روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۹آذر
دستاش همیشه میلرزه...نکنه معتاد باشه؟همیشه پر انرژیه حتی تو روزایی که خیلی کار میکنه...نکنه حشیش میکشه؟میگم بریم ازمایش بدیم...اول میگه باشه و روزی که قرار میشه بریم میگه میترسه دوباره غش کنه و بهونه میاره...به صورت خیلی لطیف از زیرش در میرهمیگم نمیتونم باهات حرف بزنم...میگه چیو ازم قایم میکنی؟...میگم هیچی فقط نمیتونم احساسم رو باهات درمیون بذارم...میگه رخساره خیلی زشته بیام خواستگاری و جای تو من بگم نه...بهم دروغ نگومبهوت نگاهش کردم بعد از اون حرف دیگه حرف خواستگاری رو نزد...الان دو هفته ای شده...شایدم بیشتر که هیچی از خواستگاری نگفته...مریض نزدیک بود بخاطر امپولی که ننوشتم منو بزنه ...با سردرد شدید بهش زنگ زدم که بیا ناهار باهم باشیم...میاد دنبالم...به جای من اون غر میزنه...این چه اخلاقیه کار که نباید انرژی تورو بگیره...یک ساعتی حرف میزنه و در اخر میگه اگه بخوای اینجوری اعصابت خراب باشه با کار کردن خراب کنی "من" نمیذارم کار کنی...ساکت میشم گوشیش زنگ میخوره و صحبتش طولانی میشه...تلفنو که قطع میکنه میگم یادته گفتی خط قرمزت خیانته؟گفتی اگه خیانت کنم طلاقم میدی؟خط قرمز من کار و درسمو...نذاری کار کنم و درس بخونم ولت میکنم...میگه یعنی با خیانت مشکلی نداری؟...میگم شما مردا همتون همینید خیانت میکنیدولی نه به خاطر این ترکت نمیکنم...بهت زده و سرخ شده نگاهم میکنه...میگه با خط قرمز تهدیدم نکن...میگم من یه خط قرمز نشونت دادم تو چندتا؟افردگی.خستگی.خیانت.بیماریو...چندتا خط قرمز واسه من گذاشتی ...وقتی تاریخا رو با بابا و مامان زیر رو میکنیم تا یه تاریخ خوب پیدا کنیم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیم و بابا میگه خب ماه دیگه بیاد...صدامو میبرم بالا و میگم مگه شهر هرته دختر بی هیچی هیچی باهاش بره بیرون...باید زودتر بیاد خواستگاری...میگن شاید جوابت منفی باشه...بیشتر صدامو میبرم بالا و داد میزنم...منفی باشه باید بیاد خواستگاری...فرداش بابا از سر کار که میام صدام میکنه و میگه تا نیومده خواستگاری نباید ببینیش...حرص میخورم ولیهیچی نمیگم و میرم تو اتاقمشب مامان صدام میکنه و میگه ناراحتی انگار؟میگم مامان فکر میکنی یه سالم نبینمش برام مهمه؟نه نیست...ولی بابا یه مرد 60 سالست نمیگن زشته هر روز حرفشو عوض میکنه؟نمیگه چرا برات مهم نیس نبینیش...نمیگم اگه میبینمش فقط بخاطر اینه که میریم میگردیم و با یه ادم جدید حرف میزنم...این حرفا حتی برای خودمم ترسناکهفرداش بهش میگم بابا گفته تا نیای خواستگاری نمیتونیم همو ببینیم...فقط میگه باشه....باشه...فقط باشه؟ادمی که میگفت حتی یه روز نمیتونه منو ببینه تا دوهفته دیگه صبر میکنه و هیچ تلاشی نمیکنه که بابا رو راضی کنه یا خواستگاری رو بندازه جلوتر...فقط باشهیه ادم بازاری که خیلی قشنگ حرف میزنه...خیلی زود به خواستش میرسه...خونواده براش مهمه ولی اول خودش مهمه...خونواده باید براش اونجوری باشه که خودش میخواد...همه چیو میتونه تغییر بده...دل نمیبنده...فقط منطقه اونم منطق خودشحس یه ادمیو دارم که لب ساحل ایستاده که توی دریاش پر از کوسه است...وسط این دریای پر از کوسه یه جزیره خیلی زیباست...بهم میگن نرو تو اب ...بری میمیری و کوسه ها میخورنت...سالم برسی دیگه هیچوقت نمیتونی برگردی...تو اون جزیره تنها میمونی...ولی من بازم میرم...خودمو به شانس میسپارمبا خانم خوشگل حرف میزنم...میگه خیلی ازت بی خبرم...میگه چکار کردی...کلی حرف میزنم...تو تمام حرفام حتی یه دلیل هم برای جواب مثبت دادن پیدا نمیشه...مسخره است...هیچ دلیلی برای جواب مثبت دادن ندارم ولی میخوام جواب مثبت بدم...خودمم نمیدونم چرا...ادم بدی نیس...ولی من از همه مردا بدم میاد به همشون بدبینم به هیچکدومشون اعتماد ندارم...هیچکدومشونم نمیتونم دوس داشته باشم...اگه به جای این یکی دیگه بود بازم همینجوری بودم؟داره حالم بهم میخوره از اینجا و نوشته هام...شدم عین دخترای ترشیده و دنبال شوهر...دیگه هیچی از دکتریام نمینویسم
