۳۰آذر
انقدر اشک ریختم...انقدر هرچی که نخورده بودم رو بالا اوردم که حس میکنم حتی یه قطره اب تو بدنم نیس...یلدای هرکسی یه شکله مال ماهم این شکلی...
بعدا نوشتصحنه اول:مطب روانپزشک:-یه فکر جدید اضافه شده...قبلا فکر میکردم اگه مریضم بمیره چی میشه...حالا فکر میکنم اگه یکی از اعضای خانواده بمیره چی میشهقاه قاه میخنده و شروع میکنه به نوشتن نسخهصحنه دوم:پاویون بیمارستانی:خانم دماغ عملی:شین رو که میشناسی؟-اره همشهریمه خوابگاهم که بودیم اتاق جفتیمونبود-رفته شهر زادگاه...پدرش بدون هیچ سابقه ای شب یهو م میگه قفسه سینم درد میکنه...تا بلند میشن برن بیمارستان تو خونه ارست میکنه...شین هم سی پی ار رو شروع میکنه تا امبولوس بیاد پدرش زیر دستش میمیرهصحنه سوم:خونه:همخونه:انفلونزا گرفتی؟-نه سرما خوردم امشبم کشیکمصحنه چهارم:بیمارستان:با استاد میرم سر راند تا مریض هایی که بستری کردم رو معرفی کنم...حالمو میبینه میگه:تو که خودت داری میمیری نمیخواد بمونی برو من مریضا رو میبینمصحنه پنجم:بیمارستان:کشیک خیلی شلوغی بود کلی بچه بد حال بستری کرده بودم بخش اطفال نو زادان و اورژانس پر بود....ساعت 4 صبح امبولانس مریضی با خروسک میاره...کاراش تو درمونگاه انجام شده اردر میذارم و اکسیژن...دارم برای پدر توضیح میدم که تخت نداریم بهتره مریضشو ببره...بهش میگم که انفلونزا تو بخش هست ممکنه بچش بگیره...بهش میگم کسی از خروسک طوریش نمیشه ولی از انفلونزا ممکنه طوریش بشه...پرخاش میکنه توهین میکنهصحنه ششم:بعد از امتحان اطفال...پاویون:همه بچه ها اصرار میکنن برنامه کشیک ها رو من بچینم ولی با وجودی که حال خیلی بدمو میبینن کسی داوطلب نیس بهم کمک کنهصحنه هفتم:شب...خونه:شروع میکنم به سرفه....انقدر که سیاه میشم...انقدر که احساس میکنم دارم خفه میشم...از چشمام مدام اشک میاد...به زور هم خونه ساعت 12 شب میریم بیمارستان...از بس بد نفس میکشم سرگیجه میگیرم...برام ویلچر میاره و میزارم زیر اکسیژن...بچه هایی که کشیکن میان حالمو میپرسن...خانم پرحرف میاد می ایسته بالا سرم که منم پام شکسته دارم میمیرم...کشیکا منو اینجور بذار...اتندامو اونجور بذار...یک ساعت بعد مرخص میشم با دو روز استعلاجیصحنه هشتم:خونه ساعت3شب:خانم پرحرف باز شروع میکنه توی تلگرام پیام دادن که کشیکای من اینجور و اونجور باشه بقیه اینجور و اونجورصحنه نهم:خونه:روز یلدا:کشیکارو چیدم و تحویل دادم...از خونه زنگ میزنن...داداشمه شرح حال سکته بابای دوستشو میده...نظر منو میخواد...میگم اوضاعش خرابه...میگه یه عکس برات میفرستم...قطع میکنه....عکس اول تابلو بالا سر یه مریضه که با اسم بابای من یکیه...عکس دوم تابلو به همراه مریض خوابیده رو تخت سی سی یو...بابامه....جیغ میزنم...همخونه میاد...اشکا سرازیر میشه...سرم گیج میره...صدا و نفسم میگیره...زنگ میزنم خونه...گریه گریه گریه...اشک اشک اشک....صحنه دهم:در مسیر بیمارستان بلافاصله بعد از قطع تلفن داداش:چیف بهم زنگ میزنه...درمورد کشیکا میپرسه...میگم اکی شده...میگم من یه ماه مرخصی میخوام...میگه نمیشه...میگم بابام سکته کرده من باید برم شهر زادگاه...نمیام ببینم میخوان چکار کنن...اشک اشک اشکصحنه دهم:توراه برگشت از بیمارستان به خونه بعد از دریافت یک ماه مرخصی:باز گوشیم زنگ میزنه...بعد از صد باری که امروز زنگ زده اینبار جواب میدم...-میخوام ببینمتداد میزنم:تو گوه میخوری من نمیخوام ببینمت-اگه اتفاقی دیدمت چی؟-اونوقت یکی میخوابونم تو گوشت تا بی حساب بشیمتلفن رو قطع میکنم و اشک اشک اشکصحنه یازدهم:خونه:پیام میده:دارم از شهر غریب میرم تا راحت باشی-باچی میری-هواپیما-کی بلیط گرفتی-الان-از کجا؟-بلیط میخوای؟-اره-میگیرم براتبلیط من ساعت 9 شبه و مال اون 6 عصر...باهم میریم فرودگاه شاید بتونیم بلیطامونو جابجا کنیم...-هنوزم دیدن چشمات مستم میکنهاشک-بازم یلدا بازم ما...همیشه یلداهای ما با جدایی همراه بودهاشکبلیطامونو نمیتونیم جابجا کنیم...میره و سوار هواپیما میشه...بهش پیام میدم-خیلی دیر اومدی...بعد از دوسال...اخر میل تو شو...همدیگه رو دیدیم...ولی این اخرین دیداره...منو فراموش کن وبذار به زندگیم ادامه بدمانقدر از نگرانی بابام اشک ریختم که حس میکنم تمام اب بدنم از چشمام خارج شده...دوروزه چیزی نخوردم...میشینم تو هواپیما کنار دختر جوونی و برای یک ماه از شهر غریب خدافظی میکنم و میرم به سمت بابام و میترسم که اتفاقی بیوفته و من کاری ازم بر نیاد...اشک اشک اشک...یه فوق تخصص قلب نتونسته سکته بابا رو تشخیص بده...اونوقت من...