فکر میکردم چرا همیشه ترشیده یه فحشه یا در برگیرنده یه سری صفات خاصه؟
شاید ترس از ناتوانی و تنهایی باعث میشه ادم این کارا رو بکنه یا اینجوری رفتار کنه...امروز به عنوان بدترین رفیق دنیا فهمیدم من همون دختر ترشیده ام که چشم ندارم شادی باهم بودن بقیه رو ببینم...هرچند تمام این روزها و سالها سعی کردم اول با خودم کنار بیام بعد با شرایطم و کم کم طرز فکرمو بهتر کنم...
امروز رفیق بعد از یک سال مردی رو که باهاش در ارتباطه نشونم داد...با توجه به چیزایی که رفیق ازش گفته و سعی کردم موقر در مقابلش باشم...مثلا رژ قرمز نزنم...شالم باز نباشه...باهاش دست ندم...جلوش حرف سیگار و مشروب و فحش ناموسی و غیر ناموسی ندم...باهیچی مخالفت نکنم...ودرباره رابطه و حرفایی که مخاطبش نیستم یا ربطی بهم نداره هیچ واکنشی نشون ندم...تمام این کارا با موفقیت انجام شد ولی...
ولی من یه پسر خیلی خوشگل و خیلی موقر و خیلی اگاه واسه دوستم میخواستم...ولی نبود...واسه همین وقتی یواشکی پرسید نظرت چیه نتونستم فوری بگم خوبه و اونم فهمید خیلی عالی نیست به نظرم ولی فرصتی نشد که بتونیم دوتایی حرف بزنیم
رفیق خیلی ادم بسازیه...با هر تفکری کنار میاد حرص نمیخوره نمیجنگه نمیخواد چیزی رو عوض بکنه...مثلا وقتی اون اقا گفت که ما تو بهداشت کارمون فقط مهر کردنه دوستم و من چیزی نگفتیم(این حرفیه که قبلا به دوستم زده بود و الان داشت برای ما تعریف میکرد)ومن میدونم اگه کسی این حرف رو به من بزنه که میخواد باهام وارد رابطه ای عاطفی و زناشویی بشه حتما بهش میگم یه ادم نفهمه که داره با این حرفش شان منو و تلاش و کارمو پایین میاره و مثل یه ادم بی سواد داره حرف میزنه...یا وقتی اون اقا گفت که خانم ها نباید رانندگی کنن چون زنن و جسارت رانندگی ندارن...اگه من جای دوستم بودم حتما خیلیخیلی بد جوابش میدادم و بهش میفهمیدونم انقدر بیشعور نباشه و یا حداقل چیزیو که فکر میکنه به زبون نیاره و یا حداقل تره منو جلوی یه غریبه اینجوری کوچیک نکنه...ولی خب دوست من خیلی این اقا رو دوست داره...
درصورتی که این اقا نقطه مقابل عشق اوله رفیقه و دقیقا من با نقطه مقابلشم مشکل داشتم ولی رفیق با هر دو مورد کنار میاد(توضیحش خیلی طولانیه بمونه برای بعد)
ولی واقعا من شدم همون دختر ترشیدهه...هرچند تو تمام این اتفاقا من هیچ اظهار نظری نکردم و هیچی نگفتم و بعدها هم حتما به رفیق نمیگم چون حقی ندارم ولی این همون چیزیه که ازش میترسیدم و داره کم کم اتفاق میوفته...اینکه به هیچی راضی نباشم اینکه خودمو علامه دهر بدونم و اینکه مردی که با دوستم یا خواهرم در ارتباطه رو دوست نداشته باشم
من کی انقدر خودخواه خودرای و ناسازگار شدم که خودم نفهمیدم؟یا بودم؟
پی نوشت:لاله خانم اصلا یه حس خوب وحشتناکی به نوشته ها نظرات و اسمتون دارم.کاش شما هم وب داشتی