فکر نمیکردم انقدر عادت کنم به تنهایی ولی کردم...این روزها دلم میخواد تنهای تنها باشم...کسی حالمو نپرسه کسی منتظرم نباشه...تو خیال خودم یه نفر بغلم کنه که دوستم داشته باشه...دلم میخواد برم یه جای سرد...یه جای برفی...قله یه کوه...مثلا توچال...دلم میخواد برم و بشینم اون بالا...نگاه کنم به تهران دود گرفته...تنها باشم و کسی منتظرم نباشه...یه جای دور افتاده کار کنم جایی که فقر و بدبختیه ادما وجدان و احساسشونو همراه با عقلی که از اول نداشتن از بین برده باشه...جاییی که چیزی برای دل بستن نداشته باشم...دلم میخواد بشینم توی یه کتابخونه بزرگ...اونقدر بزرگ که بس تنها باشم مجبور باشم درس بخونم...درس بخونم و بخونم تا تخصص قبول بشم...دوباره ترسا و خستگیا و دلهره ها شروع بشه...اینبار حتما طرحمو اورژانس انتخاب میکنم...میذارم این دلهره ها باقی بمونه ولی کار درستو انجام بدم...دلم میخواد هیچ جا ریشه ندوونم...دلم میخواد سی و چند ساله که شدم برم و یه بچه زشت و خنگو از پرورشگاه بیارم...یکی با اخلاق مزخرف تراز خودم...فکر میکنم دختر...تاشاید بتونم برای یه دختر دیگه کاری کنم که کمتر احساس بدبختی کنه...کمتر متنفر باشه از جنس خودش...بیشتر خودشو دوس داشته باشه و بیشتر با خودش خوشحال باشه