روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۰۸مرداد
خیلی بده که وسط امتحان کتاب خوندنم بگیره اونم وسط امتحان قلبکتاب جالبی بود تا حالا کتاب این شکلی نخونده بودم...ماجرای مردی بی سواد و بی نام و نشون که ادم قدرتمندی میشه در امریکا به صورت کاملا اتفاقیدوسش داشتم جدید بود
زیرزمینی
۰۸مرداد
از نشر چشمه بعید بود اصلا این کتابو دوست نداشتم...یه داستان تکراری دختری که بخاطر مرگ مادرش پدرشو تا شالها مقصر میدونه و حالا بعد از سالها به اصل قضیه پی میبره تنها چیز جالب اینه که شخصیت اول کتاب شخصیت منفیه
زیرزمینی
۰۸مرداد
از نشر چشمه بعید بود اصلا این کتابو دوست نداشتم...یه داستان تکراری دختری که بخاطر مرگ مادرش پدرشو تا شالها مقصر میدونه و حالا بعد از سالها به اصل قضیه پی میبره تنها چیز جالب اینه که شخصیت اول کتاب شخصیت منفیه
زیرزمینی
۰۸مرداد
شوخی میکنم:شاید اشتباه کردم باید تا تنور داغ بود میچسبوندم میگه حالا که چیزی قطعی نیست شاید اتفاقاتی بیوفته میرم تو فکر...تاشروع تایم بعدیم یه ساعتی فرصت دارم.. یکی از بچه ها و من فقط تو پاویونیم...شاید واقعا من اشتباه کردم...سر دوستمم تو گوشیه میگم:اگه تو کسی باشه که همه چیزش اکی باشه...درس و خونواده و تحصیلات و فکر و همه چیزش درست باشه..ولی نه به احساس خودت مطمین باشی نه اون چکار میکنی؟ میگه یعنی چطوری؟مگه میشه؟ میگم اره مثلا خواهر من و شوهرش. ..ببین این دوتا ادم انقدر شبیه هم هستن که نمیتونی حتی فکرشو کنی...همه چیزشون مثل همه...همه فکراشون مثل همه ولی انگار احساس شوهرش اونقدر قوی نیست...نه اینکه دوسش نداشته باشه ولی فوق العاده ادم منطقیه و اصلا با احساسش جلو نمیره...همیشه مشکلاتشون رو حل میکنه هر جا مشکلی باشه کلی واسه زنش مایه میذاره...ولی انگار مثلا نمیدونه غر دخترونه چیه...الکی گریه کردن چیه...نمیدونه تو این وقتا فقط بغل جواب میده _خب اینجور زندگی ها هیچوقت شکست نمیخوره _اره حق با توه...ولی احساس ادم چی...ادم... مخصوصا ما دخترا یه جاهایی بیشتر نیاز به ساپورت احساسی داریم -میدونی این جور رفتارا بیشتر تو مرداییه که خواهر ندارن...خب تو انقدر احساسی نباش...بعدشم همیشه یه ادم احساسی و منطقی مکمل هم هستن -البته اونم شوهرش خواهر نداره...حالا اگه تو بودی به یه ادمی که همه چیزش اکی بود چی میگفتی؟ -خب این ادمی که تو میگی خیلی خوبه -اره سر همین خیلی خوبیش من به بابام نگفتم...چون میدونستم فقط بابام شرایطشو بفهمه منو به زورم شده بهش میداد میخنده و میگه منم بودم میگفتم برو بهش شوهر کن... میگم الان دارم از تو همینو میپرسم... میگه چند وقت میشناختیش؟ میگم چند ماه...دنبال کارای رفتنش بود...اصلا تو فکر زن گرفتن نبود...به من میگفت چون تو خیلی خوبی به فکر ازدواج افتادم...اولین دختری بودم که با خونوادش درمیون گذاشته...یعنی قضیه براش جدی بوده...پذیرش از چندتا دانشگاه امریکا و کانادا گرفت...انقدر به گوشش خوندم تا قید دکترای امریکا رو زد و پذیرش کانادا رو قبول کرد که فوق لیسانس بودچون اگه میرفت امریکا تا پایان درسش نمیتونست برگرده....