روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۲۵آبان
شروع به کار یعنی شروع به مریض دیدن...عملافقط ذیدن میشه...جایی که من هستم یه مرکز 4پزشکه است که با دوتا پزشک و بدون هیچ امکاناتی سرپرستی میشه...درروز حداقل 80_100مریض میبینم...میبینم یعنی فقط میبینم...درمان و تشخیصی درکار نیست....هرمریض نیاز به یه مترجم داره تا حرفامونو برای هم ترجمه کنه...ترس ها دوباره برگشته...ولی خوشحالم که حداقل دارم یه کار مفید انجام میدم...دارم مریض میبینم و سعی میکنم به فقر و فلاکت این مردم کمک کنم...چیزی به اسم بهداشت اینجا وجود نداره...توی تمام کوچه ها و تنها خیابون اصلی فقط زباله و فاضلاب هست...هر روز کلی دعوا میشه که به خاطر اینکه زبونشونو نمیفهمم نمیدونم چه فحشایی میخورم...بهمون گفتن فقط تا جایی جلوی مریض وایسید که کتک نخورید....من تا حالا چند بار تا مرز کتک خوردن رفتم... ظهر که میرسم خونه انقدر خستم که فقط میخوابم...عصر بلند میشم و کارای خونه و خودم و مامان رو انجام میدم...شب هم نمیفهمم چجوری بیهوش میشم...بیماری هایی اینجا هست که توی هفت سالی که توی شهر غریب بودم حتی یکبارم ندیدم...ادامه دارد پی نوشت:کامنتا رو بعد جواب میدم ببخشید
زیرزمینی
۰۷آبان
اولین ملاقات افتضاح بود...تمام مدت فکر میکردم اگه یکی از اون ادمای قبلی اونجا بودن و اینهمه حرف بابام بهشون میزد...امکان نداشت انقدر متین و اروم بشینن و لبخند بزنن...اومد دنبالم و رفتیم بیرون...مامان گیر دادناش شروع شده...که بسه چقدر همو میبینین چقدر میرید بیرون...چی دیگه میخواید بفهمید...ومن هربار میگم شما که گفتید 6ماه دیگه جواب بده تا 6 ماه دیگه کهخب من اگه قرار باشه نبینمش پس دیگه جواب الان و اون وقتم چه فرقی میکنه همین الان جواب بدمخلاصه اجازه دادن بریم بیرون ولی به شرطی که زودتر از همیشه برگردیم...مامان گفت هوا خوبه ما میریم پارک تو هم بیا اونجا...دوساعتی که با هم بودیم راه افتادیم بریم سمت پارک...خیلی شلوغ بود و به زور جای پارک گیر اوردیم...بهش گفتم میتونه منو سر راه پیاده کنه و بره...ولی گفت نمیشه برسونم تو رو و خودم نیام سلام کنم(یه نکته مثبت)...پارک کردیم و با هم رفتیم پیش خونواده...بابا تعارف و اصرار زیادی کرد که بشینه...نشست...منم نشستم کنارش...حدس میزدم چی پیش میاد...میخواستم یکم هواشو داشته باشم هرچند از همون اول مامان داشت چشم غره میرفت...بابا تیر بارونو خیلی زود شروع کرد...-مهندس رخساره خیلی ازت تعریف کرده ولی خیلیم تعریفی به نظر نمیای-خیلی ساکتی-میدونی که من هیچی برای رخساره کم نذاشتم...پول تو جیبیش...تومن بوده-تو خونواده ما همه دکترن اطرافیانمونم دکترن همه...شرایط همو خوب درک میکنن...ولی خب شما که دکتر ندارین...دکتر... و دکتر ... و دکتر...میشناسی دیگه؟برج... و ساختمون...مال همین دکتراس میدونی که؟دوست صمیمی منن-انقدر اشنا دارم که رخساره برای طرحش هر جا خواست بره-من یه ساختمون 18 واحدی فلان جای شهر زادگاه دارم-فلان جا انقدر ضرر کردم ولی مهم نیس دیگه-من فقط ماهی 100 میلیون دارم قسط میدمتا اینجا هیچی نگفت...فقط دستاشو بهم میمالید...عرق میکرد و توی تاریکی میدیدم که سرخ شده-رخساره باید حق تحصیل و کار داشته باشه..خب البته خیلیا میگن ما زن دکتر میخوایم چون بالاخره میدونن یه زن دکتر درامد خیلی بالایی داره و دراینده شوهرشون راحته...باید یه روز بری بیمارستان بزرگ شهر تا ببینی چجوریه شرایط کاری ما...باید ببینی تخصص خوندن رخساره یعنی چیمنم دیگه دیدم خیلی داره تیر بارون میشه بیچاره گفتم بابا اتفاقا امروز داشتیم درمورد شرایط رزیدنتی من حرف میزدیم...