روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۴۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۶بهمن
چقدر دلم میخواست میتونستم مثلا یه سال تو یه شهر تاریک و سرد زندگی کنم...یه جایی مثل سن پترزبورگ یا سوئد... یادمه داداشم همیشه میخواست چند سال پولاشو جمع میکرد و بعد با پولش میرفت یه سفر دور دمیا با دوچرخه
زیرزمینی
۰۶بهمن
چقدر دلم میخواست میتونستم مثلا یه سال تو یه شهر تاریک و سرد زندگی کنم...یه جایی مثل سن پترزبورگ یا سوئد... یادمه داداشم همیشه میخواست چند سال پولاشو جمع میکرد و بعد با پولش میرفت یه سفر دور دمیا با دوچرخه
زیرزمینی
۰۴بهمن
با وجود اینهمه سهمیه های وحشتناکی که برای رشته ما گذاشتن...دارم فکر میکنم اگه امسال قبول نشدم.برم سازمو ادامه بدم بعد کنکور هنر بدم نقاشی یا موسیقی بخونم...
زیرزمینی
۰۴بهمن
با وجود اینهمه سهمیه های وحشتناکی که برای رشته ما گذاشتن...دارم فکر میکنم اگه امسال قبول نشدم.برم سازمو ادامه بدم بعد کنکور هنر بدم نقاشی یا موسیقی بخونم...
زیرزمینی
۰۴بهمن
تو این یه سالی که دارم کار میکنم هر روز بیشتر میبینم بچه هایی که سلامتی و کیفیت زندگیشون رو از دست میدن بخاطر وجود پدر مادر های بی فکرشون یا نا اگاهشون بچه ای با کم خونی شدید و رشد نامناسب چون مادرش نمیخواسته بهش اهن بده تا دندوناش سیاه نشن پدر مادرایی که توی بدترین شرایط اب و هوایی بچه هاشون رو برای بی اهمیت ترین کارها از خونه بیرون میارن و... خب خیلی از این مشکلات علتش فقره مسلما...ولی خیلی وقتا هم علتش فقط نا اگاهیه...پدر مادرایی که حاضر نیستن تصورات خرافی خودشونو کنار بذارن چیزهای علمی ومنطقی یاد بگیرن خب اینو نوشتم که بمونه برای خودم که بردا که بچه دار شدم ....بچه بیچاره تاوان اشتباهات منو مجبور نباشه بده
زیرزمینی
۰۴بهمن
تو این یه سالی که دارم کار میکنم هر روز بیشتر میبینم بچه هایی که سلامتی و کیفیت زندگیشون رو از دست میدن بخاطر وجود پدر مادر های بی فکرشون یا نا اگاهشون بچه ای با کم خونی شدید و رشد نامناسب چون مادرش نمیخواسته بهش اهن بده تا دندوناش سیاه نشن پدر مادرایی که توی بدترین شرایط اب و هوایی بچه هاشون رو برای بی اهمیت ترین کارها از خونه بیرون میارن و... خب خیلی از این مشکلات علتش فقره مسلما...ولی خیلی وقتا هم علتش فقط نا اگاهیه...پدر مادرایی که حاضر نیستن تصورات خرافی خودشونو کنار بذارن چیزهای علمی ومنطقی یاد بگیرن خب اینو نوشتم که بمونه برای خودم که بردا که بچه دار شدم ....بچه بیچاره تاوان اشتباهات منو مجبور نباشه بده
زیرزمینی
۰۳بهمن
نشسته بود رو بروم...اروم و متین...مرموز...یه نسیم ملایم میوزید...یه سمت دریا و یه سمت جنگل...چای سفارش دادیم با کیک...رهگذر بودم که دیدمش و دعوتم کرد...پرسید مجردی؟گفتم اره...گفت این رل؟گفتم نه....خندید... _20سالم که بود اشنا شدیم...خیلی اتفاقی...اون موقع ها تازه اینترنت اومده بود...دیال اپ...فکر نکنم یادت بیاد خندیدم و گفتم چرا یادمه صدا تراکتور میداد _من پرسر و صدا ترین دختری بودم که میتونستی ببینی...مسنجر اون زمانا رو بورس بود...تو یه گروه اشنا شدیم...روزا اون به واسطه کارش پای اینترنت بود و منم که تو خونه تنها بودم وصل میشدم...