روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۴۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۳بهمن
وقتی شروع کردم به رانندگی خیلی دوست داشتم کنارم یه مرد نشسته باشه و رانندگی کنم واسه حس بامزه اش نه چیز دیگه... روزای اول چند بار رفتم جایی که حدس میزدم باشه و دستمو گذاشتم رو بوق تا توجهش جلب بشه و من بی تفاوت رد بشم یبارم وقتی داداش از 6 ساعت رانندگی خسته شده بود من نشستم البته بعد از یک ساعت به گردنه و کوه و اینا رسیدیم من ترسیدم و خودش نشست ولی عالی ترین دفه وقتی بود که یکی از دوستان خواست که من رانندگی کنم چون خودش مسیرو بلد نبود...هرچند استرس زیادی داشتم و تا نشستم پشت فرمون بهش گفتم من رانندگی اصلا خوب نیست...تمام مدت فکرمیکردم تو دلش داره بهم میخنده...ولی کلی هم باهم خندیدیم...به اروم رانندگی کردنم خندید به خلاف رفتنم...از سوتیای رانندگی خودش گفت...هرچند سعی میکردم سربه سرش بذارم ولی خب خیلیم رعایت کردمو سعی کردم یکمم شده با شخصیت باشم...خلاصه خیلی چسبید...اینکه یکی با ماشین بیاد دنبالت و مهمونت کنه بیرون خیلی میچسبه ولی اینکه شما کسی و مهمون کنید و برید دنبالش و رانندگی کنید هم لذت خاصی داره امتحانش کنید... یه چیز دیگه هم بگم شاید باورتون نشه...من سوار پیکان مدل 70 هم شدم...سوار وانت هم شدم...سوار ماشینای باکلاس و خفن نشدم ولی این دوتا ماشینو انقدر موقع گشت و گذار تو شهر منو خندوند و خوش گذشت که خیلی دوست داشتم...البته بگم که دکتر زیرزمینی دختر دکتر فلانی رو همه تو شهر سوار این دوتا ابرو بر دیددن...ولی من انقدر خندیدم که تا حالا نشده بوداینجوری بهم خوش بگذره.. وقتی بعدها ازم پرسیدن تو بودی سوار فلان ماشین...حاشا کردم ولی بازم انقدر خندیدم که طرف نمیدونست یعنی ممکنه اونی که سوار وانت دیده من بوده باشم یانه...تازه یه جا هم اون وانته وسط با کلاس ترین منطقه شهر خاموش شد و داشتیم کم کم مجبور میشدیم که هلش بدیم و من دیگه انقدر خندیدم که اون بیچاره ای که همراهم بود بهم میگفت بابا انقدر نخند بدبخت شدم حالا جواب باباتو چی بدم... بعدها وقتی بابام ازش پرسید تو دکتر زیرزمینی دختر منو سوار وانت کردی تا بنا گوش سرخ شد و حاشا کرد و من انقدر خندیدم که کم مونده بود بابام وسط جمع بیاد سیاه و کبودم کنه واقعا تجربه های نشاط اوری بودن منم وقتی سوار پیکان یا وانت شدم یا کنار یه مرد رانندگی کردم اولش حس بدی داشت ولی سعی کردم سخت نگیرم بخاطر همین انقدر خندیدم که الان باز دوست دارم اون خاطرات دوباره تکرار بشن اینو یادم رفت بگم...اسم پیکانه هیرو بود ...اسم وانته سالار
زیرزمینی
۱۳بهمن
