روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۳مهر
امروز بعد از مدتها رفتم دانشگاه شهر غریب واسه کارای فارغ التحصیلی...یه روز شلوغ...اول ترم...دانشجوهای پزشکی جدید که باشوق و ذوق درمورد جسد و اناتومی حرف میزدن...روز اولی هایی که خودشون رو بیشتر از هرکسی پزشک میدونن...ماهم این روزا رو گذروندیم...اون روزا خیلی بیشتر از الان فکر میکردم دکترم...فکر میکردم با اناتومی و فیزیولوژی و بیوشیمی دیگه دکتر شدم رفت...میتونم نسخه هر مریضی رو بپیچونم... اما حالا بعد از 7سال خودمو هر چی میدونم جز دکتر...ترسناکه که ادما بهت اعتماد کنن و جونشون رو دستت بسپارن...ترسناک که همه چیز زندگیت بشه مریضات...زندگی کنی باهاشون...بخندی...بمیری...زنده بشی...امروز فقط میخواستم از دانشگاه بزنم بیرون...دیگه نمیخواستم کسی بهم بگه خانم دکتر...ترسناک بود وقتی هرجا میرفتی همه بهت تبریک بگن و دکتر صدات کنن دکتر... بار این کلمه واسه خیلیا ممکنه فقط یه پز دادن باشه...نه وجدان...نه زندگی...دیگه رخساره ای نیست...دیگه فقط یه دکتر هست که نگران مریضاشه...یه ادم که مهمترین کار زندگیش کمک به ادماس...ادمی که دیگه براش زندگی خصوصی وجود نداره...فقط مریض و مریض و مریض...زندگی قشنگه وقتی بتونی به کسی کمک کنی و ترسناکه وقتی به کسی اسیب برسه بخاطر تصمیمات تو...حالا با هر حرف و توصیه ای قلبم به تپش میوفته...تمام عوارض و احتمالات میاد توذهنم...اعتمادمو از دست میدم...نگران میشم...فقط فکر میکنم به حرفی که به یه مریض زدم...ترسا هرروز بیشتر میشه...تنها کاری که میشه کرد اینه که به درس خوندن ادامه بدم...به خدا توکل کنم و بخوام کمکم کنه...از بابا و بقیه دوستای با تجربه کمک بگیرم...دوباره باید عضویمجله نوین پزشکی و بگیرم و خودمو به روز نگه دارم...خدایا کمک کن تا به کسی اسیب ترسونم حالا شهر غریب دیگه برام غریب نیس...دوست داشتنی و اشناست...شهر غریب پر از روزای جوونیه...روزایی که گذشته و دیگه برنمیگرده...حالا شهر غریب شهر من شده...از این به بعد محل طرحم میشه شهر غریب من...شهری که باید زودتر برام شهری دوست داشتنی بشه...برای من و ادمایی که کنارشون باید زندگی کنم
زیرزمینی
۱۱مهر
همه تغییرات باهم رخ داد...سرم انقدر شلوغ شد که نمیفهمیدم روزام چجوری میگذره...اول دفاع و بعدشم تخلیه خونه توی شهر غریب وکلی هر روز دلتنگی و ناراحتی و خداحافظی با شهر غریب و دوستایی که یکی یکی میرفتن و جای جای شهری که توش بزرگ شدم و زندگی کردم...دلتنگی ها تمومی نداشت و خداحافظی ها هرروز با اشک و ناله رقم میخورد...بالاخره روز موعد رسید و هرجوری بود به شهر زادگاه رسیدم... توی شهر زادگاهم نقل مکان کرده بودیم به یه خونه بزرگتر و جدید...یه خونه نوساز و زیبا که با وجود قشنگ بودن خیلی دلچسب نبود...شاید چون هنوز وسایلو نچیده بودیم...حداقلش این بود که بعد از سالها توی خونه ای زندگی میکردیم که ابرو بر نبود... از لحظه ورودم به خونه دست به کار شدم...داداش رفته بود مسافرت و بابا سرکار...من و مامان خونه بودیم...با کلی ذوق و شوق شروع کردم چیدن خونه و مرتب کردن این اشفته بازار...مامانم مدام میگفت بیا بشین و من گوش نمیکردم...مدام کارتون ها رو جابجا میکردم و سعی میکردم به خونه شکل بدم...طرفای ظهر بود که بالاخره مامان به زور دستمو گرفت و گفت بشین یه چایی بخوریم خسته ای هرچی میگفتم خسته نیستم باور نکرد حرف رفت سر ازدواج من...دوست ندارم انقدر نگران من باشه...چند روز پیشم حرفش شده بود...بهش ماجرای یکی از دوستامو که با شوهرش به مشکل خورده بودد وتعریف کردم و گفتم من فقط تو فکر تخصصم...یکم که گذشت گفت که با خانمی اشنا شده که خونش همین نزدیکیاس...خیلی خوشحال شدم که مامان بالاخره تونسته یه دوست پیدا کنه...ازش کلی تعریف کرد و گفت شماره و ادرسشو گرفته...منم کلی ذوق زدهه گفتم چه عالی دوروز دیگه که خونه رو چیدیم دعوتشون کن رفت و امد کنیم...مامان گفت حتما...کلی از خانمه که چقدر دوست داشتنیه تعریف کرد و چیزایی که خانمه از زندگیش گفته بود رو تعریف کرد دوباره بلند شدم و رفتم پی کارای خونه...