روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۸ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۳آذر
_توخیلی خودخواهی...فکر میکنی فقط خودت کشیک میدی فقط خودت درس خوندی فقط خودت کار درستو میکنی میخوام خودخواه نباشم... فکر نکنم...بدونم که خوش بختم...باور کنم که مشکلی تو زندگیم نیست...باور کنم که خیلیا میخوان جای من باشن...باور کنم جز ادمایی نیستم که وقتی مشکلی تو زندگیشون نیس حالشون بده...میخوام نرم دکتر.. میخوام خودخواه نباشم _این چیه پر میکنی؟ _پرسشنامه میزان افسردگی در دانشجوهای پزشکی میخندم و میگم یکیم بده من پرکنم ایشالا نمیزنه که فردا صبح برم بستری بشم _دیوونه...تورو که مانیک نشون میده پرسشنامه رو پر میکنم...تموم میشه...میپرسه دیدی گفتم خب چی نشون داد میخندم خدارو شکر یه کوچولو دیگه تا بستری فاصله دارم...افسردگی شدید با تعجب نگمیکنه میگه:جدی؟؟ولی توکه خوبی _خب ظاهرمو بلدم حفظ کنم _چرا _خب خسته شدم بس که بچه ها پرسیدن چی شده...لااقل اینجوری دیگه کسی نمیپرسه _کلی میپرسم قضیه درسیه یا غیر درسی... _نمیدونم از ادم دیوونه چه چیزایی میپرسی اورژانس نوشت:دلم یک پاییز میخواهد...وکوچه های تو در تو...برگ ریزان درختان بلند...درختان سر به فلک کشیده...برگ های زرد و قرمز در خیابان...یک اسمان دل گرفته...بارانی نم نم...هوایی سرد...پالتویی با جیب های بزرگ که دست های سردم را در جیب هایش بچپانم و راه بیوفتم به سمت انتهای کوچه ها...وفکر کنم...خیس شوم در زیر اسمان...چشم بدوزم به درختان بی برگ و برگ های زرد ریخته بر روی زمین...یادم بیوفتد که روزی پزشک میشوم...روزی که دیگر خیلی دور نیست...روزی که ترس سر تای پای وجودم را در بر میگیرد...اشک بریزم و گریه کنم...بارها و بارها...ادامه دهم به اشک ریزان زیر باران...تا نفهمم کدام اشک است و کدام باران...حل کنم این دلتنگی و ترس را در باران...دلم گریه ای میخواهد به اندازه تمام عمر...اشکی به اندازه تمام اب های دنیا
زیرزمینی
۱۳آذر
_توخیلی خودخواهی...فکر میکنی فقط خودت کشیک میدی فقط خودت درس خوندی فقط خودت کار درستو میکنی میخوام خودخواه نباشم... فکر نکنم...بدونم که خوش بختم...باور کنم که مشکلی تو زندگیم نیست...باور کنم که خیلیا میخوان جای من باشن...باور کنم جز ادمایی نیستم که وقتی مشکلی تو زندگیشون نیس حالشون بده...میخوام نرم دکتر.. میخوام خودخواه نباشم _این چیه پر میکنی؟ _پرسشنامه میزان افسردگی در دانشجوهای پزشکی میخندم و میگم یکیم بده من پرکنم ایشالا نمیزنه که فردا صبح برم بستری بشم _دیوونه...تورو که مانیک نشون میده پرسشنامه رو پر میکنم...تموم میشه...میپرسه دیدی گفتم خب چی نشون داد میخندم خدارو شکر یه کوچولو دیگه تا بستری فاصله دارم...افسردگی شدید با تعجب نگمیکنه میگه:جدی؟؟ولی توکه خوبی _خب ظاهرمو بلدم حفظ کنم _چرا _خب خسته شدم بس که بچه ها پرسیدن چی شده...لااقل اینجوری دیگه کسی نمیپرسه _کلی میپرسم قضیه درسیه یا غیر درسی... _نمیدونم از ادم دیوونه چه چیزایی میپرسی اورژانس نوشت:دلم یک پاییز میخواهد...وکوچه های تو در تو...برگ ریزان درختان بلند...درختان سر به فلک کشیده...برگ های زرد و قرمز در خیابان...یک اسمان دل گرفته...بارانی نم نم...هوایی سرد...پالتویی با جیب های بزرگ که دست های سردم را در جیب هایش بچپانم و راه بیوفتم به سمت انتهای کوچه ها...وفکر کنم...خیس شوم در زیر اسمان...چشم بدوزم به درختان بی برگ و برگ های زرد ریخته بر روی زمین...یادم بیوفتد که روزی پزشک میشوم...روزی که دیگر خیلی دور نیست...روزی که ترس سر تای پای وجودم را در بر میگیرد...اشک بریزم و گریه کنم...بارها و بارها...ادامه دهم به اشک ریزان زیر باران...تا نفهمم کدام اشک است و کدام باران...حل کنم این دلتنگی و ترس را در باران...دلم گریه ای میخواهد به اندازه تمام عمر...اشکی به اندازه تمام اب های دنیا
