روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۳۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۵دی
گفت من برای خودت نگرانم...تو راحت دل نمیکنی...اگه دلت شکست و زندگیت بد بود هیچی نمیگی به همه میگی زندگی خوبی داری فقط میری تو لاک خودت و دیگه حرف نمیزنی
زیرزمینی
۲۵دی
گفت من برای خودت نگرانم...تو راحت دل نمیکنی...اگه دلت شکست و زندگیت بد بود هیچی نمیگی به همه میگی زندگی خوبی داری فقط میری تو لاک خودت و دیگه حرف نمیزنی
زیرزمینی
۲۳دی
فکر نمیکردم انقدر عادت کنم به تنهایی ولی کردم...این روزها دلم میخواد تنهای تنها باشم...کسی حالمو نپرسه کسی منتظرم نباشه...تو خیال خودم یه نفر بغلم کنه که دوستم داشته باشه...دلم میخواد برم یه جای سرد...یه جای برفی...قله یه کوه...مثلا توچال...دلم میخواد برم و بشینم اون بالا...نگاه کنم به تهران دود گرفته...تنها باشم و کسی منتظرم نباشه...یه جای دور افتاده کار کنم جایی که فقر و بدبختیه ادما وجدان و احساسشونو همراه با عقلی که از اول نداشتن از بین برده باشه...جاییی که چیزی برای دل بستن نداشته باشم...دلم میخواد بشینم توی یه کتابخونه بزرگ...اونقدر بزرگ که بس تنها باشم مجبور باشم درس بخونم...درس بخونم و بخونم تا تخصص قبول بشم...دوباره ترسا و خستگیا و دلهره ها شروع بشه...اینبار حتما طرحمو اورژانس انتخاب میکنم...میذارم این دلهره ها باقی بمونه ولی کار درستو انجام بدم...دلم میخواد هیچ جا ریشه ندوونم...دلم میخواد سی و چند ساله که شدم برم و یه بچه زشت و خنگو از پرورشگاه بیارم...یکی با اخلاق مزخرف تراز خودم...فکر میکنم دختر...تاشاید بتونم برای یه دختر دیگه کاری کنم که کمتر احساس بدبختی کنه...کمتر متنفر باشه از جنس خودش...بیشتر خودشو دوس داشته باشه و بیشتر با خودش خوشحال باشه
زیرزمینی
۲۳دی
فکر نمیکردم انقدر عادت کنم به تنهایی ولی کردم...این روزها دلم میخواد تنهای تنها باشم...کسی حالمو نپرسه کسی منتظرم نباشه...تو خیال خودم یه نفر بغلم کنه که دوستم داشته باشه...دلم میخواد برم یه جای سرد...یه جای برفی...قله یه کوه...مثلا توچال...دلم میخواد برم و بشینم اون بالا...نگاه کنم به تهران دود گرفته...تنها باشم و کسی منتظرم نباشه...یه جای دور افتاده کار کنم جایی که فقر و بدبختیه ادما وجدان و احساسشونو همراه با عقلی که از اول نداشتن از بین برده باشه...جاییی که چیزی برای دل بستن نداشته باشم...دلم میخواد بشینم توی یه کتابخونه بزرگ...اونقدر بزرگ که بس تنها باشم مجبور باشم درس بخونم...درس بخونم و بخونم تا تخصص قبول بشم...دوباره ترسا و خستگیا و دلهره ها شروع بشه...اینبار حتما طرحمو اورژانس انتخاب میکنم...میذارم این دلهره ها باقی بمونه ولی کار درستو انجام بدم...دلم میخواد هیچ جا ریشه ندوونم...دلم میخواد سی و چند ساله که شدم برم و یه بچه زشت و خنگو از پرورشگاه بیارم...یکی با اخلاق مزخرف تراز خودم...فکر میکنم دختر...تاشاید بتونم برای یه دختر دیگه کاری کنم که کمتر احساس بدبختی کنه...کمتر متنفر باشه از جنس خودش...بیشتر خودشو دوس داشته باشه و بیشتر با خودش خوشحال باشه
