روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۰۹فروردين
دختر 14 ساله با چشمهای دشت و پر از ترسش زل زده به من...سعی میکنم براش لوله معده بذارم...یک ساعت پیش 60 تا قرص معده و قرصای بی خود دیگه رو به قصد خودکشی خورده...سوال که ازش میپرسم فقط سرش رو تکون میده و با حالت غم زده ای نگاهم میکنم...قبل از اینکه من دست بزنم بهش شروع میکنه به لرزیدن...ازش میپرسم از چی میترسی ...فقط نگاهم میکنه...حدس میزنم از پدرش ترسیده پدر رو از اتاق بیرون میکنم و براش توضیح میدم میخوام لوله معده براش بذارم...در سکوت کامل هر کاری میگم انجام میده...لوله رو راحت قورت میده...وقتی اب وارد معدش میشه بیشتر میلرزه...از پدرش میخوام که براش پتو بیاره...بعدم گاواژ شارکول و انتقال به بخش...چیزی نمیگذره که میرم بالا سرش و میبینم تمام اتاق و تختش سیاه شده...تمام شارکول رو برگردونده...خدمه رو صدا میکنم تا اتاق و تخت رو تمیزکنه....و توی تمام این مدت تنها چیزی که پدرش میپرسه اینه که میتونم ببرمش؟اخه باید بریم شهرستان!!!!زن جوان و زیبا با کمک دوستش روی تخت سم زداییی میشینه...هوشیاره و اروم اروم داره اشک میریزه...همراهش قرص هایی که خورده رو نشونم میده...ضد افسردگی نیم ساعت پیش...مریض رو میخوابونم رو تخت وبراش توضیح میدم که میخوام لوله براش بذارم...در همین حین از همراش که گریه میکنه و میبینه دوستش واسه لوله گذاری چه اذیتی داره میشه شرح حال میگیرم...نیم ساعت پیش قرص خورده...لوله مریض رو خیلی اذیت میکنه و مدام میگه که گوشش درد میکنه...هرچی بیشتر مریض میگه درد دارم همراهش بیشتر گریه میکنه و بیشتر میگه تو رو خدا کاری براش کنید...میگم مجبوره تحمل کنه...به همراهش میگم نترس حالش خوبه چیزیش نیس...تفلن دختر همراه مریض صدا میکنه با عصبانیت میگه مامان بهت گفتم با سارا اومدم بیرون دیگه انقدر زنگ نزن...شوهر مریض موهای بلند وفری داره میاد تو اتاق...گاواژ که تموم میشه سریع لوله رو در میارم که دیگه بیشتر از این اذیت نشه...به همراهش میگم گریه نکن حالش خوبهیاد خودم میوفتم 9-10 سال پیش بود که مامانم رو با حالت بیهوشی به علت مصرف 60 تا قرص بردیم بیمارستان...چقدر ترسیده بودم چقدر نگران بودم و گریه میکردم...تمام این صحنه ها با حرفا و گریه های همراه توی ذهنم تداعی میشه...میدونم که حال مریضم خوب نیست...میدونم تنها کاری که کردم این بوده که زنده نگهش داشتم و اسیب به بدنش رو به حداقل رسوندم...مریض به بخش که منتقل میشه برای تکمیل شرح حالش میرم بالای سرش شوهر وهمراهش رو بیرون میکنم...ازش میپرسم چرا اینقدر قرص خوردی ؟...نگاهم میکنه...میگم میخواستی خودتو بکشی؟...میگه اره...میگم چطور دلت میاد ؟دختر به این خوبی و خوشگلی....میگه چرا دلم نیاد
زیرزمینی
۰۹فروردين
دختر 14 ساله با چشمهای دشت و پر از ترسش زل زده به من...سعی میکنم براش لوله معده بذارم...یک ساعت پیش 60 تا قرص معده و قرصای بی خود دیگه رو به قصد خودکشی خورده...سوال که ازش میپرسم فقط سرش رو تکون میده و با حالت غم زده ای نگاهم میکنم...قبل از اینکه من دست بزنم بهش شروع میکنه به لرزیدن...ازش میپرسم از چی میترسی ...فقط نگاهم میکنه...حدس میزنم از پدرش ترسیده پدر رو از اتاق بیرون میکنم و براش توضیح میدم میخوام لوله معده براش بذارم...در سکوت کامل هر کاری میگم انجام میده...