تاحالا چندبار تو زندگیتون ارزوی مرگ کردین؟چند بار دلتون خواسته همین الان بمیرید و همه چی تموم بشه؟
من خیلی خیلی زیاد بهش فکر میکنم و ارزوشو میکنم و اینکه بمیرم در حال حاضر شاید خیلی برام فرقی نداشته باشه...این حس بعد از ازدواجم کمتر شده البته...بودن دندون موشی یه جور نیروی محرکه است برای ادامه دادن...ولی این روزا که توی مرکز کووید کار میکنم و هر لحظه مرگ ناگهانی رو میبینم...وقتی خسته میشم از این شهرو دانشگاهی که ازش متنفرم وقتی خستگی بدجوری بهم غلبه میکنه و قتی به نظرم همه چی بیهودس...با خودم فکر میکنم اگه من مثل این ادما روی این تختا بخوابم هیچ تلاشی برای زنده بودن نمیکنم...تلاشی برای ادامه دادن نمی کنم...شاید دیدن دندون موشی و نگرانی مادرم قلبمو بلرزونه و اشکمو دربیاره ولی بازم انگیزه کافی برای زنده بودن بهم نمیده...
من زیادی تو زندگی لوسم...مشکلات زندگی خیلی خیلی بهم فشار میاره...محکم بودن هر روز و هر روز برام سختتر میشه
ولی همه میگن وقتی مقابل مرگ قرار بگیری دیگه دلت نمیخواد بمیری...نمیدونم شایدم همینجوری باشه
افسرده نیستم ولی واقعا فکر نمیکنم فرقی بین زنده بودن یا مردنم وجود داشته باشه و هروقت هم خواستم بمیرم بمیرم...
دیروز وقتی بالای سر یه مریض ۹۴ ساله از مردن و زنده بودن حرف زدیم وقتی به استادم گفتم حداکثر ترجیح میدم دوسال دیگه زنده باشم...مدت طولانی مات نگاهم کرد و گفت یعنی چی این حرف؟خندیدم و حرف رو پیچوندم خلاصه و رومم نشد که بگم هنوز یه ماهم نیست که ازدواج کردم