دوروزی گذشت یه روز که مامان خونه نبود گوششیش زنگ خورد من برداشتم...خانمه خودشو معرفی کرد شناختم گفتم که میشناسمتون مامانم کلی ازتون تعریف کرده مامانم که برگشت میگم تماس بگیره مامان که اومد گفتم زنگ بزن بهش شروع کرد من و من کردن که نه و بعدا...به زور گوشیو دادم دستش شماره رو براش گرفتم و گفتم واسه دو روز دیگه دعوتشون کن یا بگو ما میریم پپیششون...به زور زنگ زد و من از دور هی اشاره میدادم که بگو بیان و مامان هی چشم غره میرفت...قطع که کرد گفت بیا بشین انقدر ادا نریز...این خانمه عکس تورو دید تو گوشی من ...گفت یه پسر داره مهندسه کار میکنه و... مامان مشخصات داد و من میخندیدم از سر مسخره بازی...گفت حالا میخوای ببینیش...نمیخواستم همین اول رابطه مامان با این دوست دوست داشتنیش بهم بخوره...بهانه رو شروع کردم...زنگ بزن و بگو که من پس فردا میخوام برم شهر غریب بگو اگه میخوان فردا بیان...میدونستم قبول نمیکنن و تا بعدشم خدا کریم بود...خانم خیلی زود با پسرشون هماهنگ کردن و واسه فرداش قرار گذاشتن...خیلی بعید بود انقدر زود برنامشونو با ما جور کنن...قرار شد چون خونه ما اماده نیس اولین قرارمون بیرون باشه...با مامانش اومدن دنبال من و مامانم... مادرش خیلی دوست داشتنی بود...دقیقا سر وقت اومدن و من دودقه قبلش داشتم به مامانم میگفتم حالا یه پسر چاق سیاه سوخته زشت کچله حتما وقتی از ماشین پیاده شد تا بهم سلام کنه گل رو بده ...دیدم یه پسر بلند قد بور و واسه من زیادی جذاب...گل رو گرفتم و در ماشین رو باز کرد و من نشستم... رفتیم کافه و خدا روشکر خیلی هوا خوببود...مادرا ما رو تنها گذاشتن تا حرف بزنیم...حرف های خوبی میزد...یه ادم پخته و خود ساخته ولی درمورد من کار و درسم هیچی نمیدونست سعی کردم با رشته خودم اشناش کنم تا بفهمه من زن تو خونه نیستم...میدونستم رایشو زدم...اولین کسی بود که تو این سالها از مرحله اول رد میشد...مطمئن بودم انقدر از من و رشتم ترسیده که پشت سرشم نگاه نمیکنه ما رو رسوندن خونه... من حالم بد شده بود و فوری پریدم تو دستشویی و هرچی خوردم بالا اوردم...کافه ای که رفتیم کیک خیلی بد و کهنه ای داشت...مسموم شده بودم...وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه...تلفن که قطع شد مامانم گفت مامانش بوده و گفته منتظر جواب شما هستیم...از تعجب داشت شاخام درمیومد...هرچی خواسته بودم بپیچونمش نشده بود...فرداش که برای بار دوم قرار شد همو تنهایی ببینیم...با گل اومد...بازم پیاده شد و گل رو بهم داد..اینبار حتی ده دقیقه زودتر اومده بود در خونه ایستاده بود..مامان از تو پنجره دیده بودش و منو صدا کرد که مطمئن بشه خودش هست یانه...خودش بود...چقدر ان تایم...سر موقع زنگ زد و من رفتم پایین......چند ساعتی با هم بیرون بودیم...گفت که دیروز وقتی ما از ماشین پیاده شدیم مامانش پرسیده نظرت چیه و گفته و بود زنگ بزن...مامانشم اصرار کرده که بذار بریم خونه و بعد گفته زنگ بزن و این شده که قبل از اینکه برسن خونه مامانش به مامان من زنگ زده و نظر ما رو پرسیده و منم گفتم که همون موقع توی دستشویی در حال عق زدن بودم حالا قراره بیشتر اشنا بشیم...بیشتر به هم وقت بدیم و ببینیم به درد هم میخوریم یا نه...باید دید اینبار دست سرنوشت چه بازی برای ما رقم زده
زیرزمینی
۱۱مهر
همه تغییرات باهم رخ داد...سرم انقدر شلوغ شد که نمیفهمیدم روزام چجوری میگذره...اول دفاع و بعدشم تخلیه خونه توی شهر غریب وکلی هر روز دلتنگی و ناراحتی و خداحافظی با شهر غریب و دوستایی که یکی یکی میرفتن و جای جای شهری که توش بزرگ شدم و زندگی کردم...دلتنگی ها تمومی نداشت و خداحافظی ها هرروز با اشک و ناله رقم میخورد...بالاخره روز موعد رسید و هرجوری بود به شهر زادگاه رسیدم... توی شهر زادگاهم نقل مکان کرده بودیم به یه خونه بزرگتر و جدید...یه خونه نوساز و زیبا که با وجود قشنگ بودن خیلی دلچسب نبود...شاید چون هنوز وسایلو نچیده بودیم...حداقلش این بود که بعد از سالها توی خونه ای زندگی میکردیم که ابرو بر نبود... از لحظه ورودم به خونه دست به کار شدم...داداش رفته بود مسافرت و بابا سرکار...