روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۳خرداد
همه چی از صبح دوشنبه شروع شد...صبح 5.30 توی بخش بودم و داشتم پروگرس نوت مریض ها رو میذاشتم...مریضاییی که حدس میزدم ترخیص بشن رو خلاصه پرونده نوشتم و تا بعدش وقت داشته باشم برای مریضای جدید...رزیدنت سال 2 اومد و مریض ها رو دید...راند کرد و منو برخلاف هرروز به تمام بخش ها برد...گفت حالا سال یک که نیست حداقل تو هستی بیا...راند با رزیدنت که تموم شد اتند اومد...راند اتند که تموم شد سال دو گفت کارای مریض ها رو بکن سریع بیا اتاق عمل...دی گلینیک نمیخواد بری...بیا تا تو اتاق عمل مریض ها رو ببینی و پرونده هاشونو کامل کنی...لباس پوشیدم و رفتم اتاق عمل...فرم این بیمارستان برخلاف بیمارستان خودمون به جای سبز . ابی بود...یعنب تو اتاق عمل همه  لباس ابی پوشیده بودن جر من که سبز بودمرزیدنت سال دو که اومد دید من زودتر از اون رسیدم تعجب کرد...بهش گفتم هنوز مریض ها نیومدن...اون روز از صبحش رزیدنت 2 بدجوری به طور مشکوکیی هی به من لبخند میزد...رزیدنتی که من هرروز از دیدنش قبض روح میشدم بس که بد اخلاق بود حالا هی لبخند میزد...یکم که گذشت منو صدا زد و گفت خانم دکتر شما دانشگاه ازادی هستی؟گفتم بلهگفت شما خیلی باشخصیتی من اصلا متوجه نشدم نشدم...هرکاری بهت گفتیم انجام دادیم و اصلا زیر کار در رو نبودی ولی بچه های دانشگاه ازاد معمولا کمیتشون یه جایی لنگه...و همچنان اون لبخند روی لبش بود و من داشتم قبض روح میشدم که چرا این انقدر با من مهربون شده (این رزیدنت ما یه پسر جوونه که قد خیلی بلندی داره و چشای سبز و خیلی هم حس میکنه دختر کشه و خوش تیپه)هر 5 دقه از جام میپریدم که ببینم مریضامون اومدن یا نه ...وقتی اومد و دید چقدر درگیر پیدا کردن مریضم گفت خانم دکتر برو تو اتاق عمل ها هرچی رو دوست داری ببین نمیخواد دنبال مریض باشی گفتم میترسم اقای دکتر بیاد مریض رو میس کنم گفت نگران نباش بیاد هم چند تا مریض جلوش هست به این زودی نمیره تو اتاق عمل...گفتم باشه و رفتم سر یه عمل کولکتومی...هر ده دقیقه یه سر میرفتم استیشن...یه دفعه که رفتم رزیدنت 3 اونجا بود...دکتر ش.ش جلوی پام بلند شد و یه سلام علیک مفصل کرد...رزیدنتی که هیچ کس رو تحویل نمیگیره حالا چی شده!!!!امروز تو این بیمارستان چه خبره؟به رزیدنت 2 گفتم شب بیمارستان دیگه ای کشیکم ... از نگاهش ترسیدم و فوری گفتم تا 6.30 هر جورباشه خودمو میرسونم...خندید و گفتن نمیخواد تا 7 هم برسی خوبهتتا ساعت 10.30 منتظر مریض بودم که رزیدنت 2 پیجم کرد.مهرشو بهم داد و گفت برو تو بخش کارامریضا رو بکن بعدم دیگه نمیخواد بیای اتاق عمل من مریضا رو میبینم...چی؟ افم کرده؟ امروز چه خبره؟منم رفم مریض ها رو دیدم و رفتم خونه...عصر یه بیمارستان دیگه کشیک بودم...رفتم اون طرف و سال یک این بیمارستان همشهری از اب دراومد..یه رزیدنت مهربون که کلی چیز یادم داد نه دعوام کرد نه تحقیر...بهم گفت چقدر خوب کارها رو انجام میدی و شرح حال مینویسی کاش تمام ماه اینترنم بودی...من!!!!من که خیللی افتضاحم...اخر شب بود که بهم زنگ زدن وگفتن که سه تا از مریض هام صبح توی گراند راند معرفی میشن و من هیچ شناختی از مریضام نداشتم...شب که رزیدنت 1 اومد برای ویزیت اسممو پرسید...گفتم رخساره...گفت چه اسم قشنگی...بهش گفتم که از بخش جراحی بدم میاد و واقعا داره بهم سخت میگذره...گفت یعنی تو اگه یه جراح بیاد خاستگاریت قبول نمیکنی؟گفتم نه...چند ساعتی که گذشت دوباره حرفشو تکرار کرد و گفت یعنی اگه تو خاستگار جراح داشته باشی یه رادیو لوژی جراح رو قبول نمیکنی...این دفعه خجالت زده  سرخ شدم...اخه این چیه هی میگه؟امروز این رزیدنتای جراحی چشونه اخه؟صبح اینترن هایی که باید تحویل میگرفتن دیر اومدن و من بدو بدو بخش رو تحویل دادم و رفتم وسایلمو برداشتم و رفتم بیمارستان اصلیمون برای گراند راند...خیس عرق شده بودم و تند تند کارامو کردم...گراند راند شروع شد و من مریض اول رو گفتم...گند زدم به تمام معنا...خجالت زده نمیدونستم چکار کنم...جلوی یه استاد تمام و اتند ها و رزیدنت های سال های مختلف و اینترن و ...داشتم اب میشدم از خجالت...عجب گندی زده بودمبا ایما و اشاره از سال 2 معذرت خواهی کردم...از همون لبخندای مشکوکش تحویلم داد و گفت عالی بودیرفتیم سر مریض دوم...بازم گند زدم این یکی رو بدتر گفتم...وقتی از اتاق رفتیم بیرون به سال دو گفتم ببخشید من صبح تازه از اون بیمارستان اومدم و دیر شد و شرمندم...خیلی پهن خندید و گفت خانم دکتر عالی بودی اصلا نگران نباش و بعدش بیا تا من بیستتو بدم...من داشتم از ترس سکته میکرردم...چه خوابی برام دیده؟کشیک اضافه؟تمدید دوره؟جریان چیه؟خدایا کمکم کن دارم قبض روح میشمهمونجوری که خیس عرق بودم رفتم سر مریض سوم...اینبا سال 3 اومد کنارم ایستاد و کمکم کرد...و من این یکی رو هم گند زدم...چیف رزیدنت ها خم شد تا اسمم رو از روی کارتم  بخونه...خدایا مگه ممکنه...افتضاح کردم...روز اخری بدجور گند زدم...اینبار رفتم از رزیدنت 3 معذرت خواستم...بهم گفت خوب بود خانم دکتر برو برگتو بیار تا نمره اخر ماهتو بدمدیدی چه بلایی سرم اومد...بیچاره شدم...چکارم میخواد بکنه؟؟؟خیس عرق با ترس و لرز برگمو بهش دادم...دیدم بهم 20 داد و زیرش نوشت با تشکر از اینترن وظیفه شناس!!!!!!!رزیدنت سال دو گفت خانم دکتر یه سر نسخه برام بیار تا نامتو بنویسم...دیگه داشتم از ترس میمردم واقعا...چی ؟نامه چیه دیگه؟سرنسخه و با ترس و لرز بهش دادم...گفت اسمت چیه؟گفتم رخساره...گفت چه اسم قشنگی...دیدم نوشت من خانم رخساره رو به عنوان اینترن نمونه معرفی میکنم!!!!!!!گفت اینو بده به چیف رزیدنت ها!!!!!!!باورم نمیشد...امروز اینجا چه خبره...خدایا اینا چه خوابی برام دیدن...چه بلایی میخوان سر من بیارن؟بعدا نوشت:وقتی داشتم درس میخوندم واسه کنکور تو حین و بین انتخاب رشته دانگاه ازاد تلویزیون سریال قصه های جزیره رو میذاشت و دقیقا قسمتایی بود که فلیسیتی داشت دانشکده پزشکی و ول میکرد...وقتی سارابهش گفت چرا رفتی دانشکده پزشکی وقتی از کارش میترسیدی و بدت میومد گفت من همیشه عادت داشتم بهترین باشم واسه همین این رشته رو انتخاب کردم...اون روزهاخودمو.قانع کردم که من مثل فیلیسیتی نیستم و واقعا پزشکی رو دوست دارم ولی این روزهاهمش فکرمیکنم نکنه واقعا چون من شاگرد اول بودم همیشه این رشتخ رو انتخاب کردم و هیچ سنخیتی بامن نداره
زیرزمینی
۱۳خرداد