زیرزمینی
۱۷آذر
من دلم میخواد یه دختر لوس غرغرو باشم...دلم میخواد یهو بزنم زیر گریه...دلم میخواد همیشه عقده بغل کردن داشته باشم ...دلم میخواد یکی بغل کنه و بگه مریض بد خر است...دلم میخواد با همه دنیا و زتدگی و خودم لج کنم...دلم میخواد بشینم یه گوشه و به مشکلاتم که مشکل نیستن زار زار گریه کنم...دلم میخواد گریه کنم...بگم همه مردای زندگیم ولم کننن...دلم میخواد فقط کار کنم و درس بخونم...دلم میخواد دستم تو جیب خودم باشه...دلم میخواد کسی داد نزنه...دلم میخواد یه عروسی خوشحال باشم نه یه عروس بی احساس یا بیتفاوت و ناراحت...هیچکس نپرسید چرا دوسش نداری ولی میخوای باهاش ازدواج کنی...هیچکس نپرسید میفهمه چه ادم شکننده ای هستی یا نههیچ کس نپرسید میتونی بهش تکیه کنی یا نه...هیچ کس نگفت انقدر بغض میکنی سرطان حنجره نگیریح دوست خوبی بود...دوستی که از روز اول تصمیم گرفتم رخساره واقعی رو نشونش بدم...یه دختر لوس نق نقو و بغلی...یه دختری که دکتره ولی محکم نیس...یه دختری که تمام دختر بودن وادم بودنش رو پشت دکتر بودنش قایم میکنه...دختری که هیچوقت نخواست دختر باشه....دختری که دلش پر از غرهای رنگارنگه ولی گوشی نداره که بشنوه...اره من خودم وبا دنیا لج کردم...ازدواج میکنم و پشت سرمم نگاه نمیکنم...برام مهم نیس بهش نگفتم افسردم...وقتی بهم میگه اگه اینجوری ادامه بدی "من" نمیذارم کار کنی...چرا به خودش اجازه میده جای یه ادم عاقل وبالغ تصمیم بگیره؟...کی این حقو بش داده؟...به واسطه یه کروموزوم مسخره؟ازدواج که کنم دیگه حتی ح هم نیس که به حرفام گوش بده...دیگه ح نیس که سرش غر بزنم...نیس که گریه هامو ببینه...تنهای تنها میشم...برام مهم نیس...مهم نیس...میشم همون رخساره محکم...رخساره ای که میترسه ولی میخنده...بغض میکنه ولی میخنده...اشک میریزه ولی میخنده...مریض هرچی از دهنش در میاد رو بهش میگه ولی نمیتونه به کسی بگه...ولی بازم میخندهدیگه گریه ممنون...حرف زدن ممنون...دیگه فقط محکم بودن...دیگه کوتاه نمیام...خدایا دوست ندارم...ندارم...حداقل میتونم راحت تورو دوست نداشته باشم دیگه...اره زندگی هیچوقت ایده ال نیس...خدایا میشه بیای رو زمین و واسه یه روز زن باشی؟...دیگه حرفامو اینجا مینویسم...سکوت...سکوت سکوت...رخساره لطفا دیگه منفجر نشو...بشو یه زن خاک بر سر حرف گوش کن باش...مثل تمام زنای دنیا...حرف گوش کن...غر نزن...گریه نکنخدایا فقط یه کاری برام بکن...لطفا...بذار حقوق این ماهمو بدن...خیلی نیازمند حقوقم هستم...پول لازم...لطفا...بذار دستم بره تو جیب خودم تا دیگه کسی بهم نگه پولتو چکار کردی...خدایا یه کاری کن...زشتم کردی...زنم کردی...ولی بذار حقوقم بیاد...خدایا من با این هرمونای مسخره میسازم...با کروموزم مسخره ات میسازم...گریه نمیکنم...زور میشنوم...عروس شادی نمیشم...شوهر میکنم و میسازم...بچه دار میشم و میسازم...فقط حقوقمو بهم بدهتا حالا فکر کردی تنهایی محض سختتره یا کنار یکی باشی و تنها باشی؟خوابشو دیدم...مامانش اومده بود خونمون...گریه میکرد...میگفت زرد و رنجور شده...گفت بیا ببینش...گفت اشتباه کردم...رفتم خونش...افتاده بود تو رخت خواب...زرد و مریض...به مامانش گفتم الان؟واقعا الان؟الان که من دل بریدم؟...