۱۰فروردين
بهش میگم:چیزی که توی وبلاگم میخونی نباید بپرسی
میخنده و میگه باشه
میگه چرا میخوای من از ایران برم
میگم چون کار درستیه...یاد اجی میوفتم...یاد نبودنش....یاد. اینکه نمیدونه ماتا رو زانه چند بار و چند بار فیلمی که میفرسته رو نبینیم نمیتونیم بخوابیم...یاد اون فسقلیش که با اومدنش ارامش اورد به خونمون...بغض میکنم..ولی میدونم کسی توفکرش پرشده از رفتن یه روز میره...کاریش نمیشه کرد...جز بدرقه...جز دعای خیر...جز یه کاسه اب پشت سرش...
قول و قرارای بچگی رفتن...ما بزرگ شدیم...بچه که بودیم تو رویاهامون هیچوقت کسی نمیرفت...کسی نمیمرد...عزراییل یه فرشته بیکاربود مثل اسرافیل...دوربود از ما....
میگه دختر خاصی هستی...میگم نیستم...ادمها بعداز مدتی عادی میشن...تکراری میشن...عیباشون دیده میشه...
میگه ارزوهات چیه
میگم یه لباس سفید پف پفی یه مبل بنفش گل گلی یه ماشین غیراز پراید..بچه هام...
میگه ارزوهات قشنگ و سادن
میدونم چی میگه ولی خودمو میزنم به نفهمی... نه پراید کلیم گرونه
گاهی چقدردلت قصه میخواد...گاهی چقدردلت قصه ادما رو میخواد...چقدرگاهی دلت میخواد ایمان بیاری به مرگ.... به نبودن...به نیستی...چقدر راحت به زبون میاری مرگ ولی چقدراز توی دل میلرزی...باید قوی باشم...ادامه بدم...شاید منم روزی بتونم زندگی ای رو نجات بدم...
روزگار پر از رفتن هاس...پراز ارزو هاست...رفتن اول قصه ماست...جدایی ها اول اشنایی های جدیده...رفتن دوستان سخته ولی چاره ای نیست...همیشه میگفت توخاصی تو فرق داری...تو یه دونه ای...اما وای از روزی که همه این چیزا تغییر کنه...وقتی عادی بشی...وقتی تکراری بشی...اونوقته که همه چیز روی دیگشو نشون میده...اونوقته که رفتن ها شروع میشه...رفتن همیشه تلخ نیست...جداشدن ها گاهی هم دوستانس...گاهی با عشقه...گاهی با ارزوی خیره
درک منطق رفتن برام سخته. .. درک منطق تحمل دوری از خونواده برام سخته...سخته برام درک کنم ادمها بارفتن چی به دست میارن که به از دست دادن این همه چیز می ارزه...من ادم رفتن نیستم...حداقل الان نیستم...یه روز یه نفر به من پشت کرد چون بهش گفتم میخوام پاسپورت داشته باشم بدون اجازه رفتن...فکر میکرد تا اجازه محضری به من بده من ول کردم و از این دیار رفتم....شایدم به قول دوست عزیز من ادم خونوادم...این چیزیه کهبیشتر از هرچیزی خوشحالم میکنه