۰۹فروردين
دختر 14 ساله با چشمهای دشت و پر از ترسش زل زده به من...سعی میکنم براش لوله معده بذارم...یک ساعت پیش 60 تا قرص معده و قرصای بی خود دیگه رو به قصد خودکشی خورده...سوال که ازش میپرسم فقط سرش رو تکون میده و با حالت غم زده ای نگاهم میکنم...قبل از اینکه من دست بزنم بهش شروع میکنه به لرزیدن...ازش میپرسم از چی میترسی ...فقط نگاهم میکنه...حدس میزنم از پدرش ترسیده پدر رو از اتاق بیرون میکنم و براش توضیح میدم میخوام لوله معده براش بذارم...در سکوت کامل هر کاری میگم انجام میده...لوله رو راحت قورت میده...وقتی اب وارد معدش میشه بیشتر میلرزه...از پدرش میخوام که براش پتو بیاره...بعدم گاواژ شارکول و انتقال به بخش...چیزی نمیگذره که میرم بالا سرش و میبینم تمام اتاق و تختش سیاه شده...تمام شارکول رو برگردونده...خدمه رو صدا میکنم تا اتاق و تخت رو تمیزکنه....و توی تمام این مدت تنها چیزی که پدرش میپرسه اینه که میتونم ببرمش؟اخه باید بریم شهرستان!!!!زن جوان و زیبا با کمک دوستش روی تخت سم زداییی میشینه...هوشیاره و اروم اروم داره اشک میریزه...همراهش قرص هایی که خورده رو نشونم میده...ضد افسردگی نیم ساعت پیش...مریض رو میخوابونم رو تخت وبراش توضیح میدم که میخوام لوله براش بذارم...در همین حین از همراش که گریه میکنه و میبینه دوستش واسه لوله گذاری چه اذیتی داره میشه شرح حال میگیرم...نیم ساعت پیش قرص خورده...لوله مریض رو خیلی اذیت میکنه و مدام میگه که گوشش درد میکنه...هرچی بیشتر مریض میگه درد دارم همراهش بیشتر گریه میکنه و بیشتر میگه تو رو خدا کاری براش کنید...میگم مجبوره تحمل کنه...به همراهش میگم نترس حالش خوبه چیزیش نیس...تفلن دختر همراه مریض صدا میکنه با عصبانیت میگه مامان بهت گفتم با سارا اومدم بیرون دیگه انقدر زنگ نزن...شوهر مریض موهای بلند وفری داره میاد تو اتاق...گاواژ که تموم میشه سریع لوله رو در میارم که دیگه بیشتر از این اذیت نشه...به همراهش میگم گریه نکن حالش خوبهیاد خودم میوفتم 9-10 سال پیش بود که مامانم رو با حالت بیهوشی به علت مصرف 60 تا قرص بردیم بیمارستان...چقدر ترسیده بودم چقدر نگران بودم و گریه میکردم...تمام این صحنه ها با حرفا و گریه های همراه توی ذهنم تداعی میشه...میدونم که حال مریضم خوب نیست...میدونم تنها کاری که کردم این بوده که زنده نگهش داشتم و اسیب به بدنش رو به حداقل رسوندم...مریض به بخش که منتقل میشه برای تکمیل شرح حالش میرم بالای سرش شوهر وهمراهش رو بیرون میکنم...ازش میپرسم چرا اینقدر قرص خوردی ؟...نگاهم میکنه...میگم میخواستی خودتو بکشی؟...میگه اره...میگم چطور دلت میاد ؟دختر به این خوبی و خوشگلی....میگه چرا دلم نیاد