براش کامل توضیح دادماونم برگشت گف:اقای دکتر رخساره اگه میخواد کار کنه برای خودشه چون خودش دوست داره وگرنه خرج زندگی و خرج زندگی رخساره همش به عهده منهکم کم سعی کردیم مسیر بحث رو عوض کنیم بریم به سمت حرفای چرت و پرت تا جو از سنگینی دربیار و لی هر از گاهی بابا یه تیری پرتاب میکرد اون وسط...غرورش له له شد...پسری که از 16 سالگی خودش مرد خونواده شده بود و همه چی تو دستش بوده و کار کرده و درس خونده حالا با ماهی 5-6 تایی که درمیاره احساس میکنه شق القمر کرده و از همسالای خودش جلو تره و واقعا هم هست...تریکیده بود جلو بابابعد که راه افتادیم که بریم غمزده نگاهم کرد و گفت من یه بازندم جلو بابا تو رو به من نمیدن...ومن خندیدم و گفتم خیلی بهتر از اون چیزی بود که من فکر میکردمواقعا انتظار یه برخورد بدتر از اینو داشتم...حتی نمیتونم تصور کنم اگه م اونجا بود و بابا این حرفا رو میزد چکار میکرد
زیرزمینی
۰۷آبان
اولین ملاقات افتضاح بود...تمام مدت فکر میکردم اگه یکی از اون ادمای قبلی اونجا بودن و اینهمه حرف بابام بهشون میزد...امکان نداشت انقدر متین و اروم بشینن و لبخند بزنن...اومد دنبالم و رفتیم بیرون...مامان گیر دادناش شروع شده...که بسه چقدر همو میبینین چقدر میرید بیرون...چی دیگه میخواید بفهمید...ومن هربار میگم شما که گفتید 6ماه دیگه جواب بده تا 6 ماه دیگه کهخب من اگه قرار باشه نبینمش پس دیگه جواب الان و اون وقتم چه فرقی میکنه همین الان جواب بدمخلاصه اجازه دادن بریم بیرون ولی به شرطی که زودتر از همیشه برگردیم...مامان گفت هوا خوبه ما میریم پارک تو هم بیا اونجا...دوساعتی که با هم بودیم راه افتادیم بریم سمت پارک...خیلی شلوغ بود و به زور جای پارک گیر اوردیم...بهش گفتم میتونه منو سر راه پیاده کنه و بره...ولی گفت نمیشه برسونم تو رو و خودم نیام سلام کنم(یه نکته مثبت)...پارک کردیم و با هم رفتیم پیش خونواده...بابا تعارف و اصرار زیادی کرد که بشینه...نشست...منم نشستم کنارش...حدس میزدم چی پیش میاد...میخواستم یکم هواشو داشته باشم هرچند از همون اول مامان داشت چشم غره میرفت...بابا تیر بارونو خیلی زود شروع کرد...-مهندس رخساره خیلی ازت تعریف کرده ولی خیلیم تعریفی به نظر نمیای-خیلی ساکتی-میدونی که من هیچی برای رخساره کم نذاشتم...پول تو جیبیش...تومن بوده-تو خونواده ما همه دکترن اطرافیانمونم دکترن همه...شرایط همو خوب درک میکنن...ولی خب شما که دکتر ندارین...دکتر... و دکتر ... و دکتر...میشناسی دیگه؟برج... و ساختمون...مال همین دکتراس میدونی که؟دوست صمیمی منن-انقدر اشنا دارم که رخساره برای طرحش هر جا خواست بره-من یه ساختمون 18 واحدی فلان جای شهر زادگاه دارم-فلان جا انقدر ضرر کردم ولی مهم نیس دیگه-من فقط ماهی 100 میلیون دارم قسط میدمتا اینجا هیچی نگفت...فقط دستاشو بهم میمالید...عرق میکرد و توی تاریکی میدیدم که سرخ شده-رخساره باید حق تحصیل و کار داشته باشه..خب البته خیلیا میگن ما زن دکتر میخوایم چون بالاخره میدونن یه زن دکتر درامد خیلی بالایی داره و دراینده شوهرشون راحته...باید یه روز بری بیمارستان بزرگ شهر تا ببینی چجوریه شرایط کاری ما...باید ببینی تخصص خوندن رخساره یعنی چیمنم دیگه دیدم خیلی داره تیر بارون میشه بیچاره گفتم بابا اتفاقا امروز داشتیم درمورد شرایط رزیدنتی من حرف میزدیم...