همه چی از صبح دوشنبه شروع شد...صبح 5.30 توی بخش بودم و داشتم پروگرس نوت مریض ها رو میذاشتم...مریضاییی که حدس میزدم ترخیص بشن رو خلاصه پرونده نوشتم و تا بعدش وقت داشته باشم برای مریضای جدید...رزیدنت سال 2 اومد و مریض ها رو دید...راند کرد و منو برخلاف هرروز به تمام بخش ها برد...گفت حالا سال یک که نیست حداقل تو هستی بیا...راند با رزیدنت که تموم شد اتند اومد...راند اتند که تموم شد سال دو گفت کارای مریض ها رو بکن سریع بیا اتاق عمل...دی گلینیک نمیخواد بری...بیا تا تو اتاق عمل مریض ها رو ببینی و پرونده هاشونو کامل کنی...لباس پوشیدم و رفتم اتاق عمل...فرم این بیمارستان برخلاف بیمارستان خودمون به جای سبز . ابی بود...یعنب تو اتاق عمل همه  لباس ابی پوشیده بودن جر من که سبز بودمرزیدنت سال دو که اومد دید من زودتر از اون رسیدم تعجب کرد...بهش گفتم هنوز مریض ها نیومدن...اون روز از صبحش رزیدنت 2 بدجوری به طور مشکوکیی هی به من لبخند میزد...رزیدنتی که من هرروز از دیدنش قبض روح میشدم بس که بد اخلاق بود حالا هی لبخند میزد...یکم که گذشت منو صدا زد و گفت خانم دکتر شما دانشگاه ازادی هستی؟گفتم بلهگفت شما خیلی باشخصیتی من اصلا متوجه نشدم نشدم...هرکاری بهت گفتیم انجام دادیم و اصلا زیر کار در رو نبودی ولی بچه های دانشگاه ازاد معمولا کمیتشون یه جایی لنگه...و همچنان اون لبخند روی لبش بود و من داشتم قبض روح میشدم که چرا این انقدر با من مهربون شده (این رزیدنت ما یه پسر جوونه که قد خیلی بلندی داره و چشای سبز و خیلی هم حس میکنه دختر کشه و خوش تیپه)هر 5 دقه از جام میپریدم که ببینم مریضامون اومدن یا نه ...وقتی اومد و دید چقدر درگیر پیدا کردن مریضم گفت خانم دکتر برو تو اتاق عمل ها هرچی رو دوست داری ببین نمیخواد دنبال مریض باشی گفتم میترسم اقای دکتر بیاد مریض رو میس کنم گفت نگران نباش بیاد هم چند تا مریض جلوش هست به این زودی نمیره تو اتاق عمل...گفتم باشه و رفتم سر یه عمل کولکتومی...هر ده دقیقه یه سر میرفتم استیشن...یه دفعه که رفتم رزیدنت 3 اونجا بود...دکتر ش.ش جلوی پام بلند شد و یه سلام علیک مفصل کرد...رزیدنتی که هیچ کس رو تحویل نمیگیره حالا چی شده!!!!امروز تو این بیمارستان چه خبره؟به رزیدنت 2 گفتم شب بیمارستان دیگه ای کشیکم ... از نگاهش ترسیدم و فوری گفتم تا 6.30 هر جورباشه خودمو میرسونم...خندید و گفتن نمیخواد تا 7 هم برسی خوبهتتا ساعت 10.30 منتظر مریض بودم که رزیدنت 2 پیجم کرد.مهرشو بهم داد و گفت برو تو بخش کارامریضا رو بکن بعدم دیگه نمیخواد بیای اتاق عمل من مریضا رو میبینم...چی؟ افم کرده؟ امروز چه خبره؟منم رفم مریض ها رو دیدم و رفتم خونه...عصر یه بیمارستان دیگه کشیک بودم...رفتم اون طرف و سال یک این بیمارستان همشهری از اب دراومد..یه رزیدنت مهربون که کلی چیز یادم داد نه دعوام کرد نه تحقیر...بهم گفت چقدر خوب کارها رو انجام میدی و شرح حال مینویسی کاش تمام ماه اینترنم بودی...من!!!!من که خیللی افتضاحم...اخر شب بود که بهم زنگ زدن وگفتن که سه تا از مریض هام صبح توی گراند راند معرفی میشن و من هیچ شناختی از مریضام نداشتم...شب که رزیدنت 1 اومد برای ویزیت اسممو پرسید...گفتم رخساره...گفت چه اسم قشنگی...بهش گفتم که از بخش جراحی بدم میاد و واقعا داره بهم سخت میگذره...گفت یعنی تو اگه یه جراح بیاد خاستگاریت قبول نمیکنی؟گفتم نه...چند ساعتی که گذشت دوباره حرفشو تکرار کرد و گفت یعنی اگه تو خاستگار جراح داشته باشی یه رادیو لوژی جراح رو قبول نمیکنی...این دفعه خجالت زده  سرخ شدم...اخه این چیه هی میگه؟امروز این رزیدنتای جراحی چشونه اخه؟صبح اینترن هایی که باید تحویل میگرفتن دیر اومدن و من بدو بدو بخش رو تحویل دادم و رفتم وسایلمو برداشتم و رفتم بیمارستان اصلیمون برای گراند راند...خیس عرق شده بودم و تند تند کارامو کردم...گراند راند شروع شد و من مریض اول رو گفتم...گند زدم به تمام معنا...خجالت زده نمیدونستم چکار کنم...جلوی یه استاد تمام و اتند ها و رزیدنت های سال های مختلف و اینترن و ...داشتم اب میشدم از خجالت...عجب گندی زده بودمبا ایما و اشاره از سال 2 معذرت خواهی کردم...از همون لبخندای مشکوکش تحویلم داد و گفت عالی بودیرفتیم سر مریض دوم...بازم گند زدم این یکی رو بدتر گفتم...وقتی از اتاق رفتیم بیرون به سال دو گفتم ببخشید من صبح تازه از اون بیمارستان اومدم و دیر شد و شرمندم...خیلی پهن خندید و گفت خانم دکتر عالی بودی اصلا نگران نباش و بعدش بیا تا من بیستتو بدم...من داشتم از ترس سکته میکرردم...چه خوابی برام دیده؟کشیک اضافه؟تمدید دوره؟جریان چیه؟خدایا کمکم کن دارم قبض روح میشمهمونجوری که خیس عرق بودم رفتم سر مریض سوم...اینبا سال 3 اومد کنارم ایستاد و کمکم کرد...و من این یکی رو هم گند زدم...چیف رزیدنت ها خم شد تا اسمم رو از روی کارتم  بخونه...خدایا مگه ممکنه...افتضاح کردم...روز اخری بدجور گند زدم...اینبار رفتم از رزیدنت 3 معذرت خواستم...بهم گفت خوب بود خانم دکتر برو برگتو بیار تا نمره اخر ماهتو بدمدیدی چه بلایی سرم اومد...بیچاره شدم...چکارم میخواد بکنه؟؟؟خیس عرق با ترس و لرز برگمو بهش دادم...دیدم بهم 20 داد و زیرش نوشت با تشکر از اینترن وظیفه شناس!!!!!!!رزیدنت سال دو گفت خانم دکتر یه سر نسخه برام بیار تا نامتو بنویسم...دیگه داشتم از ترس میمردم واقعا...چی ؟نامه چیه دیگه؟سرنسخه و با ترس و لرز بهش دادم...گفت اسمت چیه؟گفتم رخساره...گفت چه اسم قشنگی...دیدم نوشت من خانم رخساره رو به عنوان اینترن نمونه معرفی میکنم!!!!!!!گفت اینو بده به چیف رزیدنت ها!!!!!!!باورم نمیشد...امروز اینجا چه خبره...خدایا اینا چه خوابی برام دیدن...چه بلایی میخوان سر من بیارن؟بعدا نوشت:وقتی داشتم درس میخوندم واسه کنکور تو حین و بین انتخاب رشته دانگاه ازاد تلویزیون سریال قصه های جزیره رو میذاشت و دقیقا قسمتایی بود که فلیسیتی داشت دانشکده پزشکی و ول میکرد...وقتی سارابهش گفت چرا رفتی دانشکده پزشکی وقتی از کارش میترسیدی و بدت میومد گفت من همیشه عادت داشتم بهترین باشم واسه همین این رشته رو انتخاب کردم...اون روزهاخودمو.قانع کردم که من مثل فیلیسیتی نیستم و واقعا پزشکی رو دوست دارم ولی این روزهاهمش فکرمیکنم نکنه واقعا چون من شاگرد اول بودم همیشه این رشتخ رو انتخاب کردم و هیچ سنخیتی بامن نداره
زیرزمینی
۰۵خرداد
