روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۲۳بهمن
کج و کوله پارک میکنم و چندتا بوق میزنم... طولی نمیکشه که میاد و سوار میشه... دوتایی کر کر میزنیم زیرخنده که من نشستم پشت فرمون... خیلی اروم دنده رو عوض میکنم و راه میوفتم... _خب خانم میشه دستتونو بگیرم؟ _نه دیوونه تضادف میکنم... خب حالا کجا برسونمتون اقامون.؟ _به به خانمم... هرجاشما بگی... _پارک همیشگی _باشه خیس عرق شدم و خیلی اروم رانندگی میکنم میگم. باید تحمل کنی دیگه فقط تا دنده سه میتونم برم میخنده میرسیم به پارک بازم کج و کوله پارک میکنم و میگم بفرمایید ما و ماشین سالم رسیدیم... میخنده پیاده میشه... کیفمو برمیدارم ماشینو قفل میکنم و پیاده میشم... میرمو روی پله ها میشینیم... باد خنکی میاد... _حالا اجازه هست دستتو بگیرم خانمم؟ قهقه میزنم و میگم بله اقامون و دستشو میگیرم میگم فکر میکردم این لوس بازیا از ما گذشته باشه... نگاه جلوم میکنم خودمو مچاله میکنم تو بغلشو میگم وای هنوز زانوهام داره ملرزه... مچ دستمم درد میگیره از دنده عوض کردن... دستشو میذاره روی شونم... میخنده منو محکم به خودش فسار میده و سرمو میبوسه... دست میکنم توی کیفم و بسته سیگار و فندکو درمیارم _مگه ترک نکرده بودی _چرا _پس این چیه _بهش قول داده بودم که نکشم ولی حالا که نیس باز میکشم... تو نمیکشی... سیگارو میگیرم سمتش دستشو از روی شونم برمیداره و میگه چرا منم میکشم سیگارارو که روسن میکنیم... از چندماه پیش خیلی شادتر شدی میخندم و رومو میکنم سمتش لبخند میزنم و میگم حالا تو رو دارم... تو دلتنگیام هستی و این خیلی خوبه من خوبم انقدر نگرانم نباشم... داره حالم بهم میخوره از خودم... انقدر همه بهم میگن از خودت بگو.... خوبم... دیگه نمیخوام حرف بزنم _باشه... برای مشکلت نمیخوای ازمایش بدی؟ این سومین باره _نه دارو میگیرم میخورم.... نمیخوام کسی بهم بگه این دردا مال دخترای مجرده.... بدم میاد یکی اینجوری برام تشخیص بذاره دستمو میگیره.... گرما و سنگینی دست مردونشو دوست دارم.... چقدر خوبه که هست... خدارو شکر که بغلش هست که ارومم کنه... 8سالی هست که کنارمه... ولی الان حضورش بیشتر شده... هرلحظه و هرجا
زیرزمینی
۲۳بهمن
کج و کوله پارک میکنم و چندتا بوق میزنم... طولی نمیکشه که میاد و سوار میشه... دوتایی کر کر میزنیم زیرخنده که من نشستم پشت فرمون... خیلی اروم دنده رو عوض میکنم و راه میوفتم... _خب خانم میشه دستتونو بگیرم؟ _نه دیوونه تضادف میکنم... خب حالا کجا برسونمتون اقامون.؟ _به به خانمم... هرجاشما بگی... _پارک همیشگی _باشه خیس عرق شدم و خیلی اروم رانندگی میکنم میگم. باید تحمل کنی دیگه فقط تا دنده سه میتونم برم میخنده میرسیم به پارک بازم کج و کوله پارک میکنم و میگم بفرمایید ما و ماشین سالم رسیدیم... میخنده پیاده میشه... کیفمو برمیدارم ماشینو قفل میکنم و پیاده میشم... میرمو روی پله ها میشینیم... باد خنکی میاد... _حالا اجازه هست دستتو بگیرم خانمم؟ قهقه میزنم و میگم بله اقامون و دستشو میگیرم میگم فکر میکردم این لوس بازیا از ما گذشته باشه... نگاه جلوم میکنم خودمو مچاله میکنم تو بغلشو میگم وای هنوز زانوهام داره ملرزه... مچ دستمم درد میگیره از دنده عوض کردن... دستشو میذاره روی شونم... میخنده منو محکم به خودش فسار میده و سرمو میبوسه... دست میکنم توی کیفم و بسته سیگار و فندکو درمیارم _مگه ترک نکرده بودی _چرا _پس این چیه _بهش قول داده بودم که نکشم ولی حالا که نیس باز میکشم... تو نمیکشی... سیگارو میگیرم سمتش دستشو از روی شونم برمیداره و میگه چرا منم میکشم سیگارارو که روسن میکنیم... از چندماه پیش خیلی شادتر شدی میخندم و رومو میکنم سمتش لبخند میزنم و میگم حالا تو رو دارم... تو دلتنگیام هستی و این خیلی خوبه من خوبم انقدر نگرانم نباشم... داره حالم بهم میخوره از خودم... انقدر همه بهم میگن از خودت بگو.... خوبم... دیگه نمیخوام حرف بزنم _باشه... برای مشکلت نمیخوای ازمایش بدی؟ این سومین باره _نه دارو میگیرم میخورم.... نمیخوام کسی بهم بگه این دردا مال دخترای مجرده.... بدم میاد یکی اینجوری برام تشخیص بذاره دستمو میگیره.... گرما و سنگینی دست مردونشو دوست دارم.... چقدر خوبه که هست... خدارو شکر که بغلش هست که ارومم کنه... 8سالی هست که کنارمه... ولی الان حضورش بیشتر شده... هرلحظه و هرجا
زیرزمینی
۲۳بهمن
درمن اواز زنی ست که درباوری سخت مرده اند درغیرتی که درخانه خاک خورده در عشیره ای که زیبایی اسب ها ازلبخندهای زن بیشترجلوه داشت پنجره راباز میکنم حواسم را پرت میکنم بین شلوغی شهر تنهایی کفشش را میپوشد کیفش رابرمیدارد میرود سرکار برمی گردد به سیگارش پکی عمیق میزند قرصش را میخورد و تخت میخوابد تنهایی یک زن است برای تنهایی ام میزی رزرومیکنم درکافه ای شلوغ این سوی میز منم انطرف زنی که بی شک عاقل نیست صدای تلویزیون را کم کن وبه من بیشتر از گوینده خبر گوش بده چه خبری بزرگتراز اینکه دلم برایت تنگ شده است درست اندازه ی مهربانی ات از تو دورم وتوبه اندازه ی دلتنگی ام دورتر از تمام مهمان ها درعکس ایستاده ای وکالت میدهم به مردی که قراراست لهجه ی عربی اش مرادرقاب عکس کنارتو بنشاند من بلوطم واتش گرفتنم حتمی ست وقتی خوشبختی ام رابا مردی قسمت کردم که ظرافت دستهایم را نمیفهمید وخانه رابا جنگل اشتباه گرفته بود بدون اجازه بیا به دیدنم که اینهمه سال من هم بدون اجازه دوستتداشتم صدای من به تو نزدیکتراز دستهایم بود وقتی پشت فرمان ماشینت نشسته ای وگریه میکنی تمام طول راه را توباید خیلی وقت پیش از مردنت ازاین شهر میرفتی درست قبل از عاشق شدنت درست قبل از خرید حلقه ی ازدواج اجازه بده زیبایی ام راترک کنم وانقدردوستت داشته باشم که به زنی دیگر فکر نکنی
زیرزمینی
۲۳بهمن
درمن اواز زنی ست که درباوری سخت مرده اند درغیرتی که درخانه خاک خورده در عشیره ای که زیبایی اسب ها ازلبخندهای زن بیشترجلوه داشت پنجره راباز میکنم حواسم را پرت میکنم بین شلوغی شهر تنهایی کفشش را میپوشد کیفش رابرمیدارد میرود سرکار برمی گردد به سیگارش پکی عمیق میزند قرصش را میخورد و تخت میخوابد تنهایی یک زن است برای تنهایی ام میزی رزرومیکنم درکافه ای شلوغ این سوی میز منم انطرف زنی که بی شک عاقل نیست صدای تلویزیون را کم کن وبه من بیشتر از گوینده خبر گوش بده چه