براش کامل توضیح دادماونم برگشت گف:اقای دکتر رخساره اگه میخواد کار کنه برای خودشه چون خودش دوست داره وگرنه خرج زندگی و خرج زندگی رخساره همش به عهده منهکم کم سعی کردیم مسیر بحث رو عوض کنیم بریم به سمت حرفای چرت و پرت تا جو از سنگینی دربیار و لی هر از گاهی بابا یه تیری پرتاب میکرد اون وسط...غرورش له له شد...پسری که از 16 سالگی خودش مرد خونواده شده بود و همه چی تو دستش بوده و کار کرده و درس خونده حالا با ماهی 5-6 تایی که درمیاره احساس میکنه شق القمر کرده و از همسالای خودش جلو تره و واقعا هم هست...تریکیده بود جلو بابابعد که راه افتادیم که بریم غمزده نگاهم کرد و گفت من یه بازندم جلو بابا تو رو به من نمیدن...ومن خندیدم و گفتم خیلی بهتر از اون چیزی بود که من فکر میکردمواقعا انتظار یه برخورد بدتر از اینو داشتم...حتی نمیتونم تصور کنم اگه م اونجا بود و بابا این حرفا رو میزد چکار میکرد
زیرزمینی
۰۱آبان
میگه دوست دارم نمیگم که باور نمیکنم...نگاه میکنم به چشماش...چشمای روشن و مردمک های گشاد شدش...انگار یه چیزی تو این چشما هست...نمیگم که باور نمیکنم...نمیگم که اعتماد نمیکنم...نمیگم خیلی زوده الان بگی دوسم داری...نمیگم که چجوری یه عمر میخوای سر حرفت بمونی...اول لبخند میزنم...میگم مرسی...بعد یادم میوفته جواب دوست دارم مرسی نیست...نگاهمومیدزدم...سرمو میندازم پایین و میگم منم دوست دارم...نمیخوام با مردمکای گشاد شدش تمام درونمو ببینه...میخنده...قهقهه میزنه....انگار با تمام وجود خوشحاله...میگه خجالتی...نگاهش نمیکنم و چیزی نمیگم میگه کاش زودتر میدیدمت...اینهمه سال بدون تو بودم...میگم چند سال پیش این ادم نبودم...اینجوری رفتار نمیکردم...چندسال پیش زندگیو یه جور دیگه میدیدم... ارومه...اذیت نمیکنه...پایبند به خونوادس...ولی چجوری میشه کنار ادمی باشی که نمیتونی هیچوقت بهش اعتماد کنی...ارامشه هست ولی امنیته چی؟...نه فقط این ادم...هرمرد دیگه ای هم بود من بهش اعتماد نمیکردم...یه جایی یه کاری یه حرفی یه رفتاری میکرد که بلنگه...مردهای زندگی من هیچوقت وفا دارنبودن...دیر با زود یه جایی کمیتشون لنگ بوده...واسه همین نمیتونم اعتماد کنم...نمیگم که اعتماد نکردم...نمیخوام بپرسه چرا...نمیخوام بپرسه مگه چی دیدی تو زندگیت...پدرش ادم پایبند و محترمی بوده...هرچی اون ادمیه که گذشته براش مهمه و به اینده اطمینان داره...من اینده برام مهمه و کاری به گذشتش ندارم...بحث نمیکنه...دعوا نمیکنه...لجباز نیست...ازار نمیده... میگه به داداشم گفتم خودش دکتر پدرش دکتر برادرش دکتر...برگشته بهم گفته پس چرا میخوان بدنش تو...نمیدونه برام مهم نیس...نمیدونه برام مهمه تفاوت ها رو درک کنه...نمیدونه برام مهمه که چقدر ادم شادیه...نمیدونه درامدش برام مهم نیس...نمیدونه ارامشش برام مهمه...نمیدونه از زیباییش میترسم...نمیدونه چرا از زیباییش میترسم...تو ذهن من شوهر هیچوقت زیبا نبود...مال شهر غریب نبود...مخالف سیگارنبود...توذهن من همیشه شوهر یه مرد قد بلند بود...یه دوست بود...یه حامی با دستای سنگین بود...مردی که همیشه بخنده بود کنار همه اینا...کنار دل دردای مسخره...گیر افتادن و سر و کله زدن با مریضای احمق کفریم میکنه...دختر جوونی که قند خیلی بالاش منو میترسونه ولی میگه خودش لیسانس بیوتکنولوژی داره و میدونه نباید دارو بخوره...مریضی که رفته کپسول استنشاقی رو خورده...مریضی که هیچیش نیست و فقط پنی سیلین میخواد...مریضی که حاضر نیست درد بیضشو به من بگه...ومریضایی که فقط بابارو به دکتری قبول دارن نه منو...کفریم میکنن...افسردم میکنن که انگار اینهمه درس خوندن کنار این حجم خریت بی معنیه...درمقابل ادمایی که احساس خدایی میکنن و فقط چون میخوان دارو با دفترچه بگیرن میان پیش من...انگار فقط عمر تلف کردی...کسل و خسته میشم از این مریضا...دلم درس و بیمارستان میخواد...کشیک و بیخوابی...احساس خستگی تا سرحد مرگ میخواد...دلم مریض واقعی میخواد...باید زودتر شروع کنم به درس خوندن