وقتی شروع کردم به رانندگی خیلی دوست داشتم کنارم یه مرد نشسته باشه و رانندگی کنم واسه حس بامزه اش نه چیز دیگه... روزای اول چند بار رفتم جایی که حدس میزدم باشه و دستمو گذاشتم رو بوق تا توجهش جلب بشه و من بی تفاوت رد بشم یبارم وقتی داداش از 6 ساعت رانندگی خسته شده بود من نشستم البته بعد از یک ساعت به گردنه و کوه و اینا رسیدیم من ترسیدم و خودش نشست ولی عالی ترین دفه وقتی بود که یکی از دوستان خواست که من رانندگی کنم چون خودش مسیرو بلد نبود...هرچند استرس زیادی داشتم و تا نشستم پشت فرمون بهش گفتم من رانندگی اصلا خوب نیست...تمام مدت فکرمیکردم تو دلش داره بهم میخنده...ولی کلی هم باهم خندیدیم...به اروم رانندگی کردنم خندید به خلاف رفتنم...از سوتیای رانندگی خودش گفت...هرچند سعی میکردم سربه سرش بذارم ولی خب خیلیم رعایت کردمو سعی کردم یکمم شده با شخصیت باشم...خلاصه خیلی چسبید...اینکه یکی با ماشین بیاد دنبالت و مهمونت کنه بیرون خیلی میچسبه ولی اینکه شما کسی و مهمون کنید و برید دنبالش و رانندگی کنید هم لذت خاصی داره امتحانش کنید... یه چیز دیگه هم بگم شاید باورتون نشه...من سوار پیکان مدل 70 هم شدم...سوار وانت هم شدم...سوار ماشینای باکلاس و خفن نشدم ولی این دوتا ماشینو انقدر موقع گشت و گذار تو شهر منو خندوند و خوش گذشت که خیلی دوست داشتم...البته بگم که دکتر زیرزمینی دختر دکتر فلانی رو همه تو شهر سوار این دوتا ابرو بر دیددن...ولی من انقدر خندیدم که تا حالا نشده بوداینجوری بهم خوش بگذره.. وقتی بعدها ازم پرسیدن تو بودی سوار فلان ماشین...حاشا کردم ولی بازم انقدر خندیدم که طرف نمیدونست یعنی ممکنه اونی که سوار وانت دیده من بوده باشم یانه...تازه یه جا هم اون وانته وسط با کلاس ترین منطقه شهر خاموش شد و داشتیم کم کم مجبور میشدیم که هلش بدیم و من دیگه انقدر خندیدم که اون بیچاره ای که همراهم بود بهم میگفت بابا انقدر نخند بدبخت شدم حالا جواب باباتو چی بدم... بعدها وقتی بابام ازش پرسید تو دکتر زیرزمینی دختر منو سوار وانت کردی تا بنا گوش سرخ شد و حاشا کرد و من انقدر خندیدم که کم مونده بود بابام وسط جمع بیاد سیاه و کبودم کنه واقعا تجربه های نشاط اوری بودن منم وقتی سوار پیکان یا وانت شدم یا کنار یه مرد رانندگی کردم اولش حس بدی داشت ولی سعی کردم سخت نگیرم بخاطر همین انقدر خندیدم که الان باز دوست دارم اون خاطرات دوباره تکرار بشن اینو یادم رفت بگم...اسم پیکانه هیرو بود ...اسم وانته سالار
زیرزمینی
۱۳بهمن
از چیزای موقتی نترس...از ادم هایی بترس که چیزای موقتی براشون بی ارزشته... اینو نوشتم که امروز و دیروز و دیروز هامو هیچوقت فراموش نکنم ولی ببخشم تا قلب خودم اروم بگیره
زیرزمینی
۱۳بهمن
از چیزای موقتی نترس...از ادم هایی بترس که چیزای موقتی براشون بی ارزشته... اینو نوشتم که امروز و دیروز و دیروز هامو هیچوقت فراموش نکنم ولی ببخشم تا قلب خودم اروم بگیره
زیرزمینی
۱۲بهمن
اگه شما سرطان بگیرید یاهر بیماری صعب العلاج دیگه...که با درمان سخت وشاید طولانی...شما کمتر از 50 درصد شانس بقا دارید...انتخاب میکنید که درمان بشید. و فکر میکنید اینها فقط اماره و ممکنه درمورد شما صدق نکنه یا ترجیح میدید درمان های مسکن (paliative)بگیرید؟ جواب بدید بعد نظر خودمم میذارم خب هنوز خوشحال میشم جواب دوستانی که میان و میخونن رو بدونم جواب خودم:خب من اگه شانس بالایی برای بهبود نداشته باشم ترجیح میدم بدون اینکه خونوادم بیماریمو بدونن درمان رو انتخاب نکنم.