این روزها چقدر دلم تنگ میشود برای تو...چقدر میخواهم که باشی...ارامم کنی...این روزها دلم تنگ است برای زنانگی ام...دلم تنگ است برای خودممدام به یاد می اورم روزهایی را که نمیخواستم زنی ضعیف باشم...راه را اشتباه رفته ام...راه را اشتباه رفته ام...من ادم شب زنده داری نیستم...من ادم بی تو بودن نیستم...بیا و کنارم باش...نگذار تنها بمانم...بیا و زنانگی را به خاطرم بیاور...دلم میخواهد بچه ای داشته باشم...دلم میخواهد بچه ای از تو داشته باشم...احمقانه زنی باشم که زندگی اش خلاصه میشود به بزرگ کردن بچه اش...دلم میخواهد افتخار کنم که زنم و کارهای زنانه انجام دهم نه که هر روز ادم هایی را ببینم که زندگیشان وابسته به دیالیز است...پسر جوانی را ببینم که به علت بیماری روانپزشکی دعوایی کرده و دستش فقط با استخوان به قسمت بالا متصل است...بگذار زنانگی ام را داشته باشم...بیا تا دلم تنگ نباشد...بیا و مراقبم باش...من نیاز دارم که مراقبت شوم و گاهی این ماسک محکم و مقاوم راکنار بگذارمدرخواستی که دادم برای ماه دوم بخش جراحی منو برده به یه بیمارستانی که ته دنیاست...دوتا کشیک دادم تا حالا...از 9 تا...مرگ رو به چشم های خودم میبینم...انقدر 4 طبقه بیمارستان رو بالا و پایین کردم که حس از پاهام رفته و کفشای مارک دارم پاره شده...تمام مدت باید دنبال پیجرت بدوی که مبادا پیجر رزیدنت رو بزنن وبیاد پوست از کلت بکنه...تا حالا دوبار رزیدنت پرونده ای رو که نوشتم جلوی روم پاره کرده و ازم خواسته از اول بنویسم...البته به نتایج خوبی رسیدم1-خریت محضه پزشکی خوندن2-هیچوقت امتحان رزیدنتی نمیدم3-از راه دیگه ای جز پزشکی پول دربیارماشتباه کردم که پزشکی خوندم...من مرد روزای سخت نیستم به قول خانم موقرمز...کم اوردم بدجور...از اینکه یه رزیدنت بدخت تمام عقده های زندگیشو سرمن خالی کنه و بدون حتی اینکه چیزی یادم بده از اینکه نمیدونم با مریض باید چکار کنم توبیخم کنه متنفرم...همیشه یادم میمونه...که عقده هامو سر ادمایی که کمتر از من بلدن خالی نکنمبعد از پایان درسم میرم دنبال موسیقی...دوباره سازمو میزنم...خودمو اروم میکنم...خوشبخت میکنم...دیگه دیدن رنج ادما بسه...این روزها به راهی که جز پزشکی میتونستم برم زیاد فکر میکنم1-مغازه دار2-اشپز3-نوازنده4- بافنده5- خیاط6- صاحب مهد کودکبرای هادی خواننده وبلاگم:وقتی همه پیام های شما خصوصیه من چیو باید جواب بدم؟؟؟؟وچجوری؟؟؟؟؟
زیرزمینی
۰۵خرداد
این روزها چقدر دلم تنگ میشود برای تو...چقدر میخواهم که باشی...ارامم کنی...این روزها دلم تنگ است برای زنانگی ام...دلم تنگ است برای خودممدام به یاد می اورم روزهایی را که نمیخواستم زنی ضعیف باشم...راه را اشتباه رفته ام...راه را اشتباه رفته ام...من ادم شب زنده داری نیستم...من ادم بی تو بودن نیستم...بیا و کنارم باش...نگذار تنها بمانم...بیا و زنانگی را به خاطرم بیاور...دلم میخواهد بچه ای داشته باشم...دلم میخواهد بچه ای از تو داشته باشم...احمقانه زنی باشم که زندگی اش خلاصه میشود به بزرگ کردن بچه اش...دلم میخواهد افتخار کنم که زنم و کارهای زنانه انجام دهم نه که هر روز ادم هایی را ببینم که زندگیشان وابسته به دیالیز است...پسر جوانی را ببینم که به علت بیماری روانپزشکی دعوایی کرده و دستش فقط با استخوان به قسمت بالا متصل است...بگذار زنانگی ام را داشته باشم...بیا تا دلم تنگ نباشد...بیا و مراقبم باش...من نیاز دارم که مراقبت شوم و گاهی این ماسک محکم و مقاوم راکنار بگذارمدرخواستی که دادم برای ماه دوم بخش جراحی منو برده به یه بیمارستانی که ته دنیاست...دوتا کشیک دادم تا حالا...از 9 تا...مرگ رو به چشم های خودم میبینم...انقدر 4 طبقه بیمارستان رو بالا و پایین کردم که حس از پاهام رفته و کفشای مارک دارم پاره شده...تمام مدت باید دنبال پیجرت بدوی که مبادا پیجر رزیدنت رو بزنن وبیاد پوست از کلت بکنه...تا حالا دوبار رزیدنت پرونده ای رو که نوشتم جلوی روم پاره کرده و ازم خواسته از اول بنویسم...البته به نتایج خوبی رسیدم1-خریت محضه پزشکی خوندن2-هیچوقت امتحان رزیدنتی نمیدم3-از راه دیگه ای جز پزشکی پول دربیارماشتباه کردم که پزشکی خوندم...من مرد روزای سخت نیستم به قول خانم موقرمز...کم اوردم بدجور...از اینکه یه رزیدنت بدخت تمام عقده های زندگیشو سرمن خالی کنه و بدون حتی اینکه چیزی یادم بده از اینکه نمیدونم با مریض باید چکار کنم توبیخم کنه متنفرم...همیشه یادم میمونه...که عقده هامو سر ادمایی که کمتر از من بلدن خالی نکنمبعد از پایان درسم میرم دنبال موسیقی...دوباره سازمو میزنم...خودمو اروم میکنم...خوشبخت میکنم...دیگه دیدن رنج ادما بسه...این روزها به راهی که جز پزشکی میتونستم برم زیاد فکر میکنم1-مغازه دار2-اشپز3-نوازنده4- بافنده5- خیاط6- صاحب مهد کودکبرای هادی خواننده وبلاگم:وقتی همه پیام های شما خصوصیه من چیو باید جواب بدم؟؟؟؟وچجوری؟؟؟؟؟
زیرزمینی
۲۰ارديبهشت
باز نمیدونم چه حالی دارم...پر از حسای قرو قاطی...پر از گند زدن مدام...حال من مثل شعر بالاس...همون حالی که نمیدونم بالاخره میخوام چکار کنم...توی این چند وقته بسیار گند زدم...مثلا رفتار زشت و احمقانه ای که با شاعر داشتم...ولی از یه کار خودم راضیم...هرچند بیمزه و بی تاثیر باشه ولی مجبورش کردم باز شعر بگه وچه شعرای قشنگی هم گفت...دفتری که شعراشو توش جمع میکنم رو دادم امضا کرد و باهم چند تا از شعراشو خوندیم...دیدم نه بابا چه شعرای خوبیم میگم...البته که این اخریا هم بهتر شدن....تهران که رفتیم برای نمایشگاه دنبال ناشرایی که شعر چاپ میکنن گشتم و یکیشون رو به طور اتفاقی پیدا کردم...(فهمیدم مثل وقتایی که سنم کمتر بود از هرگونه سوال پرسیدن و ضایع شدن نمیترسیدم دیگه نیستم)با خجالت از فروشنده پرسیدم فلان کتاب مال شماس؟گفت اره...ازش خواستم چند تا کتاب شعر بهم معرفی کنه...منو پاس داد به یه پسر جوون دیگه... پسر ازم پرسید تا حالا چه کتابایی از من خوندی؟گفتم ببخشید من اسم شما رو نمیدونم...وای یعنی فکر کنم میخواست خفم کنه...دوتا کتاب داد دستم و رفت سراغ دوتا دختر دیگه...وایسادم تو غرفه و شروع کردم ورق زدن کتاب ها و به خودم لعنت فرستادم چرا نرفتم از شهر کتاب شهر غریب کتاب بخرم...حداقل اونجا بیشتر احتمال داشت فروشنده اونجا باشه که یکم محل بهم بذاریه. دوتا کتاب برداشتم و رفتم حساب کنم که فروشنده بهم گفت میخوای بدم کتابتو برات امضا کنه؟...گفتم باشه...تازه فهمیدم مردی که جلوم بود یکی از شاعراییه که شعراشو دوست دارم...مرد جوون قد کوتاه پشت به من ایستاده بود و با اون دوتا دختر...بله دیگه...حالا ایناش به کنار ...وقتی داشت برام کتاب رو امضا میکرد دیدم که روی ساعدش پنچ شش خط ریز ریز خال کوبی کرده....دیگه اخرش بود واقعا تو ذوقم خورد...نمیخوام کسی رو قضاوت کنم یا بگم کارش اشتباه بوده...فقط از تصور من به عنوان یه شاعر خیلی دور بود...انقدر که دیگه نمیدونم میتونم به شعر خوندنم ادامه بدم یانهبهم میگه تو که همش داری میخندی...همیشه خیلی خوشحالی پس چرا نوشته هات اینجورین؟چرا وبلاگت این ریختیه؟میگم:خب اگه نخندم همه هی میگن چته چی شده...خب وبلاگم یه جاییه که ادم خودشو تخلیه کنه دیگه واسه همین حرفامو اونجا مینویسمیعنی عاشق رشتمم...میتونه یه بلایی به سرت بیاره که از خودتم متنفر بشی...