روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۸شهریور
دلم میخواد قد تموم دنیا زاربزنم...قد تموم این 24سال گریه کنم...ولی نمیتونم چون بیزارم از ضعف از اشک ریختن...بیزارم که کسی ببینه تونسته منو درهم بشکنهخدای خوبم...کنارم باش...بخواه که بتونم...خدای خوبم امشب خیلی تنهام...پرازبغضم...خیلی وقته به بغض وتنهایی عادت کردم...خدای تو نذار امشب این بغض بشکنه...نخواه که احساس ضعف کنم...توبه حرفام گوش کن امشب...لطفا لطفا لطفا
زیرزمینی
۰۸شهریور
دلم میخواد قد تموم دنیا زاربزنم...قد تموم این 24سال گریه کنم...ولی نمیتونم چون بیزارم از ضعف از اشک ریختن...بیزارم که کسی ببینه تونسته منو درهم بشکنهخدای خوبم...کنارم باش...بخواه که بتونم...خدای خوبم امشب خیلی تنهام...پرازبغضم...خیلی وقته به بغض وتنهایی عادت کردم...خدای تو نذار امشب این بغض بشکنه...نخواه که احساس ضعف کنم...توبه حرفام گوش کن امشب...لطفا لطفا لطفا
زیرزمینی
۰۸شهریور
بازم یه کتاب دیگه از عباس معروفی...اینبار شخصیت اصلی یه زنه...خوب بود ولی به نظرم خیلی نتونسته بود احساسات یه زن رو درست بیان کنه...دختر شاه پریون...تنها دختر سرهنگ نیلوفری...تنها فرزندش که بعد از سال ها دنیا میاد وسرهنگ ارزوی ملکه شدن رو برای دخترش در سر میپرونه  ولی سرنوشت چیز دیگه ای رو براش رقم میزنه ...دختری که توی این روزها خیلی احساس نزدیکی بهش میکنم...دختری که مدام ومدام تحت زورگویی مردهای سرزمینش قرار میگیره...دختری که عاشق میشه ولی چون دختر سرهنگ نیلوفریه!!!یه کوزه گر مسلما نمیتونه خوشبختش کنه!...در نهایت میشه زن دکتر معصوم با خیال خام خوشبختی...در اغوش مردی که بزرگه یه شهره...مردی که پر از عقده های فرو خورده است و تنها جایی که برای خالی کردن کینه های خودش داره تن این زنه تنها چیزی که پیدا نمیکنه خوشبختیه...مردی که از مرد بودن فقط نر بودن رو بلده مثل خیلی از مرد های سرزمین من و زنی که سرنوشتی مشابه خیلی از زنهای سرزمین من داره...خوندنش خالی از لطف نیس هرچند پایان این داستان هم مثل بقیه نوشته های معروفی پایانی پر از ناامیدی و ترازیکه
زیرزمینی
۰۸شهریور
بازم یه کتاب دیگه از عباس معروفی...اینبار شخصیت اصلی یه زنه...خوب بود ولی به نظرم خیلی نتونسته بود احساسات یه زن رو درست بیان کنه...دختر شاه پریون...تنها دختر سرهنگ نیلوفری...تنها فرزندش که بعد از سال ها دنیا میاد وسرهنگ ارزوی ملکه شدن رو برای دخترش در سر میپرونه  ولی سرنوشت چیز دیگه ای رو براش رقم میزنه ...دختری که توی این روزها خیلی احساس نزدیکی بهش میکنم...دختری که مدام ومدام تحت زورگویی مردهای سرزمینش قرار میگیره...دختری که عاشق میشه ولی چون دختر سرهنگ نیلوفریه!!!یه کوزه گر مسلما نمیتونه خوشبختش کنه!...در نهایت میشه زن دکتر معصوم با خیال خام خوشبختی...در اغوش مردی که بزرگه یه شهره...مردی که پر از عقده های فرو خورده است و تنها جایی که برای خالی کردن کینه های خودش داره تن این زنه تنها چیزی که پیدا نمیکنه خوشبختیه...مردی که از مرد بودن فقط نر بودن رو بلده مثل خیلی از مرد های سرزمین من و زنی که سرنوشتی مشابه خیلی از زنهای سرزمین من داره...خوندنش خالی از لطف نیس هرچند پایان این داستان هم مثل بقیه نوشته های معروفی پایانی پر از ناامیدی و ترازیکه