خبری بزرگتراز اینکه دلم برایت تنگ شده است درست اندازه ی مهربانی ات از تو دورم وتوبه اندازه ی دلتنگی ام دورتر از تمام مهمان ها درعکس ایستاده ای وکالت میدهم به مردی که قراراست لهجه ی عربی اش مرادرقاب عکس کنارتو بنشاند من بلوطم واتش گرفتنم حتمی ست وقتی خوشبختی ام رابا مردی قسمت کردم که ظرافت دستهایم را نمیفهمید وخانه رابا جنگل اشتباه گرفته بود بدون اجازه بیا به دیدنم که اینهمه سال من هم بدون اجازه دوستتداشتم صدای من به تو نزدیکتراز دستهایم بود وقتی پشت فرمان ماشینت نشسته ای وگریه میکنی تمام طول راه را توباید خیلی وقت پیش از مردنت ازاین شهر میرفتی درست قبل از عاشق شدنت درست قبل از خرید حلقه ی ازدواج اجازه بده زیبایی ام راترک کنم وانقدردوستت داشته باشم که به زنی دیگر فکر نکنی
زیرزمینی
۱۷بهمن
داستان کوتاه...دوسش نداشتم البته من داستان کوتاه خیلی دوس ندارم
زیرزمینی
۱۷بهمن
داستان کوتاه...دوسش نداشتم البته من داستان کوتاه خیلی دوس ندارم
زیرزمینی
۱۷بهمن
پاس رو رد میکنم و سریع راه میوفتم به سمت بابا...میرم تو مطب و میگم بهش زنگ بزن بگو دارم میرم پیشش...میگه نه این خیلی لاس میزنه خودم باهات میام...اولین باره که اینو میگه میگم...اخه کی با من لاس میزنه؟تو دلم میگم با این قیافه هپلی بدون ارایش ابرو های دراومده صورت اصلاح نشده هیچ مردی نگاهمم نمیکنه چه برسه لاس زدن... وارد که میشیم من و بابا رو میبره تو دفترش...احوال پرسی معمولی بعدم شروع میکنه حرف زدن و همزمان کار منو انجام میده...چیزی نمیگذره که به بابا زنگ میزنن و مجبور میشه بره...شروع میکنه باهام حرف زدن...چکار میکنی خانم دکتر ؟برنامت چیه؟ -فعلا که کار میکنم -این گوشی که خریدی خیلی بی کیفیته -میدونم ولی با حقوقی که من میگیرم بیشتر از این نمیتونستم بخرم -بابا شما که رو گنج قارون نشستی...از موقعیت بابا استفاده کن -پول بابا مال خودشه ولی به من ربطی نداره -اخرش که چی؟ میدونم منظورش چیه و میگم:اومدیم و فردا تمام اموالشو بابا بخشید...به منم هیچی نمیتونه برسی -یعنی شما هیچ اعتراضی نمیکنی؟ -نه پول خودشه...میل خودشه چجوری خرجش کنه به من ربطی نداره -این مناعت طبع شما رو میرسونه ولی هیچ برنامه ای نداری برا ایندت برا سرمایه گذاری؟بابا موقعیت خوبیه...دیگه حداقل جوونیتو نذاری -من دخترم خیلی تو فکر بیشتر کار کردن یا سرمایه گذاری نیستم...داداش یه فکرایی داره و از این کارا میکنه -خب کار نکن ولی از بابا پول بگیر و با حقوق خودت سرمایه گذاری کن -سرمایه گذاری یه مغز اقتصادی قوی میخواد که من ندارم -تو فکر ازدواج نیستی؟ میخندم و میگم بابا رو اینجوری نبینید خیلی سختگیرتر از این حرفاس -میگه تو همه چی داری خانواده متول کار درس الان بهترین گزینه برای ازدواج واسه یه پسری... -بلندتر میخندم و میگم شغل ما یکم سخت تر از اون چیزیه که شما فکر میکنید همین باعث میشه کمتر کسی بیاد سمتم -یعنی دخترای مجرد دکتر زیاد ترن؟ -اره بیشتر از نرمال جامعه -مطلقه یا مجرد؟ -هردو -یعنی بعد از ازدواج بین شوهر و کار بازم کارو انتخاب میکنن؟ -لزوما نه ولی مرد سنتی ایرانی همیشه یه زن دکترو بالاتر از خودش میبینه خیلی وقتا این باعث جداییشون میشه -خب پس پزشک میخوای؟ -نه اصلا با مردای پزشک ابم تو یه جوب نمیره -پس چرا انقدر دس دس میکنی؟ بلند میخندم و میگم بابا همه رو رد میکنه بس که سخت میگیره به من ربطی نداره...از مرحله بابا رد نمیشن که به من برسن -پس خودت کسیو خواستیو بابا نذاشته؟ میخندم بازم -مگه میشه؟تویه خط صافم که بری و بیای حتما کسی بهت پیشنهاد داده و بهت علاقه مند شده...من همیشه فکر میکردم شما بهترین گزینه برای ازدواج با یه پسرید بلند میشم...تمام حس های مسخره دنیا ...دردهای دلم و پشت لبخندهای گنده و قهقهه های بلند پنهون میکنم و میگم نه من یه دختر ترشیدم که هیچ کس بهم پیشنهاد نداده شما یکیو پیدا کن من قول میدم نگم نه بهت زده و گیج نگاهم میکنه... خداحافظی میکنم و میزنم بیرون... میرسیم خونه سر میز ناهار که اینارو تعریف میکنم مامان میگه:ماسخت میگیریم؟چرا انقدر خودتو دست کم میگیری؟ میگم شما درو رو خودتون بستید با هیچ کس رفت و امد نمیکنید فقط خودتونو میبینید خودتونو خیلی دست بالا میگیرید... همه میدونن اگه کسی به بحث ادامه بده دعوا میشه...فقط یه نگاه تحقیر امیز و عاقل اندر سحیف و خاک تو سر بدبختت کنن به من میکنن به غذا خوردنشون ادامه میدن بعدا نوشت:یکی از دوستان یه نظر خصوصی درمورد کلمه ترشیده مه من اینجا استفاذه کردم گذاشتن و منو شماتت کردن... نمیدونم شاید من بد نوشتم... من این کلمه رو برای اون ادم اندازه فرهنگش وبا حالت طنز بیان کردم
زیرزمینی
۱۷بهمن
پاس رو رد میکنم و سریع راه میوفتم به سمت بابا...میرم تو مطب و میگم بهش زنگ بزن بگو دارم میرم پیشش...میگه نه این خیلی لاس میزنه خودم باهات میام...اولین باره که اینو میگه میگم...اخه کی با من لاس میزنه؟تو دلم میگم با این قیافه هپلی بدون ارایش ابرو های دراومده صورت اصلاح نشده هیچ مردی نگاهمم نمیکنه چه برسه لاس زدن... وارد که میشیم من و بابا رو میبره تو دفترش...احوال پرسی معمولی بعدم شروع میکنه حرف زدن و همزمان کار منو انجام میده...چیزی نمیگذره که به بابا زنگ میزنن و مجبور میشه بره...شروع میکنه باهام حرف زدن...چکار میکنی خانم دکتر ؟برنامت چیه؟ -فعلا که کار میکنم -این گوشی که خریدی خیلی بی کیفیته -میدونم ولی با حقوقی که من میگیرم بیشتر از این نمیتونستم بخرم -بابا شما که رو گنج قارون نشستی...از موقعیت بابا استفاده کن -پول بابا مال خودشه ولی به من ربطی نداره -اخرش که چی؟ میدونم منظورش چیه و میگم:اومدیم و فردا تمام اموالشو بابا بخشید...به منم هیچی نمیتونه برسی -یعنی شما هیچ اعتراضی نمیکنی؟ -نه پول خودشه...میل خودشه چجوری خرجش کنه به من ربطی نداره -این مناعت طبع شما رو میرسونه ولی هیچ برنامه ای نداری برا ایندت برا سرمایه گذاری؟بابا موقعیت خوبیه...دیگه حداقل جوونیتو نذاری -من دخترم خیلی تو فکر بیشتر کار کردن یا سرمایه گذاری نیستم...داداش یه فکرایی داره و از این کارا میکنه -خب کار نکن ولی از بابا پول بگیر و با حقوق خودت سرمایه گذاری کن -سرمایه گذاری یه مغز اقتصادی قوی میخواد که من ندارم -تو فکر ازدواج نیستی؟ میخندم و میگم بابا رو اینجوری نبینید خیلی سختگیرتر از این حرفاس -میگه تو همه چی داری خانواده متول کار درس الان بهترین گزینه برای ازدواج واسه یه پسری... -بلندتر میخندم و میگم شغل ما یکم سخت تر از اون چیزیه که شما فکر میکنید همین باعث میشه کمتر کسی بیاد سمتم -یعنی دخترای مجرد دکتر زیاد ترن؟ -اره بیشتر از نرمال جامعه -مطلقه یا مجرد؟ -هردو -یعنی بعد از ازدواج بین شوهر و کار بازم کارو انتخاب میکنن؟ -لزوما نه ولی مرد سنتی ایرانی همیشه یه زن دکترو بالاتر از خودش میبینه خیلی وقتا این باعث جداییشون میشه -خب پس پزشک میخوای؟ -نه اصلا با مردای پزشک ابم تو یه جوب نمیره -پس چرا انقدر دس دس میکنی؟ بلند میخندم و میگم بابا همه رو رد میکنه بس که سخت میگیره به من ربطی نداره...از مرحله بابا رد نمیشن که به من برسن -پس خودت کسیو خواستیو بابا نذاشته؟ میخندم بازم -مگه میشه؟تویه خط صافم که بری و بیای حتما کسی بهت پیشنهاد داده و بهت علاقه مند شده...من همیشه فکر میکردم شما بهترین گزینه برای ازدواج با یه پسرید بلند میشم...تمام حس های مسخره دنیا ...دردهای دلم و پشت لبخندهای گنده و قهقهه های بلند پنهون میکنم و میگم نه من یه دختر ترشیدم که هیچ کس بهم پیشنهاد نداده شما یکیو پیدا کن من قول میدم نگم نه بهت زده و گیج نگاهم میکنه... خداحافظی میکنم و میزنم بیرون... میرسیم خونه سر میز ناهار که اینارو تعریف میکنم مامان میگه:ماسخت میگیریم؟چرا انقدر خودتو دست کم میگیری؟ میگم شما درو رو خودتون بستید با هیچ کس رفت و امد نمیکنید فقط خودتونو میبینید خودتونو خیلی دست بالا میگیرید... همه میدونن اگه کسی به بحث ادامه بده دعوا میشه...فقط یه نگاه تحقیر امیز و عاقل اندر سحیف و خاک تو سر بدبختت کنن به من میکنن به غذا خوردنشون ادامه میدن بعدا نوشت:یکی از دوستان یه نظر خصوصی درمورد کلمه ترشیده مه من اینجا استفاذه کردم گذاشتن و منو شماتت کردن... نمیدونم شاید من بد نوشتم... من این کلمه رو برای اون ادم اندازه فرهنگش وبا حالت طنز بیان کردم
زیرزمینی
۱۶بهمن
کلید میندازم و دروباز میکنم... بلند میگم سلام.. گوشامو تیز میکنم ولی صدایی نمیاد... هنوز نرسیده خسته ولو میشم رو مبل... دیگه گرسنگی یادم رفته... یکم که میگذره صدای کلید چرخوندن توی در میاد... حمله میبرم سمت در... هنوز کامل وارد نشده که دستامو دور گردش حلقه میکنممیگم خدارو شکر.... شوکه میشه... بغلم میکنه... میگه چی شده باز خواب دیدی؟ بیشتر فشارش میدم... اروم منو با خودش میبره و با پاش درو میبنده.... اروم تو گوشم میگه بگو چی شده.... دستامو شل میکنم و از بغلش میام بیرون... برو لباساتو عوض کن تا ناهار اماده کنم دیگه داره 4میشه حتما خیلی گرسنه ای... میگه باشه خودتم که هنوز تو مانتو مقنعه ایه... درش بیار خفه شدم... باهم لباس عوض میکنیم و من میرم سمت اشپرزخونه و اون میره دستشویی... غذا نداریم... مواد کباب دیگی رو درمیارم تندتند دست بکارمیشم... میاد و میشینه تو اشپزخونه و میگه این جیه؟ گوشتو بذار یخچال گوجه ها و چاقو ماهیتابه رو بیار اینجا کنار من تعریف کن چی شده که لایق اینهمه بغل بودم... چشم غره میرم بهش و میگم نه ناهار میپزم.... میاد گوشتو میگیره و میذاره یخچال دست منو میگیره و میشونه کنار خودشو میگه بگیر بشین اینجا انگار خودم بود... انگارخودم نشسته بودم جلوی خودم و حرف میزدم انگار خودم بودم که دوسال زودتر و تو یه جای اشتباه دنیا اومده بودم... نگاه میکنم به دستاش که داره گوجه خورد میکنه... اروم میلغزم تو بغلشو میگم... باورت نمیشه چقددر خوشگل بودچشمهای درشت مژه های بند... دماغش انگار عملی... لبهاش باریک و کوچیک....اسمش حسنه بود... نیم ساعت نشسته بود پیشم حرف میزد و گریه میکرد... انگار خودم بودم.... کاملا فارسی حرف میزد... انگار تمام کتابای دنیا رو خونده بود... باورم نمیشد انقدر باهوس باشه... اسمش حسنه بود... گف وقتی 13سالش بوده پدرش شوهرش میده... به یه مرد 50ساله که مرد نبوده... گف شب زفاف وقتی حتی نمیدونسته ن ز. دی. کی چیه وقتی خونی دیده نمیشه بهش تهمت زده میشه که باکره نبودهاینجاس که زندگیش عوض میشه.... سرمو میندازم پایین و پاهامو جمع میکنم تو بغلم... خیلی مسخره است زندگی ما زن ها به یه تیکه بافت همبند و چندقطره خون بستس، 6ماه بعد وقتی حامله هم نمیشه شوهرش طلاقش میده.... برمیگرده خونه باباش... میگف شوهرش عقیم بوده و زن دومشم حامله نمیشه..... گف دیگه نذاشتن درس بخونم... گف هیچ دختری نونم نداشته باشه بخاطر پول شوهر نمیکنه... هیچ کس از گرسنگی نمیمیره ولی یه زن دنباله محبته دنباله یه همدمه... دنبال ارامش و درکه... گف دلش میخواست تا مردی زن مرده یا مطلقه بیاد و باهاش ازدواج کنه... گف خانم دکتر اینارو به تو میگم چون باکمالاتی میفهمی... همه بهم میگن ناشکری نکن نمیذارن حرف بزنم... میرم تو خلوت خودم انقدر گریه میکنم تا اروم بشم... 5سال پیش شوهرم اومد خواستگاریم پدرم جریانو براش گف و اونم قبول کرد... بهم گفته بود کار میکته حقوق داره... من حتی بلد نبودم براس ناز کنم بلنذ نبودم ازش چیزی بخوام فکر میکردم دوسم داره... فقط میخواستم از خونه بابام فرار کنم... حالا کار نمیکنه... من 26سالمه و اون45ساله... تو اتاق سرایداری مدرسه نشستیم ولی اموزش پرورش بهمون حقوق نمیده... میگه در ازای کاری که میکنیتوی این اتاق نشستین... رفتم دنبالش تا بهم حقوق بدن... رفتم درس خوندم سیکلمو گرفتم ولی بازم حقوق بهم نمیدن... هرهفته به شوهرم میگم پاشو کلاسا رو بشوریم میگه من خستم... من با این اب سرد باید کل مدرسه رو تنهایی بشورم... دختر 5سال م میاد و کممم میکنه... اهی میکشه و بلند میشه ماهی تابه رو میذاره رو گاز... به پشت سرش کهموهاش کم کم داره سفید میشه چشم میدوزم اشکاش اروم اروم میریخد... گف بهم میگن طلاق بگیر... مگه زندگی زناشویی لباسه که راحت عوضش کنم... برم و بجه هامو بسپرم دست کی.... تابستونا که مدرسه تعطیله بچه ها نیستن که از بوفه چیزی بخرن دوسه روز یبار با بچه هامو میرم خونه پدرم ناهار میخورم ولی دیگه روم نمیشه شامم برم... بچه هام از دم مغازه رد بشم چیزی بخوان نمیتونم براشون بخرم... خودم گرسنگی میکشم طوری نیس ولی برا بچه هام نون میپزم... بچهای زن اول شوهرم اذیتم میکنن بچه هامو میزنن... شوهرم وقتی عصبانی میشه جلو بچه هاش بهم میگه تو دختر نبودی... کوچیکم