کلا دلت نخواد زندگی  کنی و تمام زندگیتو خلاصه کنه تو خودش...خب امروز اولین بار به عنوان اینترن از اتاق عمل اخراج شدم...چرا؟حالا چراش جالبه...چون از اون جملاتی که استاد امریکا رفتمون دوست داره در جواب سوالاتش استفاده نکردیم...تا این باعث بشه استاد بگه اصلا شما بیسیک مشکل دارین...خب اخه یکی نیست بش بگه اخه کچل ما اگه بیسیکم مشکل داشته باشیم بیس ما رو هم از خود راضی هایی مثل تو ساختن...من همیشه اعتقاد دارم ضایع کردن و  تحقیر دانشجوی پزشکی بخشی از اموزششه ...با کوچیک شدن توسط استاد البته فقط استاد جلوی بیمار هم تونستم کنار بیام ولی با اینکه این کچل بیخاصیت جلوی پرستار مارو ضایع کنه و با پرستار بهمون بخنده و پرستار بی رودربایستی برگرده تو رومون بگه اره شما همون دکترایی میشین که مریضا رو میکشین نمیتونم کنار بیام...یکی نیست بهش بگه اخه بیچاره مثلا من بدونم فلان کلمه انگلیسی توی جراحی چه معنی (دقیقی) داره چه ربطی به کشتن مریض داره...ابله اخه من جراح قراره بشم؟من قراره یه پزشک عمومی بشم...بعدم خیرسم اینترنم و هنوز وقت واسه یاد گرفتن دارم...جالبیش اینجاست وقتی به مدیر گروه جراحی گفتیم فلانی مارو بخاطر همچین سوالی انداخته بیرون انقدر خندید که داشت میمیردتمام این اتفاقا و اورژانس های بیخودی بخش جراحی باعث شد که برم درخواست ماه دو جراحی رو برای اتند و بیمارستانی بدم که همه میگن اونجا رفتن باعث میشه از روز اول تا روز اخر ماه ارزوی مرگ کنی...باید 5 صبح توی بخش جراحی باشی و بدترین مریض های جراحی رو ببینی و خودت و خودت باید درمانشون کنی و استاداش و رزیدنتاش فقط به چشم یه احمق نگاهت میکنن...خب خیلی هم بد نیست...بدم نمیاد ....سختی خیلی زیادش به درگیری خیلی شدیدش با مریض ها می ارزه...انقدر بترسم که به مرز سکته نزدیک بشم...ولی در کنارش چیز یاد میگیرم...انقدر که تموم زندگیم و فکر و ذکرم بشه ترسایی که توی بیمارستان میکشم...وبه قول بچه ها هرلحظه ارزوی مرگ کنم...مثل کشیکای ماه پیشم...فکر نکنم خیلی خود ازار باشمدر مصداق عنوان یه چیز دیگه هم باید بگم...چند روزی هست که شهر غریب مدام بارون بهاری میزنه...هوا بهشتی شده و من برای رسیدن به بیمارستانی که با استاد کچل میرم باید از جایی گذر کنم که کم از بهشت نداره...درخت های بلند و صدای پرنده ها و هوای خوب و اسمون ابی تموم چیزایی هستن که قبلا  تا سرحد مرگ شادم میکردن ولی احمقانه این روزها نه بارون رو دوست دارم نه درخت های سبز رو...دلیل این حس های احمقانه رو هم نمیدونم...افتادم رو درمان افسردگی به زور...هرروز خودمو مجبور میکنم از خونه بزنم بیرون و مسیر کوتاهی رو پیاده روی کنم تا شاید حالم بهتر بشه...کاش ما دخترا یه چیز تو بدنومن داشتیم که این بالا پایین رفتن استروژن رو نشون بده...تا حداقل بدونیم خل وضعیمون مال استروژنه یا کلا خلیمدر کنار همه این حس ها...حس وحشتناک خواستن امیرطاها رونمیدونم کجای دلم بذارماومدم که فقط نوشته باشم...دلم تنگ شده بود برای نوشتن
زیرزمینی
۲۰ارديبهشت
باز نمیدونم چه حالی دارم...پر از حسای قرو قاطی...پر از گند زدن مدام...حال من مثل شعر بالاس...همون حالی که نمیدونم بالاخره میخوام چکار کنم...توی این چند وقته بسیار گند زدم...مثلا رفتار زشت و احمقانه ای که با شاعر داشتم...ولی از یه کار خودم راضیم...هرچند بیمزه و بی تاثیر باشه ولی مجبورش کردم باز شعر بگه وچه شعرای قشنگی هم گفت...دفتری که شعراشو توش جمع میکنم رو دادم امضا کرد و باهم چند تا از شعراشو خوندیم...دیدم نه بابا چه شعرای خوبیم میگم...البته که این اخریا هم بهتر شدن....تهران که رفتیم برای نمایشگاه دنبال ناشرایی که شعر چاپ میکنن گشتم و یکیشون رو به طور اتفاقی پیدا کردم...(فهمیدم مثل وقتایی که سنم کمتر بود از هرگونه سوال پرسیدن و ضایع شدن نمیترسیدم دیگه نیستم)با خجالت از فروشنده پرسیدم فلان کتاب مال شماس؟گفت اره...ازش خواستم چند تا کتاب شعر بهم معرفی کنه...منو پاس داد به یه پسر جوون دیگه... پسر ازم پرسید تا حالا چه کتابایی از من خوندی؟گفتم ببخشید من اسم شما رو نمیدونم...وای یعنی فکر کنم میخواست خفم کنه...دوتا کتاب داد دستم و رفت سراغ دوتا دختر دیگه...وایسادم تو غرفه و شروع کردم ورق زدن کتاب ها و به خودم لعنت فرستادم چرا نرفتم از شهر کتاب شهر غریب کتاب بخرم...حداقل اونجا بیشتر احتمال داشت فروشنده اونجا باشه که یکم محل بهم بذاریه. دوتا کتاب برداشتم و رفتم حساب کنم که فروشنده بهم گفت میخوای بدم کتابتو برات امضا کنه؟...گفتم باشه...تازه فهمیدم مردی که جلوم بود یکی از شاعراییه که شعراشو دوست دارم...مرد جوون قد کوتاه پشت به من ایستاده بود و با اون دوتا دختر...بله دیگه...حالا ایناش به کنار ...وقتی داشت برام کتاب رو امضا میکرد دیدم که روی ساعدش پنچ شش خط ریز ریز خال کوبی کرده....دیگه اخرش بود واقعا تو ذوقم خورد...نمیخوام کسی رو قضاوت کنم یا بگم کارش اشتباه بوده...فقط از تصور من به عنوان یه شاعر خیلی دور بود...انقدر که دیگه نمیدونم میتونم به شعر خوندنم ادامه بدم یانهبهم میگه تو که همش داری میخندی...همیشه خیلی خوشحالی پس چرا نوشته هات اینجورین؟چرا وبلاگت این ریختیه؟میگم:خب اگه نخندم همه هی میگن چته چی شده...خب وبلاگم یه جاییه که ادم خودشو تخلیه کنه دیگه واسه همین حرفامو اونجا مینویسمیعنی عاشق رشتمم...میتونه یه بلایی به سرت بیاره که از خودتم متنفر بشی...کلا دلت نخواد زندگی  کنی و تمام زندگیتو خلاصه کنه تو خودش...خب امروز اولین بار به عنوان اینترن از اتاق عمل اخراج شدم...چرا؟حالا چراش جالبه...چون از اون جملاتی که استاد امریکا رفتمون دوست داره در جواب سوالاتش استفاده نکردیم...تا این باعث بشه استاد بگه اصلا شما بیسیک مشکل دارین...خب اخه یکی نیست بش بگه اخه کچل ما اگه بیسیکم مشکل داشته باشیم بیس ما رو هم از خود راضی هایی مثل تو ساختن...من همیشه اعتقاد دارم ضایع کردن و  تحقیر دانشجوی پزشکی بخشی از اموزششه ...با کوچیک شدن توسط استاد البته فقط استاد جلوی بیمار هم تونستم کنار بیام ولی با اینکه این کچل بیخاصیت جلوی پرستار مارو ضایع کنه و با پرستار بهمون بخنده و پرستار بی رودربایستی برگرده تو رومون بگه اره شما همون دکترایی میشین که مریضا رو میکشین نمیتونم کنار بیام...یکی نیست بهش بگه اخه بیچاره مثلا من بدونم فلان کلمه انگلیسی توی جراحی چه معنی (دقیقی) داره چه ربطی به کشتن مریض داره...ابله اخه من جراح قراره بشم؟من قراره یه پزشک عمومی بشم...بعدم خیرسم اینترنم و هنوز وقت واسه یاد گرفتن دارم...