گفتم تقصیر شما بود...نذاشتی خودمون سرمون به سنگ بخوره...همه زور گفتن...شما هم روز...کنارمون نموندی...اشک ریختم...موندم کنارش  و ازش مراقبت کردم...بهش رسیدم و روبه راه شد...از تخت بلند شد...دیگه زرد نبود...مامانش گفت بمون...کنارش بمون و با هم زندگی کنید...دیگه مخالفتی ندارم...گفتم دیره...خیلی دیگه...من دیگه دل بریدم...دیگه دلی ندارم که به کسی بدم...دیگه دلی نیس که حسی توش باشه...دیگه هیچ حسی نیس...من اونو انتخاب کردم...باید برم...دیگه الان خیلی دیره...پسرا دیگه مرد نیستن...پای هیچی نمیمونن...توی عشق اولشون و عشق بزرگشون میمونن پای مادراشون...من وایسدم توی روی بابام ولی پسر تو انقدر مرد نبود که پای من وایسه...متنفرم از همه مردا...همه مردا...همه مردایی که فقط زورشون به یه زن میرسه...همه مردایی که ما براشون یه جنسیم...سندمون دست به دست میشه...دیگه هیچ مردیو دوست ندارم...حتی پدرم...حتی برادرم...به هیچ مردی اعتماد نمیکنم...هیچوقت...هیچ کجا...ازخونشون اومدم بیرون ..عرق کرده و لرزون از خواب بیدار شدماره من ایده الیستم...باشه غرغرو ام...با شرایط یبیعیم کنار نمیام...مستقل نمیشم...میذارم مردا برام تصمیم بگیرن...میذارم مردا سندمو دست به دست کنن...ولی توی بیمارستان...برای مریضا این منم که تصمیم میگیرم ایم منم که ریاست میکنم...نصیحت نکنید...نگید جا زدم...نگران نباشید ظاهرم محکمه...هنوز میخندم...ولی بذارید اینجا رو بتونم غر بزنم...اشک بریزم...بغض کنم...لج کنم با خودمو دنیا
زیرزمینی
۱۷آذر
من دلم میخواد یه دختر لوس غرغرو باشم...دلم میخواد یهو بزنم زیر گریه...دلم میخواد همیشه عقده بغل کردن داشته باشم ...دلم میخواد یکی بغل کنه و بگه مریض بد خر است...دلم میخواد با همه دنیا و زتدگی و خودم لج کنم...دلم میخواد بشینم یه گوشه و به مشکلاتم که مشکل نیستن زار زار گریه کنم...دلم میخواد گریه کنم...بگم همه مردای زندگیم ولم کننن...دلم میخواد فقط کار کنم و درس بخونم...دلم میخواد دستم تو جیب خودم باشه...دلم میخواد کسی داد نزنه...دلم میخواد یه عروسی خوشحال باشم نه یه عروس بی احساس یا بیتفاوت و ناراحت...هیچکس نپرسید چرا دوسش نداری ولی میخوای باهاش ازدواج کنی...هیچکس نپرسید میفهمه چه ادم شکننده ای هستی یا نههیچ کس نپرسید میتونی بهش تکیه کنی یا نه...هیچ کس نگفت انقدر بغض میکنی سرطان حنجره نگیریح دوست خوبی بود...دوستی که از روز اول تصمیم گرفتم رخساره واقعی رو نشونش بدم...یه دختر لوس نق نقو و بغلی...یه دختری که دکتره ولی محکم نیس...یه دختری که تمام دختر بودن وادم بودنش رو پشت دکتر بودنش قایم میکنه...دختری که هیچوقت نخواست دختر باشه....دختری که دلش پر از غرهای رنگارنگه ولی گوشی نداره که بشنوه...اره من خودم وبا دنیا لج کردم...ازدواج میکنم و پشت سرمم نگاه نمیکنم...برام مهم نیس بهش نگفتم افسردم...وقتی بهم میگه اگه اینجوری ادامه بدی "من" نمیذارم کار کنی...چرا به خودش اجازه میده جای یه ادم عاقل وبالغ تصمیم بگیره؟...کی این حقو بش داده؟...به واسطه یه کروموزوم مسخره؟ازدواج که کنم دیگه حتی ح هم نیس که به حرفام گوش بده...دیگه ح نیس که سرش غر بزنم...نیس که گریه هامو ببینه...تنهای تنها میشم...برام مهم نیس...مهم نیس...میشم همون رخساره محکم...رخساره ای که میترسه ولی میخنده...بغض میکنه ولی میخنده...اشک میریزه ولی میخنده...مریض هرچی از دهنش در میاد رو بهش میگه ولی نمیتونه به کسی بگه...ولی بازم میخندهدیگه گریه ممنون...حرف زدن ممنون...دیگه فقط محکم بودن...دیگه کوتاه نمیام...خدایا دوست ندارم...ندارم...حداقل میتونم راحت تورو دوست نداشته باشم دیگه...