بهش گفتم تو پسر بزرگ خانواده ای شاید تو این چهار سال درست اتفاقی افتاد که باید میومدی اونوقت چی نمیتونی بیای خیلی بده...بیچاره انقدر تو گوشش خوندم قید امریکارو زد حالا خودم عذاب وجدان دارم میخنده ومیگه تو که خواهرت رفت خب تو هم میرفتی خوب بود دیگه میگم جالبش اینجاس که دقیقا همون شهر خواهرم پذیرش گرفته...سر همینم خواهرم خیلی اصرار میکرد که این خیلی خوبه...حتی رفته چک کرده دانشگاهای پزشکی همون شهرو که من اگه بخوام برم چجوری میشه _ای بابا پس چرا قبول نکردی... -نمیدونم یعنی به نظرت اشتباه کردم؟میدونی خیلی خوب بود...خیلی ادم روشنی بود خیلی درک بالایی داشت...منو مجبور به هیچ کاری نکرد هیچوقت رفتارمو نخواست تغییر بدم مثلا میدونست چقدراز بحث کردن بدم میاد همیشه تا بحثمون بالا میگیره میگه اصلا ولش کن ولی واقعا هیچوقت حس نکردم احساسی نسبت به من داره...ادم گاهی از نظر احساسی کم میاره -اره خب احساس ادم مهمه ولی این ادمی که تو میگی خیلی خوب بوده باهاش زندگی ارومی میداشتی -اتفاقا خیلی ادم راحتیه در کنارش فوق العاده مقیده...حتی چند بار امتحانش کردم واقعا ادم مقیدیه ومن از همچین ادمایی خیلی خوشم میاد از پسری که نماز بخونه...ولی میگه من تو رو نه از نظر حجاب نه مسایل دینی اجبارت نمیکنم -بالاخره چی شد ایران رفت... -اره چند وقت دیگه میره و من مدام فکر میکنم که اشتباه کردم...
زیرزمینی
۰۸مرداد
شوخی میکنم:شاید اشتباه کردم باید تا تنور داغ بود میچسبوندم میگه حالا که چیزی قطعی نیست شاید اتفاقاتی بیوفته میرم تو فکر...تاشروع تایم بعدیم یه ساعتی فرصت دارم.. یکی از بچه ها و من فقط تو پاویونیم...شاید واقعا من اشتباه کردم...سر دوستمم تو گوشیه میگم:اگه تو کسی باشه که همه چیزش اکی باشه...درس و خونواده و تحصیلات و فکر و همه چیزش درست باشه..ولی نه به احساس خودت مطمین باشی نه اون چکار میکنی؟ میگه یعنی چطوری؟مگه میشه؟ میگم اره مثلا خواهر من و شوهرش. ..ببین این دوتا ادم انقدر شبیه هم هستن که نمیتونی حتی فکرشو کنی...همه چیزشون مثل همه...همه فکراشون مثل همه ولی انگار احساس شوهرش اونقدر قوی نیست...نه اینکه دوسش نداشته باشه ولی فوق العاده ادم منطقیه و اصلا با احساسش جلو نمیره...همیشه مشکلاتشون رو حل میکنه هر جا مشکلی باشه کلی واسه زنش مایه میذاره...ولی انگار مثلا نمیدونه غر دخترونه چیه...الکی گریه کردن چیه...نمیدونه تو این وقتا فقط بغل جواب میده _خب اینجور زندگی ها هیچوقت شکست نمیخوره _اره حق با توه...ولی احساس ادم چی...ادم... مخصوصا ما دخترا یه جاهایی بیشتر نیاز به ساپورت احساسی داریم -میدونی این جور رفتارا بیشتر تو مرداییه که خواهر ندارن...خب تو انقدر احساسی نباش...بعدشم همیشه یه ادم احساسی و منطقی مکمل هم هستن -البته اونم شوهرش خواهر نداره...حالا اگه تو بودی به یه ادمی که همه چیزش اکی بود چی میگفتی؟ -خب این ادمی که تو میگی خیلی خوبه -اره سر همین خیلی خوبیش من به بابام نگفتم...چون میدونستم فقط بابام شرایطشو بفهمه منو به زورم شده بهش میداد میخنده و میگه منم بودم میگفتم برو بهش شوهر کن... میگم الان دارم از تو همینو میپرسم... میگه چند وقت میشناختیش؟ میگم چند ماه...دنبال کارای رفتنش بود...