زیرزمینی
۰۶آذر
خب وقتی که هیچ کس نباشه تو رو ببره صبحونه...یا حداقل باهات بیاد که بریم صبحونه...وقتی داری خیلی تلاش میکنی تا روزای خوبی رو بسازی یکی از نتایجش میشه اینیه همچین صبحانه شاهانه ای نیاز به ناهار شاهانه هم داره
زیرزمینی
۰۶آذر
خب وقتی که هیچ کس نباشه تو رو ببره صبحونه...یا حداقل باهات بیاد که بریم صبحونه...وقتی داری خیلی تلاش میکنی تا روزای خوبی رو بسازی یکی از نتایجش میشه اینیه همچین صبحانه شاهانه ای نیاز به ناهار شاهانه هم داره
زیرزمینی
۰۵آذر
دنبال جزوه تب و شنج میگردم...پیداش که میکنم خیره میشم به بالای جزوه که با خودکارصورتیو نوشتم:زندگی باید کرد...روزها را باید گذراند...دکتر باید شد....متخصص باید شد...وق تخصص گرفت...دل خوش باید کرد...به اسمان ابی...به سرماخوردگی که باعث مرگ هیچ کس نمیشود...باید خندید حتی الکی و به زور...تنهایی چیز بدی نیست...خیال باید بافت...ارزو باید کرد...ارزو باید کرد...هیچ وقت تکراری نیست امید و ناامیدی ادمها-واااااای بس کن دیگه...چقدر نفرینم میکنی-ها؟چی میگی؟ناراحت شدی؟-بس کن دیگه بابا ...اونروزم که رفتم تهران یه بند داشتی نفرین میکردی-من که همیشه اینجوری حرف میزنم...اینا شوخیه که...یعنی نمیفهمی-دیگه اونروز نفرینی نمونده بود که نکرده باشی الهی از اسمون سنگ بباره...سیل بیاد...-خب باشه اصلا ببخشید-نه نمیخوام معذرت خواهی کنی...ببخشید من حالم خیلی خوب نیس-ولی تو که اونروز حالت خیلی خوب بود...حتی گفتی هیچ حسی نداری-خداروشکر حداقل بقیه فکر میکنن خوبم-چکار داری میکنی؟-خ.نه رو مرتب میکنم-توهم که همش درحال خونه تمییز کردنی-خب بهم میریزه..هم خونه هم که تمییز نمیکنه مجبورم من بکنم-من هرچی فکر میکنم نمیتونم تو رو به عنوان یه دکتر تصور کنم-وا چرا-من همش تو رو زن خونه دار که دنبال بچه هاش میدوه و غذا میپزه خونه تمییز میکنه و بافتنی و خیاطی میکنه-من خواستم دکتر بشم چون میخواستم یه کار بزرگی کنم...من از بچگی میخواستم دکتر باشم...بیشتر از زن و ضعیف بودن خواستم مرد باشم و قوی
زیرزمینی
۰۵آذر
دنبال جزوه تب و شنج میگردم...پیداش که میکنم خیره میشم به بالای جزوه که با خودکارصورتیو نوشتم:زندگی باید کرد...روزها را باید گذراند...دکتر باید شد....متخصص باید شد...وق تخصص گرفت...دل خوش باید کرد...به اسمان ابی...به سرماخوردگی که باعث مرگ هیچ کس نمیشود...باید خندید حتی الکی و به زور...تنهایی چیز بدی نیست...خیال باید بافت...ارزو باید کرد...ارزو باید کرد...هیچ وقت تکراری نیست امید و ناامیدی ادمها-واااااای بس کن دیگه...چقدر نفرینم میکنی-ها؟چی میگی؟ناراحت شدی؟-بس کن دیگه بابا ...اونروزم که رفتم تهران یه بند داشتی نفرین میکردی-من که همیشه اینجوری حرف میزنم...اینا شوخیه که...یعنی نمیفهمی-دیگه اونروز نفرینی نمونده بود که نکرده باشی الهی از اسمون سنگ بباره...سیل بیاد...-خب باشه اصلا ببخشید-نه نمیخوام معذرت خواهی کنی...ببخشید من حالم خیلی خوب نیس-ولی تو که اونروز حالت خیلی خوب بود...حتی گفتی هیچ حسی نداری-خداروشکر حداقل بقیه فکر میکنن خوبم-چکار داری میکنی؟-خ.نه رو مرتب میکنم-توهم که همش درحال خونه تمییز کردنی-خب بهم میریزه..هم خونه هم که تمییز نمیکنه مجبورم من بکنم-من هرچی فکر میکنم نمیتونم تو رو به عنوان یه دکتر تصور کنم-وا چرا-من همش تو رو زن خونه دار که دنبال بچه هاش میدوه و غذا میپزه خونه تمییز میکنه و بافتنی و خیاطی میکنه-من خواستم دکتر بشم چون میخواستم یه کار بزرگی کنم...من از بچگی میخواستم دکتر باشم...بیشتر از زن و ضعیف بودن خواستم مرد باشم و قوی