یه تابستون رویایی بود...من تو اوج. جوونی و جذابیت بودم...انگار تمام دنیا دور من میچرخید...هر روز باهم میخندیدیم...از روزانه هامون میگفتیم...اون اروم ترین مردی بود که میتونستم تصورش کنم...اروم ترین مردی که دیده بودم...هیچی از همدیگه نمیدونستیم...فقط من مسخره بازی درمیاوردم...چیزای خنده دار براش میگفتم و باهم میخندیدیم...کار هرروزمون شده بود...یه سرگرمی ساده بود...تو زندگی هم وارد نمیشدیم...فکر کنم دوسالی گذشته بود که موقعیتی پیش اومد که میتونیستیم همو ببینیم...ولی من تو موقعیت خانوادگی و روحی مناسبی نبودم...بهش گفتم دارم میرم سفر و نمیتونم ببینمش...دیگه بهم زنگ نزد...یه سالی گذشت تا اوضاعم رو به راه شد...بهش زنگ زدم...حرف زدیم و خندیدیم...بازم مثل همون روزا...از من بزرگتر بود...حدود 12 سال...تازه فهمیده بودم شاعره...برای خودش شعر میگفت...همیشه عاشقانه...وقتی ازش میپرسیدم مخاطب شعرات کیه...همیشه میگفت شاعر باید یه مخاطب خیالی داشته باشه...سنش رفته بود بالا و ازدواج نمیکرد...سعی میکردم تشویقش کنم...مدام میگفت کسی باهاش ازدواج نمیکنه...مشکلات خانوادگی زیادی داره که باید به اونا برسه...یه روز که داشت بهم پیام میداد. گفت مثلا تو حاضری زنم بشی؟نمیدونستم چی بگم...فکر میکردم میخواد به کسی پیشنهاد بده و منتظر ببینه نظر من به عنوان یه دخترچیه...دلم یخ زد...دوست داشتم دوسم داشته باشه ولی میدونستم مخاطب شعراش من نیستم...بهش گفتم از نظر یه دختر تو که یه مرد فوق العاده ای که این ایراداتی هم داری...گفت یه دختر؟من نظر تو رو میخوام؟با من ازدواج میکنی؟...اه بدون هیچ فکری گفتم نه...هیچی نگفت...گفتم نمیخوای بپرسی چرا؟...گفت مهم نیس...مستاصل گفتم چرا میخوای با من ازدواج کنی؟میدونستم حرف زدن براش سخته همونقدرکه برای من اسونه...گفت دیگه مهم نیس...گفتم مهمه...گفت خب فکر کردم تو تنهایی. منم تنهام شاید بد نباشه از تنهایی در بیایم...عصبانی شدم و بهش گفتم این دلیل خوبیه ولی کافی نیست چاییش تموم شده بود...سیگارشو از روی میز برداشت واتیش زد...لبخند زد و به منم تعارف کرد منم یه سیگار برداشتم...تو سرما میچسبید تشکر کردم و گفتم واقعا کافی نیست؟ گفت...واسه پر سر و صداترین دختر دنیا که حس میکنه مرکز ثقل دنیاس نه کافی نبود گفتم خب بعدش چی شد؟ ادامه داد:چند وقتی گذشت...یه روز برام یه کتاب هدیه خرید...بهش گفتم اولش برام یه شعر بگو...یکم فکر کرد و یه شعر نوشت و امضا کرد...پوچ گرا ترین کتابی بود که تو عمرم خونده بودم...وقتی تموم شد داشتم اول کتاب رو نگاه میکردم که دیدم تاریخی که اول کتاب زده مال 6 سال پیشه...بهش زنگ زدم و گفتم چه تاریخی زده...گفت جدا؟هیچ کدوممون متوجه نشده بودیم...بعدها فهمیدم تاریخی که به صورت ناخوداگاه اول اون کتاب امضا کرده بوده مال زمانیه که دختری که دوسش داشت برای همیشه ترکش کرده و از ایران رفته...بازم یه مدت گذشت...یه روز که تو اوج روزای بد زندگیم بود...تو اوج خستگی ها و دلمردگی ها...تواوج تلاشم برای ادامه...بهم گفت عاشق دختری شده...دختری که شور و هیجان زندگی رو بهش برگردونده...باهاش خندیدم ذوق زده شدم و گریه کردم...وقتی از هم جدا شدیم...