زیرزمینی
۲۳دی
فکر نمیکردم انقدر عادت کنم به تنهایی ولی کردم...این روزها دلم میخواد تنهای تنها باشم...کسی حالمو نپرسه کسی منتظرم نباشه...تو خیال خودم یه نفر بغلم کنه که دوستم داشته باشه...دلم میخواد برم یه جای سرد...یه جای برفی...قله یه کوه...مثلا توچال...دلم میخواد برم و بشینم اون بالا...نگاه کنم به تهران دود گرفته...تنها باشم و کسی منتظرم نباشه...یه جای دور افتاده کار کنم جایی که فقر و بدبختیه ادما وجدان و احساسشونو همراه با عقلی که از اول نداشتن از بین برده باشه...جاییی که چیزی برای دل بستن نداشته باشم...دلم میخواد بشینم توی یه کتابخونه بزرگ...اونقدر بزرگ که بس تنها باشم مجبور باشم درس بخونم...درس بخونم و بخونم تا تخصص قبول بشم...دوباره ترسا و خستگیا و دلهره ها شروع بشه...اینبار حتما طرحمو اورژانس انتخاب میکنم...میذارم این دلهره ها باقی بمونه ولی کار درستو انجام بدم...دلم میخواد هیچ جا ریشه ندوونم...دلم میخواد سی و چند ساله که شدم برم و یه بچه زشت و خنگو از پرورشگاه بیارم...یکی با اخلاق مزخرف تراز خودم...فکر میکنم دختر...تاشاید بتونم برای یه دختر دیگه کاری کنم که کمتر احساس بدبختی کنه...کمتر متنفر باشه از جنس خودش...بیشتر خودشو دوس داشته باشه و بیشتر با خودش خوشحال باشه
زیرزمینی
۲۲دی
اولین ملاقات ما چند روز قبل از شروع محرم بود...بخاطر اسباب کشی و وضعیت اشفته خونه اولین ملاقات بیرون از خونه برگذار شد...هرچی مامان اصرار داشت من بیشتر به خودم برشم تا بیشتر به چشم بیام فایده نداشت مرتب لباس پوشیدم و یه ارایش معمولی کردم...وقتی رسدم دم خونه دنبالمون من و مامان رفتیم دم در...خجالت میکشیدم مستقیم نگاهش کنم...پیاده شد...قدش بلند بود...مپهای بوری دلشت خودشم سرخ و سفید بود...مادرش پیاده شد منو بوسید و خودش در عقب ماشین رو باز کرد و من و مامان نشستیم...اولین بار بود یکی انقدر مودبانه باهام برخورد میکرد...پرسید کجا برم... من که کافه های شهرو بلد نبودم گفتم نمیدونم ولی یه جایی بود که خیلی دوس داشتم برم...اتفاقی دقیقا رفت همون جا...رفتیم نشستیم و حرفای معمول شروع شد...احوال پرسی و حرف زدن از اب و هوا...سفارش دادیم...مثل پسر بچه ها ذوق زده بود...از نگاهش و رفتارهای شتابزده اش میشد فهمید...معلوم بود یه پسر بچه شیطونه...چیزی نگذشت که مامانش به مامانم گف میخواین ما بریم قدم بزنیم تا بچه ها حرفاشونو بزنن...هنوز داشت زیرچشمی منو نگاه میکردو خنده های شیطنت بارش ادامه داشت...تنها شدیم...یکم این پا اون پا کرد و چیزی نگفت...بهش گفتم بهتون نمیاد کم حرف و خجالتی باشین...خندید گفت نه فقط تاحالا تو همچین موقعیتی نبودم نمیدونم چی باید بگمخندیدم و گفتم خب اسم؟