میکنه... خانم دکتر من که باهمه مهربونم چرا کسی نیس با من مهربون باشه درکم کنه... فقط به حرفام گوش بده... میدونم باید برم روانشناس تا یه راه حلی بهم بده ولی پول ندارم... شبا که میخوام برم پیش شوهرم بخوابم دخترش که 15سالشه نمیذاره... گف مادرم زن بدبختی بود که منم بدبخت شدم... من میخوام فقط حرف بزنم ولی کسی گوش نمیده... همه میگنناشکری نکن بغض داره خفم میکنه... بلند میشم تا اب بخورم میادواز پشت بغلم میکنه... میگه خدارو شکر که ماهمو داریم... بیشتر بغض میکنم دستاشو فشار میدم و میگم خدا تو اون دنیا چجوری میتونع تو روی این بنده هاش نگاه کنه... انگار استاد دانشگاه بود دختره انقدر فهمیده وباهوش بودخدا هیچی بهش نداده اونوقت یه هوش به این زیادی قلب به این بزرگی داده تا همه چیو ببینه و بفهمد و هرروز زجر بکشه که چی... باورم نمیشه انقدر اون خدارو شکر میکرد و من اینقدر سطحیم نست به اون اروم تو گوشم میگه تو دلت خیلی نازکه واسه دکتر شدن
زیرزمینی
۱۶بهمن
کلید میندازم و دروباز میکنم... بلند میگم سلام.. گوشامو تیز میکنم ولی صدایی نمیاد... هنوز نرسیده خسته ولو میشم رو مبل... دیگه گرسنگی یادم رفته... یکم که میگذره صدای کلید چرخوندن توی در میاد... حمله میبرم سمت در... هنوز کامل وارد نشده که دستامو دور گردش حلقه میکنممیگم خدارو شکر.... شوکه میشه... بغلم میکنه... میگه چی شده باز خواب دیدی؟ بیشتر فشارش میدم... اروم منو با خودش میبره و با پاش درو میبنده.... اروم تو گوشم میگه بگو چی شده.... دستامو شل میکنم و از بغلش میام بیرون... برو لباساتو عوض کن تا ناهار اماده کنم دیگه داره 4میشه حتما خیلی گرسنه ای... میگه باشه خودتم که هنوز تو مانتو مقنعه ایه... درش بیار خفه شدم... باهم لباس عوض میکنیم و من میرم سمت اشپرزخونه و اون میره دستشویی... غذا نداریم... مواد کباب دیگی رو درمیارم تندتند دست بکارمیشم... میاد و میشینه تو اشپزخونه و میگه این جیه؟ گوشتو بذار یخچال گوجه ها و چاقو ماهیتابه رو بیار اینجا کنار من تعریف کن چی شده که لایق اینهمه بغل بودم... چشم غره میرم بهش و میگم نه ناهار میپزم.... میاد گوشتو میگیره و میذاره یخچال دست منو میگیره و میشونه کنار خودشو میگه بگیر بشین اینجا انگار خودم بود... انگارخودم نشسته بودم جلوی خودم و حرف میزدم انگار خودم بودم که دوسال زودتر و تو یه جای اشتباه دنیا اومده بودم... نگاه میکنم به دستاش که داره گوجه خورد میکنه... اروم میلغزم تو بغلشو میگم... باورت نمیشه چقددر خوشگل بودچشمهای درشت مژه های بند... دماغش انگار عملی... لبهاش باریک و کوچیک....اسمش حسنه بود... نیم ساعت نشسته بود پیشم حرف میزد و گریه میکرد... انگار خودم بودم.... کاملا فارسی حرف میزد... انگار تمام کتابای دنیا رو خونده بود... باورم نمیشد انقدر باهوس باشه... اسمش حسنه بود... گف وقتی 13سالش بوده پدرش شوهرش میده... به یه مرد 50ساله که مرد نبوده... گف شب زفاف وقتی حتی نمیدونسته ن ز. دی. کی چیه وقتی خونی دیده نمیشه بهش تهمت زده میشه که باکره نبودهاینجاس که زندگیش عوض میشه.... سرمو میندازم پایین و پاهامو جمع میکنم تو بغلم... خیلی مسخره