زیرزمینی
۰۶شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۰۶شهریور
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۰۳شهریور
باور کن بعضــــــــی دردها گفتـــــنی نیست رفــــــیق‌‌...نــــــگو محرم نــــــــِــمیدانمت!!!نـــــــــــَه....تــــــــو مَحرم ترینـــــــــی بر مــــَن....امــــــّــا بعضی دردها گفــــــتن نــــــَـدارد....مــــــــرور بعضی دردها آنـــــــــــقَدَر درد دارد که تــــکرارش حــــــتی برای خــــودم هم سَنگـــــــین است...آنــــــقَدَر سنــــگین که به زانــــــــو می اندازد مــــَــرا...بغــــــض چشمانم را که دیدی بغــــــــض نــــَکن...لــــــَرزش دستهایم را که دیـــــدی هیــــــچ نــــگو...         فَقــــَــط دستم را بگیری کافـــــــــیست...هیــــــــــچ نگـــــو...بعضـــــــی دردها با دلــــــداری سَبُک نِمیشونـــــد...       بِخُدا بیشتر دردم مـــــــی آید...بعضــــــی دردها بــــــــ ـــــَد دردی هـــــَستند رِفــــیق..بــــــَد دردی...
زیرزمینی
۰۳شهریور
باور کن بعضــــــــی دردها گفتـــــنی نیست رفــــــیق‌‌...نــــــگو محرم نــــــــِــمیدانمت!!!نـــــــــــَه....تــــــــو مَحرم ترینـــــــــی بر مــــَن....امــــــّــا بعضی دردها گفــــــتن نــــــَـدارد....مــــــــرور بعضی دردها آنـــــــــــقَدَر درد دارد که تــــکرارش حــــــتی برای خــــودم هم سَنگـــــــین است...آنــــــقَدَر سنــــگین که به زانــــــــو می اندازد مــــَــرا...بغــــــض چشمانم را که دیدی بغــــــــض نــــَکن...لــــــَرزش دستهایم را که دیـــــدی هیــــــچ نــــگو...         فَقــــَــط دستم را بگیری کافـــــــــیست...هیــــــــــچ نگـــــو...بعضـــــــی دردها با دلــــــداری سَبُک نِمیشونـــــد...       بِخُدا بیشتر دردم مـــــــی آید...بعضــــــی دردها بــــــــ ـــــَد دردی هـــــَستند رِفــــیق..بــــــَد دردی...
زیرزمینی
۰۱شهریور
بعدا نوشت:سعی کردم داستان رو یکم ویرایش کنم ولی نمیدونم نتیجش چی شده.خیلیم طولانی شد. ژاله میره توی همون حالت خلسه داستان گوییش وچشماشو میبنده وشروع میکنه: تلفن رو قطع میکنم و از دور براش دست تکون میدم...خسته به سمتم میاد ..بی حوصلس و من فکر میکنم نکنه تمام فکرای دیشبم درست بود ونباید دعوتش میکردم؟...بهش میخندم و از همون دقیقه اول شروع میکنم به سر به سرش گذاشتن...بدون اینکه بغلم کنه یا رو بوسی کنه یا حتی دست بده سلامی میکنه...کم کم یخش اب میشه واونم به من لبخند میزنه...هیچ اصراری برای دونستن سوپرایز من نداره... نمیخوام تمام حس های مزخرفی که از صبح باهام بود باعث بشه همین چند ساعت خراب بشه ...هفته پیش که دعوتش کردم خیلی ذوق داشتم ولی هر چه بیشتر گذشت بیشتر به این نتیجه رسیدم نکنه نباید این کار رو میکردم؟شاید اصلا دلش نخواد ناراحتی و غم های این چند ماهش منو وادار میکرد تمام تلاشمو بکنم شاید حداقل چند ساعت خوب رو بگذرونه ...