۱۳آذر
_توخیلی خودخواهی...فکر میکنی فقط خودت کشیک میدی فقط خودت درس خوندی فقط خودت کار درستو میکنی
میخوام خودخواه نباشم... فکر نکنم...بدونم که خوش بختم...باور کنم که مشکلی تو زندگیم نیست...باور کنم که خیلیا میخوان جای من باشن...باور کنم جز ادمایی نیستم که وقتی مشکلی تو زندگیشون نیس حالشون بده...میخوام نرم دکتر.. میخوام خودخواه نباشم
_این چیه پر میکنی؟
_پرسشنامه میزان افسردگی در دانشجوهای پزشکی
میخندم و میگم یکیم بده من پرکنم ایشالا نمیزنه که فردا صبح برم بستری بشم
_دیوونه...تورو که مانیک نشون میده
پرسشنامه رو پر میکنم...تموم میشه...میپرسه دیدی گفتم خب چی نشون داد
میخندم خدارو شکر یه کوچولو دیگه تا بستری فاصله دارم...افسردگی شدید
با تعجب نگمیکنه میگه:جدی؟؟ولی توکه خوبی
_خب ظاهرمو بلدم حفظ کنم
_چرا
_خب خسته شدم بس که بچه ها پرسیدن چی شده...لااقل اینجوری دیگه کسی نمیپرسه
_کلی میپرسم قضیه درسیه یا غیر درسی...
_نمیدونم از ادم دیوونه چه چیزایی میپرسی
اورژانس نوشت:دلم یک پاییز میخواهد...وکوچه های تو در تو...برگ ریزان درختان بلند...درختان سر به فلک کشیده...برگ های زرد و قرمز در خیابان...یک اسمان دل گرفته...بارانی نم نم...هوایی سرد...پالتویی با جیب های بزرگ که دست های سردم را در جیب هایش بچپانم و راه بیوفتم به سمت انتهای کوچه ها...وفکر کنم...خیس شوم در زیر اسمان...چشم بدوزم به درختان بی برگ و برگ های زرد ریخته بر روی زمین...یادم بیوفتد که روزی پزشک میشوم...روزی که دیگر خیلی دور نیست...روزی که ترس سر تای پای وجودم را در بر میگیرد...اشک بریزم و گریه کنم...بارها و بارها...ادامه دهم به اشک ریزان زیر باران...تا نفهمم کدام اشک است و کدام باران...حل کنم این دلتنگی و ترس را در باران...دلم گریه ای میخواهد به اندازه تمام عمر...اشکی به اندازه تمام اب های دنیا