اره زندگی هیچوقت ایده ال نیس...خدایا میشه بیای رو زمین و واسه یه روز زن باشی؟...دیگه حرفامو اینجا مینویسم...سکوت...سکوت سکوت...رخساره لطفا دیگه منفجر نشو...بشو یه زن خاک بر سر حرف گوش کن باش...مثل تمام زنای دنیا...حرف گوش کن...غر نزن...گریه نکنخدایا فقط یه کاری برام بکن...لطفا...بذار حقوق این ماهمو بدن...خیلی نیازمند حقوقم هستم...پول لازم...لطفا...بذار دستم بره تو جیب خودم تا دیگه کسی بهم نگه پولتو چکار کردی...خدایا یه کاری کن...زشتم کردی...زنم کردی...ولی بذار حقوقم بیاد...خدایا من با این هرمونای مسخره میسازم...با کروموزم مسخره ات میسازم...گریه نمیکنم...زور میشنوم...عروس شادی نمیشم...شوهر میکنم و میسازم...بچه دار میشم و میسازم...فقط حقوقمو بهم بدهتا حالا فکر کردی تنهایی محض سختتره یا کنار یکی باشی و تنها باشی؟خوابشو دیدم...مامانش اومده بود خونمون...گریه میکرد...میگفت زرد و رنجور شده...گفت بیا ببینش...گفت اشتباه کردم...رفتم خونش...افتاده بود تو رخت خواب...زرد و مریض...به مامانش گفتم الان؟واقعا الان؟الان که من دل بریدم؟...گفتم تقصیر شما بود...نذاشتی خودمون سرمون به سنگ بخوره...همه زور گفتن...شما هم روز...کنارمون نموندی...اشک ریختم...موندم کنارش  و ازش مراقبت کردم...بهش رسیدم و روبه راه شد...از تخت بلند شد...دیگه زرد نبود...مامانش گفت بمون...کنارش بمون و با هم زندگی کنید...دیگه مخالفتی ندارم...گفتم دیره...خیلی دیگه...من دیگه دل بریدم...دیگه دلی ندارم که به کسی بدم...دیگه دلی نیس که حسی توش باشه...دیگه هیچ حسی نیس...من اونو انتخاب کردم...باید برم...دیگه الان خیلی دیره...پسرا دیگه مرد نیستن...پای هیچی نمیمونن...توی عشق اولشون و عشق بزرگشون میمونن پای مادراشون...من وایسدم توی روی بابام ولی پسر تو انقدر مرد نبود که پای من وایسه...متنفرم از همه مردا...همه مردا...همه مردایی که فقط زورشون به یه زن میرسه...همه مردایی که ما براشون یه جنسیم...سندمون دست به دست میشه...دیگه هیچ مردیو دوست ندارم...حتی پدرم...حتی برادرم...به هیچ مردی اعتماد نمیکنم...هیچوقت...هیچ کجا...ازخونشون اومدم بیرون ..عرق کرده و لرزون از خواب بیدار شدماره من ایده الیستم...باشه غرغرو ام...با شرایط یبیعیم کنار نمیام...مستقل نمیشم...میذارم مردا برام تصمیم بگیرن...میذارم مردا سندمو دست به دست کنن...ولی توی بیمارستان...برای مریضا این منم که تصمیم میگیرم ایم منم که ریاست میکنم...نصیحت نکنید...نگید جا زدم...نگران نباشید ظاهرم محکمه...هنوز میخندم...ولی بذارید اینجا رو بتونم غر بزنم...اشک بریزم...بغض کنم...لج کنم با خودمو دنیا
زیرزمینی
۰۳آذر
گفت:میدونی چند روزه حرف نمیزنی؟ سرمو بلند میکنم لبخند میزنم...نمیگم دو روز پیش باید میرفتی سرکار...از دوروز پیش باید نمیبودی...نمیگم من هر هفته که نیستی تمام حرفامو قورت میدم و حرفای جدید میسازم...فقط میگم من دختر کم حرفیم میگه هنوز دوماه نیست...چجوری پنجاه سال میخوای حرف بزنی نمیگم اگه همین کار کردن و مریضها هم نبودن که دیگه هیچی نداشتم که بگم میگم خب تو حرف بزن میگه چند روزه یه چیزی میخوای بگی نمیگی فکر نکن نمیفهمم دستای سردشو میگیرم...سرمو میندازم پایین...نمیذارم لبخندم محو بشه نمیخوام نگاه مردمکای گشاد شدش بندازم که تا ته ته وجودمو ببینه...دستشو میذاره زیر چونم سرمو میاره بالا و میگه فردا میرم سر کار بذار به اندازه یه هفته ذخیره ات کنم لبخند میزنم میگه انقندر حرفو تو گلوت نگه داشتی که گلوت باد کرده... بعد از کلی زور زدن و کلنجار رفتن با خودم میگم کنارم ببمون همیشه...