یه جای دنج پیدا میکنیم و میریم میشینیم ... طبق معمول شروع میکنم به انکار کردن نشونه های بد و بلند بلند والکی الکی میخندم...مدتهاست وقتی اون میپرسه خوبی من الکی میگم اره خوبم ومیخندم و وقتی من از اون حال و روزش رو بپرسم با اینکه میدونم خوب نیس و دوست دارم حداقل حرف بزنه تا دلش سبک بشه الکی میخنده و میگه خوبم میگذره...نمیدونم اونم حس میکنه اینهمه دور شدنمون رو یانه؟ خیلی وقته با هم دوستیم ولی هیچی از حال روز هم نمیدونیم...حرفام خلاصه شدن به احوالپرسی های معمولی و حرف زدن راجع به مسائل روز با اون روز گندی که من گذرونده بودم با تمام ترسی که داشتم الکی و مدام میخندم تا باور نکنم روز خوبی نیس میشینیم و حرف میزنیم هیچ عجله یا اشتیاقی واسه دونستن سوپرایز نداره...اروم و متین نشسته خیلی کم میخنده وبر خلاف همیشه اینبار اصلاحاضر نیس از لاک خودش بیاد بیرون  وتوی سکوت باقی میمونه ... چرت و پرت میگیم.... از اینور  و اونور.... ولی اینبار اصلا حوصله نداره...نمیدونم چی شده ؟جسمش خستس یا روحش؟ میدونم عاشق کتاب خوندنه ولی سلیقمون زمین واسمونه  با این وجود براش چند تا کتاب اوردم...کتابایی اوردم که بیشتر حدس میزنم دوست داشته باشه... این کارمم خیلی افاقه نمیکنه ...کتابا رو میگیره وسرسری یه نگاهی میکنه و تشکر میکنه برگه رو میدم دستش و میگم نگاه کن...فکر میکنه نامه ست ومیذارش روی کتاب...بهش میگم سوپرایزت اینه نگاش کن...گوشه برگه رو که باز میکنه میگه:اها... کامل بازش میکنه و میخونش...نمیگه سوپرایز شده یا خوشحاله...ومن هنوز دارم میخندم بلند میشیم ویکم راه میریم سر به سرش میذارم...بازم هیچی نمیگه همیشه سکوتشو نشونه ای از شخصیتش گذاشته بودم ولی این دفه قرار بود چیز دیگه ای رو بفهمم پسر فال فروشی سمتون میاد واصرار داره که ازش فال بخریم...سر به سرش میذارم و میگم نمیخوایم...نمیدونم چرا میترسیدم فال ازش بخره...میدونستم گاهی از این کارا میکنه...شوخی میکنم با فال فروش و تا میبینم ممکنه ازش فال بخره بهش میگم برو پسر جون الان دعوا میندازی بینمون ها...وباز الکی میخندم...همین الکی خندیدن های پر دلهره رو هم دوست دارم میریم سمت مقصدمون میشینیم کنار هم...مشکلی پیش اومده و اون خیلی راحت میگه میخوای بریم؟میدونم داره بخاطر من میگه ولی عصبانی میشم و بدون اینکه نگاهش کنم با لحن سردی میگم نیومدم که برم تقریبا سه ساعت نشسته بودیم کنار هم ...حال من خیلی بهتر شد با تمام شادی و هیجانی که واسه منی که اولین بارم که همیچین جایی میرفتم داشت ولی باز هر چند دقه یبار اشک توی چشمام جمع میشد...هر بار برمیگشتم تا ببینم چقدر سوپرایزم براش جالب بوده...بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه اروم و متین خیره شده بود به روبروش...من حداکثر کاری  رو که میتونستم کرده بودم تا ...تا...تا نمیدونم چیژاله اه عمیقی میکشه وچشماشو باز میکنه ونگاهم میکنه وادامه میده: یه عکس دو تایی گرفتیم و بعدها که عکسو نگاه کردم انگار هر دوتایی داشتیم از ته دل میخندیدیم...من که خوشحال بودم ولی اونو نمیدونستم شب میشه و هوا تاریک...راه میوفتیم...توی راه میخنده...یکم بیشتراز قبل ...توی راه بر اساس عادت همیشش دستشو میذاره روی شونم...کنار هم نشستیم توی تاکسی...