکه درس بخونم الان دارم اینجا مینویسم.یاد یه خاطره چند ماه پیش افتادم گفتم تا یادم نرفته بیام وبنویسم.توی بخش اطفال بودیم .دو هفته با یکی از استادای فوق العاده از خود مچکر بودیم ولی خوبیش این بود که 6 صبح میومد واسه خودش ویزیت میکرد ساعت 8-8.30 یه مبحثو واسه ما میگفت ومیرفت.ما هم فکر کردیم که به به اطفال عجب کویتیه...دوهفته دوم قرار بود با دکتر پ باشیم.که کلی به ریخت وقیافه خودش میرسید و کلا جنس مونث رو ادم حساب نمیکرد.البته خدا وکیلی تنها کسی که توی بخش اطفال سعی میکرد چیزی به ما یاد بده همین دکتر پ بود واسه همینم من عاشقش شدم...خبرها بهمون رسیده بود که دکتر سخت گیره و کلی ضایع میکنه وبا دخترا بده.چون وسط راندش یه تعطیلی بود و من میخواستم برم شهر خودم اولین روزراند رفتم ومثل یه گربه چشامو جلوش گشاد کردم وکلی ناله کردم که ما بدبختیم بذار بریم خونه....تورو خدا...اونم نه گذاشت نه برداشت گفت:نه استاجر که مرخصی ندارهخلاصه منم کمرهمت رو بستم ورفتم از مدیر گروه نامه گرفتم که یه روز غیبت کنم...روزی که فرداش میخواستم برم نامه رو بهش دادم ویه لبخند پیروزمندانه زدم که هه هه اقای دکتر ما که رفتنی شدیم....نامه رو گرفت و جلوی 5 تا اینترن  و 6 تا استاجر گفت که یادت باشه شنبه تمام مبحث انمی اطفالو 7 صبح تو بخش باید برام بگی...منم لبخند زیبایی زدم وگفتم چشششششمچون از اونجایی که هماتو مبحث مورد علاقه منه بچه ها همیشه هماتو رو میدن من کنفرانس بدم...وصد البته که دوهفته قبلش همین مبحثو کنفرانس داده بوده پس خیالم تخت بود.پشت سر من تنها اقای گروه که استاجر میباشند فرمودن که اقای دکتر منم نمیام(اخه تو گروه 6 نفره ما استاجر ها همه شهرستانی هستیم)اقای دکترم که ضایع شده بود گقت پس کلا راند چهار شنبه کنسله و رو به من کرده وغضب ناک فرمودن:ولی توباید انمی رو بگیخلاصه شد شنبه و ما برگشتیم شهر غریب...صبح کله سحر یعنی 6.30 به بخش ورود کردیم وسعی نمودیم یک بیمار خوش خیم واسه شرح حال برداریم.شرح حال گرفتم در حد توپ.بیماری مریض هم بلد بودم ...انمی رو هم بلد بودم پس دیگه حرفی نمیمونددکتر اومد و رفتیم سر مریض اول...استاجر شروع به خوندن شرح حال تقریبا یه صفحه ای کرد واستادم نت برای مریض گذاشت وبدون هیچ بحثی رفتیم سر مریض بعدی که مریض اینجانب بود...گفت بخون ومنم با اعتماد به نفس کامل شروع کردم به خوندن شرح حال 14 صفحه ایم!!!!بعد یه ده دقه ای که شرح حال خوندنم تموم شد استاد فرمودن:قد و وزن الان مریض؟من که یهو شوکه شدم گفتم ای دل غافل دیدی یادم رفت...گفتم اقای دکتر من قد و وزن بچه مو قع تولد رو پرسیدم...امروز یادم رفت اندازه بگیرم!!!!استاد گران قدر هم با اون مو های سشوار کشیده برگشتن ونگاهی تحقیر امیز فرمودن به بنده حقیر و گفتن:کاری رو که تو کردی سوفور بیمارستانم میتونه بکنه الان خوشحالی که مثلا!!!دانشجویی؟؟؟؟ماهم که پوستمان بعد از گذراندن داخلی وجراحی خوب کلفت شده بود فقط قدری سرخ وسفید شدیم وحتی بدون عذر خواهی به دنبال دکتر راه افتادیم به اتاق بعدیفقط ناراحت بودم که جلو مریض خیلی ضایع شدم وگرنه انترن واستاجر ها که عادت دارن...