زیرزمینی
۰۱آبان
میگه دوست دارم نمیگم که باور نمیکنم...نگاه میکنم به چشماش...چشمای روشن و مردمک های گشاد شدش...انگار یه چیزی تو این چشما هست...نمیگم که باور نمیکنم...نمیگم که اعتماد نمیکنم...نمیگم خیلی زوده الان بگی دوسم داری...نمیگم که چجوری یه عمر میخوای سر حرفت بمونی...اول لبخند میزنم...میگم مرسی...بعد یادم میوفته جواب دوست دارم مرسی نیست...نگاهمومیدزدم...سرمو میندازم پایین و میگم منم دوست دارم...نمیخوام با مردمکای گشاد شدش تمام درونمو ببینه...میخنده...قهقهه میزنه....انگار با تمام وجود خوشحاله...میگه خجالتی...نگاهش نمیکنم و چیزی نمیگم میگه کاش زودتر میدیدمت...اینهمه سال بدون تو بودم...میگم چند سال پیش این ادم نبودم...اینجوری رفتار نمیکردم...چندسال پیش زندگیو یه جور دیگه میدیدم... ارومه...اذیت نمیکنه...پایبند به خونوادس...ولی چجوری میشه کنار ادمی باشی که نمیتونی هیچوقت بهش اعتماد کنی...ارامشه هست ولی امنیته چی؟...نه فقط این ادم...هرمرد دیگه ای هم بود من بهش اعتماد نمیکردم...یه جایی یه کاری یه حرفی یه رفتاری میکرد که بلنگه...مردهای زندگی من هیچوقت وفا دارنبودن...دیر با زود یه جایی کمیتشون لنگ بوده...واسه همین نمیتونم اعتماد کنم...نمیگم که اعتماد نکردم...نمیخوام بپرسه چرا...نمیخوام بپرسه مگه چی دیدی تو زندگیت...پدرش ادم پایبند و محترمی بوده...هرچی اون ادمیه که گذشته براش مهمه و به اینده اطمینان داره...من اینده برام مهمه و کاری به گذشتش ندارم...بحث نمیکنه...دعوا نمیکنه...لجباز نیست...ازار نمیده... میگه به داداشم گفتم خودش دکتر پدرش دکتر برادرش دکتر...برگشته بهم گفته پس چرا میخوان بدنش تو...نمیدونه برام مهم نیس...نمیدونه برام مهمه تفاوت ها رو درک کنه...نمیدونه برام مهمه که چقدر ادم شادیه...نمیدونه درامدش برام مهم نیس...نمیدونه ارامشش برام مهمه...نمیدونه از زیباییش میترسم...نمیدونه چرا از زیباییش میترسم...تو ذهن من شوهر هیچوقت زیبا نبود...مال شهر غریب نبود...مخالف سیگارنبود...توذهن من همیشه شوهر یه مرد قد بلند بود...یه دوست بود...یه حامی با دستای سنگین بود...مردی که همیشه بخنده بود کنار همه اینا...کنار دل دردای مسخره...گیر افتادن و سر و کله زدن با مریضای احمق کفریم میکنه...دختر جوونی که قند خیلی بالاش منو میترسونه ولی میگه خودش لیسانس بیوتکنولوژی داره و میدونه نباید دارو بخوره...مریضی که رفته کپسول استنشاقی رو خورده...مریضی که هیچیش نیست و فقط پنی سیلین میخواد...مریضی که حاضر نیست درد بیضشو به من بگه...ومریضایی که فقط بابارو به دکتری قبول دارن نه منو...کفریم میکنن...افسردم میکنن که انگار اینهمه درس خوندن کنار این حجم خریت بی معنیه...درمقابل ادمایی که احساس خدایی میکنن و فقط چون میخوان دارو با دفترچه بگیرن میان پیش من...انگار فقط عمر تلف کردی...کسل و خسته میشم از این مریضا...دلم درس و بیمارستان میخواد...کشیک و بیخوابی...احساس خستگی تا سرحد مرگ میخواد...دلم مریض واقعی میخواد...باید زودتر شروع کنم به درس خوندن
زیرزمینی
۲۶مهر
