گاهی وقتا باید همه چیو بذاری و بگذری....
گاهی عشق نه تو یه نگاهه نه سوزانه نه شدید نه مثل قصه های پریانه
گاهی عشق مثل یه نسیم خنک وسط گرمای تابستون میره لای موهات گیر میکنه و نمیدونی کی و از کجا رسیده...گاهی عشق فقط یه منطق قشنگه
گزینه اول:خوش قیافه(بهتر از من)... پولدار... هم قد خودم...خانواده معروف...از نظر من زورگو...منو خرفرض میکنه...دورو...سیاستمدار...فقط میخواد زن بگیره...حراف...زبون باز...مدام سعی میکنه قانعم کنه اشتباه میکنم...ولی اگه زنش بشم کشیک دیگه لازم نیس بدم مستقیم میرم فوق...پارتی کلفت و پول زیاد داره...تفکر سنتی...میترسم ازش...
گزینه دوم:قیافه معمولی(یعنز من بهترم)...مهربون...ساده...خنده رو...درامد کم...فکر میکنم دکتر بودنم و وضع مالیم یکی از دلایلش باشه برای انتخاب من...بدون پارتی...ازاد اندیش...راحت...خانواده شلوغ و پرجمعیت...خیلی بی پول...قدبلندتر از خودم...سعی نمیکنه تو هرچیزی قانعم کنه...انگار تفاوت ها رو پذیرفته...میخندم باهاش خیلی
مشترکات:حرف هردو درباره دوست داشتن خودمو نمیتونم باور کنم...هردوتا از قومیتی هستن که من دوسش ندارم...مجردی به نظرم بهتره...حالا بعد از 10 سال خونوادم فهمیدن که درباره ادم های قبلی زندگیم اشتباه تصمیم گرفتن و نباید نه میگفتن و حالا اصرار دارن که من خیلی محکم به فکر ازدواج باشم و سخت نگیرم و نه نگم...وقتی دیروز مامان گفت فلان جایی ان بدن...تو اوج مریضی با صدای گرفته قاطی کردم و داد زدم جنوبی بده شمالی بده شرقی بده غربی بده تکلیف خودتونو اول مشخص کنید...خودمون چه گوهی مگه هستیم که بقیه بدن...بعد اسم دوتا خواستگارا قدیمی رو اورد که اونا خوب بودن...بدتر اتیش گرفتم که اون موقع خوب 4تایی نظر میدادین برای زندگی من یکیتون نپرسید خودت چی میخوای...حالا که طرف بچه دومشم داره یادتون افتاده خوب بوده...گفت من ایراد نگرفتم اون موقع که شوخی کردم...بدتر گر گرفتم و گفتم زندگی من مگه شوخی بود که راحت گوه بزنید بهش و بگید شوخی کردم...و دیگه امپرم چسبید به سقف و گفتم اصلا من گوه میخورم شوهر کنم که یه خر دیگه ای به خرایی که برای زندگیم نظر میدن اضافه بشه...
میدونم خیلی تند رفتم ولی واقعا گوه زدن به زندگیم...شاید من خیلی بغلی باشم شاید خیلی دلم بخواد کسی بار زندگیمو به دوش بکشه چون تو سختیا خیلی کم میارم شاید دلم نخواد تنها بمونم...ولی اخر اخر اخرش ادم یه سختیایی رو فقط تنهایی باید به دوش بکشه...پس تنهایی اصلا دلیل خوبی برای متاهل شدن نیست
اینو برای خودت مینویسم
سرما خوردم...خیلی احمقی...تو الان باید اینجا میبودی و بغلی ترین دختر دنیا رو بغل میکردی
1.میگه خانم دکتر حرصمو درمیاری چرا تو هر رابطه ای خودتو عقب میکشی؟!