به جاش کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم و از درد و رنج بیماری دور باشم و فقط درمان های مسکن خارج بیمارستانی رو ترجیح میدم...به قول ایکس جان دوکیلو نون خامه ای بخورم سفر برم و تمام پس اندازمو خرج کنم...ولی واسه مراحل اخر که هوشیاری مریض کم میشه قادر به انجام کار های روزانه نیست یعنی وقتی که دیگه خواه ناخواه خونوادم متوجه میشن...انتخابو میذارم به عهده اونا و بهشون میگم به جای درمان وبیمارستان ترجیح میدم تو خونهخودم بمیرم ولی خوب میدونم شاید همچین مرگی برای من اسون و برای اطرافیان سخت باشه .پس اون اخرش به خواست اونا.ولی قبلشو ترجیح میدم بجای وقت گذاشتن برای درمان تو بیمارستان به خودم برسم...حتی اگه سررطانی مثل allداشته باشم شانس پیوند مغز استخوان و درمان داشته باشم پروسه درمان انقدر طولانیه و شانس عود بالاست ترجیح میدم این کارو نکنم علاقه من به انکولوژی از اول دبیرستان شروع شد...تابستون اون سال معروف ترین پزشک اونکولوژیت شهر ما در اثر کانسر خون. سه روز پس از تشخیص بدون درمان فوت میکنه...اون موقع من شروع کردم به خوندن درمورد سرطان ها و مخصوصا سرطان خون و بودن نوعی از سرطان که شانس بالای درمان توی سن 2تا10 سال رو داره خیلی به نظرم جالب بود...وهمیشه فکر میکردم مردن از سرطان شاید بیشتر از اینکه برای بیمار سخت باشه برای اطرافیانش سخته و از نظرم مزخرف ترین سرطانها تومور مغزی هستند...بخاطر اختلالات رفتاری که میدن...زیاد دیدم مریض هایی که از تومور مغزی جان سالم به در بردن ولی اختلالات رفتاری و خلقیشون باعث از هم پاشیدن خونواده هاشون شده و روی زندگی خودشون هم تاثیرات غیر قابل جبرانی داشته یه چیز دیگه هم که بگم اینه که من بخش اونکوژی و هماتولوژی توی دوران اینترنی و دانشجویی نگذروندم ...فقط مریض های کمایی داشتم که اخر کانسر و روزای اخر عمر رو میگذروندن و در اصطلاح no code بودن یا مریض هایی که تازه تشخیص داده میشدن و کاندید جراحی بودن...یعنی دوتا دوره ای که خونواده ها و بیمار یا امید خیلی بالایی دارن یا سوگواری هاشونو کردن واسه همین نمیدونم دراینده هم این رشته رو دوس خواهم داشت یا نه پی نوشت:عذرخواهی میکنم از کسایی که این متن یاداوری خاطرات تلخیه براشون یا به نظرشون این متن با بی فکری تمام نوشته شده...بذارید بحساب جوونی و جاهلی و ببخشید
زیرزمینی
۱۲بهمن
اگه شما سرطان بگیرید یاهر بیماری صعب العلاج دیگه...که با درمان سخت وشاید طولانی...شما کمتر از 50 درصد شانس بقا دارید...انتخاب میکنید که درمان بشید. و فکر میکنید اینها فقط اماره و ممکنه درمورد شما صدق نکنه یا ترجیح میدید درمان های مسکن (paliative)بگیرید؟ جواب بدید بعد نظر خودمم میذارم خب هنوز خوشحال میشم جواب دوستانی که میان و میخونن رو بدونم جواب خودم:خب من اگه شانس بالایی برای بهبود نداشته باشم ترجیح میدم بدون اینکه خونوادم بیماریمو بدونن درمان رو انتخاب نکنم.به جاش کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم و از درد و رنج بیماری دور باشم و فقط درمان های مسکن خارج بیمارستانی رو ترجیح میدم...