میگه گریه نکن میگم گریه نمیکنم میگه دارم میبینم تو دلت اقانوس اب شور راه انداختی میگم تا وقتی بقیه نبینن مثل اینه که گریه نمیکنم میگه دوسش داری میگم ادم خوبیه میگه مگه ادم باهر ادم خوبی ازدواج میکنه... این حرف خودته یادت رفته میگم حرفمو پس میگیرم میگه اگه نشه برات فرق میکنه؟ میگم نه چه فرقی میگه این روزاشادترین روزای هردختریه میگم منم شادم...اگه بشه شادم اگه نشه هم شادم میگه همون رخساره بداخلاق باش میگم دوس نداره میگه خودت دوست داشتنی تری میگم دیگه فقط سکوت میگه میترکی... تو تحمل نداری میگم مهم نیس تا هرجا تحمل کردم میگه چکار میخوای بکنی میگم زندگی میگه چجوری میگم گریه نداریم دلتنگی نداریم تنهایی نداریم حرف نداریم کشیک سخت نداریم به جاش یه زن مطیع داریم شاد پر از سر و صدا...زنی که تنهایی کافه نمیره تنهایی کتاب نمیخونه...زنی که زن زندگیه دختر خونس همسره مادره....زنی که هرچیزی هست جز رخساره...دیگه حتی قرصاهم یواشکی فقط داریم میگه من رخساره بداخلاقو دوس داریم میگم تو یه نفری و اونا اون همه میگه پای زندگیت وایسا میگم کسی پای زندگیش وایمیسه که توان مقاومت داشته باشه... کسی که نذاره بقیه جاش تصمیم بگیرن میگه به حرفاشون گوش نده میگم کسی گوش نمیده که بتونه حرف بزنه نه سکوت کنه میگه عصبانی بود یه چیزی گف میگم خب راس گف میگه تو ادم خوبی هستی میگم یه ادم غیر قابل تحملم میگه با وجود همه اینا دوست دارن میگم منم دوسشون دارم فقط نخواستم صدامو بلند کنم نتونستم حرفمو بزنم...وظیفه منه دیگه بعد از اینهمه سال میگه پس زندگی خودت چی میگم چه فرقی میکنه میگم بذارتو سکوت بمونم...چه فرقی میکنه چه فرقی میکنه میگم مال روزای ماهه درست میشم میگه خودتم میدونی دلت شکسته میگم چه فرقی میکنه داد میزنه خودتم میدونی فرق میکنه میگم خودتم میدونی دیگه فقط سکوت میگه این کارو نکن تو وقتی سکوت میکنی یعنی غم زیاد یعنی سنگینی...حرف بزن داد بزن...من دوست دارم من همون رخساره بداخلاقو فحش بده که پک و پک سیگارمیکشه و دوست دارم میگم چه فرقی میکنه بهت زده نگاهم میکنه...ولو میشه روی مبل کنارم...سرشو با دستاش میگیره...میگه امروز نظامتو گرفتی...این بهترینه... میگم اره بهترینه واسه همین میخوام خودمو دعوت کنم به دوتا زاناکس سکوت و تاریکی و تنهایی...خستگی هم بهونشه...بعدم خنده و خنده و خنده میگه من خوشحالم نظامت اومده...جواب داده زحمتات میگم خوشحالی؟باید ناراحت مریضایی باشی که میان و من نمیدونم چشونه میگه میدونم که کارت درسته میگم ولی من نمیدونم میگه فقط بخند میگم زندگی من خلاصه شده تو بکن و نکنای بقیه خلاصه شده تو خوشیایی که زده زیر دلم میگه من خندتو واسه خودت میخوام میگم چه فرقی میکنه میگه باور میکنی دوست داره؟ میگم باور میکنه عاشقانه هامو؟
زیرزمینی
۲۶مهر
میگه گریه نکن میگم گریه نمیکنم میگه دارم میبینم تو دلت اقانوس اب شور راه انداختی میگم تا وقتی بقیه نبینن مثل اینه که گریه نمیکنم میگه دوسش داری میگم ادم خوبیه میگه مگه ادم باهر ادم خوبی ازدواج میکنه... این حرف خودته یادت رفته میگم حرفمو پس میگیرم میگه اگه نشه برات فرق میکنه؟ میگم نه چه فرقی میگه این روزاشادترین روزای هردختریه میگم منم شادم...اگه بشه شادم اگه نشه هم شادم میگه همون رخساره بداخلاق باش میگم دوس نداره میگه خودت دوست داشتنی تری میگم دیگه فقط سکوت میگه میترکی... تو تحمل نداری میگم مهم نیس تا هرجا تحمل کردم میگه چکار میخوای بکنی میگم زندگی میگه چجوری میگم گریه نداریم دلتنگی نداریم تنهایی نداریم حرف نداریم کشیک سخت نداریم به جاش یه زن مطیع داریم شاد پر از سر و صدا...زنی که تنهایی کافه نمیره تنهایی کتاب نمیخونه...زنی که زن زندگیه دختر خونس همسره مادره....زنی که هرچیزی هست جز رخساره...