زیرزمینی
۰۳آذر
سالای اول دانشگاه بود...دوران علوم پایه بود...یه روز سرماخورده بودم و خیلی بدحال بودم...ضعف داشتمو...بهش زنگ زدم گفتم حالم بده...گفت بیام دنبالت بریم بیمارستان؟...گفتمخودم میرم اگه مشکلی بود بهت زنگ میزنم...گفت تعارف نکنی...تابعداز ظهرصبر کردمتنهایی و مریضی به این دختر ته تغاری خیلی فشار اورد...زنگ زدم به همخونه...اون موقعا همخونه خوابگاه بود و من با یکی دیگه از بچه ها خونه داشتم...خلاصه قرار گذاشتیم و بعداز ظهرباهم رفتیم بیمارستان...دکتر برام سرم نوشت...داشت غروب میشدو از وقت ورود خروج خوابگاه میگذشت...به همخونه گفتم تو برومن زنگ میزنم بهش بیاد دنبالم...همخونه رفت و من تنها زیر سرم موندم...بهش پیام دادم...جواب نداد...سرم که تموم شد هرچی پرستار رو صدا زدم نیومد تا سرم رو از دستم دربیاره...دراز کشیده بودم رو تخت اورژانس بهش زنگ زدم...جواب نداد...یکم دیگه هم صبر کردم دلم میخواست کسی مراقبم باشه...کسی بیاد دنبالم...تنهایی سخت بود...مامانم هم ایران نبود...تو بحبحه طلاق اجی بود....تو شهر زادگاه کسی از حالم خبر نداشتحالا من تو این شهر غریب تنهاو مریض بودم...سرم رو از جاش دراوردم و رفتم سمت استیشن بیماذستان....برانول رو از دستم دراورد و تصویه کردم و تونستم از بیمارستان برم بیرون......هوا سرد بود و تاریک...اولین باری بود که سرم میزدم...تا جایی که یادمه اخرین بارم بوداز در بیمارستان که اومدم بیرون. بازم بهش زنگ زدم....این بار رجکت کرد....بغض کردم...تاکسی گرفتم و رفتم خونه...شب همسایه اومد برام سوپ اورد و حالمو پرسید...تا دم درایستاده بود احوال پرسی کنه حالم بد شد و نتونستم سر پا بمونم...بیشتر از اینکه بیماری ازارم بده تنهایی اذیتم میکرد...اصرار کرد که با شوهرش ببرم بیمارستان...اینبار زنگ زدم به بابا و و اروم اروم براش گفتم حالم بده...سرم و داروهایی که گفت رو گرفتم...و رفتم یه مطب خصوصی...زمستون سردی بود.. هواسوز بدی داشت...توی مطب طبق معمول کسی نتونست ازم رگ بگیره...دکتر که نیدل رو کشید بیرون تا جای دیگه رو امتحان کنهخون فواره زد...تمام لباسم و تخت خونی شد....اه از نهادم براومد...بغضم شکست و بلند بلند گریه کردم و جیغ زدم بابا...تو همین حین و بین گوشیم زنگ خورد...همسایه که شماره رو دید اصرار کرد جواب بدم...ولی دیگه دیر شده بود.. رجکت کردم...من فقط بیست سالم بو...تنها بودم و خیلی ترسیده بودم...شاید خیلی بی منطق ولی من فقط بیست سالم بود...حالا هم شدم مثل اون روزا...دوباره اون دختر ته تغاری غرق شده تو سکوت و تنهایی...اینبار مثل اونموقعا سخت نیست...حالا بیست و پنج سالمه و یاد گرفتم چجوری باید با تنهایی کنار بیام...دیگه مثل اونموقعا دوست ندارم حرف بزنم...نمیدونم چی باید بگم...خجالت میکشم از حرف زدن...نق زدن...هرچندمن هنوز همون دختر ته تغاریم که گیر افتاده تو این شهر غریب...دلم میخواست اجی بود و. باهاش حرف میزدم...تا فحشم میداد و سرم داد میزد و میگفت تو یه ادم خودخواهی که خوشی زده زیر دلت...بهم میگفت که من فقط به فکر خودمم ومن گریه میکردم.... تو همهمه اورژانس اطفال...نمیدونم چرا یاد اون روزای خودم افتادم...نمیدونم چرا نشستم و این متن درهم برهمو نوشتم