من و مامان خونه بودیم...با کلی ذوق و شوق شروع کردم چیدن خونه و مرتب کردن این اشفته بازار...مامانم مدام میگفت بیا بشین و من گوش نمیکردم...مدام کارتون ها رو جابجا میکردم و سعی میکردم به خونه شکل بدم...طرفای ظهر بود که بالاخره مامان به زور دستمو گرفت و گفت بشین یه چایی بخوریم خسته ای هرچی میگفتم خسته نیستم باور نکرد حرف رفت سر ازدواج من...دوست ندارم انقدر نگران من باشه...چند روز پیشم حرفش شده بود...بهش ماجرای یکی از دوستامو که با شوهرش به مشکل خورده بودد وتعریف کردم و گفتم من فقط تو فکر تخصصم...یکم که گذشت گفت که با خانمی اشنا شده که خونش همین نزدیکیاس...خیلی خوشحال شدم که مامان بالاخره تونسته یه دوست پیدا کنه...ازش کلی تعریف کرد و گفت شماره و ادرسشو گرفته...منم کلی ذوق زدهه گفتم چه عالی دوروز دیگه که خونه رو چیدیم دعوتشون کن رفت و امد کنیم...مامان گفت حتما...کلی از خانمه که چقدر دوست داشتنیه تعریف کرد و چیزایی که خانمه از زندگیش گفته بود رو تعریف کرد دوباره بلند شدم و رفتم پی کارای خونه...دوروزی گذشت یه روز که مامان خونه نبود گوششیش زنگ خورد من برداشتم...خانمه خودشو معرفی کرد شناختم گفتم که میشناسمتون مامانم کلی ازتون تعریف کرده مامانم که برگشت میگم تماس بگیره مامان که اومد گفتم زنگ بزن بهش شروع کرد من و من کردن که نه و بعدا...به زور گوشیو دادم دستش شماره رو براش گرفتم و گفتم واسه دو روز دیگه دعوتشون کن یا بگو ما میریم پپیششون...به زور زنگ زد و من از دور هی اشاره میدادم که بگو بیان و مامان هی چشم غره میرفت...قطع که کرد گفت بیا بشین انقدر ادا نریز...این خانمه عکس تورو دید تو گوشی من ...گفت یه پسر داره مهندسه کار میکنه و... مامان مشخصات داد و من میخندیدم از سر مسخره بازی...گفت حالا میخوای ببینیش...نمیخواستم همین اول رابطه مامان با این دوست دوست داشتنیش بهم بخوره...بهانه رو شروع کردم...زنگ بزن و بگو که من پس فردا میخوام برم شهر غریب بگو اگه میخوان فردا بیان...میدونستم قبول نمیکنن و تا بعدشم خدا کریم بود...خانم خیلی زود با پسرشون هماهنگ کردن و واسه فرداش قرار گذاشتن...خیلی بعید بود انقدر زود برنامشونو با ما جور کنن...قرار شد چون خونه ما اماده نیس اولین قرارمون بیرون باشه...با مامانش اومدن دنبال من و مامانم... مادرش خیلی دوست داشتنی بود...دقیقا سر وقت اومدن و من دودقه قبلش داشتم به مامانم میگفتم حالا یه پسر چاق سیاه سوخته زشت کچله حتما وقتی از ماشین پیاده شد تا بهم سلام کنه گل رو بده ...دیدم یه پسر بلند قد بور و واسه من زیادی جذاب...گل رو گرفتم و در ماشین رو باز کرد و من نشستم... رفتیم کافه و خدا روشکر خیلی هوا خوببود...مادرا ما رو تنها گذاشتن تا حرف بزنیم...حرف های خوبی میزد...یه ادم پخته و خود ساخته ولی درمورد من کار و درسم هیچی نمیدونست سعی کردم با رشته خودم اشناش کنم تا بفهمه من زن تو خونه نیستم...میدونستم رایشو زدم...اولین کسی بود که تو این سالها از مرحله اول رد میشد...مطمئن بودم انقدر از من و رشتم ترسیده که پشت سرشم نگاه نمیکنه ما رو رسوندن خونه... من حالم بد شده بود و فوری پریدم تو دستشویی و هرچی خوردم بالا اوردم...کافه ای که رفتیم کیک خیلی بد و کهنه ای داشت...مسموم شده بودم...وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه...تلفن که قطع شد مامانم گفت مامانش بوده و گفته منتظر جواب شما هستیم...از تعجب داشت شاخام درمیومد...هرچی خواسته بودم بپیچونمش نشده بود...فرداش که برای بار دوم قرار شد همو تنهایی ببینیم...با گل اومد...بازم پیاده شد و گل رو بهم داد..اینبار حتی ده دقیقه زودتر اومده بود در خونه ایستاده بود..مامان از تو پنجره دیده بودش و منو صدا کرد که مطمئن بشه خودش هست یانه...خودش بود...چقدر ان تایم...سر موقع زنگ زد و من رفتم پایین......چند ساعتی با هم بیرون بودیم...گفت که دیروز وقتی ما از ماشین پیاده شدیم مامانش پرسیده نظرت چیه و گفته و بود زنگ بزن...مامانشم اصرار کرده که بذار بریم خونه و بعد گفته زنگ بزن و این شده که قبل از اینکه برسن خونه مامانش به مامان من زنگ زده و نظر ما رو پرسیده و منم گفتم که همون موقع توی دستشویی در حال عق زدن بودم حالا قراره بیشتر اشنا بشیم...بیشتر به هم وقت بدیم و ببینیم به درد هم میخوریم یا نه...باید دید اینبار دست سرنوشت چه بازی برای ما رقم زده