بهش گفتم خیلی براش خوشحالم ولی فکر میکنم باید به اون دختر متعهد باشه و من یه جورایی این تعهد رو از بین میبرم...گفت من با زن ها و دخترای زیادی درارتباطم و این ارتباط سالمه و اون درک میکنه...گفتم چه خوب که درک میکنه ولی من درک نمیکنم سیگارش تموم شد و انداختش توی فنجون چای...گفت تموم اون سالها بعد از اینکه بهم گفت با من ازدواج کن...فکر میکردم تمام شعراش برای منه...فکرمیکردم دیگه کم کم داره عاشقم میشه و دیگه تنها دلیلش برای ازدواج با من تنها بودنش نیست حالا علاقه ای هست...ولی حالا همه چی برعکس شده بود...تمام عاشقانه هاش برای یه دختر دیگه بوده...گله ای نبود...تقصیر دختر شیطون اون روزای وجود خودم بود...هنرمند بود و من با حرفای منطقیم خیلی اذیتش کرده بودم...چند سالی گذاشت تا دوباره بهم پیام داد...حالا تمام عاشقانه هاش غمگینن...حالا من در استانه چهل سالگی...پیر و خسته و بی هیجان... گفتم خب؟ازدواج کرده بود؟اتفاقی افتاده بود؟ گفت هیچوقت نپرسیدم گفتم چرا؟ گفت ادم پرسیدن و جواب دادن نیست گفتم شما از من بزرگترید و عاقل تر...ولی من اگه جای شما بودم حتما میپرسیدم چشماش برق زد یه لبخند بزرگ زد...گوشیشو دراورد...مکالمه هاشونو نشونم داد...فقط شعر رد و بدل شده بود بافاصله چند روز خندید و گفت تو هنوز خیلی جوونی به سن من که برسی میفهمی عشق چقدر به ادم انرژی میده...مخاطب شعراشو نمیشناسم...حتی نمیدونم کیه...ولی حالا هر بار که برام شعر میفرسته به خودم میگم حتما مخاطب شعراش منم...اینجوری کلی انرژی میگیرم و فکر میکنم مردی هست که دوسم داره...تو جوونی تنهایی دلیل کافی برای ازدواج نیس ولی توی پیری تنهایی کافی ترین دلیل برای ازدواجه...ولی خب دیگه امکانی براش نیست و همینجوری من راضیم گفتم اخرین بار کی دیدینش؟ گفت نمیدونم یادم نمیاد گفتم کی صحبت کردین؟ گفت اونم یادم نمیاد...خیلی سال گذشته گفتم یعنی از وقتی شروع کرد دوباره براتون شعر فرستادن ندیدینش؟ گفت هرروز که توی خیابونای این شهر راه میرم و زندگی میکنم...ارزو میکنم اتفاقی ببینمش...ولی توی این مدت این اتفاق نیوفتاده گفتم شما تنها زندگی میکنید؟ گفت اره پدر ومادرم مردن و خواهرا وبرادرا هر کسی رفته یه شهری و داره زندگی میکنه گفت خانم دکتر عزیزم...توی سن تو تنهایی کافه رفتن جذابه و قابل تحمل...توی سن من که برسی اینجوری مزاحم غریبه هامیشی و واسه اینکه خودت از تنهایی دربیای سربقیه رو درد میاری گفتم خیلی خیلی خوشحال شدم از اینکه باهاتون اشنا و شدم و برام حرف زدین.زیاد میاین اینجا؟ گفت نه جاهای مختلفو امتحان میکنم و هربار یه نفرو به دام میندازم خندیدم...خندید...بلند شد و میز رو حساب کردخداحافظی کردیم و جدا شدیم...هنوز لبخند میزد...اروم وباوقار راه میرفت...دلش خوش بود...شاد بود...تلاش میکرد که شاد باشه...که امید داشه باشه برای ادامه
زیرزمینی
۰۳بهمن