است زندگی ما زن ها به یه تیکه بافت همبند و چندقطره خون بستس، 6ماه بعد وقتی حامله هم نمیشه شوهرش طلاقش میده.... برمیگرده خونه باباش... میگف شوهرش عقیم بوده و زن دومشم حامله نمیشه..... گف دیگه نذاشتن درس بخونم... گف هیچ دختری نونم نداشته باشه بخاطر پول شوهر نمیکنه... هیچ کس از گرسنگی نمیمیره ولی یه زن دنباله محبته دنباله یه همدمه... دنبال ارامش و درکه... گف دلش میخواست تا مردی زن مرده یا مطلقه بیاد و باهاش ازدواج کنه... گف خانم دکتر اینارو به تو میگم چون باکمالاتی میفهمی... همه بهم میگن ناشکری نکن نمیذارن حرف بزنم... میرم تو خلوت خودم انقدر گریه میکنم تا اروم بشم... 5سال پیش شوهرم اومد خواستگاریم پدرم جریانو براش گف و اونم قبول کرد... بهم گفته بود کار میکته حقوق داره... من حتی بلد نبودم براس ناز کنم بلنذ نبودم ازش چیزی بخوام فکر میکردم دوسم داره... فقط میخواستم از خونه بابام فرار کنم... حالا کار نمیکنه... من 26سالمه و اون45ساله... تو اتاق سرایداری مدرسه نشستیم ولی اموزش پرورش بهمون حقوق نمیده... میگه در ازای کاری که میکنیتوی این اتاق نشستین... رفتم دنبالش تا بهم حقوق بدن... رفتم درس خوندم سیکلمو گرفتم ولی بازم حقوق بهم نمیدن... هرهفته به شوهرم میگم پاشو کلاسا رو بشوریم میگه من خستم... من با این اب سرد باید کل مدرسه رو تنهایی بشورم... دختر 5سال م میاد و کممم میکنه... اهی میکشه و بلند میشه ماهی تابه رو میذاره رو گاز... به پشت سرش کهموهاش کم کم داره سفید میشه چشم میدوزم اشکاش اروم اروم میریخد... گف بهم میگن طلاق بگیر... مگه زندگی زناشویی لباسه که راحت عوضش کنم... برم و بجه هامو بسپرم دست کی.... تابستونا که مدرسه تعطیله بچه ها نیستن که از بوفه چیزی بخرن دوسه روز یبار با بچه هامو میرم خونه پدرم ناهار میخورم ولی دیگه روم نمیشه شامم برم... بچه هام از دم مغازه رد بشم چیزی بخوان نمیتونم براشون بخرم... خودم گرسنگی میکشم طوری نیس ولی برا بچه هام نون میپزم... بچهای زن اول شوهرم اذیتم میکنن بچه هامو میزنن... شوهرم وقتی عصبانی میشه جلو بچه هاش بهم میگه تو دختر نبودی... کوچیکم میکنه... خانم دکتر من که باهمه مهربونم چرا کسی نیس با من مهربون باشه درکم کنه... فقط به حرفام گوش بده... میدونم باید برم روانشناس تا یه راه حلی بهم بده ولی پول ندارم... شبا که میخوام برم پیش شوهرم بخوابم دخترش که 15سالشه نمیذاره... گف مادرم زن بدبختی بود که منم بدبخت شدم... من میخوام فقط حرف بزنم ولی کسی گوش نمیده... همه میگنناشکری نکن بغض داره خفم میکنه... بلند میشم تا اب بخورم میادواز پشت بغلم میکنه... میگه خدارو شکر که ماهمو داریم... بیشتر بغض میکنم دستاشو فشار میدم و میگم خدا تو اون دنیا چجوری میتونع تو روی این بنده هاش نگاه کنه... انگار استاد دانشگاه بود دختره انقدر فهمیده وباهوش بودخدا هیچی بهش نداده اونوقت یه هوش به این زیادی قلب به این بزرگی داده تا همه چیو ببینه و بفهمد و هرروز زجر بکشه که چی... باورم نمیشه انقدر اون خدارو شکر میکرد و من اینقدر سطحیم نست به اون اروم تو گوشم میگه تو دلت خیلی نازکه واسه دکتر شدن
زیرزمینی