زیرزمینی
۳۰شهریور
حالا من یه دکترم...دیروز اخرین روز اینترنی من تموم شد...هنوز هم وقتی شبا توی تخت خودم میخوابم و قرار نیست از خواب بیدار بشم خدارو شکر میکنم...چقدر سخته رفتن از شهر غریب...شهری که بهترین سالاهای عمرم و اوج جوانیم رو توش گذروندم...شهری که توش بزرگ شدم...عاشق شدم...دکتر شدم...حالا شهر زادگاه بیشتر برام غریبه...حالا این شهر بیشتر مال منه...انگار حس یه ادمسرگردونو دارم که مطعلق به هیچ جا نیس...دل بستم به دوسال دیگه و رزیدنتی ککه باز دور بشم از شهر زادگاه...رزیدنتی شهر غریب خوب نیست پس بر نمیگردم به این شهر...ولی بازم  دور میشم از شهر زادگاه و زندگی مستقل خودمو پیدا میکنمچه روزهایی گذشت تو شهر غریب...فقط 19 سالم بود ولی خالا 26 سالمه...هرچند زودتر از هم دوره ای هام تموم کردم ولی بازم طولانی بودهترم اول پر از روزای غریبی و سختیترم دوم پر از شیطونی ترم سوم خونه گرفتم و از خوابگاه اومدم بیرونترم چهارمسفر و خندهترم پنجم روزای عاشقی و علوم پایهفیزیوپات به مسخره بازی کورس هارو گذروندیم و نفهمیدیم چی میشداستاژری روزای اول بیمارستان و حس مسئولیت و حس دکتر واقعیاینترنی پر از ترس و بی خوابی و گریههمه این روزا گذشت...عمر ما گذشت...هفت سال درس خوندیم که بازم در برابر بدن پیچیده ادما هیچه...حالا دیگه باید دکتر باشیم و میئولیت کارامون رو برعهده بگیریم...حالا ترس ها بیشتر میشه...حالا دقت ها بیشتر میشهدلم برای این روزا...تمام روزای خوب و بدش تنگ میشه...دلم برای دوستایی که جای خونواده رو برام پر کردن تنگ میشهخدایا دلم رو پر از شادی کن و تحمل دلتنگی ها رو اسون کن
زیرزمینی
۳۰شهریور
حالا من یه دکترم...دیروز اخرین روز اینترنی من تموم شد...هنوز هم وقتی شبا توی تخت خودم میخوابم و قرار نیست از خواب بیدار بشم خدارو شکر میکنم...چقدر سخته رفتن از شهر غریب...شهری که بهترین سالاهای عمرم و اوج جوانیم رو توش گذروندم...شهری که توش بزرگ شدم...عاشق شدم...دکتر شدم...حالا شهر زادگاه بیشتر برام غریبه...حالا این شهر بیشتر مال منه...انگار حس یه ادمسرگردونو دارم که مطعلق به هیچ جا نیس...دل بستم به دوسال دیگه و رزیدنتی ککه باز دور بشم از شهر زادگاه...رزیدنتی شهر غریب خوب نیست پس بر نمیگردم به این شهر...ولی بازم  دور میشم از شهر زادگاه و زندگی مستقل خودمو پیدا میکنمچه روزهایی گذشت تو شهر غریب...فقط 19 سالم بود ولی خالا 26 سالمه...هرچند زودتر از هم دوره ای هام تموم کردم ولی بازم طولانی بودهترم اول پر از روزای غریبی و سختیترم دوم پر از شیطونی ترم سوم خونه گرفتم و از خوابگاه اومدم بیرونترم چهارمسفر و خندهترم پنجم روزای عاشقی و علوم پایهفیزیوپات به مسخره بازی کورس هارو گذروندیم و نفهمیدیم چی میشداستاژری روزای اول بیمارستان و حس مسئولیت و حس دکتر واقعیاینترنی پر از ترس و بی خوابی و گریههمه این روزا گذشت...عمر ما گذشت...هفت سال درس خوندیم که بازم در برابر بدن پیچیده ادما هیچه...حالا دیگه باید دکتر باشیم و میئولیت کارامون رو برعهده بگیریم...حالا ترس ها بیشتر میشه...حالا دقت ها بیشتر میشهدلم برای این روزا...تمام روزای خوب و بدش تنگ میشه...دلم برای دوستایی که جای خونواده رو برام پر کردن تنگ میشهخدایا دلم رو پر از شادی کن و تحمل دلتنگی ها رو اسون کن
زیرزمینی
۱۷شهریور