خبر داشتم که شب پیش دکتر انکال بوده وانترن ها بدجوری گند زدن و مجبور شدن دکتر رو 3 شب بکشونن بیمارستان...وصد البته که دکتر یک روز انترن ها رو از بخش کردن بیرون...حالا همون انترن پر رو برمیگرده به من میگه این چه شرح حالی بود؟چرا قد و وزن رو نگرفتی؟والا شما که همش از زیر کار در میرین زمان ما اینجور نبودخلاصه به میمنت و مبارکی رفتیم اتاق ایزوله...مریض fuoبود ورفیق ما دیر اومده بود ویه شرح حال الکی گرفته بود...یه دو خطی خوند واستاد دید داره چرت وپرت میگه دیگه هیچی ازش نپرسید و نت گذاشت و دوباره رو فرمودن به من و که همتون مثل همین پس تو توی بخش چکار میکنی؟ول گردی؟ ساعت 8 تازه یواش یواش میای توی بخش؟چرا گوشیت دور گردنته؟ باید توی جیبت باشه...فرق شما با اون سفوری که طی میکشه بیمارستانو چیه؟...اصلا امروز راند نمیکنم...برین از بخش اخراجین...ما هم که ککمون نگزیده بود به اینترن گفتیم حالا کجا میره که گفت میره مامایی...مامایی  هم که کلا اموزش خاصی واسه ما نداشت...ماهم خوشحال وخندان از بخش زدیم بیروناز بخش اخراج شدن استاجر و اینترن چیز جدیدی نبود ولی نمیدونم چی شده بود که تا ظهر کل بیمارستان خبر دار شدن که دکتر پ دانشجوهاشو از بخش اخراج کرده...هرکی هم اونروز به من میرسید میخواست این خبرو به من بده که منم در جواب همه باید میگفتم:بله میدونم.خودم بودم که اخراج شدم...
زیرزمینی
۲۳تیر
بخش گوش واسه ما فقط درمونگاه بود.اصلا توی بخش یا سر عمل نمیبردنمون.یه روز که با دکتر ش درمونگاه داشتیم .بعد از کلاس صبح لخ لخ کنان به سمت درمونگاه راه افتادیم.ما 6تا استاجر با 5تا اینترن.این جناب دکتر ش تنها دکتری بودن توی بخش گوش که اعتقاد داشتن مریض رو باید اینترن ببینه و صد البته که علاقه زیادی هم به زیبایی افراد و رینوپلاستی و سایر اعمال زیبایی داشتن...خلاصه ما نشستیم ویکی از اینترن ها شروع کرد به پرزنت کردن مریضش دکتر از ما پرسید که دیگه چه سوالایی باید از مریض پرسید.وچون مریض مشکل شنوایی داشت صد البته شغلش خیلی مهم بود.خلاصه استاد مارو کلی دعوا فرموندن که اخر بخشه وشما هنوز بلد نیستین شرح حال بگیرین.منم که طبق معمول جویای علم بودم چسبیده بودم به مریضا و استاد که خدای نکرده مطلبی از دستم در نره.مریض بعدی که اومد تو اشنا بود هفته قبلش با یه دکتر دیگه دیده بودیمش.استاد دستی به سیبیلش کشید و به تخت سلطنش تکیه داد ونگاه عاقل اندر سفیهی فرموندن و گفت:خب بپرسینمنم باذوق فراوان که مریض رو میشناسم سریع گفنم:بیمار اقای 30 ساله ای هستن دامپزشک....اینو که گفتم اتاق منفجر شد.استاد نگاه غضب الودی فرمودن به من که این هم از سخنان شیخ ما...بنده هم تا بنا گوش سرخ شده ورو به استاد کرده وگفتم :اخه با دکتر ف دیدیمشون...شانس اوردم که مریض حرفمو تصدیق کرد وگفت بله هفته پیشم که اومدم همین خانما بودن و....فقط خداخدا میکردم که دکتر مریض وسایر افراد فکربدی نکرده باشنبعد از رفتن مریض دکتر بحث رو به ازدواج کشوندن وگفتن :خانم ها تا سی سالگی جذابن پس باید زودتر ازدواج کنن چون بعدش واقعا وا!!!!میرن ولی ما اقایون تازه از سی سالگی شروع میکنیم به زیبا شدن و جذاب شدن.وقتی البومای قدیم رو نگاه میکنیم میبینیم توی جوونی چیز مالی نبودیم وتازه بعد از ازدواج چیزخوبی شدیم ولی خانما برعکس.