این کلمه رو استفاده نکن حتی به شوخی میخنده و میگه من همیشه کنارتم فقط دیگه موهاتو کوتاه نکن...با من غریبی نکن...حرف این چند روزتو بزن... نمیگم میدونم باید زنگ بزنم و حال مامانت رو بپرسم ولی نمیذارن...نمیگم کلی با همخونه و دماغ عملی روز نامزدی رو خیالبافی کردیم ولی ندارم...نمیگم حس میکنم عین ادمای عیب و ایراددار یواشکی دارم زنت میشم...نمیگم نمیفهمم چرا خونوادم پول براشون مهمه ولی من نه...نمیگم اونا فکر میکنن جشن ان چنانی خوشبختی میاره ولی من نه...نمیگم همیشه دلم یه جشن نامزدی میخواست و یه چادر عروس...نمیگم خیلی چیزا میخوام ولی ندارم...نمیگم نمیتونم جلوشون وایسم...نمیگم تف سربالاس...نمیگم نمیتونم بهت بگم...نمیگم نمیخوام بشنوم که بهم میگی علی بی غم...گند میزنم و فقط میگم تاحالا شنیدی چرا دخترا موهاشونو کوتاه میکنن؟ میگه برام مهم نبوده... میگم دخترا وقتی دل میبرن اولی چیزی که میبرن موهاشونه.. لبخندش محو میشه و میگه تو از چی دل بریدی... دستاشو محکم تر فشار میدم و میگم...از زندگیم... عکس العملش قابل حدس زندنه فقط نمیخواستم باور کنم... میگه:تورو خدا افسرده نشو سرمو بالا نمیارم دستام شل میشه تو دستاش...فقط دروغ میگم:همه چیزو ربط نده به افسردگی میخندم...بلند میخندم حالا اون نمیخنده...میبینم که راحت میتونه دل ببره...میبینم که حرفاشو اگه باب میلش نباشه میتونه بذاره کنار...میبینم که میتونه همراه نباشه...نمیگن اگه افسرده شدم چاره اش همون قرصای ریزه...نمیگم رسیدم خونه میخورم تا حرف نزنم...نمیگم حرف نمیزنم تا باور کنی نمیگه چی خواستی و نشد که دل بریدی...نمیگه کی چکار کرد که دل بریدی...میگه چیشد که دل بریدی بازم سرمو میندازم پایین دستا شو فشار میدم تا راحتتر دروغمو باور کنه با داداش دعوام شد...دعواهای خواهر برادری...خب من لوسم خیلی نمیگم چقدر پر از بغض بودم...نمیگم چی بهم گذشت...هیچی نمیگم...نمیگم دل بریدم و ساعت ها توهین و تحقیرو شنیدم میگه خب چی گف که از زندگی دل بریدی... میگم نارتحت بود از اینکه زنگ نمیزنم خونه...خودت که دیدی چقدراز تلفنی حرف زدن بدم میاد...میگم بهم گف که چقدر رفتارم بده میگه لعنت به بقالی که مشتریشو نشناسه
زیرزمینی
۰۳آذر
گفت:میدونی چند روزه حرف نمیزنی؟ سرمو بلند میکنم لبخند میزنم...نمیگم دو روز پیش باید میرفتی سرکار...از دوروز پیش باید نمیبودی...نمیگم من هر هفته که نیستی تمام حرفامو قورت میدم و حرفای جدید میسازم...فقط میگم من دختر کم حرفیم میگه هنوز دوماه نیست...چجوری پنجاه سال میخوای حرف بزنی نمیگم اگه همین کار کردن و مریضها هم نبودن که دیگه هیچی نداشتم که بگم میگم خب تو حرف بزن میگه چند روزه یه چیزی میخوای بگی نمیگی فکر نکن نمیفهمم دستای سردشو میگیرم...سرمو میندازم پایین...نمیذارم لبخندم محو بشه نمیخوام نگاه مردمکای گشاد شدش بندازم که تا ته ته وجودمو ببینه...دستشو میذاره زیر چونم سرمو میاره بالا و میگه فردا میرم سر کار بذار به اندازه یه هفته ذخیره ات کنم لبخند میزنم میگه انقندر حرفو تو گلوت نگه داشتی که گلوت باد کرده... بعد از کلی زور زدن و کلنجار رفتن با خودم میگم کنارم ببمون همیشه...این کلمه رو استفاده نکن حتی به شوخی میخنده و میگه من همیشه کنارتم فقط دیگه موهاتو کوتاه نکن...با من غریبی نکن...حرف این چند روزتو بزن... نمیگم میدونم باید زنگ بزنم و حال مامانت رو بپرسم ولی نمیذارن...نمیگم کلی با همخونه و دماغ عملی روز نامزدی رو خیالبافی کردیم ولی ندارم...نمیگم حس میکنم عین ادمای عیب و ایراددار یواشکی دارم زنت میشم...نمیگم نمیفهمم چرا خونوادم پول براشون مهمه ولی من نه...نمیگم اونا فکر میکنن جشن ان چنانی خوشبختی میاره ولی من نه...