نشسته بود رو بروم...اروم و متین...مرموز...یه نسیم ملایم میوزید...یه سمت دریا و یه سمت جنگل...چای سفارش دادیم با کیک...رهگذر بودم که دیدمش و دعوتم کرد...پرسید مجردی؟گفتم اره...گفت این رل؟گفتم نه....خندید... _20سالم که بود اشنا شدیم...خیلی اتفاقی...اون موقع ها تازه اینترنت اومده بود...دیال اپ...فکر نکنم یادت بیاد خندیدم و گفتم چرا یادمه صدا تراکتور میداد _من پرسر و صدا ترین دختری بودم که میتونستی ببینی...مسنجر اون زمانا رو بورس بود...تو یه گروه اشنا شدیم...روزا اون به واسطه کارش پای اینترنت بود و منم که تو خونه تنها بودم وصل میشدم...یه تابستون رویایی بود...من تو اوج. جوونی و جذابیت بودم...انگار تمام دنیا دور من میچرخید...هر روز باهم میخندیدیم...از روزانه هامون میگفتیم...اون اروم ترین مردی بود که میتونستم تصورش کنم...اروم ترین مردی که دیده بودم...هیچی از همدیگه نمیدونستیم...فقط من مسخره بازی درمیاوردم...چیزای خنده دار براش میگفتم و باهم میخندیدیم...کار هرروزمون شده بود...یه سرگرمی ساده بود...تو زندگی هم وارد نمیشدیم...فکر کنم دوسالی گذشته بود که موقعیتی پیش اومد که میتونیستیم همو ببینیم...ولی من تو موقعیت خانوادگی و روحی مناسبی نبودم...بهش گفتم دارم میرم سفر و نمیتونم ببینمش...دیگه بهم زنگ نزد...یه سالی گذشت تا اوضاعم رو به راه شد...بهش زنگ زدم...حرف زدیم و خندیدیم...بازم مثل همون روزا...از من بزرگتر بود...حدود 12 سال...تازه فهمیده بودم شاعره...برای خودش شعر میگفت...همیشه عاشقانه...وقتی ازش میپرسیدم مخاطب شعرات کیه...همیشه میگفت شاعر باید یه مخاطب خیالی داشته باشه...سنش رفته بود بالا و ازدواج نمیکرد...سعی میکردم تشویقش کنم...مدام میگفت کسی باهاش ازدواج نمیکنه...مشکلات خانوادگی زیادی داره که باید به اونا برسه...یه روز که داشت بهم پیام میداد. گفت مثلا تو حاضری زنم بشی؟نمیدونستم چی بگم...فکر میکردم میخواد به کسی پیشنهاد بده و منتظر ببینه نظر من به عنوان یه دخترچیه...دلم یخ زد...دوست داشتم دوسم داشته باشه ولی میدونستم مخاطب شعراش من نیستم...بهش گفتم از نظر یه دختر تو که یه مرد فوق العاده ای که این ایراداتی هم داری...گفت یه دختر؟من نظر تو رو میخوام؟با من ازدواج میکنی؟...اه بدون هیچ فکری گفتم نه...هیچی نگفت...گفتم نمیخوای بپرسی چرا؟...گفت مهم نیس...مستاصل گفتم چرا میخوای با من ازدواج کنی؟میدونستم حرف زدن براش سخته همونقدرکه برای من اسونه...گفت دیگه مهم نیس...گفتم مهمه...گفت خب فکر کردم تو تنهایی. منم تنهام شاید بد نباشه از تنهایی در بیایم...عصبانی شدم و بهش گفتم این دلیل خوبیه ولی کافی نیست چاییش تموم شده بود...سیگارشو از روی میز برداشت واتیش زد...لبخند زد و به منم تعارف کرد منم یه سیگار برداشتم...تو سرما میچسبید تشکر کردم و گفتم واقعا کافی نیست؟ گفت...واسه پر سر و صداترین دختر دنیا که حس میکنه مرکز ثقل دنیاس نه کافی نبود گفتم خب بعدش چی شد؟ ادامه داد:چند وقتی گذشت...یه روز برام یه کتاب هدیه خرید...بهش گفتم اولش برام یه شعر بگو...یکم فکر کرد و یه شعر نوشت و امضا کرد...پوچ گرا ترین کتابی بود که تو عمرم خونده بودم...وقتی تموم شد داشتم اول کتاب رو نگاه میکردم که دیدم تاریخی که اول کتاب زده مال 6 سال پیشه...بهش زنگ زدم و گفتم چه تاریخی زده...گفت جدا؟هیچ کدوممون متوجه نشده بودیم...بعدها فهمیدم تاریخی که به صورت ناخوداگاه اول اون کتاب امضا کرده بوده مال زمانیه که دختری که دوسش داشت برای همیشه ترکش کرده و از ایران رفته...بازم یه مدت گذشت...یه روز که تو اوج روزای بد زندگیم بود...