فامیل؟سن؟ر متولد دهه 60...اشنایی اولیه و اطلاعات اولیه داده شد...حالا موقعش بود اولین سنگو بندازممن پزشکم.تو خونوادتون پزشک دارین؟نهخانم شاغل؟نهخب بذارید من بگم...پزشکی یه شغل تمام وقته...من نمیتونم یه زن خونه باشم...خیلی وقتا شبا ممکنه نباشم...انکال باشم...برخورد با رنج ادما ممکنه خیلی وقتا منو از نظر روحی خسته بیاره خونه...من پا به پای شما مثل یه مرد یه زن اجتماعیم...محیط کاری من برخورد با جنس مخالف زیاد داره...گفتم و گفتم و گفتم... سنگای رشته و کارمو بزرگاشو انداختم جلوش...میخواستم پا پس بکشه...میخواستم جا بزنه...مطمین بودم میزنه...یه ساعتی که حرف زدیم بلند شدیم وخداحافظی کردیم و رفتیم...وقتی رسیدم خونه انقدر تهوع ناشی از کیکی که توی کافه خوردم شدید بود که یه راست رفتم توی دستشویی...هرچی خورده بودمو بالا اوردم...از دستشویی که اومدم بیرون...مامانش زنگ زده بود...گفته بود که منتظر جواب ما هستن...عجیب بود...چرا پا پس نکشید؟...چرا بیخیال من نشده بود؟؟؟دنبال چی بود؟؟؟
زیرزمینی
۲۲دی
اولین ملاقات ما چند روز قبل از شروع محرم بود...بخاطر اسباب کشی و وضعیت اشفته خونه اولین ملاقات بیرون از خونه برگذار شد...هرچی مامان اصرار داشت من بیشتر به خودم برشم تا بیشتر به چشم بیام فایده نداشت مرتب لباس پوشیدم و یه ارایش معمولی کردم...وقتی رسدم دم خونه دنبالمون من و مامان رفتیم دم در...خجالت میکشیدم مستقیم نگاهش کنم...پیاده شد...قدش بلند بود...مپهای بوری دلشت خودشم سرخ و سفید بود...مادرش پیاده شد منو بوسید و خودش در عقب ماشین رو باز کرد و من و مامان نشستیم...اولین بار بود یکی انقدر مودبانه باهام برخورد میکرد...پرسید کجا برم... من که کافه های شهرو بلد نبودم گفتم نمیدونم ولی یه جایی بود که خیلی دوس داشتم برم...اتفاقی دقیقا رفت همون جا...رفتیم نشستیم و حرفای معمول شروع شد...احوال پرسی و حرف زدن از اب و هوا...سفارش دادیم...مثل پسر بچه ها ذوق زده بود...از نگاهش و رفتارهای شتابزده اش میشد فهمید...معلوم بود یه پسر بچه شیطونه...چیزی نگذشت که مامانش به مامانم گف میخواین ما بریم قدم بزنیم تا بچه ها حرفاشونو بزنن...هنوز داشت زیرچشمی منو نگاه میکردو خنده های شیطنت بارش ادامه داشت...تنها شدیم...یکم این پا اون پا کرد و چیزی نگفت...بهش گفتم بهتون نمیاد کم حرف و خجالتی باشین...خندید گفت نه فقط تاحالا تو همچین موقعیتی نبودم نمیدونم چی باید بگمخندیدم و گفتم خب اسم؟فامیل؟سن؟ر متولد دهه 60...اشنایی اولیه و اطلاعات اولیه داده شد...حالا موقعش بود اولین سنگو بندازممن پزشکم.تو خونوادتون پزشک دارین؟نهخانم شاغل؟نهخب بذارید من بگم...پزشکی یه شغل تمام وقته...من نمیتونم یه زن خونه باشم...خیلی وقتا شبا ممکنه نباشم...انکال باشم...برخورد با رنج ادما ممکنه خیلی وقتا منو از نظر روحی خسته بیاره خونه...من پا به پای شما مثل یه مرد یه زن اجتماعیم...