۲۷فروردين
تو زندگی دنبال چی هستیم؟پول ؟ شادی؟ کشمکش؟کار؟ درس؟ چی؟گم شدیم توی این فاصله ها و سردگمی ها بدون اینکه بدونیم دنبال چی میگردیم...شاید هم بدونیم...نه بذار از صیغه جمع استفاده نکنم...فقط خودم...گم شدم...دستم به هیچی بند نیس الکی چنگ میزنمچند ماهی هست نماز نمیخونم...چرا...نمیدونم...نه اتفاق خوبی افتاده نه بد...فقط نمیخونم...فقط خدا انگار هر روز داره دور تر میشه و ترس من بیشتربرادرشو سال تا سال نمیدید...حتی به هم زنگم نمیزدن...ولی وقتی مریض شد ...برادر شد عزیز دل...وقتی مرد تا یک سال براش سیاه پوشید...حالا هروقت اسمش میاد اشک تو چشماش جمع میشه...دل به چیه این زندگی بستیمهر روز ترس از دست دادن عزیزانم بیشتر میشه...حالتی وسواسی به مرگ فکر میکنم...همش فکر میکنم اگه بگن کسی سرطان داره اگه بگن کسی مرده...زندگی چه تغییری میکنه...چکار میکنماینجا که بود با هم بودیم...دعوا قهر اشتی...رشد ...همه چی...باهم...کنار هم...عشق...حالا چی؟ نه اون از زندگی من خبر داره نه من از اون....اون منو سرزنش میکنه بخاطر اینکه ما اینجا روز هامون رو با هم میگذرونیم ومن اونو سرزنش میکنم که ول کرده رفته اون سر دنیا...اون منو سرزنش میکنه با اینهمه درس خوندن هیچوقت نمیتونم درامد اونو داشته باشم من اونو سرزنش میکنم که با یک کار سطح پایین داره یه درامد عالی کسب میکنه...بغض میکنه...گریه میکنه...خودمو میزنم به نفهمی...میخندم...میخندم...بلندتر...میترسم...اگه کسی بیمره چی؟چکار میکنه؟میترسه و میگه...نکنه ما هم خواهر برادری نمیکنیم برای همدیگه...میخندم...فحشش میدم...میترسمازدواج کن...که چی بشه...که عروس بشی...که چی بشه....که عروسی بگیریم...که برقصیم...جدی ...ازدواج کنم که چی بشه...چی تغییر میکنه...چرا همه باید ازدواج کنن...دکتر شدم...فارغ التحصیل میشم...بدون اینکه کسی در تنهاییم شریک بشه...عاشق میشم...بدون اینکه کسی در حسم شریک باشه...حرفام فقط براش یه مشت حرفه...حرفایی که براش هیچ اهمیتی نداره...دوست داشتن براش بی معنیه...همونجوری که من نمیفهمیدم نفر سوم چرا منو دوس داره...عاشقم شده که چیبیا اینجا...بیام اونجا که چی...بش نمیگم...بش نمیگم بیام اونجا که با تو شب ها کار کنم...کاری که به دید من بی ارزش اما پول دراره...بیام اونجا که خونواده ای نباشه...اینجا اگه غم هس شادی هم هست...اینجا اگه غصه کسی رو میخوری کسی هم هست که غصتو بخوره...اینجا اگه دعوات بشه با استادت که این مریض نیاز به چک بتا داره حتی اگه علایم با کتاب نخوره...اخرش ختم میشه به تشخیس یه ای پی...اینجا گاهی میتونی خبر خوبی به کسی بدی مثل وقتی همراه مریضت ازمایش میذاره جلوت و میگه پریودش عقب افتاده و نازایی داشته تو چند سال اخیر ولی ازمایشش باردار نیست ولی وقت نگاه ازمایش میکنی میبینی بارداره...زندگیت نباید خلاصه بشه تو مریض هات و بیمارستان...نباید بشه خنده های الکی...ولی همینا هم کمکت میکنه...وقتی همه درها به روت بسته میشه ...مریض هات و بیمارستان میشه درباز جلوی روتمیگه تو که از مریض ها و کتاب هات مینوسی از فیلم هایی که میبینی هم بنویس...شهرزاد...-ما داریم همدیگه رو ویرون میکنیم...اما از من چی میمونه؟ از من یه تفاله باقی میمونه...تو همچین ادمی رو دوست داری...بیا این واقعیت رو قبول کنیم که راه من و تو از هم جداست...من و تو از هم عبور کردیم دیگه برگشت ناممکنه...دوستت دارم تا ان سوی ابدیت...هیچ چیز ابدی وجود نداره...سعی کردم دوستانه وداع کنیم اما انگار نمیشهحرفای مریم به بابک تو سریال شهرزاد...منم دقیقا تو همین شرایط بودم...منم همون کاری رو کردم که مریم کرد...هنوزم هم پشیمون نشدم...هرچند اگه داستان رو دیده باشید یقیا به سمتی میره که مریم پشیمون میشه...منم نمیخواستم در عشق حل بشم...میخواستم ازادیمو حفظ کنم...غلط یا درستشو فقط زمان مشخص میکنه...وقتی دلم ازش برید که عشق من روانشو به هم ریخه بود...من یه تکیه گاه میخواستم...اما اون به اندازه ای محکم نبود که بار منم بتونه حمل کنه...دارم خشک میشم وسط اینهمه سرگردونی