اصلا تو فکر زن گرفتن نبود...به من میگفت چون تو خیلی خوبی به فکر ازدواج افتادم...اولین دختری بودم که با خونوادش درمیون گذاشته...یعنی قضیه براش جدی بوده...پذیرش از چندتا دانشگاه امریکا و کانادا گرفت...انقدر به گوشش خوندم تا قید دکترای امریکا رو زد و پذیرش کانادا رو قبول کرد که فوق لیسانس بودچون اگه میرفت امریکا تا پایان درسش نمیتونست برگرده....بهش گفتم تو پسر بزرگ خانواده ای شاید تو این چهار سال درست اتفاقی افتاد که باید میومدی اونوقت چی نمیتونی بیای خیلی بده...بیچاره انقدر تو گوشش خوندم قید امریکارو زد حالا خودم عذاب وجدان دارم میخنده ومیگه تو که خواهرت رفت خب تو هم میرفتی خوب بود دیگه میگم جالبش اینجاس که دقیقا همون شهر خواهرم پذیرش گرفته...سر همینم خواهرم خیلی اصرار میکرد که این خیلی خوبه...حتی رفته چک کرده دانشگاهای پزشکی همون شهرو که من اگه بخوام برم چجوری میشه _ای بابا پس چرا قبول نکردی... -نمیدونم یعنی به نظرت اشتباه کردم؟میدونی خیلی خوب بود...خیلی ادم روشنی بود خیلی درک بالایی داشت...منو مجبور به هیچ کاری نکرد هیچوقت رفتارمو نخواست تغییر بدم مثلا میدونست چقدراز بحث کردن بدم میاد همیشه تا بحثمون بالا میگیره میگه اصلا ولش کن ولی واقعا هیچوقت حس نکردم احساسی نسبت به من داره...ادم گاهی از نظر احساسی کم میاره -اره خب احساس ادم مهمه ولی این ادمی که تو میگی خیلی خوب بوده باهاش زندگی ارومی میداشتی -اتفاقا خیلی ادم راحتیه در کنارش فوق العاده مقیده...حتی چند بار امتحانش کردم واقعا ادم مقیدیه ومن از همچین ادمایی خیلی خوشم میاد از پسری که نماز بخونه...ولی میگه من تو رو نه از نظر حجاب نه مسایل دینی اجبارت نمیکنم -بالاخره چی شد ایران رفت... -اره چند وقت دیگه میره و من مدام فکر میکنم که اشتباه کردم...
زیرزمینی
۰۴مرداد
یهنثری مشابه پیش از انکه بخوابم داشت...داستانی غیر قابب پیشبینی...داستانی که میگه شاید کوچکترین کارهای ما تاثیر بزرگی روی ادمهایی که ما میشناسیم داشته باشه...تاثیری که شاید هیچوقت نفهمیم...داستان دختری نوجوان که اسیب های زیادی از جامعه و خانواده دیده تاثیرات به ظاهر کوچیک که تونسته حادثه ای بزرگ رو رقم بزنه
زیرزمینی
۰۴مرداد
یهنثری مشابه پیش از انکه بخوابم داشت...داستانی غیر قابب پیشبینی...داستانی که میگه شاید کوچکترین کارهای ما تاثیر بزرگی روی ادمهایی که ما میشناسیم داشته باشه...تاثیری که شاید هیچوقت نفهمیم...داستان دختری نوجوان که اسیب های زیادی از جامعه و خانواده دیده تاثیرات به ظاهر کوچیک که تونسته حادثه ای بزرگ رو رقم بزنه
زیرزمینی
۲۹تیر
همیشه فکر میکردم چرا مریضا به مریضی هایی که باید لانگ لایف دارو بخورن انقدر حساسن...چرا بعد از یه مدت دارو هاشون رو نمیخورن...تا اینکه بابا اول مشکل گوارشی پیدا کرد و بعد هم سکته کرد...هرکاری کردیم نتو نستیم راضیش کنیم دارو هاشو بخوره...البته همه میدونن پزشکا خودشون بدترین دارو خور های جهان هستن...اگه بدونن درمان نمیشن که اصلا نمیخورن...اگه هم بدونن درمان میشن همین که علامت ها برطرف بشه دیگه نمیخورن...اگه هم لانگ لایف باشه هی بخور نخور میکننحالا شده ماجرای من...