به قول ایکس جان دوکیلو نون خامه ای بخورم سفر برم و تمام پس اندازمو خرج کنم...ولی واسه مراحل اخر که هوشیاری مریض کم میشه قادر به انجام کار های روزانه نیست یعنی وقتی که دیگه خواه ناخواه خونوادم متوجه میشن...انتخابو میذارم به عهده اونا و بهشون میگم به جای درمان وبیمارستان ترجیح میدم تو خونهخودم بمیرم ولی خوب میدونم شاید همچین مرگی برای من اسون و برای اطرافیان سخت باشه .پس اون اخرش به خواست اونا.ولی قبلشو ترجیح میدم بجای وقت گذاشتن برای درمان تو بیمارستان به خودم برسم...حتی اگه سررطانی مثل allداشته باشم شانس پیوند مغز استخوان و درمان داشته باشم پروسه درمان انقدر طولانیه و شانس عود بالاست ترجیح میدم این کارو نکنم علاقه من به انکولوژی از اول دبیرستان شروع شد...تابستون اون سال معروف ترین پزشک اونکولوژیت شهر ما در اثر کانسر خون. سه روز پس از تشخیص بدون درمان فوت میکنه...اون موقع من شروع کردم به خوندن درمورد سرطان ها و مخصوصا سرطان خون و بودن نوعی از سرطان که شانس بالای درمان توی سن 2تا10 سال رو داره خیلی به نظرم جالب بود...وهمیشه فکر میکردم مردن از سرطان شاید بیشتر از اینکه برای بیمار سخت باشه برای اطرافیانش سخته و از نظرم مزخرف ترین سرطانها تومور مغزی هستند...بخاطر اختلالات رفتاری که میدن...زیاد دیدم مریض هایی که از تومور مغزی جان سالم به در بردن ولی اختلالات رفتاری و خلقیشون باعث از هم پاشیدن خونواده هاشون شده و روی زندگی خودشون هم تاثیرات غیر قابل جبرانی داشته یه چیز دیگه هم که بگم اینه که من بخش اونکوژی و هماتولوژی توی دوران اینترنی و دانشجویی نگذروندم ...فقط مریض های کمایی داشتم که اخر کانسر و روزای اخر عمر رو میگذروندن و در اصطلاح no code بودن یا مریض هایی که تازه تشخیص داده میشدن و کاندید جراحی بودن...یعنی دوتا دوره ای که خونواده ها و بیمار یا امید خیلی بالایی دارن یا سوگواری هاشونو کردن واسه همین نمیدونم دراینده هم این رشته رو دوس خواهم داشت یا نه پی نوشت:عذرخواهی میکنم از کسایی که این متن یاداوری خاطرات تلخیه براشون یا به نظرشون این متن با بی فکری تمام نوشته شده...بذارید بحساب جوونی و جاهلی و ببخشید
زیرزمینی
۱۰بهمن
1.مرده اومده تو اتاق بدون نوبت حین معاینه یه خانم که تو اتاق بوده...وگوشی هم به دستش...بهش میگم بیرون باشید دارم مریض میبینم...باداد و بیداد میگه چی؟برم بیرون؟چرا برم بیرون؟ میگم دارم مریض ویزیت میکنم اگه میتونست همون لحظه شاه رگمو میزد...رفت بیرون بعد از مریض اومده تو میگه یه سونوگرافی بنویس...میگم برو نوبت بگیر...حداقل ده دقه داشت تو اتاق سر من داد و بیداد میکردکه چه خبره چیه واسه سونو گرافی 500 تومن ویزیت بدم...بنویس تابرم ...هی هرروز هر روز پول از ما میخواین...یه خط میخوای بنویسی دیگه چکار میخوای بکنی خلاصه کلی جیغ زدم تا پرسنل اومدن بیرونش کردن بردنش پذیرش ویزیت ازش گرفتن...به مسیول پذیرش میگم فقط دفتر چه اش بیاد داخل خودشو نبینم دیگه... روانین مردم...خدایی اینا تو مغزشون سلول مغزی و نورونم دارن که کار کنه؟یا فقط از چربی پرشده؟ 2.