من شوخی میکنم واون باز نه تایید میکنه نه سعی در ردش داره ومن باز میذارم روی حساب اخلاقش وباز نمیفهمم داره با خندش حرفامو تایید میکنه یا  تکذیب...پیاده میشیم ومسیر کوتاهی رو پیاده میریم...میپرسه از کدوم طرف باید بریم...ومن خنده کنون میگم که از سمت همون درختی که تو ازش متنفری...بازم هیچی نمیگه و میخنده.... اصرار میکنم ومیخوام که تعارف کنه که نه اشتباه میکنی  هرچند میدونم تعارف و با کنایه حرف زدن توی مرامش نیس...ولی بازم فقط میخنده میدونم کنار همون درخت کاری رو کردم که اون خیلی ناراحت شده ولی امیدوار بودم معذرت خواهیمو قبول کرده باشه ومنو بخشیده باشه...میخندیدم ومدام فکر میکردم واقعا متنفره؟ رسیدیم و من بغلش کردم...شاید دوست نداشت ولی دلم براش تنگ میشد و من دارم سعی میکنم توی زندگیم یه سری سو تفاهم ها رو بذارم کنار و کاری رو که دوست دارم بکنم... ژاله اه عمیقی میکشه و من به بقیه حرفاش با دقت گوش میدم...همین روزا داره واسه منم اتفاق میوفته...باید کمکش کنم...دستشو میگیرم ومیگم:خب الان تو از چی ناراحتی؟ جا به جا میشه و دستشو از توی دستم میکشه بیرون و میگه:ناراحت؟مطمین نیستم ناراحت باشم...چند روز بعدش بهم گفت که بود و نبود من براش علی السویه است...گفت که من دخترم وخاصیت دخترا دوست داشتن زیاده...من دوستش بودم و هستم...حرفاش ناراحتم نکرد فقط انتظار شنیدنشو نداشتم...من همه چیزو میدونستم ...ما حرفامونو زدیم....فقط نمیخواستم باور کنم نسبت بهم بیتفاوته...میخواستم باور کنم که براش دوست مهمی هستم....ناراحت نیستم فقط انتظار شنیدنش رو نداشتم...نمیخواستم باور کنم هر چیزی که از اخلاق و رفتارش شناختم ممکنه یه سوتفاهم ساده باشه ژاله رو خیلی ساله که میشناسم و میدونم حرف دلشو میزنه...حرفاش منو به فکر فرو برده بود ومن نمیدونستم برای دلداریش چی باید بگم ژاله کش وقوسی به خودش میده و میگه:هرچی میخواد بگه من کار خودمو میکنم...خب هی اصرار کنه حالا...نیشخندی میزنه اروم که انگار با خودش حرف میزنه میگه...اصرار؟؟؟اونو اصرار؟؟؟؟...بهم میگه:من خوشحالم...شاید خودش ندونه شاید فکر کنه واسه من بد بوده...شاید بخواد من دیگه نباشم...باشه اگه اصرار داره همه اینا رو باور کنه بذار باور کنه...ولی حال من فرق داشت با همه این چیزا... من دوستش بودم...فقط دوستش بودم...یه دوست که سعی میکرد دوستشو درک کنه...دیگه از این به بعد همه چی اونجوری که اون میخواد نمیشه ...از این به بعد دوستش میمونم بدون اینکه خودش بفهمه پی نوشت:هنوز عنوان مناسبی برای این داستان پیدا نکردمپی نوشت: بلد نیستم فونتشو درست کنم الانم وقت ندارم...بعدا
زیرزمینی
۰۱شهریور
بعدا نوشت:سعی کردم داستان رو یکم ویرایش کنم ولی نمیدونم نتیجش چی شده.خیلیم طولانی شد. ژاله میره توی همون حالت خلسه داستان گوییش وچشماشو میبنده وشروع میکنه: تلفن رو قطع میکنم و از دور براش دست تکون میدم...خسته به سمتم میاد ..بی حوصلس و من فکر میکنم نکنه تمام فکرای دیشبم درست بود ونباید دعوتش میکردم؟...بهش میخندم و از همون دقیقه اول شروع میکنم به سر به سرش گذاشتن...بدون اینکه بغلم کنه یا رو بوسی کنه یا حتی دست بده سلامی میکنه...