جالبیش اینجاست وقتی به مدیر گروه جراحی گفتیم فلانی مارو بخاطر همچین سوالی انداخته بیرون انقدر خندید که داشت میمیردتمام این اتفاقا و اورژانس های بیخودی بخش جراحی باعث شد که برم درخواست ماه دو جراحی رو برای اتند و بیمارستانی بدم که همه میگن اونجا رفتن باعث میشه از روز اول تا روز اخر ماه ارزوی مرگ کنی...باید 5 صبح توی بخش جراحی باشی و بدترین مریض های جراحی رو ببینی و خودت و خودت باید درمانشون کنی و استاداش و رزیدنتاش فقط به چشم یه احمق نگاهت میکنن...خب خیلی هم بد نیست...بدم نمیاد ....سختی خیلی زیادش به درگیری خیلی شدیدش با مریض ها می ارزه...انقدر بترسم که به مرز سکته نزدیک بشم...ولی در کنارش چیز یاد میگیرم...انقدر که تموم زندگیم و فکر و ذکرم بشه ترسایی که توی بیمارستان میکشم...وبه قول بچه ها هرلحظه ارزوی مرگ کنم...مثل کشیکای ماه پیشم...فکر نکنم خیلی خود ازار باشمدر مصداق عنوان یه چیز دیگه هم باید بگم...چند روزی هست که شهر غریب مدام بارون بهاری میزنه...هوا بهشتی شده و من برای رسیدن به بیمارستانی که با استاد کچل میرم باید از جایی گذر کنم که کم از بهشت نداره...درخت های بلند و صدای پرنده ها و هوای خوب و اسمون ابی تموم چیزایی هستن که قبلا  تا سرحد مرگ شادم میکردن ولی احمقانه این روزها نه بارون رو دوست دارم نه درخت های سبز رو...دلیل این حس های احمقانه رو هم نمیدونم...افتادم رو درمان افسردگی به زور...هرروز خودمو مجبور میکنم از خونه بزنم بیرون و مسیر کوتاهی رو پیاده روی کنم تا شاید حالم بهتر بشه...کاش ما دخترا یه چیز تو بدنومن داشتیم که این بالا پایین رفتن استروژن رو نشون بده...تا حداقل بدونیم خل وضعیمون مال استروژنه یا کلا خلیمدر کنار همه این حس ها...حس وحشتناک خواستن امیرطاها رونمیدونم کجای دلم بذارماومدم که فقط نوشته باشم...دلم تنگ شده بود برای نوشتن
زیرزمینی
۱۱ارديبهشت
اورژانس شهر برامون مریض اورده...حدودا ده شب شده...اینترنای هم کشیکم منوی توی فست اورژانس تنها گذاشتن...کسی پرونده مریض رو نمیاره که برم شرح حالشو بگیرم...عوضش یه پلیس رفته بالا سرش...راننده اورژانس مونده و کمی خوش و بش میکنه...وقت رفتن میپرسم مریض ما پروندش دست شما نیست ...میخنده که نه خانم دکتر رو پاشه...میرم بالاسر مریض...پلیس هنوز حرف میزنه...صداش منو گیج میکنه...بهش میگم شما سوالات تمومشد...میگه ارهمریض پسر جوونیه که لباس سربازی تنشه و با توضیح مولتیپل تروما تریاژ شده-چند سالته؟-23-چی شده بود؟-داشتیم سه تا مست رو که تو یه ماشین بودن تعقیب میکردیم که من اومدم جلو ماشین رو بگیرم که با ماشین زدن بهم و من پرت شدم رو زمین-کجا هات خورد به زمین با کجا اومدی پایین؟-لگن و پای چپ و دست چپم...سرمم خورد روی زمینخیلی ترسیده...بیشتر از اینکه اسیب دیده باشه ترسیده...سعی میکنم ارومش کنم....میخندم و میگم-خب حالا چرا انقدر حرکات ژانگولری کردی؟میخنده...از دردی که توی لگنش وسرش داره میترسه....معاینه کامل میکنم تقریبا هیچ نکته ای نداره...فقط توی قوزک پا و شانه اش با لمس من از درد جیغ میکشه...میگه-خانم دکتر بنویس تورو خدازیاد بنویسمیخندم و میگم-چرا میخوای معاف بشی؟-میگه من خیلی اسیب دیدم دو ماه پیش هم تو تعقیب خوردم زمین و تشنج کردم-ای بابا... خب پسر جون یکم کم فعالیت کن...این کارا چیه...مال شهر غریب نیستی؟-چرا هستم-پس چرا لهجه نداری؟-دیگه ما خونوادمون اصیلن...نقط من نخاله دراومدم...مادرم معلمه و پدر مهندس...خواهرم استاد دانشگاه برادرم فوق لیسانس-تو هم حتما حال نداشتی درس بخونیمیخنده...اروم تر شده...فشارشو که میگیرم باهام حرف میزنه...گوشی نمیذاره صداشو بشنوم الکی سرمو تکون میدم...از رشتمو اینکه سال چندم میپرسه...دارم دقت میکنم روی چیزایی که باید تو پرونده بنویسم...بی تفاوت جوابشو نمیدم...وقتی ازش میپرسم چیز دیگه ای نیست که بخواد بهم بگه ازم میپرسه-شما شیفتتون چجوری؟-بعضی روزای ماه کشیکیممیرم پیش دکتر اورژانس و با هم اوردر میذاریم...میرم سراغ مریض های دیگه که یکی از همراه مریضا میاد بهم میگه که سرباز کارم دارم-چی شده؟هنوزم ترسیده...چشماش بیرون زدس...اروم صحبت میکنه...میخواد از ادمایی که بهش حمله کردن حرف بزنه...میگه-درجه داری کسی نیومده دنبال من؟-نه زنگ زدی خونوادت؟-موبایلمو گم کردم...گفتم پلیسه برام زنگ بزنه...درد دارم خانم دکتر ...حالا کی کارامو میکنه-نترس دکتر نوشته بری اونطرف اورژانس دکتر اونورم ببینتمن و من میکنه...با چشمای ترسیده نگاهم میکنه و حداکثر تلاششو میکنه و بالاخره میگه-شما تا کی هستین ؟اونورم میاین بالا سرم؟گر میگیرم...عصبانی میشم...اخه بچه تو از من کوچیکتری و این حرفا چیه...با غیظ میگم-من دکتر اونطرف نیستم بیماربر میاد میبرت اون طرف و دکترای همون جا میان بالا سرتپشتم و میکنم و میرم...دارم با خودم فکر میکنم بچه پررو تو این حالم ول کن نیستن این پسراچند تا مریض میبینم و تقریبا یک ساعتی گذشته که همراه مریضم که دارم معاینش میکنم میگه اونور یه سربازی خورد زمین سرش خونی شد...قلبم به تپش میوفته- همین سرباز جوونه؟که لباس سربازی تنشه؟-ارهسریع کارای مریضم رو میکنم و میرم سمت بخش اکیوت اورژانس...سرباز جوون توی وضعیت ترندلنبرگ گذاشته شده و سرش بانداژ شده و داره ناله میکنه...کفریم از دست خودم که ترسش از تنها بودن و اعتمادی که به من کرده رو گذاشتم پای جلف بازی...بالای چشمش اسیب دیده و میگه نمیتونه از درد چشم طرف مقابلش رو هم باز کنه...حالشو میپرسم...ناله میکنه...معاینش میکنم باهاش حرف میزنم...بهش میگم شماره و ادرس خونشون رو بده...بااه و ناله شمارشو میده و پرستار زنگ میزنه...پرستار میگه...این زنی که پشت خط بود به نظر خیلی جوون میومد...اصلا هم نگران نشد انگار ...هی میگه لازم ما بیایم...میگم مادرش بود حتما؟شماره دوست دختری چیزی رو نداده باشهمیرم بالا سرش و بهش اطمینان میدم که میان دنبالش...با چشمای بسته بهم میگه تو رو خدا تنهام نذارینمیگم باشه نگران نباش...از حادثه داره حرف میزنه...از اینکه کتک خورده...غرورش شکسته و ترسیده...یاد داداش میوفتم...وقتی راهنمایی بود یه روز که میره خرید چند نفر میریزن سرش و میزننش و پولشو میگیرن...اخرین باری بود که گریشو دیده بودم...خیلی غم انگیز بوددکتر طب اورژانس رو میارم بالای سرش...سونو فست میکنه و اوردر مخدر میذاره...سی تی و عکس هم مینویسه...مریض میره برای سی تی یک ساعتی که میگذره برمیگرده...حالا ارومه و یه اقا وخانم مسن هم پشت سرشن...حالا ساعت حدود دوشب شده...میره اتاق بخیه...میرم دنبالش-شما پدر و مادرشین؟-بلهبا صدای من چشماشو باز میکنه و نگاهم میکنه...حالا دل گرم تره...حالا اروم تره-شما همون خانم دکتری هستی که از اول بالا سرم بودی؟-اره-پدر و مادرش رو بیرون میکنم از اتاق بخیه و دستکش میپوشم-خانم دکتر اروم بخیه کنی...اگه میشه بخیه نکن تا جاش نمونه...