و رو کردن به ما خانم ها که اکثریت رو تشکیل میدادیم وپوزخندی زدن وباز هم اظهار فضل فرموندن که دخترا برید زودتر شوهر کنید...بنده که هم خیلی ضایع شده بودم سر مریض قبلی سررا بالا اورده ورو به اینترن ها پسر واقای دکتر فرمودم:اقای دکتر ما از حرف شما اینجوری برداشت کردیم که ازدواج یه خانم رو پیر وداغون میکنه و اقارو جوان وشاداب پس ازدواج برای اقایون چیز خوبیه وبرای خانم ها مضردر همان لحظه بود که خانم های جمع به تایید حرف من به جوش و خروش امدند
زیرزمینی
۲۳تیر
بخش گوش واسه ما فقط درمونگاه بود.اصلا توی بخش یا سر عمل نمیبردنمون.یه روز که با دکتر ش درمونگاه داشتیم .بعد از کلاس صبح لخ لخ کنان به سمت درمونگاه راه افتادیم.ما 6تا استاجر با 5تا اینترن.این جناب دکتر ش تنها دکتری بودن توی بخش گوش که اعتقاد داشتن مریض رو باید اینترن ببینه و صد البته که علاقه زیادی هم به زیبایی افراد و رینوپلاستی و سایر اعمال زیبایی داشتن...خلاصه ما نشستیم ویکی از اینترن ها شروع کرد به پرزنت کردن مریضش دکتر از ما پرسید که دیگه چه سوالایی باید از مریض پرسید.وچون مریض مشکل شنوایی داشت صد البته شغلش خیلی مهم بود.خلاصه استاد مارو کلی دعوا فرموندن که اخر بخشه وشما هنوز بلد نیستین شرح حال بگیرین.منم که طبق معمول جویای علم بودم چسبیده بودم به مریضا و استاد که خدای نکرده مطلبی از دستم در نره.مریض بعدی که اومد تو اشنا بود هفته قبلش با یه دکتر دیگه دیده بودیمش.استاد دستی به سیبیلش کشید و به تخت سلطنش تکیه داد ونگاه عاقل اندر سفیهی فرموندن و گفت:خب بپرسینمنم باذوق فراوان که مریض رو میشناسم سریع گفنم:بیمار اقای 30 ساله ای هستن دامپزشک....اینو که گفتم اتاق منفجر شد.استاد نگاه غضب الودی فرمودن به من که این هم از سخنان شیخ ما...بنده هم تا بنا گوش سرخ شده ورو به استاد کرده وگفتم :اخه با دکتر ف دیدیمشون...شانس اوردم که مریض حرفمو تصدیق کرد وگفت بله هفته پیشم که اومدم همین خانما بودن و....فقط خداخدا میکردم که دکتر مریض وسایر افراد فکربدی نکرده باشنبعد از رفتن مریض دکتر بحث رو به ازدواج کشوندن وگفتن :خانم ها تا سی سالگی جذابن پس باید زودتر ازدواج کنن چون بعدش واقعا وا!!!!میرن ولی ما اقایون تازه از سی سالگی شروع میکنیم به زیبا شدن و جذاب شدن.وقتی البومای قدیم رو نگاه میکنیم میبینیم توی جوونی چیز مالی نبودیم وتازه بعد از ازدواج چیزخوبی شدیم ولی خانما برعکس.و رو کردن به ما خانم ها که اکثریت رو تشکیل میدادیم وپوزخندی زدن وباز هم اظهار فضل فرموندن که دخترا برید زودتر شوهر کنید...بنده که هم خیلی ضایع شده بودم سر مریض قبلی سررا بالا اورده ورو به اینترن ها پسر واقای دکتر فرمودم:اقای دکتر ما از حرف شما اینجوری برداشت کردیم که ازدواج یه خانم رو پیر وداغون میکنه و اقارو جوان وشاداب پس ازدواج برای اقایون چیز خوبیه وبرای خانم ها مضردر همان لحظه بود که خانم های جمع به تایید حرف من به جوش و خروش امدند
زیرزمینی
۲۳تیر
خدایا به همین وقت عزیزت قسمت میدم...کمکش کن...خودت بهترازهرکسی میدونی که اون چقدر مستحقه که مشکلش حل بشه...به کرم خودت کمکش کن...شکرت خدا
زیرزمینی
۲۳تیر