دیگه حتی قرصاهم یواشکی فقط داریم میگه من رخساره بداخلاقو دوس داریم میگم تو یه نفری و اونا اون همه میگه پای زندگیت وایسا میگم کسی پای زندگیش وایمیسه که توان مقاومت داشته باشه... کسی که نذاره بقیه جاش تصمیم بگیرن میگه به حرفاشون گوش نده میگم کسی گوش نمیده که بتونه حرف بزنه نه سکوت کنه میگه عصبانی بود یه چیزی گف میگم خب راس گف میگه تو ادم خوبی هستی میگم یه ادم غیر قابل تحملم میگه با وجود همه اینا دوست دارن میگم منم دوسشون دارم فقط نخواستم صدامو بلند کنم نتونستم حرفمو بزنم...وظیفه منه دیگه بعد از اینهمه سال میگه پس زندگی خودت چی میگم چه فرقی میکنه میگم بذارتو سکوت بمونم...چه فرقی میکنه چه فرقی میکنه میگم مال روزای ماهه درست میشم میگه خودتم میدونی دلت شکسته میگم چه فرقی میکنه داد میزنه خودتم میدونی فرق میکنه میگم خودتم میدونی دیگه فقط سکوت میگه این کارو نکن تو وقتی سکوت میکنی یعنی غم زیاد یعنی سنگینی...حرف بزن داد بزن...من دوست دارم من همون رخساره بداخلاقو فحش بده که پک و پک سیگارمیکشه و دوست دارم میگم چه فرقی میکنه بهت زده نگاهم میکنه...ولو میشه روی مبل کنارم...سرشو با دستاش میگیره...میگه امروز نظامتو گرفتی...این بهترینه... میگم اره بهترینه واسه همین میخوام خودمو دعوت کنم به دوتا زاناکس سکوت و تاریکی و تنهایی...خستگی هم بهونشه...بعدم خنده و خنده و خنده میگه من خوشحالم نظامت اومده...جواب داده زحمتات میگم خوشحالی؟باید ناراحت مریضایی باشی که میان و من نمیدونم چشونه میگه میدونم که کارت درسته میگم ولی من نمیدونم میگه فقط بخند میگم زندگی من خلاصه شده تو بکن و نکنای بقیه خلاصه شده تو خوشیایی که زده زیر دلم میگه من خندتو واسه خودت میخوام میگم چه فرقی میکنه میگه باور میکنی دوست داره؟ میگم باور میکنه عاشقانه هامو؟
زیرزمینی
۲۳مهر
گاهی وقتا فکرشو نمیکنی و همه چی یه دفه تغییر میکنه...انگار همه چی عوض میشه...همه چیزایی که فکر میکردی احمقانن دیگه برات مهم نیستن...بهچیزایی که هیچوقت فکر میکردی نتونی باهاشون کنار بیای کنار میای...چرا...خودتم انگار نمیدونی...فقط انگار یهو بزرگ میشی...شایدم یهو کوچیک میشی...انگار یهو تمام معیار های خوب و بدت عوض میشه...انگار دیگه خودتم خودتو نمیشناسی...با خودت میگی من همون رخساره سابقم که همه این چیزا براش مهم بود... میگه سیگار نکش...قبول میکنم...من که انقدر گارد بودم...میگه ادم بدی نیس...قبول میکنم...ادم بدی نیس ولی شاید برای خودش نه برای من...بحث نمیکنه...ازار نمیده....اصرار نمیکنه... یه دنده نیس...ادمیه که میشه بهش تکیه کرد...قشنگ حرف میزنه و حرفای قشنگی میزنه...خیلی برام سخته که دیگه سیگار نکشم ولی قبول میکنم... وقتی درامد بابا رو میفهمه سرخ میشه و میگه رخساره من از همین الان باختم...از همه طرف بازندم...میگم پول ملاک نیس...میگه من هیچی ندارم...میگم بابای منم همسن تو بود هیچی نداشت...میگه بدبین نباش...من بدبین ترین ادم دنیا...به حرفش سعی میکنم گوش کنم...تو حرفاش انگار واقعیت هایی هست...حالا منی که به هرچیزی فکر میکردم جز ازدواج...دارم فکر میکنم شاید به زودی یه زن متاهل بشم....بعد یه لحظه بعدش میخوام بزنم زیر همه چی...هیچ برام مهم نیس...بودن یا نبودنش...ازدواج کردن یا نکردن...این یا یه نفردیگه...هیچی برام فرقی نداره...از بحث کردن خستم...از اینکه بهم بگن دختری و درست فکر نمیکنی خستم...خودمو سپردم دست مردای زندگیم...این جنگ اوناس...سرچی هم نمیتونم بفهمم...شایدم سر منه...هر کی برد مال اون میشم و از اون به بعد اون میتونه بهم زور بگه...