۲۱دی
مامان من یه ادم خیلی کم حرفه که تقریبا با هیچ کس نمیجوشه...وقتی تو صف کارت پرواز بوده یه خانمی که همسنای خودش بوده بهش میگه من اضافه بار دارم میشه به اسم شما بزنن...مامان من قبول میکنه و میشینن حرف میزنن باهم...انقدر باهم حرف میزنن که حتی نزدیک بوده از پرواز جا بمونن...تو ذین فاصله مامان من عکسای دفاعمو تو گوشیش نشون میده و اون خانمم عکس پسرشو نشون میده... تواسمون اون خانم به مامانم میگه که اشکالی نداره دخترت و پسرم همو ببینن...تقریبا دوسه هفته بعد من درسم تموم میشه و همه وسایلمو جمع میکنم و برمیگردم شهرخودم...مامان از خانمی که تازگی باهاش دوست شده میگه و من باکلی تعجب خوشحال میشم که مامان تونسته یه دوست پیدا کنه...با وجود اینکه به این نتیجه رسیده بودم که ادم ازدواج کردن نیستم ولی دیدم اگه بگم نه میونه مامان من و اونم بهم میخوره...پس شرایطو خیلی سخت کردم و گفتم یا فردا میان یا هیچوقت...مطمین بودم تقریبا که قبول نمیکننن...بالاخره اوناهم باید کاراشونو میکردن...در کمال تعجب قبول کردن و ما فرداش همدیگه رو دیدیم...خب مسلما تلاش من این بود که اون همون اول پا پس بکشه...ولی خیلی زیادی به دلش نشسته بودم انگار...سنگای خیلی بزرگ حداقل از نظر خودم همون اول گذاشتم جلوش...رشته و کارم که هیچ اشنایی باهاش نداشت و حق طلاق...راحت نه ولی بالاخره قبول کرد