لوله رو راحت قورت میده...وقتی اب وارد معدش میشه بیشتر میلرزه...از پدرش میخوام که براش پتو بیاره...بعدم گاواژ شارکول و انتقال به بخش...چیزی نمیگذره که میرم بالا سرش و میبینم تمام اتاق و تختش سیاه شده...تمام شارکول رو برگردونده...خدمه رو صدا میکنم تا اتاق و تخت رو تمیزکنه....و توی تمام این مدت تنها چیزی که پدرش میپرسه اینه که میتونم ببرمش؟اخه باید بریم شهرستان!!!!زن جوان و زیبا با کمک دوستش روی تخت سم زداییی میشینه...هوشیاره و اروم اروم داره اشک میریزه...همراهش قرص هایی که خورده رو نشونم میده...ضد افسردگی نیم ساعت پیش...مریض رو میخوابونم رو تخت وبراش توضیح میدم که میخوام لوله براش بذارم...در همین حین از همراش که گریه میکنه و میبینه دوستش واسه لوله گذاری چه اذیتی داره میشه شرح حال میگیرم...نیم ساعت پیش قرص خورده...لوله مریض رو خیلی اذیت میکنه و مدام میگه که گوشش درد میکنه...هرچی بیشتر مریض میگه درد دارم همراهش بیشتر گریه میکنه و بیشتر میگه تو رو خدا کاری براش کنید...میگم مجبوره تحمل کنه...به همراهش میگم نترس حالش خوبه چیزیش نیس...تفلن دختر همراه مریض صدا میکنه با عصبانیت میگه مامان بهت گفتم با سارا اومدم بیرون دیگه انقدر زنگ نزن...شوهر مریض موهای بلند وفری داره میاد تو اتاق...گاواژ که تموم میشه سریع لوله رو در میارم که دیگه بیشتر از این اذیت نشه...به همراهش میگم گریه نکن حالش خوبهیاد خودم میوفتم 9-10 سال پیش بود که مامانم رو با حالت بیهوشی به علت مصرف 60 تا قرص بردیم بیمارستان...چقدر ترسیده بودم چقدر نگران بودم و گریه میکردم...تمام این صحنه ها با حرفا و گریه های همراه توی ذهنم تداعی میشه...میدونم که حال مریضم خوب نیست...میدونم تنها کاری که کردم این بوده که زنده نگهش داشتم و اسیب به بدنش رو به حداقل رسوندم...مریض به بخش که منتقل میشه برای تکمیل شرح حالش میرم بالای سرش شوهر وهمراهش رو بیرون میکنم...ازش میپرسم چرا اینقدر قرص خوردی ؟...نگاهم میکنه...میگم میخواستی خودتو بکشی؟...میگه اره...میگم چطور دلت میاد ؟دختر به این خوبی و خوشگلی....میگه چرا دلم نیاد
زیرزمینی
۰۷فروردين
بلاخره اینترن شدم و رفتم برای اولین کشیک ...اولین کشیک بخش به من افتاده بود...از 28 ساعتی که کشیک بودم 2 ساعت فقط تونستم بخوابم...استرس روز اول زیاد بود یا کاری بلد بودیم نه پرونده میتونیستیم بنویسیم نه میتونستیم اوردر بذاریم...خدا رو شکر پزشک مقیم روز ما و پرستارایی که با ما کشیک بودن خیلی خوب برخورد میکردن و تقریبا تا جایی که میتونستن کارهای مختلفی رو بهمون یاد میدادن...ولی بدجوری ازمون کار میکشیدن و تمام کارهای خودشونم گردن ما مینداختن انقدر که حتی یه استراحت کو چیکم نمیتونستیم بکنیم ...ولی خدارو شکر راضی بودیم بهمون کارها رو یاد بدن هرچقدر خواستن ازمون کار بکشن...ترسناک بود حسابی...اینکه هیچ دکتری دیگه بالا سرمون نبود وهمه کارای مریض رو خودمون باید میکردیم ترسناک بود تقریبا 20 -30 تا مریض دیدیم و 15-16 تا بستری داشتیم...هرکدوم از مریض ها هم داستان خودش رو داشتن...ولی دیگه نوشتن از مریض های این بخش خیلی سخته چون شاید خیلی درست نباشه که اسرار مریض فاش بشه اونم مریض هایی که مشکلات زیادی دارن که با خودکشی بیشتر به این بخش اورده میشن...یکم فکرمو طبقه بندی کنم بیشتر مینویسم...فردا هم کشیک دوممه