زیرزمینی
۰۳آذر
سالای اول دانشگاه بود...دوران علوم پایه بود...یه روز سرماخورده بودم و خیلی بدحال بودم...ضعف داشتمو...بهش زنگ زدم گفتم حالم بده...گفت بیام دنبالت بریم بیمارستان؟...گفتمخودم میرم اگه مشکلی بود بهت زنگ میزنم...گفت تعارف نکنی...تابعداز ظهرصبر کردمتنهایی و مریضی به این دختر ته تغاری خیلی فشار اورد...زنگ زدم به همخونه...اون موقعا همخونه خوابگاه بود و من با یکی دیگه از بچه ها خونه داشتم...خلاصه قرار گذاشتیم و بعداز ظهرباهم رفتیم بیمارستان...دکتر برام سرم نوشت...داشت غروب میشدو از وقت ورود خروج خوابگاه میگذشت...به همخونه گفتم تو برومن زنگ میزنم بهش بیاد دنبالم...همخونه رفت و من تنها زیر سرم موندم...بهش پیام دادم...جواب نداد...سرم که تموم شد هرچی پرستار رو صدا زدم نیومد تا سرم رو از دستم دربیاره...دراز کشیده بودم رو تخت اورژانس بهش زنگ زدم...جواب نداد...یکم دیگه هم صبر کردم دلم میخواست کسی مراقبم باشه...کسی بیاد دنبالم...تنهایی سخت بود...مامانم هم ایران نبود...تو بحبحه طلاق اجی بود....تو شهر زادگاه کسی از حالم خبر نداشتحالا من تو این شهر غریب تنهاو مریض بودم...سرم رو از جاش دراوردم و رفتم سمت استیشن بیماذستان....برانول رو از دستم دراورد و تصویه کردم و تونستم از بیمارستان برم بیرون......هوا سرد بود و تاریک...اولین باری بود که سرم میزدم...تا جایی که یادمه اخرین بارم بوداز در بیمارستان که اومدم بیرون. بازم بهش زنگ زدم....این بار رجکت کرد....بغض کردم...تاکسی گرفتم و رفتم خونه...شب همسایه اومد برام سوپ اورد و حالمو پرسید...تا دم درایستاده بود احوال پرسی کنه حالم بد شد و نتونستم سر پا بمونم...بیشتر از اینکه بیماری ازارم بده تنهایی اذیتم میکرد...اصرار کرد که با شوهرش ببرم بیمارستان...اینبار زنگ زدم به بابا و و اروم اروم براش گفتم حالم بده...سرم و داروهایی که گفت رو گرفتم...و رفتم یه مطب خصوصی...زمستون سردی بود.. هواسوز بدی داشت...توی مطب طبق معمول کسی نتونست ازم رگ بگیره...دکتر که نیدل رو کشید بیرون تا جای دیگه رو امتحان کنهخون فواره زد...تمام لباسم و تخت خونی شد....اه از نهادم براومد...بغضم شکست و بلند بلند گریه کردم و جیغ زدم بابا...تو همین حین و بین گوشیم زنگ خورد...همسایه که شماره رو دید اصرار کرد جواب بدم...ولی دیگه دیر شده بود.. رجکت کردم...من فقط بیست سالم بو...تنها بودم و خیلی ترسیده بودم...شاید خیلی بی منطق ولی من فقط بیست سالم بود...حالا هم شدم مثل اون روزا...دوباره اون دختر ته تغاری غرق شده تو سکوت و تنهایی...اینبار مثل اونموقعا سخت نیست...حالا بیست و پنج سالمه و یاد گرفتم چجوری باید با تنهایی کنار بیام...دیگه مثل اونموقعا دوست ندارم حرف بزنم...نمیدونم چی باید بگم...خجالت میکشم از حرف زدن...نق زدن...هرچندمن هنوز همون دختر ته تغاریم که گیر افتاده تو این شهر غریب...دلم میخواست اجی بود و. باهاش حرف میزدم...تا فحشم میداد و سرم داد میزد و میگفت تو یه ادم خودخواهی که خوشی زده زیر دلت...بهم میگفت که من فقط به فکر خودمم ومن گریه میکردم.... تو همهمه اورژانس اطفال...نمیدونم چرا یاد اون روزای خودم افتادم...نمیدونم چرا نشستم و این متن درهم برهمو نوشتم
زیرزمینی