س از محدود دختراییه که مدام درمورد شوهرش حرف میزنه...هنوز یه ماه از ازدواجش نگذشته و تنها حرفی که داره بزنه درمورد شوهرشه...دخترا شاید درمورد دوست پسراشون زیاد حرف بزنن ولی معمولا روی شوهراشون خیلی غیرت دارن و کمتر درموردشون حرف میزنن و کمتر به دوستای مجردشون معرفی میکنن بچه های پزشکی میدونن که فیلد بهداشت یکی از بخشاییه که تو تایم بیکاریت خیلی زیاده...صبحا لازم نیس عجله بکنی تا قبل از اتند به بخش برسی و همه مریضها رو دیده باشی...مریض دیدنی درکار نیس...فقط هراز گاهی با چندتا از مراجعین برای مراقبت حرف میزنی و چندتا پرونده میخونی...پس عملا من و سحرفای زیادی واسه گفتن داریم...انقدر که توی این 17روز من همش دارم غکر میکنم هیچ مردی هست که بتونه اخلاق بیخود منو تحمل کنه یا نه س مدام داره با شوهرش حرف میزنه حتی وقتایی که فقط یه ربعه از خونه زده بیرون بهش زنگ میزنه و میگه که چکار میکنی...من نمدونم اخه تو نیم ساعت چه کاری داره بکنه..وای من از تلفنی حرف زدن متنفرم...فوقش یه هفته بتونم این کارو کنم اونم با کسی که نزدیکم نباشه که از همه زندگیم مطلع نباشه گفت هر جا میرن باهم میرن...هر جا میرن کنار هم میشینن گفت نمیتونه تحمل کنه برن جایی و شوهرش دور ازش نشسته باشه...واااای من مرگم اینه که یکی مدام بهم چسبیده باشه هرجابرم بیاد هرچی میکنم ازم بپرسه... وای من وقتی برم رو سایلنت دیگه تمومه از دیوار صدا در میاد از من در نمیاد...هیچ کس نمیتونه بیاد طرفم هر کس نزدیکم بشه باهاش بد برخورد میکنم و میزنم توی ذوقش و صد البته ناراحتش میکنم...خیلی زود بیحوصله میشم...خیلی زود حرفای مشترکم با ادما تموم میشه...اطرافیا ن خیلی وقتا بهم میگن که مهربون و اروم نیستم ولی مریضام اکثرا میگن دکتر مهربونی هستم...من عادت کردم تنهابرم پارک تنها برم کافه تنها برم رستوران...بشینم یه گوشه و توی سکوت محض کتاب بخونم...تحمل ندارم یکی مدام بهم چسبیده باشه... خلاصه اینکه اخلاق مزخرفی دارم فکر نکنم کسی بتونه تحملم کنه...اصلا من جز اون ادمایی هستم که نیمیه گم شده ندارن...اصلا خدا منو کامل افریده...دیدین یه سری از زنا هیچوقت ازدواج نمیکنن و وقتی نگاهشون میکنی اصلا ادم زندگی مشترک نیستن...من از اونام...خدا تو خلقت من مونده نمیدونه چجوری یکی خلق کنه که منو تحمل کنه
زیرزمینی
۱۷شهریور
س از محدود دختراییه که مدام درمورد شوهرش حرف میزنه...هنوز یه ماه از ازدواجش نگذشته و تنها حرفی که داره بزنه درمورد شوهرشه...دخترا شاید درمورد دوست پسراشون زیاد حرف بزنن ولی معمولا روی شوهراشون خیلی غیرت دارن و کمتر درموردشون حرف میزنن و کمتر به دوستای مجردشون معرفی میکنن بچه های پزشکی میدونن که فیلد بهداشت یکی از بخشاییه که تو تایم بیکاریت خیلی زیاده...صبحا لازم نیس عجله بکنی تا قبل از اتند به بخش برسی و همه مریضها رو دیده باشی...مریض دیدنی درکار نیس...فقط هراز گاهی با چندتا از مراجعین برای مراقبت حرف میزنی و چندتا پرونده میخونی...پس عملا من و سحرفای زیادی واسه گفتن داریم...انقدر که توی این 17روز من همش دارم غکر میکنم هیچ مردی هست که بتونه اخلاق بیخود منو تحمل کنه یا نه س مدام داره با شوهرش حرف میزنه حتی وقتایی که فقط یه ربعه از خونه زده بیرون بهش زنگ میزنه و میگه که چکار میکنی...من نمدونم اخه تو نیم ساعت چه کاری داره بکنه..وای من از تلفنی حرف زدن متنفرم...فوقش یه هفته بتونم این کارو کنم اونم با کسی که نزدیکم نباشه که از همه زندگیم مطلع نباشه گفت هر جا میرن باهم میرن...هر جا میرن کنار هم میشینن گفت نمیتونه تحمل کنه برن جایی و شوهرش دور ازش نشسته باشه...واااای من مرگم اینه که یکی مدام بهم چسبیده باشه هرجابرم بیاد هرچی میکنم ازم بپرسه... وای من وقتی برم رو سایلنت دیگه تمومه از دیوار صدا در میاد از من در نمیاد...هیچ کس نمیتونه بیاد طرفم هر کس نزدیکم بشه باهاش بد برخورد میکنم و میزنم توی ذوقش و صد البته ناراحتش میکنم...خیلی زود بیحوصله میشم...خیلی زود حرفای مشترکم با ادما تموم میشه...اطرافیا ن خیلی وقتا بهم میگن که مهربون و اروم نیستم ولی مریضام اکثرا میگن دکتر مهربونی هستم...من عادت کردم تنهابرم پارک تنها برم کافه تنها برم رستوران...بشینم یه گوشه و توی سکوت محض کتاب بخونم...تحمل ندارم یکی مدام بهم چسبیده باشه... خلاصه اینکه اخلاق مزخرفی دارم فکر نکنم کسی بتونه تحملم کنه...اصلا من جز اون ادمایی هستم که نیمیه گم شده ندارن...اصلا خدا منو کامل افریده...دیدین یه سری از زنا هیچوقت ازدواج نمیکنن و وقتی نگاهشون میکنی اصلا ادم زندگی مشترک نیستن...من از اونام...خدا تو خلقت من مونده نمیدونه چجوری یکی خلق کنه که منو تحمل کنه