نمیگم همیشه دلم یه جشن نامزدی میخواست و یه چادر عروس...نمیگم خیلی چیزا میخوام ولی ندارم...نمیگم نمیتونم جلوشون وایسم...نمیگم تف سربالاس...نمیگم نمیتونم بهت بگم...نمیگم نمیخوام بشنوم که بهم میگی علی بی غم...گند میزنم و فقط میگم تاحالا شنیدی چرا دخترا موهاشونو کوتاه میکنن؟ میگه برام مهم نبوده... میگم دخترا وقتی دل میبرن اولی چیزی که میبرن موهاشونه.. لبخندش محو میشه و میگه تو از چی دل بریدی... دستاشو محکم تر فشار میدم و میگم...از زندگیم... عکس العملش قابل حدس زندنه فقط نمیخواستم باور کنم... میگه:تورو خدا افسرده نشو سرمو بالا نمیارم دستام شل میشه تو دستاش...فقط دروغ میگم:همه چیزو ربط نده به افسردگی میخندم...بلند میخندم حالا اون نمیخنده...میبینم که راحت میتونه دل ببره...میبینم که حرفاشو اگه باب میلش نباشه میتونه بذاره کنار...میبینم که میتونه همراه نباشه...نمیگن اگه افسرده شدم چاره اش همون قرصای ریزه...نمیگم رسیدم خونه میخورم تا حرف نزنم...نمیگم حرف نمیزنم تا باور کنی نمیگه چی خواستی و نشد که دل بریدی...نمیگه کی چکار کرد که دل بریدی...میگه چیشد که دل بریدی بازم سرمو میندازم پایین دستا شو فشار میدم تا راحتتر دروغمو باور کنه با داداش دعوام شد...دعواهای خواهر برادری...خب من لوسم خیلی نمیگم چقدر پر از بغض بودم...نمیگم چی بهم گذشت...هیچی نمیگم...نمیگم دل بریدم و ساعت ها توهین و تحقیرو شنیدم میگه خب چی گف که از زندگی دل بریدی... میگم نارتحت بود از اینکه زنگ نمیزنم خونه...خودت که دیدی چقدراز تلفنی حرف زدن بدم میاد...میگم بهم گف که چقدر رفتارم بده میگه لعنت به بقالی که مشتریشو نشناسه
زیرزمینی
۰۱آذر
گفت:کی میشه مال من بشی سرموبلند کردم و فقط نگاهش کردم...معنی نگاهمو میدونست ولی فقط ادامه داد فعلا که سندت به اسم باباته طول میکشه تا به اسم من بشه گفتم:مگه من زمینم که سند داشته باشم...مال باشم... گفت عقد کنیم مال من میشی گفتم حالا حالاها نمیذارن عقد کنیم نگفتم که حتی خبری از نامزدی هم نیس...نگفتم چقدر برای جشن نامزدی برنامه ریزی کرده بودم ولی میگن نامزدی درکار نیس نباید کسی بفهمه...نگفتم که نظر منو نپرسیدن...نگفتم من فقط یه مالم که دست به دست میشم...نگفتم که نمیدونن من حاضر نیستم این راهو برگردم هر اتفاقیم که بیوفته...نگفتم من فقط باید منتظر بمونم تا ببینم شما چه تصمیمی برام میگیرین چون قانون این حقو بهتون میده چون من زنم و ناقص العقل گفت تو دوس داری کی عقد کنیم... سکوت کردم...من کی دوس دارم؟؟؟انقدر کسی از م نپرسیده بود که من چه تصمیمی برا زندگیم دارم که شوکه شدم...واقعا نمیدونستم من چی دوست دارم گفتم :نمیدونم هیچوقت بهش فکر نکردم...خب کسی بهم نگفت تصمیمت چیه همه گفتن این کارو میکنی گفت جدی تو کی دوس داری عقد کنیم تو بگو کی من بقیه رودرستش میکنم گفتم من 26ساله بقیه جام تصمیم گرفتن...هیچوقت کسی نظر منو نپرسیده...بهش فکر نکردم کی دوست دارم عقد کنم گفت نشد که تو باید خودت تصمیم بگیری حالا تا 17_18سالگی خب بچه بودی واقعا اونا باید برات تصمیم میگرفتن که خوبم تصمیم گرفتن خندم گرفته بود...واقعا همون سند دارم من فقط داره بین مردا دست به دست میشه دلم گرفت خودش حرف خودشو نقض کرد تیر خلاصو زدم خب اگه تا حالا درست تصمیم گرفتن بذار بقیشم اونا تصمیم بگیرن گف کارش خطرناکه که هی مجبوره بره و بیاد.. بگو کارشو بیاره شهرزادگاه گفتم ترجیح میدم همینطوری باشه دلم نمیخواد همش پیشم باشه نگفت تو تازه میخوای عروس بشی دوماهه میشناسیش دلت نمیخواد پیشت باشه چجوری میخوای 50سال باش زندگی کنی...نگف تازه الان باید ذوق داشته باشی و همش بخوای ببینیش اونوقت برعکسی...حتی نگفت باشه هرجور تو میخوای...فقط گفت باید کارشو بیاره شهر زادگاه