وقتی میخواستم بابا رو راضی کنم بش میگفتم من که بچه تو ام بیشتر از تو دارو میخورم...بابا هیچوقت نپرسید چه دارویی میخوری یا چرا میخوری...فکر میکرد شوخی میکنم...بدبختی اینجاس که معدمم فوری بهم میریزه...دادش میره هوا و اشتها کور و استفراغ مداوم به همه اضافه میشه...فقط همه زورم رو میزنم تا دوساعت بعد از دارو ها استفراغ نکنم تا مجبور به تجدید دوز نشم...یه خریت دیگه هم خوردن همه دارو ها با همه...یا حداگثر دو نوبت...فقط خدارو شکر که الان حالم خوبه
زیرزمینی
۲۹تیر
همیشه فکر میکردم چرا مریضا به مریضی هایی که باید لانگ لایف دارو بخورن انقدر حساسن...چرا بعد از یه مدت دارو هاشون رو نمیخورن...تا اینکه بابا اول مشکل گوارشی پیدا کرد و بعد هم سکته کرد...هرکاری کردیم نتو نستیم راضیش کنیم دارو هاشو بخوره...البته همه میدونن پزشکا خودشون بدترین دارو خور های جهان هستن...اگه بدونن درمان نمیشن که اصلا نمیخورن...اگه هم بدونن درمان میشن همین که علامت ها برطرف بشه دیگه نمیخورن...اگه هم لانگ لایف باشه هی بخور نخور میکننحالا شده ماجرای من...وقتی میخواستم بابا رو راضی کنم بش میگفتم من که بچه تو ام بیشتر از تو دارو میخورم...بابا هیچوقت نپرسید چه دارویی میخوری یا چرا میخوری...فکر میکرد شوخی میکنم...بدبختی اینجاس که معدمم فوری بهم میریزه...دادش میره هوا و اشتها کور و استفراغ مداوم به همه اضافه میشه...فقط همه زورم رو میزنم تا دوساعت بعد از دارو ها استفراغ نکنم تا مجبور به تجدید دوز نشم...یه خریت دیگه هم خوردن همه دارو ها با همه...یا حداگثر دو نوبت...فقط خدارو شکر که الان حالم خوبه
زیرزمینی
۲۸تیر
این روزها فقط مدام و مدام کشیک دادن حالمو خوب میکنه ...سه روز پشت سر هم کشیک بودم...بخش جراحی اعصاب یکی از معروف رین دکترای مغز و اعصاب مشاوره قلب برای یکی از مریضاش گذاشته بود...رفتم تا مریضو ببینم...مریض مردی بود 5 ساله...تنگی کانال کردنش رو عمل کرده بود...گردنش با گردنبند بسته بود...تام موهاش سفید بود...خیلی مودب وبا احترام حرف میزد...چیزی که شاید ما اینترنا خیلی بهش عادت نداریم...شرح حال گرفتم یه توبت خلط خونی داشت با شک به امبولی مشاوره قلب درخواست شده بود...داشتم معاینه میکردم که خانم تقریبا 35 ساله ای وارد شد...اومد به سمت ما ...سلام کردو رفت بادبزن و برداشت و شروع کرد باد مرد-شما همسرش هستید؟-بلهباتعجب نگاهش میکنم و سرمو میندازم پایین...لبخند میزنم و میگم چند سالتونه-33 سال-چه خوب موندین من فکر کردم دخترشون هستیدمرد درحالی که به سقف خیره شده بود خانم دکتر شما که منو ضایع کردیدمیخندم و میگم نه حاج اقا باید از سن خانم ها همیشه تعریف کردسرمو خم میکنم رو پرونده و با گوشه چشم میبینم که دست زنشو گرفته و زن لبخند میزنهچند روز بعد زن رو دم سی سی یو میبینم...میگم چرا اینجاییدمیگه گفتن امبولیه اوردنش اینجا...میرم سری به مرد میزنم و میبینم که حالش خوبهمیپرسم شما بچه دارید؟میگه یه پسر بزرگدیدن این زن و شوهر جرقه ای تو دلم میزنه و دلم روشن میشه...شاید هنوز هم بشه عشق رو بین بعضی زن و شوهر ها دید...ولی کی میدونه پشت این لبخند ها و رفتار ها چه گذشته ای خوابیده
زیرزمینی