-اخه پسرم انقدر سوسول...خب چرا از تختت اومدی پایین که بخوری زمین؟بخواب تا  اروم بخیش کنیممیزنه زیر گریه...بلند بلند گریه میکنه...میگه خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم جلوی یه خانم ولی خیلی بد بود...وحشی بودن...حالا اشک هاش گوله گوله داره میریزه...پرستار میاد کمکم تا با حرف ارومش کنیمپرستار شروع میکنه بخیه کردن بالای چشمش و من میرم سراغ دستش...دارم نگاه بالای چشمش میکنم ببنم زخمش چطوره...نگاهم میکنه و فکر میکنه زل زدم تو چشمش...از گوشه چشم میبینم که بهم لبخند میزنه...میرم نزدیک و با دقت بیشتری زخمشو نگاه میکنم...میفهمه که فقط نگاهم به زخمش بوده...لبخندش میخشکه...گان استریل پهن میشه روی صورتش و دیگه منو نمیبینه...دارم زخم دستشو میشورم که پرستار امپول لیدوکایین رو فرو میکنه...میدونه نباید سرشو تکون بده...داد میزنه و تا جایی که زور داره محکم دست منو فشار میده...(این وسط دقیقا یاد محمد و حرفاش میوفتم که میگفت نباید مریض مرد  رو معاینه کنی ...نباید دستت به مریض مرد بخوره...اسلام گفته...اخه این پسر بچه با اینهمه ترس و درد با فشار دادن دست من به هوس میوفته؟...تو اون لحظه که من خودمو مسبب زمین خوردنش میدونم میتونم بگم...وای خدای من دست یک نامحرم...خدایا از سر تقصیرات من بگذر...ای نا محرم هوس ران که با گرفتن دست من از درد از روی دستکش با اینهمه دردی که خودت داری ممکنه به گناه بیوفتی...از من دور شو)از مادرش میخوام که بیاد داخل...اروم بهش میگم پسرت خیلی ترسیده...دستشو بگیر تا هروقت درد داشت دستتو فشار بده تا اروم بشه و من بتونم این یکی دستشو پانسمان کنم...میگه ولش کنبهش میگم این دست منه داری فشار میدیا...دستتو باز کن تا پانسمانش کنمدستشو باز میکنه...پانسمان میشه...بخیه هم اخراشه...به پرستار میگم اگه کاری نداره من برم فست...میگه برو...بیمار و مادرش ازم تشکر میکنن و میرم...هنوز چند قدم دور نشدم که مادرش صدام میکنه-خانم دکتر ببخشید...حمل بر بی ادبی نشه...فضولی نباشه شرمنده میشه میپرسم شما مجردین یا متاهل-مجردم-قصد ازدواج دارین؟-چطور؟انقدر عصبانی میشم که میخوام بزنم توی صورت زن که با دیوار پشتت یکی بشه...فقط میشنوم که از برادر زاده خارج رفته و مهندس برقش میگه...میپرم وسط حرفش و میگم ببخشید من هنوز درسم تموم نشده...پسرتون خیلی ترسیده...سعی کنید ارومش کنید...باهاش بحث نکنید تا چند روز و سعی کنید کنارش بمونید....گر گرفتم از بی تفاوتی این مادر...از اینکه این وقت شب اومده...پسرش رو بخاطر حادثه ای که براش افتاده و ترس زیادش ملامت میکنه...بعد از همه اینا وایساده ساعت سه صبح منو نمیدونم برای کیش خواستگاری میکنه....انقدر کفری میشم که میخوام واقعا یکی بخوابونم تو گوشش...ول میکنم و میرم توی فست که میاد دنبالم و فهمیده عصبانی شدم فقط دیگه کارایی که برای ترخیص پسرش باید بکنه رو ازم میپرسهپی نوشت:تمام دیشب از اینکه خیلی زود پسر جوون رو قضاوت کرده بودم و پسر حالش بدتر شده خودمو ملامت میکنم...نتونستم اصلا بخوابم..اون فقط ترسیده بود...فقط از من خواسته بود تنهاش نذارم...باید این چیزا رو یاد بگیرم...باید میومدم و مینوشتم...اینجا...ارومم میکنهنیاز به ویرایش داره ولی بعدا...دارم میمیرم ازخواب...تمام دوساعتی که دیشب خوابیدم خواب میدیدم پسر جوون با دستاش داره خفم میکنهویرایش شد
زیرزمینی
۱۱ارديبهشت
اورژانس شهر برامون مریض اورده...حدودا ده شب شده...اینترنای هم کشیکم منوی توی فست اورژانس تنها گذاشتن...کسی پرونده مریض رو نمیاره که برم شرح حالشو بگیرم...عوضش یه پلیس رفته بالا سرش...راننده اورژانس مونده و کمی خوش و بش میکنه...وقت رفتن میپرسم مریض ما پروندش دست شما نیست ...میخنده که نه خانم دکتر رو پاشه...میرم بالاسر مریض...پلیس هنوز حرف میزنه...صداش منو گیج میکنه...بهش میگم شما سوالات تمومشد...میگه ارهمریض پسر جوونیه که لباس سربازی تنشه و با توضیح مولتیپل تروما تریاژ شده-چند سالته؟-23-چی شده بود؟-داشتیم سه تا مست رو که تو یه ماشین بودن تعقیب میکردیم که من اومدم جلو ماشین رو بگیرم که با ماشین زدن بهم و من پرت شدم رو زمین-کجا هات خورد به زمین با کجا اومدی پایین؟-لگن و پای چپ و دست چپم...سرمم خورد روی زمینخیلی ترسیده...بیشتر از اینکه اسیب دیده باشه ترسیده...سعی میکنم ارومش کنم....میخندم و میگم-خب حالا چرا انقدر حرکات ژانگولری کردی؟میخنده...از دردی که توی لگنش وسرش داره میترسه....معاینه کامل میکنم تقریبا هیچ نکته ای نداره...فقط توی قوزک پا و شانه اش با لمس من از درد جیغ میکشه...میگه-خانم دکتر بنویس تورو خدازیاد بنویسمیخندم و میگم-چرا میخوای معاف بشی؟-میگه من خیلی اسیب دیدم دو ماه پیش هم تو تعقیب خوردم زمین و تشنج کردم-ای بابا... خب پسر جون یکم کم فعالیت کن...این کارا چیه...مال شهر غریب نیستی؟-چرا هستم-پس چرا لهجه نداری؟-دیگه ما خونوادمون اصیلن...نقط من نخاله دراومدم...مادرم معلمه و پدر مهندس...خواهرم استاد دانشگاه برادرم فوق لیسانس-تو هم حتما حال نداشتی درس بخونیمیخنده...اروم تر شده...فشارشو که میگیرم باهام حرف میزنه...گوشی نمیذاره صداشو بشنوم الکی سرمو تکون میدم...از رشتمو اینکه سال چندم میپرسه...دارم دقت میکنم روی چیزایی که باید تو پرونده بنویسم...بی تفاوت جوابشو نمیدم...وقتی ازش میپرسم چیز دیگه ای نیست که بخواد بهم بگه ازم میپرسه-شما شیفتتون چجوری؟-بعضی روزای ماه کشیکیممیرم پیش دکتر اورژانس و با هم اوردر میذاریم...میرم سراغ مریض های دیگه که یکی از همراه مریضا میاد بهم میگه که سرباز کارم دارم-چی شده؟هنوزم ترسیده...چشماش بیرون زدس...اروم صحبت میکنه...میخواد از ادمایی که بهش حمله کردن حرف بزنه...میگه-درجه داری کسی نیومده دنبال من؟-نه زنگ زدی خونوادت؟-موبایلمو گم کردم...گفتم پلیسه برام زنگ بزنه...درد دارم خانم دکتر ...حالا کی کارامو میکنه-نترس دکتر نوشته بری اونطرف اورژانس دکتر اونورم ببینتمن و من میکنه...با چشمای ترسیده نگاهم میکنه و حداکثر تلاششو میکنه و بالاخره میگه-شما تا کی هستین ؟اونورم میاین بالا سرم؟گر میگیرم...عصبانی میشم...اخه بچه تو از من کوچیکتری و این حرفا چیه...با غیظ میگم-من دکتر اونطرف نیستم بیماربر میاد میبرت اون طرف و دکترای همون جا میان بالا سرتپشتم و میکنم و میرم...دارم با خودم فکر میکنم بچه پررو تو این حالم ول کن نیستن این پسراچند تا مریض میبینم و تقریبا یک ساعتی گذشته که همراه مریضم که دارم معاینش میکنم میگه اونور یه سربازی خورد زمین سرش خونی شد...قلبم به تپش میوفته- همین سرباز جوونه؟که لباس سربازی تنشه؟-ارهسریع کارای مریضم رو میکنم و میرم سمت بخش اکیوت اورژانس...