خدایا به همین وقت عزیزت قسمت میدم...کمکش کن...خودت بهترازهرکسی میدونی که اون چقدر مستحقه که مشکلش حل بشه...به کرم خودت کمکش کن...شکرت خدا
زیرزمینی
۲۲تیر
این روزها که دوروز دیگه امتحان گوش داریم (هفته قبلم که چشم دادیم.)کارم فقط شده چرخیدن توی نت و خوندن درمورد رزیدنتی داخلی....حالا که داریم نزدیک دوره اینترنی میشیم ترس داره کم کم سراغم میاد که وقتی کارای مریض رو قرار بشه خودم بکنم چکاری از دستم برمیاد/؟...اینم از همون دیوانگی های دم امتحاناته...دلم میخواد کتابای داخلی رو بخونم دیشب یه دوساعتی داشتم واشنگتن داخلی رو میخوندم...چقدر قشنگ توضیح داده....دوسش دارم خیلی زیاد...بعدم دوساعتی برنامه سپهر دانش رو گوش دادم که مبحثش نفرولوژی بود...دقت که میکنم داخلی تنها بخشیه که براش کتاب خوندم و یکمی ازش یادمه...شاید تابستون یه ماهی تعطیل باشیم.میخوام برم مطب بابا و کنارش واشنگتن بخونم شاید یه چیزی وارد این دو گوله بشود اگر خدا بخواهد...انقدر برای این یه ماه برنامه ریختم که انگار یه ساله...تهران میخوام برم.نینی میخواد دنیا بیاد.سمپوزیومی که درمورد پایان نامه میخوام برم.پروپوزالمو میخوام بنویسم و دفاع کنم.داخلی بخونم هر چند میدونم من در بهترین حالت سال 97-98 میتونم رزیدنتی امتحان بدممدام وبلاگایی میرم که دکتر ها چه رزیدنت چه جی پی نوشتنشون.از زندگی عادی یه دکترمیخونم.نا امیدی هاش.خوشی هاش.تلاش هاش ومهمتر از همه اینکه هیچی نمیتونه یه دکتر رو راضی کنه که چیز بیشتری نخواد.وقتی دم این امتحان دوباره دیروز وسواسم عود کرده بود وداشتم دستشویی رو میشستم سرمو که بلند کردم خودمو توی اینه دیدم.یه لباس ژولی پولی تنم بود-خیلی وقته دیگه پولای ان چنانی ندارم که لباس توخونه ای هام هم مارک بخرم با این وضعیت گرونی-موهام که خیلی ناجوروزبر ودورنگ شدن وبا یه کلیپس جمع کرده بودم بالا و صورتم انگار تا حالا رنگ ارایشگاهو به خودش ندیده-هرچند چند رو پیش به همون ویر قدیمی که دم امتحان حتما یه تیکه از موهامو میچیدم دچار شدم و یه تیگه بزرک از عقب موهامو چیدم...خلاصه اینکه خودمو که توی اون وضعیت دیدم باخودم گفتم مثلا من 5 سال دیگه مامان یه بچه باشم...اونوقت زندگیمو چقدر دوست دارم؟قیافم چقدر پیر میشه؟ کسی که میشه همراه تمام عمرم ایا واقعا میشه همراه یا منو با یه زنجیر به خودش میبنده و نمیذاره درسمو ادامه بدم و پیشرفت کنم؟این خیالات از وقتی اومده توی سرم که چند تایی از بچه های دبیرستانو دیدم با بچه های 3-4 سالشون...مایی که بهترین مدرسه درس میخوندیم واز کلاس22 نفرمون 18 تامون دندون دارو پزشکی قبول شدن بعضی هامون چقدر سرنوشتشون فرق داشت...کی میتونه فکر کنه مثلا منی که توی کار خودم موندم بخوام بشم مادر یه بچه؟همیشه غر میزنم که پزشکی سخته بده بدبختیه ولی واقعا تنها چیزی که منو از زندگیم میتونه راضی کنه فهمیدن بیماری هاس کمک به ادمای مریضه شنیدن حرف ادما قدرت حل کردن مشکلاتشون(بعضی وقتا) هرچند دانشجوی خیلی تاپی نیستم ولی میخونم ومیدونم که اخر رزیدنت داخلی میشم وبعدشم فوق هماتو...از 14 سالگی همینو خواستم وتوی این یه سال نیم هیچ بخشی به اندازه داخلی برام جذاب نبوده...جهان من بدون دکتر بودن حقیقتی ندارد....
زیرزمینی
۲۲تیر
این روزها که دوروز دیگه امتحان گوش داریم (هفته قبلم که چشم دادیم.)کارم فقط شده چرخیدن توی نت و خوندن درمورد رزیدنتی داخلی....حالا که داریم نزدیک دوره اینترنی میشیم ترس داره کم کم سراغم میاد که وقتی کارای مریض رو قرار بشه خودم بکنم چکاری از دستم برمیاد/؟...اینم از همون دیوانگی های دم امتحاناته...دلم میخواد کتابای داخلی رو بخونم دیشب یه دوساعتی داشتم واشنگتن داخلی رو میخوندم...چقدر قشنگ توضیح داده....دوسش دارم خیلی زیاد...بعدم دوساعتی برنامه سپهر دانش رو گوش دادم که مبحثش نفرولوژی بود...دقت که میکنم داخلی تنها بخشیه که براش کتاب خوندم و یکمی ازش یادمه...شاید تابستون یه ماهی تعطیل باشیم.میخوام برم مطب بابا و کنارش واشنگتن بخونم شاید یه چیزی وارد این دو گوله بشود اگر خدا بخواهد...انقدر برای این یه ماه برنامه ریختم که انگار یه ساله...تهران میخوام برم.نینی میخواد دنیا بیاد.سمپوزیومی که درمورد پایان نامه میخوام برم.پروپوزالمو میخوام بنویسم و دفاع کنم.داخلی بخونم هر چند میدونم من در بهترین حالت سال 97-98 میتونم رزیدنتی امتحان بدممدام وبلاگایی میرم که دکتر ها چه رزیدنت چه جی پی نوشتنشون.از زندگی عادی یه دکترمیخونم.نا امیدی هاش.خوشی هاش.تلاش هاش ومهمتر از همه اینکه هیچی نمیتونه یه دکتر رو راضی کنه که چیز بیشتری نخواد.وقتی دم این امتحان دوباره دیروز وسواسم عود کرده بود وداشتم دستشویی رو میشستم سرمو که بلند کردم خودمو توی اینه دیدم.یه لباس ژولی پولی تنم بود-خیلی وقته دیگه پولای ان چنانی ندارم که لباس توخونه ای هام هم مارک بخرم با این وضعیت گرونی-موهام که خیلی ناجوروزبر ودورنگ شدن وبا یه کلیپس جمع کرده بودم بالا و صورتم انگار تا حالا رنگ ارایشگاهو به خودش ندیده-هرچند چند رو پیش به همون ویر قدیمی که دم امتحان حتما یه تیکه از موهامو میچیدم دچار شدم و یه تیگه بزرک از عقب موهامو چیدم...خلاصه اینکه خودمو که توی اون وضعیت دیدم باخودم گفتم مثلا من 5 سال دیگه مامان یه بچه باشم...اونوقت زندگیمو چقدر دوست دارم؟قیافم چقدر پیر میشه؟ کسی که میشه همراه تمام عمرم ایا واقعا میشه همراه یا منو با یه زنجیر به خودش میبنده و نمیذاره درسمو ادامه بدم و پیشرفت کنم؟این خیالات از وقتی اومده توی سرم که چند تایی از بچه های دبیرستانو دیدم با بچه های 3-4 سالشون...مایی که بهترین مدرسه درس میخوندیم واز کلاس22 نفرمون 18 تامون دندون دارو پزشکی قبول شدن بعضی هامون چقدر سرنوشتشون فرق داشت...کی میتونه فکر کنه مثلا منی که توی کار خودم موندم بخوام بشم مادر یه بچه؟همیشه غر میزنم که پزشکی سخته بده بدبختیه ولی واقعا تنها چیزی که منو از زندگیم میتونه راضی کنه فهمیدن بیماری هاس کمک به ادمای مریضه شنیدن حرف ادما قدرت حل کردن مشکلاتشون(بعضی وقتا) هرچند دانشجوی خیلی تاپی نیستم ولی میخونم ومیدونم که اخر رزیدنت داخلی میشم وبعدشم فوق هماتو...از 14 سالگی همینو خواستم وتوی این یه سال نیم هیچ بخشی به اندازه داخلی برام جذاب نبوده...جهان من بدون دکتر بودن حقیقتی ندارد....
زیرزمینی
۲۱تیر
اسمش فرنگیسه.شصت و خرده ای ساله. توی یه ترم توی دو بخش مریض خودم شد.یبار تو بهار توی بخش داخلی.یبار توی بخش قلب توی تابستون...phداشت... دفعه اول بخاطر ادم زیادش ومشکلات کلیه از بخش قلب به سرویس ما توی داخلی اومد...چند روز قبل از عروسی پسرش بود و میخواست زودتر سرحال و سالم مرخص بشه تا نقش مادرشوهریشو توی عروسی اخرین پسرش تمام وکمال انجام بده...خانم با حوصله ای بود ودخترای شاد وخندونی داشت که خیلی گرم وصمیمی جواب سوالای بینهایت منو درمورد بیماری مادرشون میدادن...روز اول که دیدمش از یکی از پاهاش مثل چشمه جوشان اب میومد...جوری که مدام مجبور بودن روتختی رو عوض کنن...نمیتونست دراز بکشه وهمش به حالت نشسته میخوابید...ادم زیاد بدنش باعث میشد زیاد نتونه راه بره چون تنگی نفس میگرفت...بخشهای داخلی رو به همین خاطر ارتباط طولانی و مدامش با بیماراش دوست داشتم...باحوصله از سیر بیمارش برام میگفت ومیذاشت هرروز صبح معاینش کنم وچیزایی که توی کتاب درمورد بیماریش میخونم رو ازش بپرسم و معاینه های جدیدی بکنم واز حال کلیش بپرسم ودخترش هم توی پرکردن شرح حال 14 صغحه ای به من کمک میکرد ودقیق.خیلی دقیق تر از اون چیزی که لازم بود سوالامو جواب میداد...منم مینشستم وبه حرفاش گوش میدادمبه نظر من اخر دنیاست که ادم بدن انقدر شدیدباشه که از سطح بدن خارج بشه...که مدام مجبور به استفاده از اکسیژن باشه...اما این زن و دختراش خیلیم ناراضی نبودن....انگاراین حالش خیلیم اذیتش نمیکرد.رفتارش عادی بود و حال وهوای خوبی داشت وخوش رو وخوش خنده هم بود.چند ماه بعد توی بخش post ccu دوباره مریض خودم شد بازم همه اون سوالا ی تکراری...ولی حالا کاملتر میدونستم چشه...که سعی میکردم سوفل های قلبش رو با دقت تموم پیدا کنم کاری که کمتر استیجری توی بخش قلب میکنه چون هم پیداکردن سوفل سخته هم برای شنیدنش یه گوشی پزشکی کاردیولوژی لازمه... نوار قلبشو با دقت زیاد میخوندم...بعد که  به بخش منتقل شد بازم مریض خودم بود...از عروسی پسرش میگفت از شوهرش واز زندگیش...که شوهر خوبی نداشت که حال خوبی نداشت ولی راضی بود..که باوجودcomplete bed restبودنش بازم پا میشد ویکم تو بخش راه میرفت...عکسای عروسا وداماداشو نشونم میداد...از جوونیش میگفت واز من میپرسید از اینکه کجایی هستم ودانشجوی پزشکی بودن چجوریه...انقدر بهش عادت کرده بودم که بعد از راند هم میرفتم بالا سرش وبه بهونه شنیدن سوفل قلبش یا معاینه و شرح حال یکم پیشش میموندم وحرف میزدیم...روزاخری که مریض من بود دخترش اسم وفامیلمو از روی کارتم خوند وگفت هربار مادرم بستری شد خبرت میکنم...خیلی پشیمونم از اینکه شمارمو بهش ندادم...تمام مدتی که این مادر و دختر که فوق العاده شبیه هم بودن رو میدیدم به این فکر میکردم که این دختر میدونه که مامانش کم کم داره توی بدن خودش غرق میشه؟...
زیرزمینی
۲۱تیر
اسمش فرنگیسه.شصت و خرده ای ساله. توی یه ترم توی دو بخش مریض خودم شد.یبار تو بهار توی بخش داخلی.یبار توی بخش قلب توی تابستون...phداشت... دفعه اول بخاطر ادم زیادش ومشکلات کلیه از بخش قلب به سرویس ما توی داخلی اومد...چند روز قبل از عروسی پسرش بود و میخواست زودتر سرحال و سالم مرخص بشه تا نقش مادرشوهریشو توی عروسی اخرین پسرش تمام وکمال انجام بده...خانم با حوصله ای بود ودخترای شاد وخندونی داشت که خیلی گرم وصمیمی جواب سوالای بینهایت منو درمورد بیماری مادرشون میدادن...روز اول که دیدمش از یکی از پاهاش مثل چشمه جوشان اب میومد...جوری که مدام مجبور بودن روتختی رو عوض کنن...نمیتونست دراز بکشه وهمش به حالت نشسته میخوابید...ادم زیاد بدنش باعث میشد زیاد نتونه راه بره چون تنگی نفس میگرفت...بخشهای داخلی رو به همین خاطر ارتباط طولانی و مدامش با بیماراش دوست داشتم...باحوصله از سیر بیمارش برام میگفت ومیذاشت هرروز صبح معاینش کنم وچیزایی که توی کتاب درمورد بیماریش میخونم رو ازش بپرسم و معاینه های جدیدی بکنم واز حال کلیش بپرسم ودخترش هم توی پرکردن شرح حال 14 صغحه ای به من کمک میکرد ودقیق.خیلی دقیق تر از اون چیزی که لازم بود سوالامو جواب میداد...منم مینشستم وبه حرفاش گوش میدادمبه نظر من اخر دنیاست که ادم بدن انقدر شدیدباشه که از سطح بدن خارج بشه...که مدام مجبور به استفاده از اکسیژن باشه...اما این زن و دختراش خیلیم ناراضی نبودن....انگاراین حالش خیلیم اذیتش نمیکرد.رفتارش عادی بود و حال وهوای خوبی داشت وخوش رو وخوش خنده هم بود.چند ماه بعد توی بخش post ccu دوباره مریض خودم شد بازم همه اون سوالا ی تکراری...ولی حالا کاملتر میدونستم چشه...که سعی میکردم سوفل های قلبش رو با دقت تموم پیدا کنم کاری که کمتر استیجری توی بخش قلب میکنه چون هم پیداکردن سوفل سخته هم برای شنیدنش یه گوشی پزشکی کاردیولوژی لازمه... نوار قلبشو با دقت زیاد میخوندم...بعد که  به بخش منتقل شد بازم مریض خودم بود...از عروسی پسرش میگفت از شوهرش واز زندگیش...که شوهر خوبی نداشت که حال خوبی نداشت ولی راضی بود..که باوجودcomplete bed restبودنش بازم پا میشد ویکم تو بخش راه میرفت...عکسای عروسا وداماداشو نشونم میداد...از جوونیش میگفت واز من میپرسید از اینکه کجایی هستم ودانشجوی پزشکی بودن چجوریه...انقدر بهش عادت کرده بودم که بعد از راند هم میرفتم بالا سرش وبه بهونه شنیدن سوفل قلبش یا معاینه و شرح حال یکم پیشش میموندم وحرف میزدیم...روزاخری که مریض من بود دخترش اسم وفامیلمو از روی کارتم خوند وگفت هربار مادرم بستری شد خبرت میکنم...خیلی پشیمونم از اینکه شمارمو بهش ندادم...تمام مدتی که این مادر و دختر که فوق العاده شبیه هم بودن رو میدیدم به این فکر میکردم که این دختر میدونه که مامانش کم کم داره توی بدن خودش غرق میشه؟...
زیرزمینی