کم کم یخش اب میشه واونم به من لبخند میزنه...هیچ اصراری برای دونستن سوپرایز من نداره... نمیخوام تمام حس های مزخرفی که از صبح باهام بود باعث بشه همین چند ساعت خراب بشه ...هفته پیش که دعوتش کردم خیلی ذوق داشتم ولی هر چه بیشتر گذشت بیشتر به این نتیجه رسیدم نکنه نباید این کار رو میکردم؟شاید اصلا دلش نخواد ناراحتی و غم های این چند ماهش منو وادار میکرد تمام تلاشمو بکنم شاید حداقل چند ساعت خوب رو بگذرونه ...یه جای دنج پیدا میکنیم و میریم میشینیم ... طبق معمول شروع میکنم به انکار کردن نشونه های بد و بلند بلند والکی الکی میخندم...مدتهاست وقتی اون میپرسه خوبی من الکی میگم اره خوبم ومیخندم و وقتی من از اون حال و روزش رو بپرسم با اینکه میدونم خوب نیس و دوست دارم حداقل حرف بزنه تا دلش سبک بشه الکی میخنده و میگه خوبم میگذره...نمیدونم اونم حس میکنه اینهمه دور شدنمون رو یانه؟ خیلی وقته با هم دوستیم ولی هیچی از حال روز هم نمیدونیم...حرفام خلاصه شدن به احوالپرسی های معمولی و حرف زدن راجع به مسائل روز با اون روز گندی که من گذرونده بودم با تمام ترسی که داشتم الکی و مدام میخندم تا باور نکنم روز خوبی نیس میشینیم و حرف میزنیم هیچ عجله یا اشتیاقی واسه دونستن سوپرایز نداره...اروم و متین نشسته خیلی کم میخنده وبر خلاف همیشه اینبار اصلاحاضر نیس از لاک خودش بیاد بیرون  وتوی سکوت باقی میمونه ... چرت و پرت میگیم.... از اینور  و اونور.... ولی اینبار اصلا حوصله نداره...نمیدونم چی شده ؟جسمش خستس یا روحش؟ میدونم عاشق کتاب خوندنه ولی سلیقمون زمین واسمونه  با این وجود براش چند تا کتاب اوردم...کتابایی اوردم که بیشتر حدس میزنم دوست داشته باشه... این کارمم خیلی افاقه نمیکنه ...کتابا رو میگیره وسرسری یه نگاهی میکنه و تشکر میکنه برگه رو میدم دستش و میگم نگاه کن...فکر میکنه نامه ست ومیذارش روی کتاب...بهش میگم سوپرایزت اینه نگاش کن...گوشه برگه رو که باز میکنه میگه:اها... کامل بازش میکنه و میخونش...نمیگه سوپرایز شده یا خوشحاله...ومن هنوز دارم میخندم بلند میشیم ویکم راه میریم سر به سرش میذارم...بازم هیچی نمیگه همیشه سکوتشو نشونه ای از شخصیتش گذاشته بودم ولی این دفه قرار بود چیز دیگه ای رو بفهمم پسر فال فروشی سمتون میاد واصرار داره که ازش فال بخریم...سر به سرش میذارم و میگم نمیخوایم...نمیدونم چرا میترسیدم فال ازش بخره...میدونستم گاهی از این کارا میکنه...شوخی میکنم با فال فروش و تا میبینم ممکنه ازش فال بخره بهش میگم برو پسر جون الان دعوا میندازی بینمون ها...وباز الکی میخندم...همین الکی خندیدن های پر دلهره رو هم دوست دارم میریم سمت مقصدمون میشینیم کنار هم...مشکلی پیش اومده و اون خیلی راحت میگه میخوای بریم؟میدونم داره بخاطر من میگه ولی عصبانی میشم و بدون اینکه نگاهش کنم با لحن سردی میگم نیومدم که برم تقریبا سه ساعت نشسته بودیم کنار هم ...حال من خیلی بهتر شد با تمام شادی و هیجانی که واسه منی که اولین بارم که همیچین جایی میرفتم داشت ولی باز هر چند دقه یبار اشک توی چشمام جمع میشد...هر بار برمیگشتم تا ببینم چقدر سوپرایزم براش جالب بوده...بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه اروم و متین خیره شده بود به روبروش...