زیرزمینی
۰۷فروردين
بلاخره اینترن شدم و رفتم برای اولین کشیک ...اولین کشیک بخش به من افتاده بود...از 28 ساعتی که کشیک بودم 2 ساعت فقط تونستم بخوابم...استرس روز اول زیاد بود یا کاری بلد بودیم نه پرونده میتونیستیم بنویسیم نه میتونستیم اوردر بذاریم...خدا رو شکر پزشک مقیم روز ما و پرستارایی که با ما کشیک بودن خیلی خوب برخورد میکردن و تقریبا تا جایی که میتونستن کارهای مختلفی رو بهمون یاد میدادن...ولی بدجوری ازمون کار میکشیدن و تمام کارهای خودشونم گردن ما مینداختن انقدر که حتی یه استراحت کو چیکم نمیتونستیم بکنیم ...ولی خدارو شکر راضی بودیم بهمون کارها رو یاد بدن هرچقدر خواستن ازمون کار بکشن...ترسناک بود حسابی...اینکه هیچ دکتری دیگه بالا سرمون نبود وهمه کارای مریض رو خودمون باید میکردیم ترسناک بود تقریبا 20 -30 تا مریض دیدیم و 15-16 تا بستری داشتیم...هرکدوم از مریض ها هم داستان خودش رو داشتن...ولی دیگه نوشتن از مریض های این بخش خیلی سخته چون شاید خیلی درست نباشه که اسرار مریض فاش بشه اونم مریض هایی که مشکلات زیادی دارن که با خودکشی بیشتر به این بخش اورده میشن...یکم فکرمو طبقه بندی کنم بیشتر مینویسم...فردا هم کشیک دوممه
زیرزمینی
۰۴فروردين
شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت:«فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت»حدیث هول قیامت که گفت واعظِ شهرکنایتی‌ست که از روزگار هجران گفتنشان یار سفرکرده از که پرسم باز؟که هر چه گفت بَرید صبا پریشان گفتفغان که آن مَهِ نامهربانِ مهرگسلبه‌ترک صحبت یاران خود چه آسان گفتمن و مقام رضا بعد از این و شکر رقیبکه دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفتغم کهن به می سال‌خورده دفع کنیدکه تخمِ خوش‌دلی این است ــ پیر دهقان گفتگره به باد مزن، گر چه بر مُراد رودکه این سخن، به‌مَثَل، باد با سلیمان گفتبه مهلتی که سپهرت دهد ز راه مروتو را که گفت که این زال ترک دستان گفت؟مزن ز چون و چرا دَم، که بنده‌ی مُقبِلقبول کرد به‌جان، هر سخن که جانان گفتکه گفت حافظ از اندیشه‌ی تو آمد باز؟من این نگفته‌ام، آن کس که گفت بُهتان گفت
زیرزمینی
۰۴فروردين
شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت:«فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت»حدیث هول قیامت که گفت واعظِ شهرکنایتی‌ست که از روزگار هجران گفتنشان یار سفرکرده از که پرسم باز؟که هر چه گفت بَرید صبا پریشان گفتفغان که آن مَهِ نامهربانِ مهرگسلبه‌ترک صحبت یاران خود چه آسان گفتمن و مقام رضا بعد از این و شکر رقیبکه دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفتغم کهن به می سال‌خورده دفع کنیدکه تخمِ خوش‌دلی این است ــ پیر دهقان گفتگره به باد مزن، گر چه بر مُراد رودکه این سخن، به‌مَثَل، باد با سلیمان گفتبه مهلتی که سپهرت دهد ز راه مروتو را که گفت که این زال ترک دستان گفت؟مزن ز چون و چرا دَم، که بنده‌ی مُقبِلقبول کرد به‌جان، هر سخن که جانان گفتکه گفت حافظ از اندیشه‌ی تو آمد باز؟من این نگفته‌ام، آن کس که گفت بُهتان گفت
زیرزمینی
۲۳اسفند
