نمیدونم چی میخوام بنویسم...ولی پرم از اضطراب...هنوز انگار خرداد برام تمومنشده...هنوز نمیدونم باید چکار کنم...خاطرات زیادی دارم از خرداد که میشهازش نوشت...درکنارش حرف های زیادی هم دارم که حتی نمیتونم اینجا ازش بنویسم...خودمو ادمی حس میکنم که داره همه چیزو از دست میده...انگار دارم کم کم اب میشم...این روزها از خیلی کارهایی که کردم و تصمیم هایی که قبلا گرفتم پشیمونم...ادمایی که نمیخوام باشن دور و ورم رو گرفتن و ادم هایی که میخوام باشن نیستن...ادمهایی که میشناسم این چند وقته انقدر رفتارای عجیب غریب کردن که تمام مدت فکر میکنم نکنه این منم که نمیتونم هیچوقت ادما رو بشناسمبه این نتیجه رسیدم که خیلی از ادمها عادت کردن به تحقیر شدن..به اینکه بد اخلاق باهاشون رفتار بشه..مستبدانه و از بالا نگاهشون کنن...انگار با اینجور ادما نمیشه هیچوتقت مهربون رفتار کردچقدر مغزم پر پره از چیزای بد...هنوزم فکر میکنم احتمالش هست که درسم تموم که بشه کلا پزشکی رو ببوسم بذارم کنار و توی 27 سالگی تازه بخوام همه چیزو از اول شروع کنمکاش یکم اروم میگرفت این مغز قاطی پاتی...کاش یه اتفاق خوب میوفتاد...کاش ارامش به دست میوردم...محکم بودن سخته...خیلی سخته