تو اوج خستگی ها و دلمردگی ها...تواوج تلاشم برای ادامه...بهم گفت عاشق دختری شده...دختری که شور و هیجان زندگی رو بهش برگردونده...باهاش خندیدم ذوق زده شدم و گریه کردم...وقتی از هم جدا شدیم...بهش گفتم خیلی براش خوشحالم ولی فکر میکنم باید به اون دختر متعهد باشه و من یه جورایی این تعهد رو از بین میبرم...گفت من با زن ها و دخترای زیادی درارتباطم و این ارتباط سالمه و اون درک میکنه...گفتم چه خوب که درک میکنه ولی من درک نمیکنم سیگارش تموم شد و انداختش توی فنجون چای...گفت تموم اون سالها بعد از اینکه بهم گفت با من ازدواج کن...فکر میکردم تمام شعراش برای منه...فکرمیکردم دیگه کم کم داره عاشقم میشه و دیگه تنها دلیلش برای ازدواج با من تنها بودنش نیست حالا علاقه ای هست...ولی حالا همه چی برعکس شده بود...تمام عاشقانه هاش برای یه دختر دیگه بوده...گله ای نبود...تقصیر دختر شیطون اون روزای وجود خودم بود...هنرمند بود و من با حرفای منطقیم خیلی اذیتش کرده بودم...چند سالی گذاشت تا دوباره بهم پیام داد...حالا تمام عاشقانه هاش غمگینن...حالا من در استانه چهل سالگی...پیر و خسته و بی هیجان... گفتم خب؟ازدواج کرده بود؟اتفاقی افتاده بود؟ گفت هیچوقت نپرسیدم گفتم چرا؟ گفت ادم پرسیدن و جواب دادن نیست گفتم شما از من بزرگترید و عاقل تر...ولی من اگه جای شما بودم حتما میپرسیدم چشماش برق زد یه لبخند بزرگ زد...گوشیشو دراورد...مکالمه هاشونو نشونم داد...فقط شعر رد و بدل شده بود بافاصله چند روز خندید و گفت تو هنوز خیلی جوونی به سن من که برسی میفهمی عشق چقدر به ادم انرژی میده...مخاطب شعراشو نمیشناسم...حتی نمیدونم کیه...ولی حالا هر بار که برام شعر میفرسته به خودم میگم حتما مخاطب شعراش منم...اینجوری کلی انرژی میگیرم و فکر میکنم مردی هست که دوسم داره...تو جوونی تنهایی دلیل کافی برای ازدواج نیس ولی توی پیری تنهایی کافی ترین دلیل برای ازدواجه...ولی خب دیگه امکانی براش نیست و همینجوری من راضیم گفتم اخرین بار کی دیدینش؟ گفت نمیدونم یادم نمیاد گفتم کی صحبت کردین؟ گفت اونم یادم نمیاد...خیلی سال گذشته گفتم یعنی از وقتی شروع کرد دوباره براتون شعر فرستادن ندیدینش؟ گفت هرروز که توی خیابونای این شهر راه میرم و زندگی میکنم...ارزو میکنم اتفاقی ببینمش...ولی توی این مدت این اتفاق نیوفتاده گفتم شما تنها زندگی میکنید؟ گفت اره پدر ومادرم مردن و خواهرا وبرادرا هر کسی رفته یه شهری و داره زندگی میکنه گفت خانم دکتر عزیزم...توی سن تو تنهایی کافه رفتن جذابه و قابل تحمل...توی سن من که برسی اینجوری مزاحم غریبه هامیشی و واسه اینکه خودت از تنهایی دربیای سربقیه رو درد میاری گفتم خیلی خیلی خوشحال شدم از اینکه باهاتون اشنا و شدم و برام حرف زدین.زیاد میاین اینجا؟ گفت نه جاهای مختلفو امتحان میکنم و هربار یه نفرو به دام میندازم خندیدم...خندید...بلند شد و میز رو حساب کردخداحافظی کردیم و جدا شدیم...هنوز لبخند میزد...اروم وباوقار راه میرفت...دلش خوش بود...شاد بود...تلاش میکرد که شاد باشه...که امید داشه باشه برای ادامه
زیرزمینی
۰۲بهمن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۰۲بهمن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی