شاید مسخره ترین اتفاق ممکن این باشه که ادم تو 30 سالگی هنوز ندونه برای چه کاری ساخته شده...من واقعا پزشکی مناسبم بوده؟؟؟
شاید مسخره ترین اتفاق ممکن این باشه که ادم تو 30 سالگی هنوز ندونه برای چه کاری ساخته شده...من واقعا پزشکی مناسبم بوده؟؟؟
سی پی ار که تموم شد مریض که از ارست تنفسی برگشت...چپیدم توی حمام اورژانس ....مقنعمو کردم تو دهنم و با بلندترین جونی که داشتم زار زدم...زار زدم...زار زدم
پی نوشت:از دیروز تا الان دارم برای گریه کردنم توبیخ میشم
شاید باورتون نشه ولی یکی از انگیزه های من واسه انصراف ندادن اینه که برم تخصص بگیرم بعد برم کار کنم خوب پول در بیارم برم کلاس خیاطب و گلدوزی و چیزای هنری هی وقتا بیکاریمو بشینم تو خونه با وسایل قشنگم چیزای خوشگل بدوزم و بسازم...هی برم مسکو وسایل گلدوزی برا خودم بخرم...و البته اشپزی و شیرینی پزی
سرطان پانکراس که به خیلی جاهای بدن پخش شده...
من میگم مرگ جز زیبایی از زندگیه که ما پزشکا خیلی زشتش میکنیم...مریضی که میدونیم حتما به زودی منظورم طی چند روز اینده اس میمیره رو به زور هزار دارو و خون و لوله و دستگاه زنده نگه میداریم برای چی؟چرا خونواده ها نباید بفهمن که مرگ برای عزیزشون راحتترین قسمته...
فرح زنی میانسال با سرطان پانکراس...متنفرم از تمام سال بالایی ها و استاد هایی که مدام بهش خون و دارو میدن و مجبورش میکنن زنده بمونه...متنفرماز برادراش که مرگ خواهرشونو قبول کردن اما نمیذارن بچه های مریض بیان و کنار مادرشون باشن...ما ادما چقدر گاهی بی رحمیم...من میگم این مادر روحش سرگردون مونده تو بدنش فقط برای اینکه لحظه ای بتونه بچه هاشو ببینه...لحظه ای دختراش بیان و دستشو بگیرن و ببوسنش و براش اشک بریزن...مراقبش باشن و بهش عشق بدن...کاش ما دکتر ها انقدر نفرت انگیز نبودیم...کاش قوانین کشور انقدر نفرت انگیز نبود...کاش ما ادمها مرگو جز زیبای زندگی میدیدیم...دوست داشتم فرح توی این 5 روز تو اورژانس زیر دست خودم میمردتا میذاشتم با ارامش بمیره...ولی منتقل شد به ای سی یو...
فرح مادر عزیز و جوون...برات ارامش و مرگ راحت میخوام بیش از هر چیز دیگه ای
1.ادلین روزی که کشیک بودم هم بیمارستانم جدید بود هم رزیدنتام هم سانتر مریضایی که میومد...سال بالایی و سال بالایی...خلاصه از 6 صبح که اورژانش بودم تا 1 شب که برای 1س1ساعت اف شدم همش درحال دویدن بودم...وقتی خسته و ترسیده خزیدم تو پاویون وقتی که سال بالایی شلوغ میکرد تو خواب بیداری خواب عجیبی دیدم...خواب دیدم با مردی که روزگاری عاشقش بودم و اون الان ازدواج کرده ازدواج کردم و تو یکی از همون خونه هایی که دوس دارم داریم زندگی میکنیم...یادم نیس دیگه چه اتفاقایی افتاد تو خوابم ولی خوابم جالب بود...وقتی برای دماغ عملی گفتم گفتم مغزت تو اوج خستگی یاد چیزی افتاده که بیشتر از هرچیزی تو زندگی هم ارومت کرد هم ازارت داد...حرفش برام جالب بود
2.بعضی مریضا و همراهاشون خیلی خوبن مثلا خانمی که با کاهش سطح هوشیاری اومده بود و ما درمان گذاشتیم و خوب شدِ...چقدر همراهاش دل سوزوندن برای من که هلاک شدی تو اورژانس ماهی میبینیم تو هستی حتی ندیدیم بری اب بخوری و بهم خوراکی تعارف میکردن...وقتی مریض و همراهش ازت تشکر میکنن خیلی لذت بخشه...انگار حالا درست سرجای خودتی