مرده دفترچه اشو گذاشته جلوم تا مهر کنم...از مهرای دفترچه معلومه همش بیرون رفته و هیچوقت تو بهداشت ویزیت نشده...دوتا برگه مهر میکنم...وایمیسه روبروم هر چی فحش بلده نثارم میکنه که چرا هی ما 500 تومن پول بدیم برا مهر(اخه ابله بیمه کاملا مجانی داری بعد میای زر زر میکنی؟اخه خاک بر سر معتاد انگل جامعه...)با جیغای من پرسنل میان از اتاق بیرونش میکنن وبهش میگن قانون بیمه روستاییه و دست ما نیست و میتونی بری فلان جا شکایت کنی(هر چند تو این چیزا خوب عقلشون کار میکنه و میدونن اگه برن پای خودشون گیره)در کمال وقاحت و حماقت بعد از کلی دعوا میاد میگه ممنون خدافظ...معلومه زیر ماسکم چه فحشایی بهش دادم یا بیشتر توضیح بدم؟ 3.شادیه عجیب توی چشماش بعد از دیدن خرس صورتی که هم قد خودش بود وصف ناشدنیه...چقدر دلم میخواست ازش عکس میگرفتم وقتی اون عروسکو بهش دادم...برادرش با دیدن اون حجم از اسباب بازی چقدر خوشحال شد باوجود اینکه توشون ماشین یا اسباب بازی پسرونه نبود...کلی چیز میز بدلی هم مال جوونیا خودم بود بهش داد...رنگی و پر زرق برق بودن...ماحتی یبارم استفاده نکرده بودیم ولی خدا میدونه اون چقدر خوشحال شده بود
زیرزمینی
۱۰بهمن
1.مرده اومده تو اتاق بدون نوبت حین معاینه یه خانم که تو اتاق بوده...وگوشی هم به دستش...بهش میگم بیرون باشید دارم مریض میبینم...باداد و بیداد میگه چی؟برم بیرون؟چرا برم بیرون؟ میگم دارم مریض ویزیت میکنم اگه میتونست همون لحظه شاه رگمو میزد...رفت بیرون بعد از مریض اومده تو میگه یه سونوگرافی بنویس...میگم برو نوبت بگیر...حداقل ده دقه داشت تو اتاق سر من داد و بیداد میکردکه چه خبره چیه واسه سونو گرافی 500 تومن ویزیت بدم...بنویس تابرم ...هی هرروز هر روز پول از ما میخواین...یه خط میخوای بنویسی دیگه چکار میخوای بکنی خلاصه کلی جیغ زدم تا پرسنل اومدن بیرونش کردن بردنش پذیرش ویزیت ازش گرفتن...به مسیول پذیرش میگم فقط دفتر چه اش بیاد داخل خودشو نبینم دیگه... روانین مردم...خدایی اینا تو مغزشون سلول مغزی و نورونم دارن که کار کنه؟یا فقط از چربی پرشده؟ 2.مرده دفترچه اشو گذاشته جلوم تا مهر کنم...از مهرای دفترچه معلومه همش بیرون رفته و هیچوقت تو بهداشت ویزیت نشده...دوتا برگه مهر میکنم...وایمیسه روبروم هر چی فحش بلده نثارم میکنه که چرا هی ما 500 تومن پول بدیم برا مهر(اخه ابله بیمه کاملا مجانی داری بعد میای زر زر میکنی؟اخه خاک بر سر معتاد انگل جامعه...)با جیغای من پرسنل میان از اتاق بیرونش میکنن وبهش میگن قانون بیمه روستاییه و دست ما نیست و میتونی بری فلان جا شکایت کنی(هر چند تو این چیزا خوب عقلشون کار میکنه و میدونن اگه برن پای خودشون گیره)در کمال وقاحت و حماقت بعد از کلی دعوا میاد میگه ممنون خدافظ...معلومه زیر ماسکم چه فحشایی بهش دادم یا بیشتر توضیح بدم؟ 3.شادیه عجیب توی چشماش بعد از دیدن خرس صورتی که هم قد خودش بود وصف ناشدنیه...چقدر دلم میخواست ازش عکس میگرفتم وقتی اون عروسکو بهش دادم...برادرش با دیدن اون حجم از اسباب بازی چقدر خوشحال شد باوجود اینکه توشون ماشین یا اسباب بازی پسرونه نبود...کلی چیز میز بدلی هم مال جوونیا خودم بود بهش داد...رنگی و پر زرق برق بودن...ماحتی یبارم استفاده نکرده بودیم ولی خدا میدونه اون چقدر خوشحال شده بود