میدونی چقدردلم برات تنگ شده؟چقدر دلم میخواد بیای و بشینی کنارم از هردری باهم حرف بزنیم...تو ناز کنی و منناز بخرم من ناز کنم و تو نوازشم کنی...دلم تو رو میخواد که دلم رو گرم کنی...که بدونم اضافه نیستم...که بدونم برای تو یه دونه هستم...یه جایی دارم تو قلبت که هیچکس جامو نمیگیره و جای کسی رو نگرفتم...یه جایی اون گوشه دنج مال خودخودم...دلم تنگ شده برای اینکه تو مراقبم باشی...دلم تنگه برای اینکه علاوه بر رفتارت با زبونتم بگی که دوستم داری...دلم تنگ شده برایی تویی که نه قضاوت میکنی نه ازم توضیح میخوای...تویی که با تو دورم شلوغه و قلبم پراز شادی...گاهی حس میکنم هیچوقت نمیای...گاهی حس میکنم تو هیچکس نیستی...گاهی حس میکنم توی تنهایی غرق شدم و به این تنهایی معتاد شدم...بیای یا نیای...دیر یا زود...فقط گاهی دلم میخواد یهو ازیه جایی بیای بیرون و کنارم باشی...دوست دارم که بهت بگم دوستت دارم...بدون خجالت بدون اینکه به بعدش فکر کنم...نیاز دارم به دوست داشتنت...نیاز دارم که دوستم داشته باشی...گاهی بیا و بدون رودربایستی کنارم بنشین و چای بنوشیم و گپی بزنیم
زیرزمینی
۲۳اسفند
میدونی چقدردلم برات تنگ شده؟چقدر دلم میخواد بیای و بشینی کنارم از هردری باهم حرف بزنیم...تو ناز کنی و منناز بخرم من ناز کنم و تو نوازشم کنی...دلم تو رو میخواد که دلم رو گرم کنی...که بدونم اضافه نیستم...که بدونم برای تو یه دونه هستم...یه جایی دارم تو قلبت که هیچکس جامو نمیگیره و جای کسی رو نگرفتم...یه جایی اون گوشه دنج مال خودخودم...دلم تنگ شده برای اینکه تو مراقبم باشی...دلم تنگه برای اینکه علاوه بر رفتارت با زبونتم بگی که دوستم داری...دلم تنگ شده برایی تویی که نه قضاوت میکنی نه ازم توضیح میخوای...تویی که با تو دورم شلوغه و قلبم پراز شادی...گاهی حس میکنم هیچوقت نمیای...گاهی حس میکنم تو هیچکس نیستی...گاهی حس میکنم توی تنهایی غرق شدم و به این تنهایی معتاد شدم...بیای یا نیای...دیر یا زود...فقط گاهی دلم میخواد یهو ازیه جایی بیای بیرون و کنارم باشی...دوست دارم که بهت بگم دوستت دارم...بدون خجالت بدون اینکه به بعدش فکر کنم...نیاز دارم به دوست داشتنت...نیاز دارم که دوستم داشته باشی...گاهی بیا و بدون رودربایستی کنارم بنشین و چای بنوشیم و گپی بزنیم
زیرزمینی
۲۲اسفند
کتاب های جدیدی که خوندم همه شعرن واینجا اسمشاون رو میذارمپاریـو ـــــــــــــــــــــــــکوروش قبادیتوبی دلیل زیبایی ــــــــــــــــــــــــمهدی اخرتیزمستان من است ان چند تار موی سفیدــــــــــــــــــــــفرزانه بابایییک جنگل مداد حرف داشتم اگر ــــــــــــــــمریم نوابی نژادبعد از تو من به درد خودم هم نمیخورم ـــــــــــــــــــــــمسلم محبیزنی که از ان سوی اینه میخندد ـــــــــــــــــــــــــسارار پرتوهوا دو نفراه هم که باشد در من جمعیتی است ــــــــــــــــــــــمحمد علی بهمنی
زیرزمینی
۲۲اسفند
کتاب های جدیدی که خوندم همه شعرن واینجا اسمشاون رو میذارمپاریـو ـــــــــــــــــــــــــکوروش قبادیتوبی دلیل زیبایی ــــــــــــــــــــــــمهدی اخرتیزمستان من است ان چند تار موی سفیدــــــــــــــــــــــفرزانه بابایییک جنگل مداد حرف داشتم اگر ــــــــــــــــمریم نوابی نژادبعد از تو من به درد خودم هم نمیخورم ـــــــــــــــــــــــمسلم محبیزنی که از ان سوی اینه میخندد ـــــــــــــــــــــــــسارار پرتوهوا دو نفراه هم که باشد در من جمعیتی است ــــــــــــــــــــــمحمد علی بهمنی
زیرزمینی