محیط کاری من برخورد با جنس مخالف زیاد داره...گفتم و گفتم و گفتم... سنگای رشته و کارمو بزرگاشو انداختم جلوش...میخواستم پا پس بکشه...میخواستم جا بزنه...مطمین بودم میزنه...یه ساعتی که حرف زدیم بلند شدیم وخداحافظی کردیم و رفتیم...وقتی رسیدم خونه انقدر تهوع ناشی از کیکی که توی کافه خوردم شدید بود که یه راست رفتم توی دستشویی...هرچی خورده بودمو بالا اوردم...از دستشویی که اومدم بیرون...مامانش زنگ زده بود...گفته بود که منتظر جواب ما هستن...عجیب بود...چرا پا پس نکشید؟...چرا بیخیال من نشده بود؟؟؟دنبال چی بود؟؟؟
زیرزمینی
۲۲دی
اولین ملاقات ما چند روز قبل از شروع محرم بود...بخاطر اسباب کشی و وضعیت اشفته خونه اولین ملاقات بیرون از خونه برگذار شد...هرچی مامان اصرار داشت من بیشتر به خودم برشم تا بیشتر به چشم بیام فایده نداشت مرتب لباس پوشیدم و یه ارایش معمولی کردم...وقتی رسدم دم خونه دنبالمون من و مامان رفتیم دم در...خجالت میکشیدم مستقیم نگاهش کنم...پیاده شد...قدش بلند بود...مپهای بوری دلشت خودشم سرخ و سفید بود...مادرش پیاده شد منو بوسید و خودش در عقب ماشین رو باز کرد و من و مامان نشستیم...اولین بار بود یکی انقدر مودبانه باهام برخورد میکرد...پرسید کجا برم... من که کافه های شهرو بلد نبودم گفتم نمیدونم ولی یه جایی بود که خیلی دوس داشتم برم...اتفاقی دقیقا رفت همون جا...رفتیم نشستیم و حرفای معمول شروع شد...احوال پرسی و حرف زدن از اب و هوا...سفارش دادیم...مثل پسر بچه ها ذوق زده بود...از نگاهش و رفتارهای شتابزده اش میشد فهمید...معلوم بود یه پسر بچه شیطونه...چیزی نگذشت که مامانش به مامانم گف میخواین ما بریم قدم بزنیم تا بچه ها حرفاشونو بزنن...هنوز داشت زیرچشمی منو نگاه میکردو خنده های شیطنت بارش ادامه داشت...تنها شدیم...یکم این پا اون پا کرد و چیزی نگفت...بهش گفتم بهتون نمیاد کم حرف و خجالتی باشین...خندید گفت نه فقط تاحالا تو همچین موقعیتی نبودم نمیدونم چی باید بگمخندیدم و گفتم خب اسم؟فامیل؟سن؟ر متولد دهه 60...اشنایی اولیه و اطلاعات اولیه داده شد...حالا موقعش بود اولین سنگو بندازممن پزشکم.تو خونوادتون پزشک دارین؟نهخانم شاغل؟نهخب بذارید من بگم...پزشکی یه شغل تمام وقته...من نمیتونم یه زن خونه باشم...خیلی وقتا شبا ممکنه نباشم...انکال باشم...برخورد با رنج ادما ممکنه خیلی وقتا منو از نظر روحی خسته بیاره خونه...من پا به پای شما مثل یه مرد یه زن اجتماعیم...محیط کاری من برخورد با جنس مخالف زیاد داره...گفتم و گفتم و گفتم... سنگای رشته و کارمو بزرگاشو انداختم جلوش...میخواستم پا پس بکشه...میخواستم جا بزنه...مطمین بودم میزنه...یه ساعتی که حرف زدیم بلند شدیم وخداحافظی کردیم و رفتیم...وقتی رسیدم خونه انقدر تهوع ناشی از کیکی که توی کافه خوردم شدید بود که یه راست رفتم توی دستشویی...هرچی خورده بودمو بالا اوردم...از دستشویی که اومدم بیرون...مامانش زنگ زده بود...گفته بود که منتظر جواب ما هستن...عجیب بود...چرا پا پس نکشید؟...چرا بیخیال من نشده بود؟؟؟دنبال چی بود؟؟؟