من حداکثر کاری  رو که میتونستم کرده بودم تا ...تا...تا نمیدونم چیژاله اه عمیقی میکشه وچشماشو باز میکنه ونگاهم میکنه وادامه میده: یه عکس دو تایی گرفتیم و بعدها که عکسو نگاه کردم انگار هر دوتایی داشتیم از ته دل میخندیدیم...من که خوشحال بودم ولی اونو نمیدونستم شب میشه و هوا تاریک...راه میوفتیم...توی راه میخنده...یکم بیشتراز قبل ...توی راه بر اساس عادت همیشش دستشو میذاره روی شونم...کنار هم نشستیم توی تاکسی...من شوخی میکنم واون باز نه تایید میکنه نه سعی در ردش داره ومن باز میذارم روی حساب اخلاقش وباز نمیفهمم داره با خندش حرفامو تایید میکنه یا  تکذیب...پیاده میشیم ومسیر کوتاهی رو پیاده میریم...میپرسه از کدوم طرف باید بریم...ومن خنده کنون میگم که از سمت همون درختی که تو ازش متنفری...بازم هیچی نمیگه و میخنده.... اصرار میکنم ومیخوام که تعارف کنه که نه اشتباه میکنی  هرچند میدونم تعارف و با کنایه حرف زدن توی مرامش نیس...ولی بازم فقط میخنده میدونم کنار همون درخت کاری رو کردم که اون خیلی ناراحت شده ولی امیدوار بودم معذرت خواهیمو قبول کرده باشه ومنو بخشیده باشه...میخندیدم ومدام فکر میکردم واقعا متنفره؟ رسیدیم و من بغلش کردم...شاید دوست نداشت ولی دلم براش تنگ میشد و من دارم سعی میکنم توی زندگیم یه سری سو تفاهم ها رو بذارم کنار و کاری رو که دوست دارم بکنم... ژاله اه عمیقی میکشه و من به بقیه حرفاش با دقت گوش میدم...همین روزا داره واسه منم اتفاق میوفته...باید کمکش کنم...دستشو میگیرم ومیگم:خب الان تو از چی ناراحتی؟ جا به جا میشه و دستشو از توی دستم میکشه بیرون و میگه:ناراحت؟مطمین نیستم ناراحت باشم...چند روز بعدش بهم گفت که بود و نبود من براش علی السویه است...گفت که من دخترم وخاصیت دخترا دوست داشتن زیاده...من دوستش بودم و هستم...حرفاش ناراحتم نکرد فقط انتظار شنیدنشو نداشتم...من همه چیزو میدونستم ...ما حرفامونو زدیم....فقط نمیخواستم باور کنم نسبت بهم بیتفاوته...میخواستم باور کنم که براش دوست مهمی هستم....ناراحت نیستم فقط انتظار شنیدنش رو نداشتم...نمیخواستم باور کنم هر چیزی که از اخلاق و رفتارش شناختم ممکنه یه سوتفاهم ساده باشه ژاله رو خیلی ساله که میشناسم و میدونم حرف دلشو میزنه...حرفاش منو به فکر فرو برده بود ومن نمیدونستم برای دلداریش چی باید بگم ژاله کش وقوسی به خودش میده و میگه:هرچی میخواد بگه من کار خودمو میکنم...خب هی اصرار کنه حالا...نیشخندی میزنه اروم که انگار با خودش حرف میزنه میگه...اصرار؟؟؟اونو اصرار؟؟؟؟...بهم میگه:من خوشحالم...شاید خودش ندونه شاید فکر کنه واسه من بد بوده...شاید بخواد من دیگه نباشم...باشه اگه اصرار داره همه اینا رو باور کنه بذار باور کنه...ولی حال من فرق داشت با همه این چیزا... من دوستش بودم...فقط دوستش بودم...یه دوست که سعی میکرد دوستشو درک کنه...دیگه از این به بعد همه چی اونجوری که اون میخواد نمیشه ...از این به بعد دوستش میمونم بدون اینکه خودش بفهمه پی نوشت:هنوز عنوان مناسبی برای این داستان پیدا نکردمپی نوشت: بلد نیستم فونتشو درست کنم الانم وقت ندارم...بعدا
زیرزمینی