انگار زاده شدیم که مردا بهمون زور بگن...نه دین نه قانون نه عرف از ما حمایت نمیکنه دلتنگی: من اینجا دلم تنگ است برایت...تویی که همیشه هستی و نیستی...تویی که بارها شکستی...کوچک شدی...من اینجا دلتنگت میشم...درثانیه های تنهایی از وجودت لذت میبرم...عاشقت میشوم و میخواهم بمانی...دیگر دلم توضیح نمیخواهد...دلم فهمیدن میخواهد...کسی که تو را دوست داشته باشد...تا بمانی کنارم...همیشه... دیگر نمیخواهم از بودنت بترسم.... من بارها ترسیده ام...رنجیده ام...زور شنیده ام...اما کنار امدم...محکم ماندم و زندگی کردم...حالا بایدتمامم را بگذارم کنار...سیگار نکشم...الکل نخورم...زن باشم...زن زندگی...زن خانه...زن خانه فحش نمیدهد...دعوا نمیکند...خسته نمیشود...زن خانه همیشه لبخند میزند....زن خانه افسرده نمیشود...گریه نمیکند...زن خانه حق طلاق ندارد...هرچه شوهرش گفت باجان میپذیرد میگه تغییر کردی میگم نه میگه بداخلاق شدی باز میگم نه فقط فشار روم زیاده...شروع طرح از یه طرف فشار خونواده از یه طرف میگه سخت میگیری میگم من فقط یه ادم احمق نیستم که با سلاح زنانه بخوام حقمو بگیرم میگه چه حقی میخوای میگم امنیت میگه نداری میگم هیچ قانونی از من حمایت نمیکنه توصیه: وابسته نشو مغرور باش مدام بهش یاد اوری کن تو پزشکی بهش بگو تو از اون سری نذار بفهمه دوسش داری کم محلی کن کوتاه نیا حداقل6ماه صبر کن خوبی رو باور نکن به هیچ مردی اعتماد نکن واقعیت خودتو رو نکن حالا اون واقعیت منو نمیدونه...فکر میکنه دوسش دارم...فکر میکنه من یه ادم همیشه خوشحالم...فکر میکنه یه زن محکمم...
زیرزمینی
۲۳مهر
گاهی وقتا فکرشو نمیکنی و همه چی یه دفه تغییر میکنه...انگار همه چی عوض میشه...همه چیزایی که فکر میکردی احمقانن دیگه برات مهم نیستن...بهچیزایی که هیچوقت فکر میکردی نتونی باهاشون کنار بیای کنار میای...چرا...خودتم انگار نمیدونی...فقط انگار یهو بزرگ میشی...شایدم یهو کوچیک میشی...انگار یهو تمام معیار های خوب و بدت عوض میشه...انگار دیگه خودتم خودتو نمیشناسی...با خودت میگی من همون رخساره سابقم که همه این چیزا براش مهم بود... میگه سیگار نکش...قبول میکنم...من که انقدر گارد بودم...میگه ادم بدی نیس...قبول میکنم...ادم بدی نیس ولی شاید برای خودش نه برای من...بحث نمیکنه...ازار نمیده....اصرار نمیکنه... یه دنده نیس...ادمیه که میشه بهش تکیه کرد...قشنگ حرف میزنه و حرفای قشنگی میزنه...خیلی برام سخته که دیگه سیگار نکشم ولی قبول میکنم... وقتی درامد بابا رو میفهمه سرخ میشه و میگه رخساره من از همین الان باختم...از همه طرف بازندم...میگم پول ملاک نیس...میگه من هیچی ندارم...میگم بابای منم همسن تو بود هیچی نداشت...میگه بدبین نباش...من بدبین ترین ادم دنیا...به حرفش سعی میکنم گوش کنم...تو حرفاش انگار واقعیت هایی هست...حالا منی که به هرچیزی فکر میکردم جز ازدواج...دارم فکر میکنم شاید به زودی یه زن متاهل بشم....بعد یه لحظه بعدش میخوام بزنم زیر همه چی...هیچ برام مهم نیس...بودن یا نبودنش...ازدواج کردن یا نکردن...این یا یه نفردیگه...هیچی برام فرقی نداره...از بحث کردن خستم...از اینکه بهم بگن دختری و درست فکر نمیکنی خستم...خودمو سپردم دست مردای زندگیم...این جنگ اوناس...سرچی هم نمیتونم بفهمم...شایدم سر منه...هر کی برد مال اون میشم و از اون به بعد اون میتونه بهم زور بگه...انگار زاده شدیم که مردا بهمون زور بگن...نه دین نه قانون نه عرف از ما حمایت نمیکنه دلتنگی: من اینجا دلم تنگ است برایت...تویی که همیشه هستی و نیستی...تویی که بارها شکستی...