زیرزمینی
۲۲دی
مریض خانمیه که هر روز میبینمش...بدون نوبت میاد داخل و التماساش باعث بشه ببینمش...ازمایش 4نفرو میذاره جلوم...تک تک و میبینم و انقدر براش توضیح میدم دهنم کف میکنه بهش میگم برو نوبت بگسر تا دارو بنویسم...وقتی میاد داخل میگه مهر کن میخوام برم متخصص...میخوام سرمو بکوبم تو دیوار...انقدر وقت و انرژی گذاشتم که مثال گ.و.س.ف.ن.د. بیاد بگه میخوام برم متخصص...چرا این مردم انقدر نفهمن بعدش خانم دیگه ای میاد که دختر 10سالش توجهمو جلب میکنه...حرکات و رفتارش...عادی نیس...میپرسم...میگه سابقه تشنج داره... دارو هاشو رو میکنه...میترسم...چک میکنم با چه داروهایی تداخل داره...سیف ترین داروهای ممکن رو بهش میدم...شروع میکنه درد دل کردن...میگه این بچش تشنجیه اون یکی عقب افتادس و سه تا از بچه هاش تو سنین کوچیکی مردن...سوال میپرسه میگه دخترم که عقب افتادس پریود میشه خیلی اذیت میشم دارو نداره؟راهنماییش میکنم که میتونه بره روانپزشک تا دارو بهش بده و پریود نشه...درکنار همه تشکرایی که میکنه میگه برام دعاکن دیگه خسته شدم...بهش میگم میدونم خیلی سخته خدا صبرت بده... جالبیه مریضا اینه که هیچوقت مارو به دکتری قبول ندارن...حتی اگه خوبشون کنیم...بیشتراز اینکه از ما دارو بخوان التماس دعا دارن...واقعا مسخره است...دیدن این ادما فقط کاری میکنه که بیشتر خدارو شکر کنم
زیرزمینی
۲۲دی
مریض خانمیه که هر روز میبینمش...بدون نوبت میاد داخل و التماساش باعث بشه ببینمش...ازمایش 4نفرو میذاره جلوم...تک تک و میبینم و انقدر براش توضیح میدم دهنم کف میکنه بهش میگم برو نوبت بگسر تا دارو بنویسم...وقتی میاد داخل میگه مهر کن میخوام برم متخصص...میخوام سرمو بکوبم تو دیوار...انقدر وقت و انرژی گذاشتم که مثال گ.و.س.ف.ن.د. بیاد بگه میخوام برم متخصص...چرا این مردم انقدر نفهمن بعدش خانم دیگه ای میاد که دختر 10سالش توجهمو جلب میکنه...حرکات و رفتارش...عادی نیس...میپرسم...میگه سابقه تشنج داره... دارو هاشو رو میکنه...میترسم...چک میکنم با چه داروهایی تداخل داره...سیف ترین داروهای ممکن رو بهش میدم...شروع میکنه درد دل کردن...میگه این بچش تشنجیه اون یکی عقب افتادس و سه تا از بچه هاش تو سنین کوچیکی مردن...سوال میپرسه میگه دخترم که عقب افتادس پریود میشه خیلی اذیت میشم دارو نداره؟راهنماییش میکنم که میتونه بره روانپزشک تا دارو بهش بده و پریود نشه...درکنار همه تشکرایی که میکنه میگه برام دعاکن دیگه خسته شدم...بهش میگم میدونم خیلی سخته خدا صبرت بده... جالبیه مریضا اینه که هیچوقت مارو به دکتری قبول ندارن...حتی اگه خوبشون کنیم...بیشتراز اینکه از ما دارو بخوان التماس دعا دارن...واقعا مسخره است...دیدن این ادما فقط کاری میکنه که بیشتر خدارو شکر کنم
زیرزمینی