2.موقع خداحافظی پشت سرم داد میزنه خیلی خوبی یکم قدر خودتو بدون
3.میگم خیلی زندگی رو ایده ال میبینی ...اینده و جامعه اصلا اونقدری که میخوای ایده ال نیستن
4.بغلم میکنه و میگه تو خیلی خوب بودی
6.میگه بیخیال دنیا
7.مرگ دختر 35 ساله و اشک و اشک و اشک تا ساعتها
8.مریض 50 ساله اینتوبه میشه و میزنیم تو سر خودمون و ترس و درد و ترس
9.میرم ارایشگاه...میبینم هنوز ادمایی هستن که میخندن لباسای قشنگ میپوشن خسته نیستن...زندگی عادی دارن
10.من باید انقدر غرق خستگی بشم تا اول خودمو بعد زندگی رو یادم بره...باید هر ل حظه از خستگی ارزوی مرگ کنم باید هر لحظه حرص بخورم...باید هر لحظه از استرس تمام بدنم بلرزه...این زندگی برای من ایده ال تره
بنظر من تاوان نکردن بعضی اشتباهات بیشتر از تاوان اشتباه کردنه...کاش گاهی اشتباهی عاشق بشیم اشتباهی زندگی کنیم...کاش میذاشتن با عشق اشتباهیمون اشتباهی هم اغوش بشیم تا باتموم وجودمو حس کنیم اشتباهمونو نه تا اخر عمر حسرت اون یه لحظه رو داشته باشیم
1.من عاشق تدریسم و فکر میکنم همونجوری که هیچ کس سعی نکرد چیزی به ما یاد بده من باید سعی کنم مریض ها رو با زبان ساده به استیجر ها و اینترن ها یاد بدم در مقابل بیگاری که دانشگاه از اونا میکشه
2.اینترنا معمولا دوسم دارن مخصوصا خانما چون ازشون سو استفاده نمیکنم و ازشون تشکر میکنم
3.اینترنم بعداز اینکه هرچی بلدم یادش میدم میگه خانم دکتر نمیدونی وقتی مورنینگ میدی چه شکلی میشی...گفتم چه شکلی میشم...میگه وقتی اون بالایی و سوال ازت میپرسن استادا یه جوری نگاه استاد میکنی انگار با نگاهت داری میگی احمق من بعد از یه کشیک انقدر خستم که خوابم میاد و توعلط میکنی ازم سوال میپرسی...میخندم و میگم خب واقعا احمقانس چرا بعد از کشیک من یه ساعت باید یه لنگه پا وایسم اون بالا اونا زر بزنن...والا نشسته هم میشه مورنینگ داد
4.رزیدنتم میگه الان امشب که خوب بود چرا باز قیافت چندشه؟میگم واقعا به نظرم احمقانس که اتند طب برای اینکه پول بیشتری به جیب بزنه مریضا رو ترخیض نمیکنه و میفرسته تو سرویسای مختلف و همه مریضا رو چند سرویسه میکنه و باید بیگاری بکشیم که اتند طب پول دربیاره
5.این ماه شاید 16 مورنینگ برگذار شد که 12 تاش به من خورده بود و من رفتم بالا...و اینترن و رزیدنت چند نفر با همین لفظ که وقتی میری بالا ازت سوال میپرسن یه جوری نگاه عاقل اندر سفیه به استاد میکنی و با چندش نگاهشون میکنی که تو چشمات میشه خوند داری به اتند فحش میدی😂😂😂واقعا به نظرم کارشون احمقانس...مارو توبیخ میکنن بخاطر بیگاری که میکنیم بخاطر چیزایی که بهمون یاد ندادن...بخاطر فحش و دعواهایی که تو این خراب شده ا دمها دعوا میکنن باهامون...واقعا متنفرم از زادگاه
6.به همراه مریض ساعت 2 شب میگم وارفارین برای چی میخوری میگه تو که انقدر نمیفهمی وارفارین رو برای تغلیظ خون میخورن برو با بزرگترت بیا و فحش میشنوم و فحش و فحش فحش...بخاطر مریضی که ربطی به من نداره بخاطر بیخوابی که کاردم میکشم بخاطر پاهام که از درد در اختیار خودم نیست بخاطر اتند بی سوادی که بخاطر صد نوع سهمیه اتند شده بخاطر پولی که باید بره تو جیب اتند طب...بخاطر سیستم احمقانه و مردم احمق تر شهر زادگاه
باید بشینم برای 3ساعت اتعاقات دیشب ساعتها گریه کنم...توی یک لحظه تمام 30 سال زندگیو به باد دادم...توی یک لحظه تمام زندگیمو گفتم ....ابروم رفته یه جوری که جمع نمیشه
چرا دیشب خواب میدیدم لنفوم نان هوچکین گرفتم؟؟؟بعد. رفتم شهر غریب زندگی کردم درسمم ول کردم و به هیچکسم نگفتم که لنفوم گرفتم بعد هم ناراحت بودم هم خوشحال که میدونستم کی قراره بمیرم...بعد درسو کارو گه ول کرده بودم گفتم اخر عمری خوش بگذرونم و گلدوزی کنم و خونه خودمو داشته باشم و ساز بزنم...خلاصه نمیدونم توخواب خوشحال بودم یا ناراحت...توخوابمم اخرش بابام فهمید که لنفوم گرفتم چون دکترم دوستش بود بهش گفته بود...شاید باورتون نشه من جوون که بودم فکر میکردم بهترین مرگ با لنفوم یا لوسمیه....هرچند الانم تقریبا همین فکرو دارم
یه زمانی هر روز و هر لحظه دلم میخواست کسی در اغوشم بگیره و دوسم داشته باشه...ولی انقدر با این احساس جنگیدم که حالا هیچی ازش باقی نمونده...این خوبه یا بد نمیدونم