زیرزمینی
۱۴شهریور
نفهمیدم برای چی رفتم سراغش...میخواستم از خودم انتقام بگیرم یا اون یا دنیا....بهش گفتم بیاد کجا...بهش گفتم یه شیشه از بهترین الکلی که میشناسه بیاره...جلوی همون خونه قرار گذاشتم...خونه بچگی هام... بهم گفته بود اون خونه رو خراب کردن...ولی من دیده بودمش تو اون خونه...همون پله ها...فقط نو شده بود...همه وسایل شیک و جدید...یه زن اونجا بود...یه زن چاق و جوون...احتمالا یکی از همون 97درصد...بهش گفتم بره...گفتم بابامو به من برگردونه... بچگیمو برگردنه...ولی فقط نگاهم کرد...صدای ماشین بابا رو که شنیدم زدم بیرون...بارون که نه سیل میبارید...خداروشکر...حالا هرچقدر میخواستم میتونستم گریه کنم.. ماشینای زیادی ایستادن و بوق زدن...راه افتادم به سمت نا کجا...حالا ترسم داشت اضافه میشد...نمیدونستم کجا میخوام برم...یه نفر دنبالم بود...میدیدمش...یه دوربین داشت...برگشتم و گفتم چی از جونم میخوای...گفت فقط یه سوال...انتقام من شروع شده بود...لبخند زدم و لوندی کردم...گفتم بپرس...گفت تو مال شهر غریبی...چیکار داشتم میکردم... معلوم بود.. یه دفه یادم افتاد...باید میرفتم سمت امامزاده...اونجا میتونستم بمونم...راه افتادم...صدام کرد ..پرسید... حرف زد...ولی فقط سکوت بود پله های امامزاده رو بالا رفتم...برخلاف همه خواب هام خلوت و ساکت بود...بالای پله ها که رسیدم خوابم برد...رطوبت و خیسی خودم و هوا و خستگی زیاد باعث شده بود خوابم ببره...بیدار که شدم دیر شده بود...هوا داشت تاریک میشد...هنوز همون مار توی قلبم چمباتمه زده بود...بهش زنگ زدم...گفتم که میام...گفت که دوسم داره گفت که از هیجان قلبش داره میزنه...گوشیو قطع کردم...اره دوسم داشت...هنوزم داره ولی من دوسش داشتم دیگه ندارم...بس که همه جلوی قلبمو گرفتن نذاشتن زندگی کنم دیگه نتونستم تحمل کنم...سرد شد قلبم...یه مار توش خونه کرد...راه افتادم...هروقت اونو یادم میوفتاد از اخر بود...از روزی که تموم شده بودیم...بعد میرسید به قرارامون توی ماشین...وقت دنده عوض کردن دستمو میبوسید...خسته که بودم سرمو میذاشتم روی پاهاش...دستاش از صدتا مخدر ارام بخش تر بود...اخر سر میرسیدم به روز اول...به لبخندی که اونو عاشق من کردزنگ زدم و درو برام باز کرد...خیس عرق بود...لباسامو دراوردم و رفتم جلو پنجره...خونه بچگیام معلوم بود...من فقط یه سوال داشتم...چرا برای من گناه بود ولی برای یه مرد ثواب...دستمو گرفت...گفت دوسم داره...گفت بعد از این همه سال بهم وفادار بوده و خوشحاله که من حالا خواستم که باهاش باشم...بوسیدم....بغلم کرد...منو برد توی اتاقاز لذت میلرزید و عرق میکرد...عاشق بود...یخ کرده بودم...اون پر از گرمای عشق بود و من پر از انجماد انتقام از نمیدونم کی...بهم التماس میکرد که حرف بزنم...ولی من فقط نگاهش میکردم...چشمامو که بستم اشکام جاری شد...دیگه دست خودم نبود...دیگه جای پشیمونی نبود لجبازی من با تمام مردای دنیا کار دستم داده بود...مثل بارون صبح اشکام جاری بود...اون گناهی نداشت...فکر میکرد این اشکا از لذتهفکر میکرد از درده...اره درد داشتم اما توی قلبم...خسته تن سرد منو بغل کرد و گفت که همیشه دوسم داشته...گفت که میدونه نمیتونم حرف بزنم...گفت میدونه که منم اونو دوس دارم...خیلی مسخره بود...تو اون لحظه انگار خدا ایستاده بود روبروم...بهم میگفت من به فکر ادمای مریضم...جوونای بیکار...ادمای گشنه...درد دار...زجر کشیده...غم دار...تنها...توهم به چیزای مهمتر از خودت فکر کن...من وقت فکر کردن به تو رو ندارم...ولی من اینجا توی بغل اون داشتم فقط به بی دردی خودم فکر میکردم و اشک میریختم...داشتم نقش خودخواه ترین ادم دنیا رو بازی میکردمخوابش که برد...اروم از بغلش اومدم بیرون...لباس پوشیدم و رفتم دم پنجره...خورشید داشت درمیومد...پرنده ها داشتن میخوندن...خونه بچگی هام هنوز اونجا بود...هنوز من دردی از این دنیا کم نکرده بودم...فقط مار توی قلبم بیشتر پیچیده بود و به قلبم فشار میوورد...رفتم دستشویی...همیشه میگفت عاشق موهامه...میگفت زن یعنی موی بلند...دیشب مدام سرشو میکرد تو موهام...حالا این موها اضافه بود...تیغ ریش تراشش رو برداشتم...تمام موهام رو زدم...6-7 سالی بود اصلا کوتاه نکرده بودم...موهام ریختن کف دستشویی... بعد ناخن گیرو برداشتم و ناخن های تازه رنگ شده و بلندم رو از ته چیدم...لباس پوشیدم و یه نامه کوتاه و دور شدم از اون خونه و خونه بچگی و تمام رویا ها و خواب ها...دور شدم از تمام بی دردی هاممنو فراموش کن...من انتقاممو از خودم گرفتم