کوچک شدی...من اینجا دلتنگت میشم...درثانیه های تنهایی از وجودت لذت میبرم...عاشقت میشوم و میخواهم بمانی...دیگر دلم توضیح نمیخواهد...دلم فهمیدن میخواهد...کسی که تو را دوست داشته باشد...تا بمانی کنارم...همیشه... دیگر نمیخواهم از بودنت بترسم.... من بارها ترسیده ام...رنجیده ام...زور شنیده ام...اما کنار امدم...محکم ماندم و زندگی کردم...حالا بایدتمامم را بگذارم کنار...سیگار نکشم...الکل نخورم...زن باشم...زن زندگی...زن خانه...زن خانه فحش نمیدهد...دعوا نمیکند...خسته نمیشود...زن خانه همیشه لبخند میزند....زن خانه افسرده نمیشود...گریه نمیکند...زن خانه حق طلاق ندارد...هرچه شوهرش گفت باجان میپذیرد میگه تغییر کردی میگم نه میگه بداخلاق شدی باز میگم نه فقط فشار روم زیاده...شروع طرح از یه طرف فشار خونواده از یه طرف میگه سخت میگیری میگم من فقط یه ادم احمق نیستم که با سلاح زنانه بخوام حقمو بگیرم میگه چه حقی میخوای میگم امنیت میگه نداری میگم هیچ قانونی از من حمایت نمیکنه توصیه: وابسته نشو مغرور باش مدام بهش یاد اوری کن تو پزشکی بهش بگو تو از اون سری نذار بفهمه دوسش داری کم محلی کن کوتاه نیا حداقل6ماه صبر کن خوبی رو باور نکن به هیچ مردی اعتماد نکن واقعیت خودتو رو نکن حالا اون واقعیت منو نمیدونه...فکر میکنه دوسش دارم...فکر میکنه من یه ادم همیشه خوشحالم...فکر میکنه یه زن محکمم...
زیرزمینی
۱۳مهر
امروز بعد از مدتها رفتم دانشگاه شهر غریب واسه کارای فارغ التحصیلی...یه روز شلوغ...اول ترم...دانشجوهای پزشکی جدید که باشوق و ذوق درمورد جسد و اناتومی حرف میزدن...روز اولی هایی که خودشون رو بیشتر از هرکسی پزشک میدونن...ماهم این روزا رو گذروندیم...اون روزا خیلی بیشتر از الان فکر میکردم دکترم...فکر میکردم با اناتومی و فیزیولوژی و بیوشیمی دیگه دکتر شدم رفت...میتونم نسخه هر مریضی رو بپیچونم... اما حالا بعد از 7سال خودمو هر چی میدونم جز دکتر...ترسناکه که ادما بهت اعتماد کنن و جونشون رو دستت بسپارن...ترسناک که همه چیز زندگیت بشه مریضات...زندگی کنی باهاشون...بخندی...بمیری...زنده بشی...امروز فقط میخواستم از دانشگاه بزنم بیرون...دیگه نمیخواستم کسی بهم بگه خانم دکتر...ترسناک بود وقتی هرجا میرفتی همه بهت تبریک بگن و دکتر صدات کنن دکتر... بار این کلمه واسه خیلیا ممکنه فقط یه پز دادن باشه...نه وجدان...نه زندگی...دیگه رخساره ای نیست...دیگه فقط یه دکتر هست که نگران مریضاشه...یه ادم که مهمترین کار زندگیش کمک به ادماس...ادمی که دیگه براش زندگی خصوصی وجود نداره...فقط مریض و مریض و مریض...زندگی قشنگه وقتی بتونی به کسی کمک کنی و ترسناکه وقتی به کسی اسیب برسه بخاطر تصمیمات تو...حالا با هر حرف و توصیه ای قلبم به تپش میوفته...تمام عوارض و احتمالات میاد توذهنم...اعتمادمو از دست میدم...نگران میشم...فقط فکر میکنم به حرفی که به یه مریض زدم...ترسا هرروز بیشتر میشه...تنها کاری که میشه کرد اینه که به درس خوندن ادامه بدم...به خدا توکل کنم و بخوام کمکم کنه...از بابا و بقیه دوستای با تجربه کمک بگیرم...دوباره باید عضویمجله نوین پزشکی و بگیرم و خودمو به روز نگه دارم...خدایا کمک کن تا به کسی اسیب ترسونم حالا شهر غریب دیگه برام غریب نیس...دوست داشتنی و اشناست...شهر غریب پر از روزای جوونیه...روزایی که گذشته و دیگه برنمیگرده...حالا شهر غریب شهر من شده...از این به بعد محل طرحم میشه شهر غریب من...شهری که باید زودتر برام شهری دوست داشتنی بشه...برای من و ادمایی که کنارشون باید زندگی کنم
زیرزمینی