زیرزمینی
۰۱آذر
گفت:کی میشه مال من بشی سرموبلند کردم و فقط نگاهش کردم...معنی نگاهمو میدونست ولی فقط ادامه داد فعلا که سندت به اسم باباته طول میکشه تا به اسم من بشه گفتم:مگه من زمینم که سند داشته باشم...مال باشم... گفت عقد کنیم مال من میشی گفتم حالا حالاها نمیذارن عقد کنیم نگفتم که حتی خبری از نامزدی هم نیس...نگفتم چقدر برای جشن نامزدی برنامه ریزی کرده بودم ولی میگن نامزدی درکار نیس نباید کسی بفهمه...نگفتم که نظر منو نپرسیدن...نگفتم من فقط یه مالم که دست به دست میشم...نگفتم که نمیدونن من حاضر نیستم این راهو برگردم هر اتفاقیم که بیوفته...نگفتم من فقط باید منتظر بمونم تا ببینم شما چه تصمیمی برام میگیرین چون قانون این حقو بهتون میده چون من زنم و ناقص العقل گفت تو دوس داری کی عقد کنیم... سکوت کردم...من کی دوس دارم؟؟؟انقدر کسی از م نپرسیده بود که من چه تصمیمی برا زندگیم دارم که شوکه شدم...واقعا نمیدونستم من چی دوست دارم گفتم :نمیدونم هیچوقت بهش فکر نکردم...خب کسی بهم نگفت تصمیمت چیه همه گفتن این کارو میکنی گفت جدی تو کی دوس داری عقد کنیم تو بگو کی من بقیه رودرستش میکنم گفتم من 26ساله بقیه جام تصمیم گرفتن...هیچوقت کسی نظر منو نپرسیده...بهش فکر نکردم کی دوست دارم عقد کنم گفت نشد که تو باید خودت تصمیم بگیری حالا تا 17_18سالگی خب بچه بودی واقعا اونا باید برات تصمیم میگرفتن که خوبم تصمیم گرفتن خندم گرفته بود...واقعا همون سند دارم من فقط داره بین مردا دست به دست میشه دلم گرفت خودش حرف خودشو نقض کرد تیر خلاصو زدم خب اگه تا حالا درست تصمیم گرفتن بذار بقیشم اونا تصمیم بگیرن گف کارش خطرناکه که هی مجبوره بره و بیاد.. بگو کارشو بیاره شهرزادگاه گفتم ترجیح میدم همینطوری باشه دلم نمیخواد همش پیشم باشه نگفت تو تازه میخوای عروس بشی دوماهه میشناسیش دلت نمیخواد پیشت باشه چجوری میخوای 50سال باش زندگی کنی...نگف تازه الان باید ذوق داشته باشی و همش بخوای ببینیش اونوقت برعکسی...حتی نگفت باشه هرجور تو میخوای...فقط گفت باید کارشو بیاره شهر زادگاه
زیرزمینی
۲۶آبان
تاحالا شده حس کنید ناخواسته دارید نقش بازی میکنید؟ناخواسته دارید دروغ میگید؟تاحالا شده فکر کنید چجوری ازدواج میکنید؟من هیچوقت فکر نمیکردم یه اشنایی سنتی باعث ازدواجم بشه...همیشه جمله خودم بود که خب ادم خوبی باشه مگه ادم با هر ادم خوبی ازدواج میکنه حالا خودم گیر کردم این وسط...تمام تلاشمو میکنم عاشقش بشم...قلبم براش بتپه...دوسش داشته باشم...دلم براش تنگ بشه...ولی نمیشه...مدام عاشقانه ها براش میگم...میگم که دوسش دارم...ولی هیچ حسی توی قلبم ایجاد نمیشه...این باعث میشه فکر کنم یه ادم دروغ گو هستم....نمیدونم اون چقدر حرفا و احساسش واقعیه و راست میگه...ولی خیلی بیشتر از من دم از علاقش میزنه...من فقط گوش میدم و سعی میکنم عاشقانه هایی براش بگم...بخندم و نذارم بفهمه تو دلم هیچ حسی نیس....مدام با خودم میگم اگه کس دیگه ای بود حسم فرق میکرد؟فکر نکنم...حسی برای هیچ کس توی دلم ایجاد نمیشد...ترس من از اینده و برخورد خونواده ها انقدر زیاده که دیگه دل نمیتونم ببندم....شما هم اگه عاشق یکی باشید هم اگه مدام کل خونواده با عینک بدبینی ببیننش بدون هیچ دلیلی و مدام بهتون بگن به هیچ مردی اعتماد نکن مردا همه دروغ گو هستن دلنمیبندید اعتماد نمیکنید...مشاورم میگف اینکه هیچ حسی بهش ندارم به خاطر اینه که ترس باعث شده تمام خودمو توی این رابطه نذارم...ترس از پس زده شدن از طرف خونواده خودم یا اون باعث میشه احساسم رو دخیل ندم... به نظر ما وقتی منطق میگه ادم خوبیه اگه حسی این وسط نباشه میشه دوام اورد؟میشه زندگی کرد؟اینکه اون ادم شاد خوشگذرون و متعهد به خونواده ای هست میتونه منو شاد کنه و تو سختی ها کنارش بمونم؟یا اولین مشکل به خاطر نبودن هیچ رابطه عمیق قلبی همه چی رو از هم میپاشونه؟البته دقت داشته باشید من هیچوقت هیچوقت تحت هیچ شرایطیحاضر نیستم زندگی خودمو ول کنم و برگردم پیش خونوادم...نه با این ادم نه با هیچ کس دیگه