3.امروز یه مریض داشتم که وقتی اینترنم داشت شرح حالشو میگرفت خیلی پرخاشگر بود و کلی دری وری به اینترن گف که شما بیسوادین و فلان و بیسارید ...و من فقط با استادتون حرف میزنم...تخت جفتی هم مریض من بود که با حال خیلی بد اومده بود و حالا خوب شده بود...همراهش خیلی جلوی اونا تشکر کرد و بهم گفت که تا من هستم مطمئنه کهر مریضش انجام میشه و غیره...اونا هم با تعجب زل زده بودن به ما...وقتی من دیدم مریضم هوشیار شده و ازمایشاش بهتره کلی ذوق مرگ شدم...مریض جالبیه یه اقای78ساله که سکته مغزی کرده و تنش فلجه...صبحا برادرزادش و عصرا پسرش میان...چقدر به این ادم فلج و مصیبت محبت میکنن و چقدر میخوان زنده بمونه خدا میدونه...مخصوصا خواهرزادش که کلی ازش مراقبت میکنه...چون ما خیلی از مریضا رو میبینیم که خونوادشون ترجیح میدن بمیرن مخصوصا مریضای زمین گیر
کشیک ها داره خیلی بد میگذره...انقدر از سال بالا حرف شنیدم که اگه یبار دیگه بشنوم حتما بالا سر مریض میزنم زیر گریه...وشرایط یه جوریه که هیچکس برات ناراحت نمیشه...توهین تحقیر و کار کشیدن از نیروی ارزونی مثل ما کاملا احمقانس...به جای اموزش فقط از ما کار میکشن...و ما در عوضش فقط میشیم سیبل هدف برای عقده های روحی و فشار های بقیه برای تخلیه شدن
دلم میخواست یه خونه داشتم برای خودم بعد صبح تا ظهر میرفتم یه مطبی کار میکردم بعد ظهر میومدم خونه غذا میپختم برای خودم بعد میخوابیدم و عصر پا میشدم دوخت و دوز میکردم شماره دوزی میکردم بافتنی میکردم خلاصه کارهای ریزه ریزه هنری میکردم
پی نوشت:البته میدونم اینا همش حرف مفته من اگه بشینم تو خونه بیکار باشم افسرده میشم...دقیقا منظورم اینه که از خستگی درحال مرگ نباشم...البته ترجیحم ماهی 5یا6 تا کشیکه نه 13 تا
دیروز یهمریض داشتیم که یه خانم 60 و خرده ای ساله بود که با کاهش سطح هوشیاری اومده بود ولی فردا صبحش که اومدم و دیدمش دیگه کاهش سطح هوشیاری نداشت و خانم جوونی که همراهش بود مسگفت که مادرش چند روزی دفع داشته که نمیتونسته دفع کنه چون درد داشته و شروع کرده بودن بهش ملین با مقدار زیاد دادن ...حالا مریض افتاده بود روی اسهال شدید طوری که بی اختیار شده بود...صبح که من ساعت 6 رسیدم جیغ میزد و کسی همراهش نبود و میخواست کسی زیر پاشو عوض کنه و میگفت از 4 صبح خودشو کثیف کرده ...به پرستار گفتم پرستارم به کمکی گفت ولی کمکی نیومد زیر پاشو تمییز که تا 10 که دختر مریض اومد...فکر کنید یه زن از ساعت 4 صبح تا 10 صبح توی مدفوع خودش غرق شده بود...مریض با یکم سرمی که گرفت الکترولیت های خونش اصلاح شده بود و دیگه از ما کاری نداشت و شبش بچه های کشیک مرخصش کرده بودن ولی هرچی تماس میگیرن با پسر و دخترش نمیان که ببرنش و مسگن که تا صبح بمونه...از 12 شب مریض شروع میکنه به بی قراری و 3 صبح سکته میکنه و ارست قلبی تنفسی که زود سی پی ار میشه و برمیگرده...و باز که ما صبح دیدیمش مریض سرحال و هوشیار دیشبمون اینتوبه شده بود...اینتوبه لوله ایه که داخل نای میکنن و خیلی درد ناکه و مریض باید بیهوش بشه وگرنه درد شدیدی میکشه...صبح که من رفتم برای ویزیتش مریض هوشیار بود...تا استاد بیاد همونجور اینتوبه وصل به دستگاه و هوشیار بود...خلاصه یکم صبر کردیم که مطمین بشیم و اکستوبه شد...ولی نگاهش پر از درد بود
دردی که نمیدوننم شاید جسمی بود شاید هم بی وفایی فرزندانش ازارش میداد...شایدم واقعا مادر بدی بوده که بچه هاش نمیخواستن بیان دنبالش...ولی درد داره یه ادم انقدر عذاب بکشه...درد داره که ما درمان میکنیم مریضو ولی یه کمکی نیست که زیر پای مریضو تمییز کنه...درد داره که ادم ها اینجا باید با درد و تنهایی بمیرن...دردداره...درد ....درد ...درد...کاش کسی پیدا میشد تا این سیستم مریضو درست کنه...کاش بیشتر به سلامتیمون فکر میکردیم نه برای سالم زندگی کردن برای راحتتر مردن