سرباز جوون توی وضعیت ترندلنبرگ گذاشته شده و سرش بانداژ شده و داره ناله میکنه...کفریم از دست خودم که ترسش از تنها بودن و اعتمادی که به من کرده رو گذاشتم پای جلف بازی...بالای چشمش اسیب دیده و میگه نمیتونه از درد چشم طرف مقابلش رو هم باز کنه...حالشو میپرسم...ناله میکنه...معاینش میکنم باهاش حرف میزنم...بهش میگم شماره و ادرس خونشون رو بده...بااه و ناله شمارشو میده و پرستار زنگ میزنه...پرستار میگه...این زنی که پشت خط بود به نظر خیلی جوون میومد...اصلا هم نگران نشد انگار ...هی میگه لازم ما بیایم...میگم مادرش بود حتما؟شماره دوست دختری چیزی رو نداده باشهمیرم بالا سرش و بهش اطمینان میدم که میان دنبالش...با چشمای بسته بهم میگه تو رو خدا تنهام نذارینمیگم باشه نگران نباش...از حادثه داره حرف میزنه...از اینکه کتک خورده...غرورش شکسته و ترسیده...یاد داداش میوفتم...وقتی راهنمایی بود یه روز که میره خرید چند نفر میریزن سرش و میزننش و پولشو میگیرن...اخرین باری بود که گریشو دیده بودم...خیلی غم انگیز بوددکتر طب اورژانس رو میارم بالای سرش...سونو فست میکنه و اوردر مخدر میذاره...سی تی و عکس هم مینویسه...مریض میره برای سی تی یک ساعتی که میگذره برمیگرده...حالا ارومه و یه اقا وخانم مسن هم پشت سرشن...حالا ساعت حدود دوشب شده...میره اتاق بخیه...میرم دنبالش-شما پدر و مادرشین؟-بلهبا صدای من چشماشو باز میکنه و نگاهم میکنه...حالا دل گرم تره...حالا اروم تره-شما همون خانم دکتری هستی که از اول بالا سرم بودی؟-اره-پدر و مادرش رو بیرون میکنم از اتاق بخیه و دستکش میپوشم-خانم دکتر اروم بخیه کنی...اگه میشه بخیه نکن تا جاش نمونه...-اخه پسرم انقدر سوسول...خب چرا از تختت اومدی پایین که بخوری زمین؟بخواب تا  اروم بخیش کنیممیزنه زیر گریه...بلند بلند گریه میکنه...میگه خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم جلوی یه خانم ولی خیلی بد بود...وحشی بودن...حالا اشک هاش گوله گوله داره میریزه...پرستار میاد کمکم تا با حرف ارومش کنیمپرستار شروع میکنه بخیه کردن بالای چشمش و من میرم سراغ دستش...دارم نگاه بالای چشمش میکنم ببنم زخمش چطوره...نگاهم میکنه و فکر میکنه زل زدم تو چشمش...از گوشه چشم میبینم که بهم لبخند میزنه...میرم نزدیک و با دقت بیشتری زخمشو نگاه میکنم...میفهمه که فقط نگاهم به زخمش بوده...لبخندش میخشکه...گان استریل پهن میشه روی صورتش و دیگه منو نمیبینه...دارم زخم دستشو میشورم که پرستار امپول لیدوکایین رو فرو میکنه...میدونه نباید سرشو تکون بده...داد میزنه و تا جایی که زور داره محکم دست منو فشار میده...(این وسط دقیقا یاد محمد و حرفاش میوفتم که میگفت نباید مریض مرد  رو معاینه کنی ...نباید دستت به مریض مرد بخوره...اسلام گفته...اخه این پسر بچه با اینهمه ترس و درد با فشار دادن دست من به هوس میوفته؟...تو اون لحظه که من خودمو مسبب زمین خوردنش میدونم میتونم بگم...وای خدای من دست یک نامحرم...خدایا از سر تقصیرات من بگذر...ای نا محرم هوس ران که با گرفتن دست من از درد از روی دستکش با اینهمه دردی که خودت داری ممکنه به گناه بیوفتی...از من دور شو)از مادرش میخوام که بیاد داخل...اروم بهش میگم پسرت خیلی ترسیده...دستشو بگیر تا هروقت درد داشت دستتو فشار بده تا اروم بشه و من بتونم این یکی دستشو پانسمان کنم...میگه ولش کنبهش میگم این دست منه داری فشار میدیا...دستتو باز کن تا پانسمانش کنمدستشو باز میکنه...پانسمان میشه...بخیه هم اخراشه...به پرستار میگم اگه کاری نداره من برم فست...میگه برو...بیمار و مادرش ازم تشکر میکنن و میرم...هنوز چند قدم دور نشدم که مادرش صدام میکنه-خانم دکتر ببخشید...حمل بر بی ادبی نشه...فضولی نباشه شرمنده میشه میپرسم شما مجردین یا متاهل-مجردم-قصد ازدواج دارین؟-چطور؟انقدر عصبانی میشم که میخوام بزنم توی صورت زن که با دیوار پشتت یکی بشه...فقط میشنوم که از برادر زاده خارج رفته و مهندس برقش میگه...میپرم وسط حرفش و میگم ببخشید من هنوز درسم تموم نشده...پسرتون خیلی ترسیده...سعی کنید ارومش کنید...باهاش بحث نکنید تا چند روز و سعی کنید کنارش بمونید....گر گرفتم از بی تفاوتی این مادر...از اینکه این وقت شب اومده...پسرش رو بخاطر حادثه ای که براش افتاده و ترس زیادش ملامت میکنه...بعد از همه اینا وایساده ساعت سه صبح منو نمیدونم برای کیش خواستگاری میکنه....انقدر کفری میشم که میخوام واقعا یکی بخوابونم تو گوشش...ول میکنم و میرم توی فست که میاد دنبالم و فهمیده عصبانی شدم فقط دیگه کارایی که برای ترخیص پسرش باید بکنه رو ازم میپرسهپی نوشت:تمام دیشب از اینکه خیلی زود پسر جوون رو قضاوت کرده بودم و پسر حالش بدتر شده خودمو ملامت میکنم...نتونستم اصلا بخوابم..اون فقط ترسیده بود...فقط از من خواسته بود تنهاش نذارم...باید این چیزا رو یاد بگیرم...باید میومدم و مینوشتم...اینجا...ارومم میکنهنیاز به ویرایش داره ولی بعدا...دارم میمیرم ازخواب...تمام دوساعتی که دیشب خوابیدم خواب میدیدم پسر جوون با دستاش داره خفم میکنهویرایش شد
زیرزمینی
۰۵ارديبهشت
لوکیشن:قسمت فست اورژانس بیمارستانزمان:2.30 دقیقه بامداد شنبه بعد از 19 ساعت کشیک و سر پا بودنبیمار:خانم 58 ساله با درد قفسه سینهاینترن:منهمراه بیمار:خانم جوان که بعدا معلوم شد عروسه بیمارهپرستار:بازم من-خانم من چکارکنم؟مریضم بدحاله-اول برو اونجا پرونده تشکیل بده تا من بیاممیره و بعد از مدت کوتاهی برمیگرده-بفرماییدمیرم بالا سر مریض...خستم میشینم کنار مریض روی صندلی همراه و شروع میکنم شرح حال گرفتن-چند سالشه؟نگاه دفترچه میکنه و با لبخند میگه اخه دقیق نمیدونم-58 سالمه-چی شده بود؟-یک ساعت پیش حالم بد شده...نفسم گرفت ضعف کردم...سینم درد گرفت-عرق سرد؟-نه-سابقه مشکل قلبی؟-بله چند سال پیش بهم گفتن سکته کردی-فشار خون؟-بله دارم-دیگه چی داری؟-همه چی دارممیخندم و میگم همه چی؟لبخند میزنهرو به دختر جوون میپرسم دارو چی میخوره؟-من نمیدونم اخه من عروسشونمخود مریض هم اسم دارو هاشو به یاد نمیاره...با شک به سکته خودم میرم و نوار قلب رو میگیرم...کشیک بدی رو گذروندم...نتونستم یک لحظه بخوابم و هم کشیکای بدی داشتم که حداکثر اذیت رو کردن...کلی امروز بد اخلاق بودم ولی چهره اروم این زن خوش اخلاقم میکنه...میخندم و حین کار میگم:-چی شده حاج خانم؟بحثی چیزی داشتی اعصابت خورد بشه؟؟-نه-پس حتما این عروست اذیتت میکنهعروس و مادر شوهر فقط میخندن-دخترام پرستارن تو بیمارستان...-پس چی شده اونجا رو ول کردی اومدی اینجا حاج خانم؟-اخه اینجا پرسنلش مهربونن...میخندم ...نوار قلب مشکوک به بلوکه ...به عروسش میگم فعلا باید بمونید...دکتر دستور ازمایش میده و داوطلبانه از پرستار میخوام که من خون بگیرم...