زیرزمینی
۰۹بهمن
دوس دارم برم 10 روز بمیرم.نه کار کنم نه درس بخونم نه فکر کنم...ده روز بمیرم...مثل یه مرگ مغزی انقدر بیحوصله ام که میخوام پاس بگیرم برم کافه...هرچقدر قیافم داغونه ولی خب چکار کنم میدونم اگه حواله بدم به فردا کلا نمیرم...کتابم همراهم نیس که برم کافه بخونم...فقط جزوه باهامه...واسه همین دلم میخواست یکی بود که میشستم باهاش حرف میزدم...زنگ میزدم میگفتم فلان ساعت اونجا باش...نه بگه وای نه من حاضر نیستم ارایش نکردم طول میکشه حاضربشم...نه بگه نه بیا بریم یه جا دیگه...نه بگه نه گرونه نریم...نه خیلی نه های دیگه...بی تکلف بیاد بریم یادمه تو شهر غریب بودیم چند روزی بودیکی از دوستان درگیری عاطفی داشت...روز اول نرفتم باهاش ...وقتی برام گفت چه خریتی چند روز پیش کرده و حالا اروم شده...یکم باهاش حرف زدم چند ساعتی همو سرگرم کردیم طرفای 9 شب بود که گفت میره یه قدمی بزنه...خسته بودم و هوا سرد بود و من معمولا شهر غریب تو تاریکی جایی نمیرفتم...وقتی رفت یه ربع بعد بهش زنگ زدم گفتم هرجا هستی بمون اومدم...رفتم و تا 11 پیاده روی کردیم...window shopping کردیم به قول خودشون و برگشتیم... کاش الان یکیم با من میومد میرفتیم بیرون...غرمیزدیم میخندیدیم...داداشم میگه تو اگه فقط یه دوست صمیمی تو شهر زادگاه داشتی حتی درسم نمیخوندی که بری خب حالا که ندارم میخونم...مثل یه زن قدرتمند با تنهاییم کنار میام و میپذیرمش
زیرزمینی
۰۹بهمن
دوس دارم برم 10 روز بمیرم.نه کار کنم نه درس بخونم نه فکر کنم...ده روز بمیرم...مثل یه مرگ مغزی انقدر بیحوصله ام که میخوام پاس بگیرم برم کافه...هرچقدر قیافم داغونه ولی خب چکار کنم میدونم اگه حواله بدم به فردا کلا نمیرم...کتابم همراهم نیس که برم کافه بخونم...فقط جزوه باهامه...واسه همین دلم میخواست یکی بود که میشستم باهاش حرف میزدم...زنگ میزدم میگفتم فلان ساعت اونجا باش...نه بگه وای نه من حاضر نیستم ارایش نکردم طول میکشه حاضربشم...نه بگه نه بیا بریم یه جا دیگه...نه بگه نه گرونه نریم...نه خیلی نه های دیگه...بی تکلف بیاد بریم یادمه تو شهر غریب بودیم چند روزی بودیکی از دوستان درگیری عاطفی داشت...روز اول نرفتم باهاش ...وقتی برام گفت چه خریتی چند روز پیش کرده و حالا اروم شده...یکم باهاش حرف زدم چند ساعتی همو سرگرم کردیم طرفای 9 شب بود که گفت میره یه قدمی بزنه...خسته بودم و هوا سرد بود و من معمولا شهر غریب تو تاریکی جایی نمیرفتم...وقتی رفت یه ربع بعد بهش زنگ زدم گفتم هرجا هستی بمون اومدم...رفتم و تا 11 پیاده روی کردیم...window shopping کردیم به قول خودشون و برگشتیم... کاش الان یکیم با من میومد میرفتیم بیرون...غرمیزدیم میخندیدیم...داداشم میگه تو اگه فقط یه دوست صمیمی تو شهر زادگاه داشتی حتی درسم نمیخوندی که بری خب حالا که ندارم میخونم...مثل یه زن قدرتمند با تنهاییم کنار میام و میپذیرمش
زیرزمینی