زیرزمینی
۲۶آبان
تاحالا شده حس کنید ناخواسته دارید نقش بازی میکنید؟ناخواسته دارید دروغ میگید؟تاحالا شده فکر کنید چجوری ازدواج میکنید؟من هیچوقت فکر نمیکردم یه اشنایی سنتی باعث ازدواجم بشه...همیشه جمله خودم بود که خب ادم خوبی باشه مگه ادم با هر ادم خوبی ازدواج میکنه حالا خودم گیر کردم این وسط...تمام تلاشمو میکنم عاشقش بشم...قلبم براش بتپه...دوسش داشته باشم...دلم براش تنگ بشه...ولی نمیشه...مدام عاشقانه ها براش میگم...میگم که دوسش دارم...ولی هیچ حسی توی قلبم ایجاد نمیشه...این باعث میشه فکر کنم یه ادم دروغ گو هستم....نمیدونم اون چقدر حرفا و احساسش واقعیه و راست میگه...ولی خیلی بیشتر از من دم از علاقش میزنه...من فقط گوش میدم و سعی میکنم عاشقانه هایی براش بگم...بخندم و نذارم بفهمه تو دلم هیچ حسی نیس....مدام با خودم میگم اگه کس دیگه ای بود حسم فرق میکرد؟فکر نکنم...حسی برای هیچ کس توی دلم ایجاد نمیشد...ترس من از اینده و برخورد خونواده ها انقدر زیاده که دیگه دل نمیتونم ببندم....شما هم اگه عاشق یکی باشید هم اگه مدام کل خونواده با عینک بدبینی ببیننش بدون هیچ دلیلی و مدام بهتون بگن به هیچ مردی اعتماد نکن مردا همه دروغ گو هستن دلنمیبندید اعتماد نمیکنید...مشاورم میگف اینکه هیچ حسی بهش ندارم به خاطر اینه که ترس باعث شده تمام خودمو توی این رابطه نذارم...ترس از پس زده شدن از طرف خونواده خودم یا اون باعث میشه احساسم رو دخیل ندم... به نظر ما وقتی منطق میگه ادم خوبیه اگه حسی این وسط نباشه میشه دوام اورد؟میشه زندگی کرد؟اینکه اون ادم شاد خوشگذرون و متعهد به خونواده ای هست میتونه منو شاد کنه و تو سختی ها کنارش بمونم؟یا اولین مشکل به خاطر نبودن هیچ رابطه عمیق قلبی همه چی رو از هم میپاشونه؟البته دقت داشته باشید من هیچوقت هیچوقت تحت هیچ شرایطیحاضر نیستم زندگی خودمو ول کنم و برگردم پیش خونوادم...نه با این ادم نه با هیچ کس دیگه
زیرزمینی
۲۵آبان
شروع به کار یعنی شروع به مریض دیدن...عملافقط ذیدن میشه...جایی که من هستم یه مرکز 4پزشکه است که با دوتا پزشک و بدون هیچ امکاناتی سرپرستی میشه...درروز حداقل 80_100مریض میبینم...میبینم یعنی فقط میبینم...درمان و تشخیصی درکار نیست....هرمریض نیاز به یه مترجم داره تا حرفامونو برای هم ترجمه کنه...ترس ها دوباره برگشته...ولی خوشحالم که حداقل دارم یه کار مفید انجام میدم...دارم مریض میبینم و سعی میکنم به فقر و فلاکت این مردم کمک کنم...چیزی به اسم بهداشت اینجا وجود نداره...توی تمام کوچه ها و تنها خیابون اصلی فقط زباله و فاضلاب هست...هر روز کلی دعوا میشه که به خاطر اینکه زبونشونو نمیفهمم نمیدونم چه فحشایی میخورم...بهمون گفتن فقط تا جایی جلوی مریض وایسید که کتک نخورید....من تا حالا چند بار تا مرز کتک خوردن رفتم... ظهر که میرسم خونه انقدر خستم که فقط میخوابم...عصر بلند میشم و کارای خونه و خودم و مامان رو انجام میدم...شب هم نمیفهمم چجوری بیهوش میشم...بیماری هایی اینجا هست که توی هفت سالی که توی شهر غریب بودم حتی یکبارم ندیدم...ادامه دارد پی نوشت:کامنتا رو بعد جواب میدم ببخشید
زیرزمینی