زیرزمینی
۱۴شهریور
نفهمیدم برای چی رفتم سراغش...میخواستم از خودم انتقام بگیرم یا اون یا دنیا....بهش گفتم بیاد کجا...بهش گفتم یه شیشه از بهترین الکلی که میشناسه بیاره...جلوی همون خونه قرار گذاشتم...خونه بچگی هام... بهم گفته بود اون خونه رو خراب کردن...ولی من دیده بودمش تو اون خونه...همون پله ها...فقط نو شده بود...همه وسایل شیک و جدید...یه زن اونجا بود...یه زن چاق و جوون...احتمالا یکی از همون 97درصد...بهش گفتم بره...گفتم بابامو به من برگردونه... بچگیمو برگردنه...ولی فقط نگاهم کرد...صدای ماشین بابا رو که شنیدم زدم بیرون...بارون که نه سیل میبارید...خداروشکر...حالا هرچقدر میخواستم میتونستم گریه کنم.. ماشینای زیادی ایستادن و بوق زدن...راه افتادم به سمت نا کجا...حالا ترسم داشت اضافه میشد...نمیدونستم کجا میخوام برم...یه نفر دنبالم بود...میدیدمش...یه دوربین داشت...برگشتم و گفتم چی از جونم میخوای...گفت فقط یه سوال...انتقام من شروع شده بود...لبخند زدم و لوندی کردم...گفتم بپرس...گفت تو مال شهر غریبی...چیکار داشتم میکردم... معلوم بود.. یه دفه یادم افتاد...باید میرفتم سمت امامزاده...اونجا میتونستم بمونم...راه افتادم...صدام کرد ..پرسید... حرف زد...ولی فقط سکوت بود پله های امامزاده رو بالا رفتم...برخلاف همه خواب هام خلوت و ساکت بود...بالای پله ها که رسیدم خوابم برد...رطوبت و خیسی خودم و هوا و خستگی زیاد باعث شده بود خوابم ببره...بیدار که شدم دیر شده بود...هوا داشت تاریک میشد...هنوز همون مار توی قلبم چمباتمه زده بود...بهش زنگ زدم...گفتم که میام...گفت که دوسم داره گفت که از هیجان قلبش داره میزنه...گوشیو قطع کردم...اره دوسم داشت...هنوزم داره ولی من دوسش داشتم دیگه ندارم...بس که همه جلوی قلبمو گرفتن نذاشتن زندگی کنم دیگه نتونستم تحمل کنم...سرد شد قلبم...یه مار توش خونه کرد...راه افتادم...هروقت اونو یادم میوفتاد از اخر بود...از روزی که تموم شده بودیم...بعد میرسید به قرارامون توی ماشین...وقت دنده عوض کردن دستمو میبوسید...خسته که بودم سرمو میذاشتم روی پاهاش...دستاش از صدتا مخدر ارام بخش تر بود...اخر سر میرسیدم به روز اول...به لبخندی که اونو عاشق من کردزنگ زدم و درو برام باز کرد...خیس عرق بود...لباسامو دراوردم و رفتم جلو پنجره...خونه بچگیام معلوم بود...من فقط یه سوال داشتم...چرا برای من گناه بود ولی برای یه مرد ثواب...دستمو گرفت...گفت دوسم داره...گفت بعد از این همه سال بهم وفادار بوده و خوشحاله که من حالا خواستم که باهاش باشم...بوسیدم....بغلم کرد...منو برد توی اتاقاز لذت میلرزید و عرق میکرد...عاشق بود...یخ کرده بودم...اون پر از گرمای عشق بود و من پر از انجماد انتقام از نمیدونم کی...بهم التماس میکرد که حرف بزنم...ولی من فقط نگاهش میکردم...چشمامو که بستم اشکام جاری شد...دیگه دست خودم نبود...دیگه جای پشیمونی نبود لجبازی من با تمام مردای دنیا کار دستم داده بود...مثل بارون صبح اشکام جاری بود...اون گناهی نداشت...فکر میکرد این اشکا از لذتهفکر میکرد از درده...اره درد داشتم اما توی قلبم...خسته تن سرد منو بغل کرد و گفت که همیشه دوسم داشته...گفت که میدونه نمیتونم حرف بزنم...گفت میدونه که منم اونو دوس دارم...خیلی مسخره بود...تو اون لحظه انگار خدا ایستاده بود روبروم...بهم میگفت من به فکر ادمای مریضم...جوونای بیکار...ادمای گشنه...درد دار...زجر کشیده...غم دار...تنها...توهم به چیزای مهمتر از خودت فکر کن...من وقت فکر کردن به تو رو ندارم...ولی من اینجا توی بغل اون داشتم فقط به بی دردی خودم فکر میکردم و اشک میریختم...