ترسم از هر کار اینویزیوی رو پشت خنده و شوخی هام پنهان میکنم...ترسم از مریض ها رو پشت داوطلبانه شرح حال گرفتن از مریضا قایم میکنم...ترسم از خون و بخیه و جراحی و پشت مدام و مدام خودم رو تو این موقعیت ها قرار دادن پنهان میکنم...عروسش میاد سمتم و میگه...اروم لطفا ازش خون بگیرید...اذیت نشهمیخندم میرم سمت زن مسن و میگم...اذیت و شما کردی دیگه که مادر شوهرت بدحال شده...با یه خون گرفتن که اذیت نمیشههرسه میخندیم...زن میگه:نه عروسم خوبه...هرچند هنوز عروسم نشده-نامزدیم-حاج خانم عروستم همه چی داره؟-نه هیچی نداره فقط یه چیزی که باید داشته باشه رو داره...و چشماشو میبندهنمیخوام فضولی کرده باشم و بحث خصوصی بشه...میگم-اره دیگه دل پسرتو داره چی مهم تر از این...حالا پسرت کجاست؟-پسرشم اومد...ایناهاشپسر جوان باقیافه هپلی و چشمای قرمز و خوابالو میاد طرف ما-دیگه زن گرفتی و مادرتو یادت رفت؟-من دوشب سر کارم و نخوابیدم...مادر و پدر و زن و همه رو یادم رفته-حاج خانم فایده نداره استینت بالا نمیره مانتو رو باید در بیاریپسر میخنده و میگه پرده رو بکشم کسی دست مامانم رو نبینهمیخندم و میگم...-اینم غیرت مرد ایرانی ...اونوقت که مامانت حالش بد بود کجا بودی؟...دخترات کجان حاج خانم؟-دیر بود مزاحم اونا نشدم-اینم بچه بزرگ کردن...وقتی که باید باشن نیستن...خودم ماتم میبره یهو...ادامه میدم-منم پیش مامانم نیستم...ایشالا مامان منم عروس دار بشه-ایشالا که مادرت همیشه سلامت باشه دخترمصداش تو گوشم زنگ میزنهخون میگیرم و میفرستم برای ازمایش...از تایم کشیک من نیم ساعت هم گذشته ولی هنوز اینترن بعدی نیومده...بحث میکنم با دکتر تا میذاره من برم...دلم میخواد برم اول سر به زن بزنم و بعد برم ولی میدونم اگه برگردم دکتر نمیذاره برم...میدونم که احتمال اینکه تا صبح تو اورژانس بمونه و صبح بتونم سرش بزنم کمه...ولی انقدر خستم که نمیتونم روی پاهام بایستم...راهم رو به سمت پاویون ادامه میدمبی ربط نوشت:از اون وقتای دلتنگیه...از اونوقتایی که میدونم باید زنگ بزنم به یکی تا حالم بهتر بشه ولی نمیزنم...از اون وقتاییه که میدونم باید یه نفر رو ببینم ولی نمیرم که ببینم...میدونم برم بیرون و باد خنک بخوره تو صورتم بهتر میشم ولی لج کردم باخودم و بیرون نمیرم...لج کردم با خودم...فقط بیمارستاو اورژانس و مریض...سرم و گرم کردم به کارم...تا یادم بره چقدر خوشحال نیستم...خودم رو با ترس و اضطراب وحشتناک بیمارستان و مریض ها سرگرم کردم
زیرزمینی
۰۵ارديبهشت
لوکیشن:قسمت فست اورژانس بیمارستانزمان:2.30 دقیقه بامداد شنبه بعد از 19 ساعت کشیک و سر پا بودنبیمار:خانم 58 ساله با درد قفسه سینهاینترن:منهمراه بیمار:خانم جوان که بعدا معلوم شد عروسه بیمارهپرستار:بازم من-خانم من چکارکنم؟مریضم بدحاله-اول برو اونجا پرونده تشکیل بده تا من بیاممیره و بعد از مدت کوتاهی برمیگرده-بفرماییدمیرم بالا سر مریض...خستم میشینم کنار مریض روی صندلی همراه و شروع میکنم شرح حال گرفتن-چند سالشه؟نگاه دفترچه میکنه و با لبخند میگه اخه دقیق نمیدونم-58 سالمه-چی شده بود؟-یک ساعت پیش حالم بد شده...نفسم گرفت ضعف کردم...سینم درد گرفت-عرق سرد؟-نه-سابقه مشکل قلبی؟-بله چند سال پیش بهم گفتن سکته کردی-فشار خون؟-بله دارم-دیگه چی داری؟-همه چی دارممیخندم و میگم همه چی؟لبخند میزنهرو به دختر جوون میپرسم دارو چی میخوره؟-من نمیدونم اخه من عروسشونمخود مریض هم اسم دارو هاشو به یاد نمیاره...با شک به سکته خودم میرم و نوار قلب رو میگیرم...کشیک بدی رو گذروندم...نتونستم یک لحظه بخوابم و هم کشیکای بدی داشتم که حداکثر اذیت رو کردن...کلی امروز بد اخلاق بودم ولی چهره اروم این زن خوش اخلاقم میکنه...میخندم و حین کار میگم:-چی شده حاج خانم؟بحثی چیزی داشتی اعصابت خورد بشه؟؟-نه-پس حتما این عروست اذیتت میکنهعروس و مادر شوهر فقط میخندن-دخترام پرستارن تو بیمارستان...-پس چی شده اونجا رو ول کردی اومدی اینجا حاج خانم؟-اخه اینجا پرسنلش مهربونن...میخندم ...نوار قلب مشکوک به بلوکه ...به عروسش میگم فعلا باید بمونید...دکتر دستور ازمایش میده و داوطلبانه از پرستار میخوام که من خون بگیرم...ترسم از هر کار اینویزیوی رو پشت خنده و شوخی هام پنهان میکنم...ترسم از مریض ها رو پشت داوطلبانه شرح حال گرفتن از مریضا قایم میکنم...ترسم از خون و بخیه و جراحی و پشت مدام و مدام خودم رو تو این موقعیت ها قرار دادن پنهان میکنم...عروسش میاد سمتم و میگه...اروم لطفا ازش خون بگیرید...اذیت نشهمیخندم میرم سمت زن مسن و میگم...اذیت و شما کردی دیگه که مادر شوهرت بدحال شده...با یه خون گرفتن که اذیت نمیشههرسه میخندیم...زن میگه:نه عروسم خوبه...هرچند هنوز عروسم نشده-نامزدیم-حاج خانم عروستم همه چی داره؟-نه هیچی نداره فقط یه چیزی که باید داشته باشه رو داره...و چشماشو میبندهنمیخوام فضولی کرده باشم و بحث خصوصی بشه...میگم-اره دیگه دل پسرتو داره چی مهم تر از این...حالا پسرت کجاست؟-پسرشم اومد...ایناهاشپسر جوان باقیافه هپلی و چشمای قرمز و خوابالو میاد طرف ما-دیگه زن گرفتی و مادرتو یادت رفت؟-من دوشب سر کارم و نخوابیدم...مادر و پدر و زن و همه رو یادم رفته-حاج خانم فایده نداره استینت بالا نمیره مانتو رو باید در بیاریپسر میخنده و میگه پرده رو بکشم کسی دست مامانم رو نبینهمیخندم و میگم...-اینم غیرت مرد ایرانی ...اونوقت که مامانت حالش بد بود کجا بودی؟...دخترات کجان حاج خانم؟-دیر بود مزاحم اونا نشدم-اینم بچه بزرگ کردن...وقتی که باید باشن نیستن...خودم ماتم میبره یهو...ادامه میدم-منم پیش مامانم نیستم...ایشالا مامان منم عروس دار بشه-ایشالا که مادرت همیشه سلامت باشه دخترمصداش تو گوشم زنگ میزنهخون میگیرم و میفرستم برای ازمایش...از تایم کشیک من نیم ساعت هم گذشته ولی هنوز اینترن بعدی نیومده...بحث میکنم با دکتر تا میذاره من برم...دلم میخواد برم اول سر به زن بزنم و بعد برم ولی میدونم اگه برگردم دکتر نمیذاره برم...میدونم که احتمال اینکه تا صبح تو اورژانس بمونه و صبح بتونم سرش بزنم کمه...ولی انقدر خستم که نمیتونم روی پاهام بایستم...راهم رو به سمت پاویون ادامه میدمبی ربط نوشت:از اون وقتای دلتنگیه...از اونوقتایی که میدونم باید زنگ بزنم به یکی تا حالم بهتر بشه ولی نمیزنم...از اون وقتاییه که میدونم باید یه نفر رو ببینم ولی نمیرم که ببینم...میدونم برم بیرون و باد خنک بخوره تو صورتم بهتر میشم ولی لج کردم باخودم و بیرون نمیرم...لج کردم با خودم...فقط بیمارستاو اورژانس و مریض...سرم و گرم کردم به کارم...تا یادم بره چقدر خوشحال نیستم...خودم رو با ترس و اضطراب وحشتناک بیمارستان و مریض ها سرگرم کردم
زیرزمینی