داشتم نقش خودخواه ترین ادم دنیا رو بازی میکردمخوابش که برد...اروم از بغلش اومدم بیرون...لباس پوشیدم و رفتم دم پنجره...خورشید داشت درمیومد...پرنده ها داشتن میخوندن...خونه بچگی هام هنوز اونجا بود...هنوز من دردی از این دنیا کم نکرده بودم...فقط مار توی قلبم بیشتر پیچیده بود و به قلبم فشار میوورد...رفتم دستشویی...همیشه میگفت عاشق موهامه...میگفت زن یعنی موی بلند...دیشب مدام سرشو میکرد تو موهام...حالا این موها اضافه بود...تیغ ریش تراشش رو برداشتم...تمام موهام رو زدم...6-7 سالی بود اصلا کوتاه نکرده بودم...موهام ریختن کف دستشویی... بعد ناخن گیرو برداشتم و ناخن های تازه رنگ شده و بلندم رو از ته چیدم...لباس پوشیدم و یه نامه کوتاه و دور شدم از اون خونه و خونه بچگی و تمام رویا ها و خواب ها...دور شدم از تمام بی دردی هاممنو فراموش کن...من انتقاممو از خودم گرفتم
زیرزمینی
۱۳شهریور
میشینم تو اتوبوس و راه میوفتم...اینبار تو منتظرم نیستی...هیچکس منتظرم نیست...ولی بازم صدای کسایی که داد میزنن تهران منو وسوسه کرد...اینبار خیلی بی گدارتر و یه دفه تر تصمیم گرفتم...حالا سوار اتوبوسم و نصف راهو اومدم...نمیدونم میخوام برم توی این شهر پر از سیاهی چکار کنم...نه جایی رو بلدم نه بلیط تیاتر و سینما دارم....از تمام مردم این شهرمیترسم...توی برق افتاب همه جاش برام تاریکه...ولی بازم راه میوفتم...شاید تهران به من این اجازه رو میده که گم بشم...از خودم دور بشم...از همه دور بشم...گاهی اجازه میده تا برسم به تنهایی که میخوام و شکر کنم بخاطر داشتن دوستان و خونوادم.. اینکه واقعا تنها نیستم و کسایی هستن که حمایتم کنن....هرچند هر رابطه طبیعی روزهای تاریک و سیاهم داره بعداز چند وقت دوباره زنگ زد گفت تو فرق داری گفتم چرا با دخترای اطراف تو فرق دارم ولی با دخترای اطراف خودم یه شکلم... گفت من دوتا دیگه از دخترای دیگه بیمارستانتونم دیدم...گیر افتادم...تو پاکی ولی اونا نه گفتم چرا؟چون مثل خودتن؟ گفت کمکم کن خواهرمو نتونستم راضی کنم همش میگه تو فرق داشتی گفتم من؟هیچ فرقی ندارم منم یکیم مثل اونا...چی داشتن که فهمیدی دخترای خوبی نیستن؟ گفت دختری که 11شب میره خونه دختری که تا صبح هی انلاین میشه...بعدم هی ادعای پاکی میکنه گفتم خب منم 12شب هم رفتم خونه...همیشه هم تا صبح انلاینم گفت رخساره مسخره نکن انقدر شعور دارم که ادما رو تشخیص بدم گفتم اره خب راست میگی ادمای جنس خودتو بهتر میشناسی گفت تو چرا انقدر اصرار داری که بگی بدی..؟. گفتم اصراری ندارم چیزی که هستمو میگم گفت دقیقا...پای هرکاری که کردی وایمیستی و ابایی نداری که بگی گفتم اره من هیچوقت نگفته بودم گ.و.ه خوردم تا روزی که یه مثلا مرد مثل تو مجبورم کرد صدبار بگم گفت ماجرا چی بوده گفتم ماجرا رو برات گفتم...همون که به نظر تو بی اهمیت ترین مسیله دنیاست گفت اها اونو میگی. حالا به من کمک میکنی؟ گفتم نه متاسفم قطع میکنم...از اینهمه محکم بودن خودم تعجب میکنم...ولی نمیخوام یبار دیگه مجبور بشم بگم گ.و.ه خوردم...من فقط خواستم همونجوری که میخوام زندگی کنم...نذاشتن...حالا هم سر لجبازی نمیدونم باکی میخوام اینجوری زندگی کنم هیچی نمیدونن...فقط همیشه با تو فرق داری شروع میشه و به تو هم مثل بقیه ای ختم میشه...اره متاسفانه منم یه دخترم مثل بقیه دخترای این مملکت...تازه اخلاقای بیخودمم خیلی زیاد تره...شاید بدم نباشه ادما زودتر میرن و من برام مهم نیست با صدای زنگ گوشیم بیدار میشم...تو بعداز مدتها زنگ زدی...من تو رو از خودم روندم...توهم رفتی...توهم فرق داشتی...به نظرم احترام گذاشتی...ازم میپرسی کی میای تهران....دلم هری میریزه...بعداز اینهمه وقت میگم چی شده میگی میخواستم ببینمت... میگم پس حتما یه چیزی شده میگی نه فقط گفتی داری فارغ التحصیل میشی...بعد دور میشی از تهران شاید دیگه نبینمت... میگم نمیدونم...جور شد خبرت میدم...امروز میری سر کار؟ میگی نه امروز اف شدم میگم باشه خبرت میکنم خدافظ نمیدونم چرا هیچی نمیگم...نمیگم که نزدیک تهرانم....نمیگم که دلم برات تنگ شده...میخوام تنها باشم...سکوت...مجبور نباشم حرف بزنم...سکوت
زیرزمینی